آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

«فوکو»، کتابی بس خواندنی از دلوز

چندی پیش، برای تحقیقاتی ناگزیر بودم گزیده‌ای از آرای فوکو را گرد-آوری کنم.

آشناییم با فوکو و پساساختارگرایی بس ناچیز بود و فرصت نیز اندک، پس ناچار به کتاب‌هایی پرداختم که "در باب فوکو" نگاشته شده بود(و نه خود آثار فوکو). کتاب‌های بسیاری را خواندم، از جمله کتاب فوکو، اثر ژیل دلوز. کتاب پیش‌گفته به گواه بسیاری از فوکو-پژوهان متنی سنگین و تو-در-تو داشت و برای تازه‌کاری چون من، چیز آموختنی نداشت.

پس از کمی سر-و-کله زدن با چند صفحه‌ی آغازین، آن را به گوشه‌ی کتاب‌خانه‌ام فرستادم، تا دیگر حتا چشم‌ام به آن نیفتد. (به طبع، هیچ کس نمی‌پسندد، شکست‌های مطالعاتی‌اش هر روز پیش چشم‌اش باشد!)

باری؛ این موضوع گذشت تا همین چند روز پیش که در حال کار بر روی پدیده‌شناسی و هایدگر بودم، استادی را دیدم. وقتی کمی در باب هایدگر با هم صحبت کردیم و من ایده‌هایم را برایش بازگفتم، به من توصیه اکید کرد که بازگردم و باز کتاب دلوز را بخوانم.

از آنجایی که خاطره‌ی خوشی از این کتاب نداشتم، موضوع را با دل‌سردی آغاز کردم. پس از اندک‌زمانی اما دریافتم که این کتاب چه ژرف و جدی نگاشته شده. کتاب البته همان کتاب بود و هم‌چنان متنی سنگین داشت، اما کم-کم سبک نیچه‌ای-هایدگری دلوز را شناختم و «لـِم کار» به دست‌ام آمد.

با اینکه در میانه‌ی امتحانات دانشگاه هستم و زمان‌ام بسیار کم، اما به واقع حیف‌ام می‌آید لحظه‌ای از کتاب بگذرم.

نویسنده، که خود فیلسوف صاحب‌سبک و نام‌داری است، و آشنایی نزدیک با فوکو و سرچشمه‌های اندیشه فوکو(به ویژه نیچه) دارد، در جای-جای این کتاب اندیشه و فلسفه‌ی فوکو را به نیکی باز-گفته، بی‌آنکه به دام کلی‌گویی‌های رایج در باب فوکو، بیفتد.

اگر سَر آن دارید که بیش از هزاران صفحه، کتاب ترجمه‌شده و ترجمه‌نشده فوکو را در 200 صفحه، بی هیچ کم-و-کاست بخوانید و پنجه در متنی مرد-افکن و فیلسوفانه در-اندازید، این کتاب را از دست ندهید

An Aphorism on the Wisdom of Life

Man can do what he wills, but he cannot will what he wills.
-Arthur Schopenhauer

نیکفر و نیچه!

در حال خواندن نو-ترین بخشِ  "نقد آرامش دوستدار" از نیکفر بودم، که به پاراگراف زیر رسیدم. پیشترها هم در باب نگاه نیچه و نگرش نیچه‌ای به فلسفه گفته بودم، اما به طبع همه‌ی«جانِ کلامِ نیچه» را در بر نداشت. آنچه که نیکفر در این پاراگراف آورده، کامل‌کننده‌ی آن دو نوشتار پیش‌گفته است. شاید اگر خود نیچه نیز فارسی می‌دانست، به این «رِندانگی» نمی‌توانست سخن خود را کوتاه و کامل کند.
البته آنچه که نیکفر آورده، در دل یک متن نانیچه‌ای(تحلیلی) ست و شاید خواست خودِ او، چنین برداشتی نباشد، اما من به پی‌روی از نیچه و شاگردان پست‌مدرن و هوشمند-اش، مولف و نیت او را می‌کشم و شما خوانندگان را به نظرگاه نیچه‌ای از این پاراگراف فرا-می‌خوانم!
(پیشنهاد می‌کنم به آن دو نوشته‌ی پیش‌گفته و این نوشتار نظری بیفکنید تا برداشت نیچه‌ای از این متن را دریابید):


 فلسفه به مثابه توانایی ادراک پوچی

طبعاً برای فلسفیدن، افزون بر امکان‌های اجتماعی استعدادی لازم است. این که جامعه امکان پرداختن به تفننات لوکس را بدهد، به تنهایی برای رشد فلسفه کفایت نمی‌کند. فلسفه، توانایی درک پوچی است، توانایی کشف بی‌معنایی در یک ملأِ معنایی است. نوعی افسردگی است، شامه‌ای تیز برای درک بحران است، حتا در آن هنگامی که اوضاع جور است و دنیا به کام است.
 
