گفته ها ونوشته های شریعتی واز آن مهم تر میراث فرهنگی و سیاسی اندیشه های او را باید نقد کرد.
نقد باید کرد. نقد. کسانی که از این توانایی برخوردار نیستند به لجن مال کردنش می پردازند. آنها متخصصان زبردست تکفیر وارتدادند. جانشینان روضه خوان ها و منبری هایی همچون شیخ کافی. کسانی که از متدهایی بهره می برند که بر خودشان اعمال شده. زندانیانی را می مانند که سال ها بعد شکنجه هایی که بر رویشان اجرا شده را با زبردستی بر دیگری اِعمال می کنند.
شریعتی برای برخی روشنفکران هیستری تنفر از خودشان و شغلشان است. آنها بزرگترین میراث داران هیستری های شریعتی اند.
شاید مهمترین نقد به شریعتی این باشد که راهی را در زبان و اندیشه گشود که امروز بر خودش اجرا می شود.
"هرپادشاهی، ابزار و مکانیزم های شکنجه خودش را تهیه می کند"
کاری که ما با شریعتی می کنیم، میراث شریعتی است...این را باید نقد کرد
-نقل از فیس بوک امین بزرگیان
ذیل آخرین نوشتار ققنوس خیس، بحثی داشتیم پیرامون «هنر برای هنر». گفتم آخرین نظرم را اینجا هم بگذارم تا شما هم در این بحث مهم شرکت کنید:
درود دوباره بر تو!
ققنوس عزیز! آوخ! که این روزها چه قدر تنهایم و چه قدر پی «گوش» و «دهانی» چون تو میگردم...
دشمنی ات را سپاس میدارم. بگذار تا گامی پیشتر رویم، شاید که دوستی پس پشت این دشمنی نخستین، سر برآورد:
میگوییم هنر برای هنر، و مقصود چه میتواند بود؟ این عبارات چه کسان ساخته اند و چگونه به کار بستند؟
هنر برای... قصه از اینجا آغازیده بود، باید برای جای خالی، پی واژه ای میگشتند. باید هنر را به «غایت» و «نهایت» و «هدفی» میرساندند. به هر در زدند، اخلاق، جامعه، تاریخ، دین، سیاست، خدا و ....
هر کدام از این ها را در جای خالی نشاندند، اما این پیوند «پس زده» شد. مثل عضوی پیوندی که نیروی «بیرونی» آن را به بدن پیوند زده، اما این پیوند ناسازگار با اندامواره(ارگانیسم) بدن، پس زده میشود و میمیرد و در نهایت هم باز همان نیروی «بیرونی» که آن را پیوند زده بود، قطع اش میکند.
پس هنر ماند و «جای خالی» پس از «برای..»اش! اینجا بود که آن نیروی بیرونی-که میدانیم هر بیرونی «متافیزیک» است، که «متا»ی متافیزیک یعنی بیرون- به اندیشه ای شوم افتاد: باید هر چیز را با منطق درونی اش فروپاشاند! باید همچون سوفیستی که سقراط بود، اجازه داد تا خود موضوع، خودش را ویران کند...
پس گفتند: «هنر برای هنر». آری! فروپاشی درونی، دیالکتیک و حرکت جوهری، واپسین حربه ی متافیزیک است!
آنها از پیش «فرض گرفتند» که هنر، باید با یک «برای...» باشد! پس وقتی که نتوانستند پیوند بیرونی موفقی بین هنر و «ایکس» برقرار سازند، هنر را خواستند تا خود با خود، رویارو شود و خود خویش را نشانه رود!
بازگشت هنر به خودش، از جنس بازگشت جاودان همان نیچه نیست! بیگانه کردن و تهی کردن هنر از زندگی است.. هنری که واسطه ی شور زندگانی و نیروی معطوف به خواستن نیست. هنری که بناست تنها واسطه ی خودش باشد!
نیهیلیسم به معنای بی ارزش شدن ارزش هاست. مرگ های خدا! -و نه حتا مرگ خدا، میدانم که خوب میدانی فرقشان را-
نیهیلیسم یعنی فی نفسه شدن، «در خود شدن» و «برای خود شدن»صرف! و این همان طنین پیچیده در «هنر برای هنر»است!
