در ابتدا، با کور-سو امیدی آغاز میشود. امیدی که بیشتر شبیه به آرزوست و تو، بیم آن داری که با "امید" نامیدنش، خِرَدت به ریشخندت گیرد.
اگر محافظهکار و خرد-گرو باشی، جز در رویاهایت بدان نمیاندیشی. پیش دیگران که هیچ، حتا در "خودآگاه"ات نیز آن را بیان نمیداری و چنین است زایش تدریجی یک رویا.
اما روزی میرسد که تابات به سر رسد و یکدله با خود میگویی "باید بشود"، هر چه شود، گو بشو و باش! محافظهکاری به رادیکالیسم و خرد-گروی به شوریدهسری میرسد تا آنکه "رویای"ات، به واقعیت استحاله شود.
لحظههایت به معجونی از تپش و شور و بیم و امید بدل میشود و قوای تخیلات بیوقفه لحظههایت را "رنگ واقعیت" میزند، با خود میپنداری که باید چنین باشد لحظات زایش "واقعیتی دیگر" از دل یک "رویا"....
این زایمان اما درد-افزاتر از آنی میشود که میپنداشتی، با خود میگویی سترگی این "واقعیت نو" چنان شده که لحظات را یارای آرامیدن نیست، با خود خواهی گفت: چه شیرین روزگاری مرا چشم در راه است.....
لحظات کِــــش میآیند و خبری از آن نورسیده نمیشود. نرم نرمک بیتاب میشوی، دیگر "جعلیات" تخیل خود را باور نمیکنی. صدا طعن طاعنان و ناصحان روحت را میخراشد و تو از شر آن شریران پاکنیت به خویشتنات پناه میبری. اما حالا نوبت آن خردیست که از آن توست. خردی که به کناری نهاده بودیاش، خردی که به تو هیچ نمیگوید چه آنکه از جنس خودت است. خردی که آغوشاش برای تو و بازگشتنات گشوده است، اما نگاهش سنگینتر و تابنیاوردنیتر از همهی آن بیگانگان است....
دیگر تو را هیچ پناهی نمانده جز خواب. میخوابی ولی هنوز هم امید داری که آن "نوزاد" زاییده خواهد شد و این زایمان بیپایان، پایان خواهد گرفت.
.
.
.
.
.
از خواب برمیخیزی در حالی که هیچ "خوابی" ندیدهبودی، حتا کابوسها هم تو را تنها گذاشتند تا ژرف بیآرامی. میفهمی که فراموشی در راه است، فراموشیای بس بزرگ و تو چشم به راهش مینشینی.
.
.
.
.
حالا دیگر همهی آن لحظات سنگین دستخوش فراموشی شدهاند. تو ماندی و یک نوزاد مرده و رویایی که زیر زایمان این نوزادِ مرده، مرد.
تمام دلخوشیات آن شده که هر از چندگاهی بر سر مزار مردههایت بروی و "خاطره"ای از آن دوران پر شر و شور را مرور کنی. مرور کنی و به یاد خودت بیاوری که "من هنوز زندهام".
سال سوم دبیرستان
بودم که دبیر ادبیاتم از شوری که به فلسفه و فلسفیدن داشتم باخبر شد. برای همین
بنا شد که کتاب "سیری در حکمت ..." فروغی را برایم بیاورد. اما کتاب را
گم کرده بود و بجایش کتابی کهنه آورد که شرحی از زندگانی و فلسفهی «آرتور
شوپنهاور» بود.
تا آن زمان با هیچ فیلسوف غربی یا شرقی آشنایی نداشتم، از یونانیان فقط نامی در حد
ارسطو و افلاطون شنیده بودم و از دیگران هم هیچ! وقتی آن کتاب قدیمی و ورق-ورق-شده
را دیدم، یک جا تمام شوقم به فلسفه خشکید! فقط از سر رو-در-بایستی کتاب را گرفتم
تا پس از چند روز، نخوانده برگردانمش.