ملتی را نبایستی از این نظر سرزنش کرد که چرا فیلسوفان خوبی ندارند. ممکن است ملتی هیچگاه دچار دپرسیون متعالی فلسفه‌پرور نشود. ممکن است ملتی هیچگاه تراژدی را درک نکند. مهم نیست. به راحتی می‌توان انسانهای سعادتمندی را تصور کرد که به سرخوشی و عشق‌ورزی مشغول‌اند و بنابر باورهایی که از نظر یک فلسفه‌ی جدی پوچ و مضحک‌اند، همدیگر را نمی‌کشند و نمی‌آزارند، مثلا بنابر این باور که خدایانشان در ستاره‌ای دور به عشق و عشرت مشغول اند و خوش نمی‌دارند از هیچ گوشه‌ی گیتی‌صدای ناله‌ و آوای شکایتی برخیزد که عیش آنان را متنغض کند. این دین خوب، فلسفه را برنمی‌تابد. این جامعه‌ی سعادتمند، به دلیل دینخویی‌اش، هیچگونه استعداد فلسفی ندارد.

قهرمان+شوخی خدا

آن کس که قهرمان ندارد، بی‌چاره نیست

آن که قهرامان می‌خواهد بی‌چاره است

و بی‌چاره من! که قهرمان‌ام «مرده» به دنیا آمد.....

-----------------

چند وقتی است که خدا با من شوخی‌اش گرفته!

شوخی را هم نباید به دل گرفت، باید بدان خندید

اما خنده‌ای که از روی "باید" باشد دیگر خنده نیست....

فوکو و عدالت کیفری در عصر جدید

آیا تا به حال به دگردیسی ساز-و-برگ مراقبت و تنبیه در تاریخ اندیشیده‌اید؟ به این که چگونه از دل اروپای قرون وسطی و نظام خلافتی جهان اسلام، جهان کنونی با تمام دگرگونگی‌هایش زاده شد؟ به این اندیشیده‌اید که چگونه دم-و-دستگاه تعذیب و شکنجه در غرب، جای خود را به زندان‌های نوین و بهداشتی داد؟ آیا چنین بوده که بشر سیر تاریخی ِ رو به جلویی را پیموده و در برخورد با مجرمان و خطاکاران مهربان‌تر شده؟ آیا در عصر کنونی، گسست و جدایی از شیوه‌ها و اندیشه‌های گذشته برای بشر بدست آمده؟
این پرسش‌ها و صدها پرسش دیگر نظیر اینان، کارمایه‌ی ذهنِ میشل فوکو، در نگاشتن «مراقبت و تنبیه» بود. شاید در نخستین نگاه، این پرسش‌ها را پرسش‌هایی دمِ دستی بدانیم که پاسخ‌شان از پیش روشن است، و شاید با نگاهی بدبینانه آنان را مایه‌ی نفی و نقد جهان مدرن بدانیم.
جدا از آنکه بخواهیم پاسخی ایدئولوژیک و از پیش، به این پرسش‌ها بگوییم، اما می‌توان در آن‌ها اندیشید. مقصودم از موضع ایدئولوژیک، رویکردی است که در آن، ایدئولوژی ابژه‌ی نقد را برمی‌گزیند و مجوز نقد و یا عدم نقد چیزی را صادر می‌کند. حال چه این ایدئولوژی اصالت جهان مدرن باشد، چه اصالت جهان سنتی. اندیشیدن ناب، به معنای نقد و سنجش آزادانه و برگزیدن آزادانه‌ی ابژه‌ی نقد، چه بخشی از جهان مدرن باشد و چه نباشد، اقتضای فلسفیدن است و از این روست که فیلسوف، ایدئولوگ نمی‌تواند بود.
فوکو در «مراقبت و تنبه» موضعی فیلسوفانه دارد و عزم بر سنجش و تحلیل پروبلماتیک مساله‌ی «نظام پاداش و تنبیه در جهان مدرن». رهیافت فوکو در این اثر، گونه‌ای «تبارشناسی» است که از پروژه‌ی «تبارشناسی اخلاق» نیچه، وام گرفته. در تبارشناسی نیچه‌ای-فوکویی، بر خلاف شیوه‌های سوژه‌محور مرسوم (نظیر پدیدارشناسی و روش تحصلی و هگلی و...) سوژه از حاکمیت مطلق خویش در آمده و همچنین بحث‌هایی نظیر هرمنوتیک و ساختارگرایی(برآمده از کار دوسوسور) که کار تحلیل را گسسته از نظام قدرت پی می‌گرفتند، به کناری نهاده می‌شوند. تبارشناس، با نگاهی تاریخی به مناسبات قدرت و انسان‌ها، پدیده‌ها را بررسی می‌کند و به جای ارائه‌ی تحلیل‌های ذهنی و دور-از-واقع، سعی در فهم اتفاقاتی دارد که تا پیش از آن، بدیهی و نتیجه‌ی فراشد رشد بشر، در نظر گرفته می‌شد.
خواندن این اثر خواندنی را به کسانی که پروای اندیشیدن در باب جهان مدرن را دارند، پیشنهاد می‌کنم و پیشاپیش به آن‌ها وعده می‌دهم با کتابی نو و روان رویارو خواهند بود که از سویی تصویر جهان مدرن را برایشان دگرگون خواهد ساخت و از دیگر سو، تردیدی عمیق در باب ریشه‌های جهان مدرن به آنان خواهد بخشید.
در ادامه، بخشی از این کتاب را، از ترجمه‌ی نیکوسرخوش-افشین جهاندیده (نشر نی)، می‌آورم که خود گواهی بر سخنان پیش‌گفته‌ام خواهد بود:

ادامه مطلب ...

نگاه دیگری به سکولاریسم، از رهیافت پدیدارشناختی

آنچه در ادامه می‌آید نوشتاری است در باب سکولاریسم و روشن‌سازی مفهومی آن. بدین منظور، نخست با سیری در تاریخ فلسفه به باز-تعریف مفهوم ذات از راه پدیدارشناسان پرداختم و سپس، به تعریف ذات "دین در جهان کنونی" و در نهایت، به تعریف سکولاریسم.

ادامه مطلب ...

روزگارانی که گذشتند

آخرهای ترم بود، همین حوالی....
خسته و رنجیده و تنها بودم، آخرین جلسه بود و طبق معمول، استاد به سر فصل نرسیده بود. سرم سنگین بود و خسته. خوابم میومد و از بی‌حوصلگی جزوه نمی‌نوشتم. بعد از کلاس، اولینی بودم که از کلاس زد بیرون و روی نیم‌کتی خالی نشستم. گوشیم رو روشن کردم که همون موقع یه اس‌ام‌اس آمد برام از طرف پیمان:
عهد بستم که دگر می نخورم........ به جز از امشب و فرداشب و شب‌های دگر!

به یاد عهد ترک سیگارم افتادم و جعبه‌ی KENT که تو جیب پالتوم بود، با سه نخ آخری که قرار بود بعد از اون هیچ وقت سیگار نکشم. تنهایی و سر-درد و خستگی و سرما و اون شعر، دلایل کافی بودند برای آتیش زدن یکی از اون سه نخ. قبلش می‌خواستم اون پاکتو با محتویاتش دور بندازم تا یه جا از شرش خلاص شم. با خودم گفتم: این سه نخ هنوز مجازه، دلیلی نداره که برای خودم هم بخوام بچه‌زرنگ بازی دربیارم! معیار عهدیست که بستم، نه یک نخ کمتر نه یک نخ بیشتر!
بالاخره اولی رو آتیش کردم، داشت کم‌کم می‌گرفت که یه اس ام اس جدید رسید:" ببین سعید، اگه بهت دروغ گفتم، واسه خودت بود. تو تحمل شنیدن راستشو نداشتی! ببخش و بی‌خیال این داستان شو."
خستگی و سر-درد و حالا آرامش این سیگار چنان سنگینم کرده‌بود که حوصله فکر کردن به اون قضیه لعتنی رو نداشتم. هوا نرم نرمک تاریک می‌شد. یه ربع از کلاسم گذشته بود، اما حالا دیگه چه فرقی می‌کرد این جنازه متحرک سر کلاس باشه یا این گوشه‌ی حیاط. چراغ‌های دانشکده رو روشن کردن و تقریبا کسی تو حیاط نبود، شایدم بود، نمی‌دانم، با اون وضع عجیب حواسم به خودم هم نبود، چه برسه به بقیه.
رسیدم به آخرین نخ، هوا سردتر و تاریک‌تر شده بود. تو اون وضعیت دوست نداشتم به هیچ چیزی فکر کنم، مگر به اینکه: "چرا باید این آخرین نخ سیگارم باشه؟". گوشیم دوباره چشمک زد، مثل اینکه یه اس ام اس دیگه اومده بود، به پاکت خالی سیگار و عکس روش چشم دوختم. انگاری حق با اس ام اس قبلیه بود. من توان راست‌شنفتن رو ندارم، یعنی توان شنفتن هر راستی رو ندارم. چند بار دیگه می‌تونستم عکس رو پاکت رو ببینم و به خودم راست بگم که چند قدم به این وضعیت نزدیک‌تر شدم! این آخرین نخ می‌بود، چون توان راست‌شنفتن رو نداشتم.

چه روزگاری بود، آن روزها.... دل‌خوشی‌ام آن است که آن روزها گذشته و دست‌کم، حالا این قدر قوی شدم که راجع به عکس روی پاکت به خودم راستشو بگم....