ما اما چه میخواهیم؟ نفی نیهیلیسم را؟ هرگز! هر نفی ای، خود نیهیلیسمی مضاعف است و آگاهی ای کاذب.
ما نیهیلیسم را میخواهیم، اما نیهیلیسمی مثبت! آری گو، سر زنده، و آفریننده ی شور و ارزش. نیهیلیسمی که تمام «برای...»ها را (که واپسین شان «برای خود» است) را بگیرد و «برای زندگی» کند. پس مساله ی «برای چه؟» و «به چه غایت و به چه هدف؟»بودن چیز ها را، برای همیشه پاک کند و فراموش کند و آن را به مساله ی اساسی دیگری دگردیسیده کند:
«چگونه چیزها را برای «شور، نیرو، حیات و آفرینش» کنیم؟».
آری! اگر هنر، آفرینش شور باشد و ارزش و زندگی، هنر برای هنر است. اما بدیهی است که هنر به تمامه این نیست! هنر منحط و رخوت زده هم میشود. تهی از حرکت و پر از تهوع و دلزده. دست بر قضا هنر میتواند نیهیلیسیم منفی و مضاعف را بازتولید کند و نفرت فزونی گرفته به حیان و شور و زندگانی را! پس اگر هنر را برای خودش بگذاریم، مثل هر «برای خود»ماندن دیگر جهان متافیزیک زده، نیهیلیستی و مرگ زده و حتا مرده میشود..
هنر وقتی برای خودش شود، بی انگیزه و بیهوده و بی هدف، فقط پی مرگ و تهوع از زندگی خواهد رفت. کم نمیبینم فیلم ها و کتاب ها و ترانه ها و هر آثار دیگر را که به چاه پوچی سقوط کرده اند. آثاری که نه شور و آفرینش و امید و ارزشی به ما میبخشند و نه حتا به خود و ذات خود هنر!
بزرگترین دلیل میان مایگی، «لنفسه» بودن و «برای خود»بودن است. ویژگی انسان مدرن، فلسفه ی مدرن و فرهنگ مردن که نیچه ی توانگر ما، منتقدش بود!
بگذار در آخر، دست تو را بگیریم و به فلسفه ی هگل ببرم. واپسین فیلسوف متافیزیک که فلسفه با او پایان یافت-پایانی نه از سر قحط الرجال فلیسوفان و فلسفه، که پایانی ذاتی..-
هگل دیالکتیسین بود، فیلسوف دیالکتیک. فلسفه ای که سقراط-نخستین فیلسوف- ساخته بود و از وارونه کردن سوفیسم برگرفته بود. از همین هم بود که هگل میگفت: آغاز همان پایان و پایان همان آغاز است. خودش و فلسفه ی دیالکتیک اش بهترین مصداق این سخن بود. بازگشت هگل به دیالکتیک عقل محض، به این معنا بود: مفاهیم عقلی، ذاتا تناقض آمیزند، اما این تناقض را باید به فال نیک گرفت. چه این که همین تناقض موتور محرک عقل میشود و ما را به سطح نوینی از مفاهیم و آگاهی میرساند.
همان هگل، این بازی دیالکتیکی را با بسیاری از مفاهیم از جمله هنر پی گرفت: هنر به ذات خود در تاریخ ظاهر شد.در ابتدا آمیخته با اسطوره و زندگانی، اما آرام آرام با تمام این ها به تناقض رسید تا دست آخر همچون ذاتی انتزاعی و خودبسنده شد: چیزی که فقط برای خودش است: هنر برای هنر.
همین تهی شدن هنر از پویایی و درجا زدن در خودش است که به «مرگ هنر» میانجامد...
از قصد روایت هگلی را آوردم، دقت کن! هکل متافیزیسین و دیالکتیسین، کسی که هنر را در فراشد به سوی «هنر برای هنر» میدید، دست آخر ناگزیر بود که اعتراف کند، این هنر می میرد.
اما آن سوی میدان، نیچه ایستاده که پرتوان و پر طنین همان سخن را ساز میکند: هنر مرده، چون امر بزرگ و شورانگیز در آن مرده...چون انتزاعی شده و خود را از حیات و شور تهی کرده و بی نیاز دیده...
هگل دیالکتیسین و نیچه ی ضد دیالکتیک یک سخن میگویند!؟ هم بلی و هم خیر!
