آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

داستانِ مرگ فلسفه از زبان نیچه

در یونان باستان، پیش از سقراط، سوفیست‌ها را کسانی می‌دانستند که حکمت و حقیقت را در دست دارند. چونان که در تاریخ فلسفه آمده، سقراط به چالش و جدل با اینان پرداخت و چون "خرمگسی" آرامش‌شان را برهم زد. روش اصلی سقراط این بود که تناقض را از دلِ گفته‌های سوفیست‌ها به آنان بنماید و از این راه ادعای "حکمت‌مندی‌شان" را رد کند.
سقراط در برابر ویرانه‌کردن کاخ سوفسطاییان اما هیچ بنای نویی نمی‌ساخت، او هوشمندتر از این حرف‌ها بود که ادعایی را رد کند و بدیلِ آن را مدعی شود. به عنوان نمونه، وقتی تصور سوفیست‌ها را در باب عدالت به چالش می‌کشید، هیچ پاسخی به پرسش اصلی "عدالت چیست" نمی‌گفت، چه آنکه سقراطِ زرنگ، نیک می‌دانست با این کار خود در چاهی فرو می‌افتد که سوفیست‌ها را گرفتار کرده.
وی در پاسخ به این دست پرسش‌ها تنها به این اکتفا می‌کرد که "حقیقتی هست" و منِ سقراط "دوست‌دار این حقیقت و حکمت‌ام". از همین‌جا بود که چراغ سوفیسم به خاموشی گرایید و حکمت و معرفت حقیقی دست‌نایافتنی‌تر شد. دیگر، ادعای سوفیسم و حکیم‌بودن، ادعایی "مشکوک" شد و به جای آن "دوست‌دار حکمت بودن" به عنوان یک فضیلت مطرح شد.
"دوست‌دار حکمت" همان "فیلسوف" است، در مقابل "سوفیست" که "ادعای حکیم‌بودن" دارد. فلسفه از سقراط به بعد، با این مفهوم زاده شد و هر بار دست‌خوشِ گونه‌ای دگردیسی شد. در تمامی این دگردیسی‌ها، "حقیقت" هماره دورتر و دست‌نایافتنی‌تر می‌شد، همان که پدر فلسفه-سقراط-، ادعا می‌کرد: "هست" و باید دوست‌دارش بود. 
 سقراط حقیقت را از دست سوفیست‌ها گرفت و به دور-دست‌ها پرتاب کرد و خود پیِ آن دوید و این دویدن را فلسفه نامید، فیلسوفان پس از او نیز این دویدن را ادامه دادند و هر بار متوجه شدند که "حقیقت" دورتر از افق آن‌هاست، تا آنکه نیچه یک بار برای همیشه اعلام کرد: "این جهان حقیقی افسانه‌ای بیش نیست".  وی نشان داد که تمام ره‌آورد چندهزار ساله‌ی فیلسوفان جز واگویه‌ی این گزاره‌ی تلخ نیست.

نیچه داستان مرگ و نابودیِ فلسفه را در کتاب "غروب بت‌ها" زیر عنوان «چگونه "جهانِ حقیقی" افسانه از کار درآمد؟» آورده. گفتنی ست که در بخش آخر(6)، نیچه به زایش فلسفه‌ی نوینی اشاره می‌کند که «زرتشت» در کتاب «چنین گفت زرتشت» پیام‌آور و آموزگار آن است. در ادامه این قسمت کوتاه و دوران‌ساز را با هم مرور می‌کنیم:

ادامه مطلب ...

وادرنگی در هستی

سالیان سال است که فیلسوفان بحث می‌کنند جهان حادث است یا قدیم؟ در این بین، فیزیک‌دانان قائل به حدوث جهان، در باب عمر جهان گمانه‌زنی می‌کنند...

اما من به شما می‌گویم که پاسخ چیست، هستی حادث است و با زایش من حادث شده و با مرگ من نیست می‌شود.... جز این هم که باشد، چه اهمیتی دارد؟!