در آن روزگار پربحران که از در و دیوارش "شادی مصنوعی" میبارید، حس
تنهاییِ حماقتآکندی داشتم. دوست میداشتم که یک بار برای همیشه به همه بگویم: من
از "امید و خوشبینیتان"، متنفرم. اما هیچکس را شبیه خود نمیدیدم. هیچ
کس نمیخواست تا آن همه نکبت و سختی و مسکنت را باور کند، توگویی درشهر کورها بودم.
اما از طرفی چون کسی شبیه من نبود و من تنها بودم، میپنداشتم که مشکل از «من» و
نه دیگران.
به یاد دارم وقتی آن کتاب کهنه و کوچک را از کیفم بیرون میآوردم چشمم به جملهی
پشت جلد افتاد:
«من جهنم اندیشمندان را به بهشت احمقها ترجیح میدهم»
با خواندن این جمله برای اولین بار حس کردم کسی شبیه خود را یافتهام. بیدرنگ
کتاب را باز کردم و یکضرب خواندمش. از همان شب شیفتهی شوپنهاور شدم.
پس از آن آشنایی
نخستین، تا مدتها هیچ چیز دربارهی شوپنهاور نخواندم، تا این که به نوشتاری کوتاه
برخوردم که مقایسهای بود بین آرای شوپنهاور و صادق هدایت. با این که تا آن زمان
چیزی از هدایت نخوانده بودم، اما حس کردم که فرد سومی به جهان دونفره من و
شوپنهاور راه یافته.
اما باید اعتراف کنم که بعد از خواندن هر کاری از هدایت و به ویژه «بوفِ کورش»
فهمیدم که جهان من همچنان دو نفره است و کسی بدان راه نیافته، هدایت فرد سومی
نبود، او «خودِ من» بود. با تمام سیاهنماییهایش، صدای صداقت را از کارهاش میشد
شنید. او «راست»هایی را میگفت که هر کس را یارای شنیدش نیست، چه رسد به گفتن! از
همین رو ست که میگویم او خود من بود. من اگر میخواستم با خود رو راست باشم، جز
سخن هدایت، نمیگفتم.
نمیدانم بهتر از «بوفِ کور» تا به حال چیزی نگاشته شده یا نه؛ اما نیک میدانم که
«بیـــنا»تر از «بوفِ کور» دیده نخواهد شد.
چنین
نیست که هر آنچه از گذشتهی خود به یاد داریم، گذشتهی ما باشد. چه بسا آن چه را
که خاطرهی خود مینامیم فریاد اکنون باشد از حنجرهی گذشته...
خاطرهها نه دیروز که امروز ساخته میشوند.
از یاد نبریم آن سخن نیچه را که میگفت: «در جنگ حافظه و اراده، این اراده است که
پیروز میشود»
به تقویم نگاه میکنم، گویا
یک ماهی از پاییز گذشته. برای من اما، پاییز تازه آمده. هوایی نمناک و سرد، غروبهایی
طلاگون و طولانی، روزهایی کوتاه، همه مرا به عاشقانههایی میبرد که حالا جز خاطرههایی
کور نیستند. میبرد به روزهایی که میپنداشتم گُمگشتهام را، «زندگی»ام را یافتهام. اما
دیری نپایید تا دریابم «زندگی» گُمگشتهای ست که بدین شیوه یافتشدنی نیست، یافتهشود
هم «آنی» بیش نمیپاید و باز «گُم» میشود. تو گویی، زندگی چیزی است «گُمشونده»
که جز کوتهلحظاتی هماره «گُم» میماند.
ای کاش، «عشق» و «عادت» هر دو با «ع» شروع نمیشدند...
برای پایایی و
مانایی یک عشق، باید آموخت "نبخشیدن" را..
"بخشش"، هیچگاه نمایشگر ژرفای عشق نیست....
