ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
دلیل زیستن در این
دنیا چیست؟
چون آسمان آبی ست؟!
یا آن که زمین خاکی ست؟!
و یا چون عشق در رگ عاشق جاری ست؟
و یا این که هستی را خداوندگار زیبایی ست؟
نه! هیچ کدام دلیل بودن نیست
هیچ بهانهای برای ماندن نیست
اما تو بمان
که بودن ات، خود تنها دلیل زندگانی ست
به کدامین گناه، کیفرمان چنین میدهی، دنیا
منصفانات کجایند ؟! هیئتشان پیشکش!
دیرزمانی ست که قاضی، شاکیست...
تجدید نظر مکن در حکم ما
که عذابمان ابدی میشود
ما را به حکم بدوی هیچ اعتراضی نیست
که بدوا ابدی بود بدعت بد بودن ما...
عید 90 هم آمد و رفت. همه چیزش به سان گذشته بود، رونوشتی برابر اصل از لحظههای پیشین. قصه چنان تکراری شده که حتا کسی چشم-به-راه تغییری نیست.
از کودکی میپنداشتم که سال نو، رخدادی نوست و همه چیزش دیگر از سال پیش است، اما روزگار مرا آموخت که قصه، قصهی تکرار است و تکرار. حتا بهارش هم تکراری، عیدش هم تکراری و آدمهایش نیز....
تکراری که از فرظ تکراری بودنش دیگر ملالآور هم نیست.... تکراری که ناگزیر است، تکراری که خودِ زندگی است، تکراری که داستان بازگشتی جاوادانه است، تکراری که رسم زیستن جز آریگفتن بدان نیست.
حالا دیگر چشم دگرگونگی از سال نو ندارم، او نیز ادای دگرگونگی برایم در-نمیآورد. هر دو دست هم را نیک خواندیم و به هم عادت کردیم، آموختیم که کاری به کار هم نداشته باشیم، نه من روزگار را دیگرگونه خواهم و نه روزگار مرا جز من.
سالی که گذشت، کم درد نبود، بیافسوس نبود؛ اما گذشت. سالی که گذشت و دوستی نازنین را با خود برد، خوشا به حال پارسال که چه همدم نیکی را با خود به ابدیت برد. خدا میداند که کدامین سال مرا با خود به ابدیت خواهد برد، کسی چه میداند شاید امسال و شاید سالی دیگر که بدا به حال آن سال، که چه ناخوشاحوالی را تا ابدیت باید تاب آورد.
نوروز و بهار، با تمام تکراری بودناش اما هنوز بهار است و سبز. عید همان عید است و این یعنی عید هنوز عید است. پس تکرار را آنچنان هم نباید «بد» پنداشت، که هنوز هم نیکو لحظهای هست از برای تکرار....