زندگی مثل فیلم دیدن است اما....

دوستی داشتم که همیشه می‌گفت «زندگی مثل فیلم دیدن است اما کاش پلیر هستی دکمه "Back" داشت»
اما اگر از من بپرسید می‌گویم «زندگی مثل فیلم دیدن است اما کاش پلیر هستی دکمه "
Pause
" داشت....»

پرسش‌های بی‌پاسخ

روزی در سر کلاس، استاد پرسش جالب اما بی‌پاسخی را طرح کرد:
فرض کنید در یک کشتی، دو نفر سفر می‌کنند. مواد غذایی رو به اتمام است و تنها به اندازه جیره غذایی یک نفر، خوراک داریم. وضعیت به گونه‌ای است که اگر غذای باقی‌مانده را بین هر دو نفر تقسیم کنند، هیچ‌کدام زنده به خشکی نمی‌رسند. اما اگر تمام جیره را یک نفر مصرف کند، حتما زنده خواهد ماند و به ساحل خواهد رسید، اما دیگری تلف خواهد شد.
به نظر شما کدام حالت را می‌توان اخلاقی و عادلانه دانست؟ تقسیم همسان غذا بین دو نفر و درنتیجه تلف شدن هر دو یا دادن تمام جیره به یک نفر و در نتیجه تلف شدن فقط یکی از آنها؟
حال فرض کنید که بنا به هر دلیل حالت دوم را اخلاقی/عادلانه بدانیم، در آن صورت کدام یک مستحق زندگی و کدام یک مستحق مرگ خواهد بود؟ با مرگ/زندگی کدام یک، عدالت اخلاقی برقرار می‌شود؟

پرسش‌های بالا، پرسش‌هایی اخلاقی هستند که کارآمدی نظام‌های اخلاقی را با چالشی جدی رویارو ساخته‌اند. اگر ما باشیم و یک سلسله گزاره اخلاقی مطلق، بدون شک پاسخی به پرسش‌های بالا نمی‌توان گفت. چنانچه گزاره‌های نامطلق و نسبی را وارد اخلاق کنیم، می‌توان پاسخی برای این پرسش‌ها طرح کرد اما اعتبار اخلاقی آن‌ها به هیچ رو به مانند گزاره‌های دیگر نیست.
به گمانم اما پرسشی بَس‌ بنیادین در پسِ پشت این پرسش‌ها نهفته که بی‌پاسخ ماندن مسایل بالا، خود نتیجه بی‌پاسخ ماندن آن پرسش اصلی است:
آیا هر فعل و وضعیت خاص، دارای حکم واحد اخلاقی ست؟
اگر پاسخ مثبت باشد، که مسایل بالا باید پاسخی داشته باشند، که البته ندارند و چنانچه پاسخ منفی باشد، مشکل این دست مسایل رفع می‌شود اما در این صورت اخلاق از اخلاق بودنش ساقط خواهد شد. به واقع اگر اخلاقیات برای تمام اتفاقات ممکن حکمی یگانه نداشته باشد، پس صفت عمل اخلاقی و عادلانه چه معنایی خواهد داشت؟

دوستی اهل دل داشتم که سخن شیرینی در باب این دست پرسش‌های بی‌پاسخ داشت:
این پرسش‌ها همیشه بودند و هستند و خواهند بود، اگر به آن‌ها فکر می‌کنیم از آن رو نیست که این مسایل برای‌مان رخ داده، به آن‌ها فکر می‌کنیم چون هنوز باورمان نشده که بودن در هستی، چه قدر بی دلیل است.... پشت ستاره‌ها نباید دنبال دلیلی برای زندگی بود، زندگی خود، دلیل خود است.