بلی، چون هر دو مرثیه بر مرگ هنری میخوانند که واپسین منزلگاهش هنر برای هنر بود.
و خیر، چون هگل این مرگ را محتوم و ناگزیر میدید و جزیی از تقدیر و تکامل روح و عقل کل؛ اما نیچه آن را نتیجه ی نیهیلیسم و بیماری و نقصان اندیشه ی بشری.
نیچه با شورمند کردن و نیهیلیسم مثبت میخواهد تا هنر را باز زنده کند، در مقابل مکر فلسفه. اما هگل میخواهد هنر همچنان بمیرد تا جایگاهش به فلسفه رسد و روح فقط خود را در فلسفه بنمایاند.
آری! به اعتراف دوست و دشمن، هنر برای هنر، محکوم به مرگ هنر است. هنری که شور و حیات و نیرو نداشته باشد، با روح و روان انسان و جامعه و جهان بازی نکند و آن را نیرومند تر نسازد و به پیش نراند، هنری است مرده.
مساله و مشکل متافیزیک، همیشه انتزاعی بودنش بوده. او گمان میکند که برای هر چیز محسوس و غیر انتزاعی باید دلیل بتراشد و آن را مشروعیت و معقولیت بخشد. توجیهی برای هنر، زندگی، حسانیت، شور و غریزه و ....
اما واقعیت چیز دیگری است! این زندگانی و غریزه و هنر است که فلسفه و متافیزیک را به بازی گرفته و به آن نیرو و فعلیت میبخشد. حتا «حقیقت» یک استعاره ی «هنری» است که بشر اختراعش کرد، با غریزه ی هنرمندانه اش! اما فیلسوف، این استعاره را دزدید و رنگ و بویی ضد هنر بدان بخشید!
آری دوست من! این است که میگویم تمام برای... ها را بریز دور! زندگی خود میزاید و میآفریند و به پیش میراند. هنر را زاده و هزاران چیز دیگر را. تا با زایش و آفرینش خویش سرشار شود و ظهور و پدیداری یابد. پس همه چیز برای آن و از آن و البته خود آن است: خود خود زندگی و نیرو و حیات...
ما باید رازها و نیروهای پس پشت زندگی را رمزگشایی کنیم و بازتولید کنیم و از آن سرشار و سرمست شویم. هنر و هر چیز دیگر هم اگر چنین باشد، میتواند از مرگ نجات یابد..
هنر باید زندگی و شور و امید و نیرو را بازیابد، نه خودش را، تا از مرگ محتومش نجات یابد....
تصور ما از فلسفه، به ویژه فلسفه های قدیم تر-چه غربی و چه غیر آن- همیشه تصور بیماری است!
گمان میکنیم که فلسفه را باید در مقام «آموختن حقایق هستی» خواند، که البته عبارت نادرستی نیست، اما هیچ ربطی به فلسفه به معنای دقیق اش ندارد.
برای نمونه، میپنداریم که فلسفه، خوی علم دارد. این فقط پنداشت پوزیتیویسم و علمگرایان نیست. حتا فیلسوفان سنت گرا و سنت اندیش مان هم، سخت مجذوب این ایده شده اند:
فلسفه باید حقیقت را بگوید، حقیقت نمیتواند متناقض و مطلقا نسبی باشد، پس هر فلسفه ی جدیدتر و کامل تر، ما را از خواندن فلسفه های قدیم تر بینیاز میکند، «چون که صد آید نود هم پیش ماست»، پس اگر صدرا میخوانیم، دیگر پورسینا و سهرودی چه نیاز است؟ اگر پورسینا میخوانیم، کندی و فارابی چه نیاز است؟ و اگر این ها را میخوانیم، مگر دیوانه ایم افلاتون و ارستو بخوانیم و ....!
ببینید! هیچ تفاوتی ندارد که شما راسل باشید یا جناب جوادی آملی!! آن یکی میگوید که به جای دعوای ارستو و افلاتون باید دعوای فیزیکدانان را خواند و آن دیگری میگوید حکمت ما، حکمت متعالیه است!
