باز ققنوس خیس و نوشته هایش مرا به ذوق آورد تا چندخطی برایش بنویسم. او در این و این نوشته، نکاتی را «پیرامون دلیل» آورد، که در پاسخ به این نوشتارها، من هم نکاتی آوردم.
پیشنهاد میکنم هم آن نوشته ها و هم نوشته هایی که من در ادامه آوردم را نگاهی بیندازید و به این مساله ی مهم بیندیشید.
(شاید این نوشتارها توانسته باشد مقدمه ی دیگری بر بحث روانشناسی دلیل باشد که پیشتر پیش درآمدهایی از آن را در اینجا آورده بودم )
اما پرسش مهمی را در پیش گرفتی، پرسش از دلیل!
از هستی بازیگرانه آغازیدی، به تمثیل تئاتر رفتی و سپس، دنبال نام کارگردان گشتی و این گشتن را نیروی محرکه ی نقش آفرینی و بودن ما نمودی!
پسر دست مریزاد! سخنی گفتی که دیگر به گمانم نیازی نیست فراتر از آن بروی، کافی ست بیشتر و بیشتر کشف اش کنی...
کارگردانی در کار نیست، مگر همین «جستن کارگردان» از سوی ما... کارگردان، چشمداشت هستی بازیگرانه ی ماست به یک کارگردان!
کارگردان، یک «نیست» هست، اندر میان «هست»های ما، که مایه ی هست شدن ماست. در هستی ما، حفره ایست، نهفته و متغیر..مثل پازل هایی که خانه ای خالی دارند، تا بتوان دیگر خانه ها را حرکت داد، تا بتوان آن را درست کرد..اما حتا هنگامی هم که پازل کامل شد، باز آن خانه ی خالی همهچنان خواهد ماند...
ما اگر بمیریم و داستان کل زندگانی خود را تا لحظه ی تکامل ابدی مان، تا هنگامه مرگ مرور کنیم، باز میبینیم که این حفره پر نشده. ولی کامل ترین لحظه ی ما، لحظه ی مرگ ما سخت تراژیک میشود..
تا پیش از درست شدن و کامل شدن پازل، نمی دانیم که حقیقتا حفره ای هست و یا بودنش تا چه حد ناقص کننده است، اما در لحظه ی مرگ، در لحظه ی تکامل زندگی، آن حفره با هستی سفت و سخت خود ظاهر میشود به لحظه ی تکامل یافتن پازل وجود ما میخندد، تکامل اش را با نقصان خود نابود میکند و کل وجود را به عدم مطلق میبرد...
ما شهرزادگان عقیم، چه بدهی ها که به طبیعت نداریم!
چه سکوت ها که بدان نپرداختیم!
و باز چه بدهکاریم، به گوش هامان!
صدای سخن طبیعت را...
حضرت مولانا! تا اطلاع ثانوی سخن تازه* مگو، تا همین جهان زمینی خود تازه شود!
*هین سخن تازه بگو تا دوجهان تازه شود / وارهد از حد جهان، بی حد و اندازه شود
داریوش شایگان: اگر به من میگفتند یک مرکزی راه بیندار، اولین کاری که میکردم این بود که تمام کلاسیک های غرب را سیستماتیک ترجمه میکردم، نه این که کمی آگامبن ترجمه کنیم، کمی آدرنو و کمی هم یک فیلسوف دیگر. مثلا هایدگر برای ایران سم است _ منبع: روزنامه شرق
------------------------------
گاهی افراد تصمیم میگیرند با گذشته ی خود تسویه حساب کنند، اما در جمع. و گاهی هم میپسندند به جای تسویه حساب با خود، با دیگرانی تسویه حساب کنند که شبیه خودشان اند!
شایگان، به عنوان روشنفکری که در «آسیا در برابر غرب» به هگل و دیدگاهش میتاخت، هیچ یادش نبود که ترجمه ی سیستماتیک(؟!) کلاسیک ها لزوم دارد، اما حالا به یادش افتاده؟! از آن غریب تر هم «سم»شدن هایدگر است! نمی دانم اگر صورت بندی هایدگری را از کارهای او بگیریم، چه چیزی باقی بماند، اما به هر حال هر کس مختار است، حتا مختار به این که برای کشورش سم تولید کند!
------------------------------
در این بین هم هستند افرادی که گمان میبرند بازی «مچ»گیری و «پرونده»سازی است، پس دستگاه دلیل ساز زبان شان را به راه میاندازند: گیریم که زمانی اشتباه کرده، این که حالا متوجه شده و از حرفش برگشته بد است؟ باید حتمن بگوید «غلط کردم» تا کوتاه بیایی؟
اما به تمام دوستان باید یاد آوری کرد که موضوع اصلا داریوش شایگان نیست! موضوع «هیچ کس» دیگر هم نیست، مساله اینجاست: حکم دادن بیرون از متن، نه ممکن است و نه معنا دار...
«متن» -به مثابه جامعه- ای که کلاسیک ها را نمی شناسد و نمی خواند، با کدامین ترفند میتواند یکباره ترجمه ی تمام کلاسیک ها را تولید کند؟ احتمالا نه کسی منتظر پندهای داهیانه ی جناب شایگان بوده و نه ایشان تافته ای جدا بافته...
فلسفه را نه فیلسوفان میسازند و نه آنها واردات و صادرات اش را برعهده دارند. فلسفه پرداخت به متن است و تمام فیلسوفان -همچون سوژه- محکوم به منحل شدن در این متن اند...
فلسفه ی فیلسوفان را همچون داروهای شیمیایی تجویز کردن، هر نامی داشته باشد، فلسفیدن نیست!
«تا کنون کسی معلوم نکرده است که بدن چه کارهایی میتواند انجام دهد، یعنی تجربه تا کنون به کسی نیاموخته است که بدن، بدون اینکه به وسیلهی ذهن مجبور شده باشد، تنها به اقتضای قوانین طبیعت، از این حیث که صرفا امری جسمانی در نظر گرفتهشده است، چه کار میتواند بکند و چه کار نمیتواند. هنوز ساختمان بدن به درستی آن اندازه شناخته نشده است که بتوان تمام اعمال آنرا تبیین کرد.»
(اسپینوزا، اخلاق)