روزگاری که می‌گذرد

این روزها کانت می‌خوانم. فیلسوفی که به قول خودش «انقلاب کپرنیکی» در فلسفه به پا کرد. کسی که مسائل حل ناشده فلسفه را یک بار برای همیشه حل ناشدنی اعلام کرد و پرونده‌شان را بست!
فلسفه کانت را با چند نام می‌شناسند، ایده‌آلیسم استعلایی، فلسفه انتقادی، فلسفه روشنگری، فلسفه اخلاق‌مدار و در یک کلام، فلسفه مدرنیته. افزون بر این، کم‌ذوقی این فیلسوف در نگارش آثار فلسفی‌اش و زندگی منظم (و بل مکانیکی‌اش) بر سر زبان هر فلسفه خوانده‌ای ست. شاید یکی از این‌ها کافی بود برای اینکه فردی با مزاج نیچه‌ای چون من، فلسفه او را نخوانده رد کند.
حالا که شروع کردم به خواندن فلسفه‌اش کرده‌ام اما حس می‌کنم، به شکلی عجیب او را دوست دارم! نمی‌دانم من عوض شده‌ام یا آن حرف‌ها که در باره کانت شنیده بودم دروغ بوده؟!

از فلسفه و کانت که بگذریم باید بگویم که این روزها چیز گنگی در ژرفای وجودم مرا می‌خواند، حسی شبیه به حس یک شاعر که می‌داند می‌خواهد شعری بگوید اما هنوز شعری نیست. به کمی سکوت نیاز دارم، دور از هیاهو شاید صدایش را بهتر بشنوم. دریغا، که این روزهایم آشفته‌تر و شلوغ‌تر از آن است که خلوتی بیابم چه رسد به سکوت...

پ.ن: راستی امروز، زاد-روز یکی از دوستانم است. دوستی که اگر چندین سال پیش، چنین روزی به دنیا نیامده بود، من چنین روزهایی نمی‌داشتم. با اینکه گمان نمی‌کنم گذرش به «آوَخ» بیفتد، اما همین جا تولدش را تبریک می‌گویم.

مرا انسان آفرید....

آیا فلسفیدن مایه‌ی بی‌دینی و کفر و الحاد می‌شود؟
پرسش بالا، پرسشی پربسامد در جامعه‌ی کنونی ما ست. کم ندیدیم و نشنیدیم که ناآشنایان با فلسفه، این شاخه اندیشه بشری را دین‌سوز می‌خوانند و مایه‌ی تبهگنی جوانان دین‌دار. در طرف مقابل نیز، فراوان بوده‌اند افرادی که با دلایل پرشمار به جنگ این مدعا می‌روند و سر آن دارند تا نشان دهند، فلسفه و اندیشه نه مخالف دین، بل عین دین‌ورزی اصیل و عمیق است.
یک طرف، از فیلسوفانِ از دین برگشته‌ی تاریخ -که کم هم نیستند- نمونه می‌آورد و طرف دیگر از فیلسوفان دین‌دار. یک طرف از ذات فلسفه می‌‌گوید که آزادی از هر پیش‌فرض است و طرف مقابل از ذات دین می‌گوید که معرفت و عرفان است!
در این نوشتار، جدا از آن که بخواهم رای معرفتی جهان‌روایی در باب نسبت دین و فلسفه بگویم، بر آنم تا تجربه شخصی خود را، در رویارویی با فلسفه بیان بکنم. سهل است که این سخنان را روایتی شخصی می‌دانم نه یک دعوی تاریخی یا معرفتی-کلامی.