این نگاه بیمار است و اصلا راه به فلسفه نمیبرد، فلسفه نه گزارش ثابت و ازلی از «حقیقت» است و نه حتا این نگاه را برمیتابد. تفاوت نمیکند، نیچه بخوانی یا هگل یا حتا صدرا، این ها هرکدام بسط یک پرسش اند، یک پروبلماتیک: آن ها پرسشی را در میاندازند و از برای بسط آن پرسش به پرسش های دیگر، آرام آرام ایده ها و قضایایی میسازند، اما هزار اما، ایده ها و قضیه های آنان مطلقا هدف نیستند! آنها، سرشت عبارات و قضایا را دگرگون میکنند، نه آن که قضایای جدید بسازند:
تمام فلسفه، از ابتدا تا کنون همین یک حقیقت را بیشتر نمیگوید-و نمی تواند بگوید-: وجود، وجود دارد!
اما قصه ی اصلی، تازه زمانی است که این گزاره را، یا بهتر بگویم معنای این گزاره را تاویل میکنیم: وجود، وجود دارد یعنی چه؟
این است هستی شناسی!
فیلسوفان تماشاگران مطلق و بیچشم انداز و بیطرف نیستند، آنان گزارشگری و تفسیر گزارشی صرف، نمیکنند: آنها مفسرانی هستند که با فلسفه و پرسش های اصلی خود از هستی و معنای آن، در صدد فهم و تغییر همزمان هستی اند... از پس کار فلسفه و متافیزیک هر فیلسوف، افقی گشوده میشود که از منطق تا سیاست و علم، معنایش دگرگونی میپذیرد.
قصه، دعوای جدلگرانه ای نیست که یک فیلسوف بگوید من حقیقت را میگویم، آن دیگری بگوید: نه خیر! من حقیقت را میگویم!!
داستان از اینجا آغاز میشود: هستی، یعنی بودن. در این بازی «بودن»، ما بخواهیم و نخواهیم بیطرف نیستیم. چون خودمان یک طرف قضیه ایم: بودن موضوع متغیر و شونده ایست که ماییم. "بودن" بدون ما و بیرون ما نیست، آن کس که میخواهد از چشم ناظری ابدی و مطلق که فراتر از ماست، قصه ی بودن را روایت کند، نامش هر چه باشد، فیلسوف نیست.
برخی کلامیون از این دسته اند، کسانی که قضیه را از سمت یک خدای بیکران میبینند، چیزی ورای جهان، پس بودن که صیرورت و شدن بود، میشود هستن و هستی و وجود، اتفاقی ثابت و ایستا که ره به هیچ تعین و معنا نمیبرد.
و این است که نگاه فرا-جهانی و فرا-تاریخی به فلسفه، نگاهی که فلسفه را گزارش ثابت و مطلق و بیطرفانه از بودن میداند، در فلسفه هم ریشه دواند و پوزیتیویست و متکلم دینی را به دو روی یک سکه بدل کرد، سکه ای که هر چه نامش باشد، فلسفه نیست.
فلسفه از افق فلسفه، شاید قدیمی شود، گنک شود، با داده های مغلوط آمیخته شود و گاهی هم به غایت پیچیده و بی سر و ته، اما باز هم سخت پابسته و وابسته به ماست: فیلسوف راوی بودن و شدن ماست، پس بخواهیم و نخواهیم، با مساله ی او درگیریم. شاید، بتوان به تمامی بهانه هایی که گفتم فلسفه را دوست نداشت و نخواند، اما این فلسفه است که دست از سر ما برنخواهد داشت!
پس بیاییم با فلسفه و تاریخش، هر چند هم پیچیده و گیج آور باشد، آشتی کنیم. فلسفه و فیلسوف نمیخواهد جای چیزی را تنگ کند یا ما را از داشتن چیزهایی محروم. او و تمام توانش آموختن «معنا»ست، آموختن «دیدن از افق دیگر» و آموختن «پرسیدن تا به غایت و نهایت»..
برای مثال اسپینوزا، فیلسوفی که به هزار بهانه کنارش گذاشتیم: کانت او را رد کرد! هگل او را رد کرد! راسل او را رد کرد! و ... یا فلسفه اش سخت و پیچ در پیچ است، تمامش کلی گویی است! او چه دردی از ما دوا میکند و ....