برای عشقی شورمندانه، "نبخشیدن" نشانه است، نه "بخشیدن"
به یاد دارم روزی سخنرانی داشتم با عنوان "نیچه و حقیقت". در پایان سخنانم یکی از دوستان به شوخی گفت: "گویا تو نیچه را از افلاطون و حقیقت بیشتر دوست داری!"
من اما در پاسخ به او گفتم: "من نیچه را دوست دارم، اما شور زندگی را بیشتر از او دوست میدارم!"
در نوشتار پیشین
نظر خودِ نیچه را در باب "مرگِ فلسفه" واگو کردم. در آن جا، بیهیچ
تفسیر و تاویلی، هر چه در متن نیچه بود را آوردم.
در اینجا اما میخواهم تا حرف را در دهان نیچه بگذارم! یعنی اگر ما باشیم و نظریات
او، چه پاسخ دیگری میتوان به پرسش "چرایی مرگ فلسفه" گفت. به بیان اهل
فن، سَر آن دارم تا خوانشی نیچهای از مرگ فلسفه را طرح کنم.
یکی از مهمترین ایدههای فلسفی نیچه، "مرگِ خدا" ست که در چند اثر، از جمله در "چنین گفت زرتشت" بدان پرداخته. در زیر پارهای از "چنین گفت زرتشت" را آوردم که در آن "مرگ خدا" تحلیل شده:
وَه که در جهان
کدام ابلهی به پایهی ابلهی رحیمان رسیده است و در جهان چه چیز به اندازهی ابلهی
رحیمان مایهی رنج فراهم کرده است!
وای بر آن عاشقانی که از رحمشان برتر، پایگاهی ندارند!
شیطان روزی با من چنین گفت: « خدا را نیز دوزخی هست: دوزخ ِ عشق او به انسان است.»
و چندی پیش شنیدم که گفت:«خدا مرده است. رحمِ خدا به انسان او را کشت.»
{چنین گفت زرتشت، بخش دوم، دربارهی رحیمان}
به گمانم نکتهای لطیف در پسِ این واژگان خشن نهفته است: «عشق معطوف به رحم، حتی خدا را میکشد!». دوستانی که با فلسفهیِ اخلاقِ نیچه آشنایند نیز، نیک میدانند "رحم حاصل از عشق به دیگری"، یکی از تبهگِنانهترین اصول اخلاقی از دید نیچه است. آنچه که در بالا از نیچه آورده شد هم، نشانگر این اصل در فلسفه اوست.
اما در باب فلسفه، چنانکه در نوشتار پیشین آوردم، باید گفت که فلسفه چیزی نیست جز "دوستدار حکمت بودن". افزون بر تحلیل تاریخی که در آنجا بدان اشارت رفت، از نظرگاه ترمشناختی (terminology) نیز این ادعا اثباتپذیر است. واژه فلسفه خود از دو جزء Philo به معنای عشق و Sophia به معنای دانش، ساخته شده. همین ساختار واژگانی خود کفایت میکند تا بیهیچ تحلیل افزونتری "تبارِ فلسفه" و به ویژه نسبت آن با دانش و حکمت (Sophie) را بازشناسیم.
حال این شما و این استدلال قیاسی نیچهایِ ما(!):
مقدمه1: عشق معطوف
به رحم {و تواضع}، عاشق را میکشد.(حتی خدا را)
مقدمه2: فلسفه عبارت است از ادعای متواضعانهی عشق به حکمت
نتیجه: فلسفه، فیلسوف را میکشد!
حال خود داروی کنید، وقتی فیلسوفان بمیرند، آیا فلسفهای میماند؟ فراموش نکنید که فلسفه نه حکمت که دوست داشتن حکمت بود و سهل است که بدون دوستدارنده، دوست داشتن هم میمیرد!
آنچه که در بالا
آمد البته فقط طرح نیچهای (و نه طرح نیچه) از مرگ فلسفه بود، اما اگر نظر خود مرا
بخواهید، خواهم گفت: فلسفه خود مرده به دنیا آمد، کسی او را نکشت!
زندگی را در هر چیزی جز خودِ زندگی جستن، اشتباه محض است...