رویارویی من با فلسفه در دو مرحله رخ داد. در وهله نخست، به عنوان یک دانشجوی فیزیک‌خوانده و  دین‌دار، با پرسش‌هایی شناخت‌شناسیک (Epistemological) به سراغ فلسفه رفتم. فلسفه را فرع بر علم و ابزاری جهت دفاع از علم -و دین- یافتم و با خوانش نئو-پوزیتیویستیِ فلسفه، از دین و علم دفاع می‌کردم. آن زمان هنوز خود را فیلسوف نمی‌دانستم و به قولی دوستی، علم‌دوست بالذات و فلسفه‌دوست بالعرض بودم. حقیقت این است که، علم (به معنای Sciences)، بر خلاف فلسفه، کاری به اعتقادات دینی شما ندارد و هیچ ادعایی نیز در باب آن ندارد. شما می‌توانید هم یک تکنسین و مهندسِ به روز باشید و هم معتقد به گزاره‌های دینی.
کار علم فقط و فقط وقتی با دین در می‌پیچد که سروکله‌ی باورهای خردستیز در دین یافت شود که در آن موقع نیز، چنان از مفاهیم تفسیری و سمبولیک و اسطوره‌ای استفاده – و در واقع سواستفاده- می‌کنند که توگویی این مفاهیم را پست‌مدرن‌ها از دین‌داران گرفته‌اند و نه برعکس!
فلسفه به این معنای علم‌باورانه که حتا با تفکر متافیزیکی هم فرسنگ‌ها فاصله دارد، می‌تواند به خوبی با دین‌ورزی کنار آید.
در ادامه اما صورت مساله برایم تغییر کرد. من خود را در زمین یافتم، در میان آدمیان گوشت و خون‌دار، در میان رنج و دردی که آبشخور زمینی-و نه آسمانی- داشتند. مساله دیگر این نبود که پیش از تولد و یا پس از مرگ، کجا بودم و به کجا می‌روم، مساله "بودن در هستی" بود، مساله زیستن در زمین و میان زمینیان بود. مساله چگونه زیستن بود و کار فلسفه، پرسش از وجود و یافتن ساحت گم‌گشته‌ی وجود.
دیگر فرقی نمی‌کند که خدای هماره غایب، "باشد" یا "نباشد"، آخرت و فرشتگانی باشند یا نباشند، سخن بر سر آن است که من باید چگونه در این جهان بزیم. چگونه با مسایل انسان‌های خاکی دست و پنجه نرم کنم و در نهایت به سوی مرگ بروم، خواه پس از مرگ نیستی باشد، خواه هستی دیگری...
این‌ها تاثیر فلسفه و سخن فیلسوفان نبود، این‌ها جملگی جهانی بود که هر روز، پیش چشمانم بود. مرحله‌ی دوم سلوک فلسفی من، فقط و فقط سعی در فهم این جهان بود. فلسفه، این جهان را برای من نساخته بود. این جهان ساخته‌شده بود و من فقط "در آن" پرتاب شده بودم.
بگذارید بدون مقدمه چینی فلسفی بپرسم: کدام یک آغازگاه ما ست، "زاده شدن‌مان از انسان‌های خاکی" یا "آفریده شدن‌مان به دست خدایی در نازمان و نامکان"؟

من این‌ها را نه از "فلسفه و متافیزیک" که از "هستی" آموختم. "هستی"ای که بنا بر ادعای دین‌داران آفریده‌ی خداست و چه بسا که خود خدا این‌ها را به من آموخته....
باری؛ مرا به صدق و کذب و حتی معنی‌داری سخنن دین‌داران کاری نیست، من اگر یک مساله داشته باشم، جز بودن در این هستی نیست.
حال خود داوری کنید، فلسفه است که انسان را بی‌دین می‌کند یا خدا؟