احمقانه است! هیچ فیلسوفی قرار نیست که دیگری را رد کند، آنها در بسط پرسش بنیادی شان است که با جزیئاتی از همدیگر شاخ به شاخ میشوند! نمونه اش هم در تاریخ فلسفه ی ایرانی داریم: صدرا اثبات میکند، اصالت با وجود است! پس از این رهگذر مکتب اشراقی رد شد و ما بی نیاز از خواندن آثار سهرودی و ...! و جالب اینجاست که تعبیر «اصالت ماهیت» در هیچ قسمتی از فلسفه ی اشراقی نیامده و حتا به قول یک مفسر، فلسفه ی اشراق خود از لوازم اصالت وجود است.
موضوع کار صدرا یا هر فیلسوف بزرگی در این است که او در پرسش اصلی خود، ناگزیر به نتایج و لوازمی میرسد که گاهی با «صورت» برخی نتایج در مکتب دیگر نمیخواند، اما این نه رد مکتبی است و نه اثبات مکتب دیگر.
فلسفه ها به خودی خود، کمپلکسی از هزاران مطلب و داده و حاشیه اند که در طول تاریخ خودآگاهی، پیراسته و آراسته میشوند، و به بیانی روشنتر: هر فلسفه در یک عقلانیت تاریخی، معنای خود را «نو» میکند و به کاربستی جدید، میرسد.
فلسفه عقلانیت است و عقلانیت، واقعیتی است که در تاریخ بسط مییابد، پس هیچ گاه فلسفه ای به مقام رد و اثبات نمیرسد. این نقیضه و اشکال فلسفه نیست، این خاصیت ذاتی اوست: فلسفه و مفاهیم همزمان نسخ و اثبات میشوند و از مرحله و منزلی در خودآگاهی فلسفی-تاریخی، به منزلگاه دیگر و بالاتر میرود و صورت پیچیده تر و پیشرفته تری میگیرد.
نزاع بین مکاتب فلسفی که بیشتر شبیه نزاع قبیله ای-مذهبی است، تنها کارگزای است که وظیفه ی این پالایش و والایش مفاهیم و دستگاه های فلسفی را برعهده دارد: هیچ مکتبی قالب و ابدی نمیشود و حتا هیچ دعوایی همیشگی نمیماند: دعوا از افلاتون و ارستو، اصالت ماهیت و اصالت وجود تا دعوای ایده آلیسم و رئالیسم تا به دعاوی امروزین. در هر دعوا، هیچ مکتبی غالب نشد، تنها تعادلی بین دو مکتب برقرار شد و سپس موضوع در شکل جدید و دعوای دیگری مطرح شد...
فلسفه با این حساب، مقالات ثبت شده در ISI نیست و قرار هم نیست که با آنها رقابت کند و نتایج آنها را رد یا اثبات کند. فلسفه و فلسفه ها را میخوانیم تا در شکل آگاهی عصری خودمان، راه و افقی گشوده تر داشته باشیم، به سوی خودآگاهی.
مساله ی فلسفه، «بودن» ماست، شناخت چگونگی آن و معنای آن. پس شناخت خود ماست، آگاهی به خود و آگاهی هامان، به این معناست که غایت فلسفه، خودآگاهی ماست. خود آگاهی عقلانی ما، در طول تاریخ.
این است که احمقانه تر از این عبارت نداریم که: فلان فلسفه، آن دیگری را رد کرده؛ پس فلسفه ی مردود، غلط و نادرست و مهمل و بی معناست... ما را کاری با آن نیست!
فراموش نکنیم که اساس فلسفه و هر فلسفه بر عقلانیت است، پس رد کردن مطلق یک مکتب فلسفی، اخراج کردن قسمتی از عقلانیت هم هست...!
و در آخر، چه نیک گفت هگل که: «باید تنش مفهوم را به جان خریدار باشیم...»
میتوان گفت ایرادهای فلسفی دو گونه اند، برخی فقط در نام فلسفی هستند، بیشتر ایرادها از این گونه اند. این اعتراض ها عبارتند از نقد نظریه بدون در نظر گرفتن طبیعت مساله ای که نظریه بدان پاسخ میگوید، مساله ای که بنیاد و ساختار نظریه در آن است ... این منتقدان آن چه را یک فیلسوف میگوید همچون آنچه میکند یا میخواهد، معرفی میکنند. در مقام نقد نظریه، روان شناسیای تخیلی از نیت های نظریه پرداز عرضه میکنند ...