کار فیلسوفان چیست؟

من فلسفه را به شکلی آکادمیک آغاز نکردم. رشته درسی‌ام فرسنگ‌ها با فلسفه و علوم انسانی فاصله داشت و افراد پیرامونم بیش از هر چیزی با فلسفه غریبه بودند. بین اندک دوستانی که داشتم و دارم هم کسی فلسفه‌خوان و فلسفه‌دان و حتا فلسفه‌دوست نیست.
وقتی بین چنین افرادی زندگی کنی، دست کم این سود را می‌بری که دوگونه "سپهرِ زیست" داشته‌باشی اما در مقابل حس خاص تنهایی همیشه با شما ست و گریزی از آن نداری. هر تلاش و کوششی هم برای وارد کردن دوستانت از یک "سپهر زیست" به آن دیگری، "جهدی مذبوحانه" و "بی‌حاصل" است. از باب نمونه، بارها تلاش کردم تا شماری از دوستان "نافیلسوف"ام را با فلسفه آشنا کنم که مصداق همان "جهد بی‌حاصل" شد!
بدیهی است نخستین پرسشی که این دوستان نافیلسوف از من می‌پرسیدند "فلسفه چیست؟" یا دست بالا "کار فیلسوف چیست؟" می‌بود. از طرف دیگر، مزاج شکاک و فلسفه‌اندیشم هم به من اجازه نمی‌داد تا با کلیشه‌هایی چون "فلسفه یعنی اندیشیدن" و .... دست-به-سرشان کنم.
این موضوع همچنان باقی ماند تا به کتاب حکمت شادان نیچه رسیدم، نیچه در مقدمه‌ی این کتاب ژرف‌اش، "کد"های طلایی برای پاسخ به این پرسش می‌دهد که رمزگشایی از این کدها، از شیرینی‌های فلسفه نیچه است که که حیفم آمد آن را از کام شما دریغ بدارم.
در ادامه شما را با قلم "خونین" نیچه وامی‌گذارم تا این "خونین‌نبشته‌ها" خود با شما سخن بگویند، بی‌هیچ تفسیر و تاویل مزاحم:


..... فیلسوفی که حالات گوناگون سلامتی را پیوسته از سر گذرانده و می‌گذراند، به همان اندازه فلسفه‌های گوناگون را پشت سر می‌گذارد. او هر بار کاری جز این ندارد که حال روح خود را معنوی‌تر ساخته و برای روح خود با کناره‌گیری از امور فکری، فاصله‌ای درخور، نسبت به آن امور ایجاد کند. همین هنر تغییر حالت روحی فلسفه نامیده می‌شود. ما فیلسوفان بر خلاف مردم چنان آزاد نیستیم که تن و جان را از یکدیگر تفکیک کنیم و یا حتی جان را از اندیشه متمایز سازیم. ما قورباغه‌های اندیشمند نیستیم که دستگاه‌های سرد و بی‌روح ظبط‌کننده باشیم. ما باید اندیشه‌های خود را همواره از میان درد و رنج به دنیا بیاوریم. باید همچون مادر،هرچه از خون، قلب، آتش، شادی، شور و هیجان، بی‌قراری و خودآگاهی خود داریم به آنها ببخشاییم. برای ما زیستن یعنی تبدیل پیوسته آنچه هستیم و آنچه مربوط به ماست، به نور و شعله. ما کاری جز این نمی‌توانیم انجام دهیم. ...

{حکمت شادان، نیچه، پیشگفتار دوم نویسنده}(باکمی ویرایش)

اخلاق، تجمل یا درمان؟

چندی ست سخت درگیر این پرسش شدم: برای زیستنی شدن زندگی روزمره، آیا هرکاری مجاز است؟
به طبع، با ژستی اخلاقی-اجتماعی باید پاسخ گفت: خیــــر!
 اما نمی‌دانم یک اخلاق‌مدار جامعه‌گرا، وقتی تجربه زیسته‌اش به حدی بغرنج شود که "زیستنی" نباشد چگونه چنین خواهد گفت؟ به دیگر سخن، وقتی عرصه چنان تنگ شود که "زیستن" ناشدنی بشود دیگر سخن گفتن از "اخلاق اجتماعی"، تبلیغ کالایی "بورژوایی" نیست؟ اصلا مگر اخلاق فرع بر زندگی و جهت ارتقا کیفیت آن نیست؟
تنها جوابی که می‌توانم گفت این است که در چنین روزهایی زندگی جز در خوابیدن ممکن نیست....

باید بخوابم، خوابی به درازنای پاییز.


پ.ن: نمی‌دانم چرا جدیدا وقتی می‌خوابم، در خواب یا کابوس می‌بینم یا اگر رویا ببینم، در همان خواب می‌دانم که این یک خواب است نه واقعیت! خوشا آن خوابی که در آن خوابی نبینم!