.. یک نظریه فلسفی را باید بر اساس مفهوم اش فهمید: نظریه فلسفی به خودی و خود و برای تفریح زاده نمیشود. حتا گفتن این که نظریه فلسفی پاسخ به مجموعه ای از مسائل است، کافی نیست. بیتردید، این اشاره دست کم از این مزیت برخوردار است که ضرورت یک نظریه را در نسبت با چیزی که همچون بنیاد نظریه عمل میکند، میبیند، اما این نسبت بیشتر علمی است تا فلسفی. در واقع یک نظریه فلسفی بیشتر پرسشی بسط یافته است، و نه هیچ چیز دیگر.
نظریه فلسفی به خودی خود و در خود عبارت است از، نه حل یک مساله، بلکه بسط نتایج ضروری پرسشی صورت بندی شده، تا نهایت آن. با این فرض که پرسش درست و دقیق باشد، نظریه فلسفی آنچه را که چیزها هستند و آنچه را که باید باشند به ما نشان میدهد. به پرسش گرفتن به معنای به اطاعت واداشتن است، مورد پرسش قرار دادن چیزها به طریقی که در این فرمانبرداری زوری و اجباری، ماهیت یا طبیعتی را بر ما آشکار سازند.
نقد پرسش به معنای نشان دادن این است که پرسش در چه شرایطی ممکن است و {در چه شرایطی} درست مطرح میشود، یعنی نشان دادن این که چگونه چیزها آنچه هستند نخواهند بود، اگر پرسش {طرح شده} این پرسش نباشد. این بدان معناست که این دو عمل {نظریه و نقد آن} یکی هستند، و همواره عبارتند از بسط ضروری نتیج یک مسال و دادن معنایی به فلسفه به منزله ی نظریه. در فلسفه پرسش و نقد پرسش یکی هستند، یا اگر ترجیح میدهید، در فلسفه اثری از نقد راه حل ها نیست، بلکه فقط نقد مساله ها در میان است.
برای مثال، اگر نزد دکارت شک مساله است، به سادگی از آن رو نیست که موقتی است، بلکه از آن روست که شک بیان به نهایت رسیده ی شرایط مساله ای ست که کوگیتو پاسخ به آن است، یا به بیان دقیق تر، پرسشی که کوگیتو نخستین شرایط آن را بسط خواهد داد.
از این جهت میبینم که بیشتر ایرادهایی که به فیلسوفان بزرگ میگیرند، چه قدر پوچ است. به ایشان میگویند: چیزها این گونه نیستند. اما در واقع، مساله دانستن این نیست که چیزها این گونه هستند یا نه، بلکه مساله دانستن این است که: آیا پرسشی که چیزها را این گونه کرده است، درست است یا نه، دقیق است یا نه.
... خواننده نباید شگفت زده شود اگر در متنی که میخواند ابطال مو به موی ایرادهایی را بیابد... که این ایرادها بعد از انتشار متن طرح شده اند. در حقیقت فقط یک نوع از ایرادها معتبر است: آن نوعی که نشان میدهد پرسشی که فیلسوف طرح میکند، پرسش درستی نیست، پرسشی که طبیعت چیزها را به اندازه ی کافی زیر فشار قرار نمیدهد و باید به شیوه ی دیگری طرح شود، یا باید آن را بهتر طرح کنیم یا پرسش دیگری را مطرح سازیم. دقیقا به همین شیوه است که فیلسوفی بر فیلسوف دیگر خرده میگیرد. برای مثال، نمونه ای از این خرده گیری را هنگامی که کانت هیوم را نقد میکند، میبینیم: به یقین، میدانیم که یک نظریه فلسفی مولفه هایی روان شناختی و به ویژه جامعه شناختی دارد. اما این مولفه ها فقط به خود پرسش مربوط میشوند، و ربط آن ها به پرسش فقط عبارت است از فرآهم آوردن انگیزه ای برای آن، بدون این که به ما بگویند این پرسش حقیقی است یا کاذب.
-ژیل دلوز، تجربه گرایی و سوبژکتیویته، ترجمه ی عادل مشایخی، نشر نی، ص158-9