آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نقب و نقدی به فمنیسم وطنی

پیش نوشت(!): آنچه در ادامه می آید، کامنتی است از اینجانب که ذیل این پست نوشتم. از آنجا که مباحث مطروحه، دست کم سرفصل های ذهنی من، پیرامون مساله ی فمنیسم است، بد ندیدم، آن را دوباره همینجا بیاورم. برای یافتن ارجاعاتی که در متن کامنتم به کامنت دیگران آوردم، به بخش نظرات پست پیش گفته، رجوع کنید.


1) این نبشته به عنوان ابراز عقاید شخصی، نوشته ی محترمی است، اما سخن فمنیستی جدی در آن مطرح نشده. چه دوستانی که با خلوص نیت(!)  از این نوشته و به زعم خودشان از فمنیسم دفاع کردند و چه دوستانی که منتقد آن شدند، باید از معنای دقیق فمنیسم و تاریخ آن اطلاعی داشته باشند و واژه ها را به عنوان برچسب های ایدئولوژیک به کار نبرند.

2) و باز پیرو بند پیشین باید بگویم، هر جا کسی از «زنانگی» و «محکومیت ظلم رفته بر زنان» داد سخن داد، و هر جا فاعل مایشا این ظلم، مردان معرفی شدند، نباید دست خوش هیجانات فمنیستی شد. «مساله ی زن بودن» به عنوان پروبلماتیک فمنیسم، عمقی فراتر از «دوگانه ی متافیزیکی» زن/مرد دارد و سبقه ای جدی تر از «اخلاقیات» فراجنسی و فردی. پیشتر هم در این بلاگ گفته بودم، جنسیت را  نه همچون مساله ای اخلاقی و زیستی، که میتوان به مثابه مساله ای سیاسی فهمید. تاجایی که این «خودآگاهی زنانه» بخواهد در حد شکواییه های زنانه و نالیدن از ستم تاریخی و اخلاق مردسالارانه باشد، و به «حقیقت سیاسی زنانه» بدل نشود، این خودآگاهی جز یک خودآگاهی کاذب و ایدئولوژیک نخواهد بود، خودآگاهی کاذبی که چون هر آگاهی کاذب دیگر، مناسبات چیزی را که نقد می کند، استوارتر می کند.
«حقیقت سیاسی زن»، مثل حقایق رئالیستی و زیست شناختی، مطابقت با واقع نیست؛ ساختن واقع است.

3) مساله اینجاست که یک زن مبارز که در قبال الگوهای انقیاد، مقاومت می‌کند، تا کجا «در عمل» چنین می کند و تا کجا، «در نظر -بخوانید بلاگ های فمنیستی-» چنین می کند. به تعبیر ژیژک، مبنای تعریف ایدئولوژی در جهان جدید این نیست که نمی دانند اما عمل می کنند؛ برعکس مبنای ایدئولوژی این است: می دانند اما عمل می کنند.
این که گفته می شود ما می‌دانیم برابری‌طلبی رؤیایی محال است، پس بیایید وانمود کنیم برابری‌طلبیم اما در خفا محدودیت‌های ناگزیر آن را بپذیریم...
آگاهی کاذب که تعریف ایدئولوژی است، آگاهی ذهنی کاذب نیست، آگاهی کاذب نهفته در عمل اوست. مصرف گرایی لجام گسیخته «خوب می داند» که کالا، ارزش بنیادی نیست، «اما چنان زندگی می کند که گویی چنین است».
بنابراین مساله ی نقد ایدئولوژی، صرفا نالیدن و نشان دادن تناقضات یک ایدئولوژی نیست، و در اینجا نشان دادن ستم های نگاه مردسالار و امثال آن؛ مساله ی نقد ایدئولوژی، تغییر پراتیک و مقاومت عملی است. با گرفتن فیگورهای فرزانه گی و دانایی، و نقد از بالا و بیرون، تنها دوگانه ی انتزاعی مرد/زن را بازتولید می کنیم و پتانسیل مبارزه را به تخدیر ایدئولوژیک بدل می کنیم.
و چه مثالی بارز تر از این، برای یک نقد از بیرون و بالا، که خود را در موضع تحت ستمی تاریخی بنشانیم و «دیگری بزرگ» را برجای ظالم و الگوی فتیشیستی -بت‌واره ی- ظالم.
برای یک فاشیست یهود ستیز، جملگی بدبختی ها زیر سر «آن دیگری»، یعنی یهودی است. به زعم او، یهودیان، کثیف، بی اخلاق، طمع کار، دروغگو، نامتمدن و پلید هستند و مستحق نابودی. برای چنین فتیشیسمی چاره، رد کردن این ویژگی ها نیست. مساله این نیست که به این فاشیست نشان دهیم یهودیان پاک، مهربان، راستگو و ... هستند -و اصلا چرا «باید» باشند؟- او حتا با دیدن نمونه های نقض فراوان، باز می گوید: «این هم از پلیدی و دو رویی آنان است، این که آموخته اند چگونه چهره ای حق به جانب بگیرند!». مساله این است، که به او نشان دهیم، الگوی فتیشیستی یک دشمن مطلق و دیگری بزرگ، ارتباطی با یک گروه متعین ندارد.
به تعبیر لکان، حتا مردانی که زنان شان به واقع به آنان خیانت می کنند و دروغ می گویند، اگر دچار بدبینی پارانوئیک باشند، باز باید تحت درمان قرار گیرند.
با این حساب اگر به مساله ی فمنیسم و جنبش جهانی زنان بازگردیم -که البته در این روزگار هیچ جنبش غیر جهانی سیاسی معنایی هم ندارد- روشن می شود که نالیدن از مردان و دامن زدن به دوگانه ی انتزاعی-فراتاریخی زن/مرد، چه سقوط تراژیکی را برای زنانی که ساده انگارانه می خواهند فمنیست باشند، رقم می زند. (که البته من در این نوشته ندیدم که ادعای مهم فمنیسم را مدعی شود، بلکه بیشتر «قطره ای زندگی زنانه» بدون ادعای فمنیسم بود)
تا حقیقت واقعا موجود زن بودن، به دست خود زنان تغییری نیابد و آنان نخواهند برای این تغییر، هزینه ای جدی بپردازند و کنش خود را فراتر از اخلاقیات و آرزوهای شخصی، به میدان تاریخ و سیاست نکشانند، کسی به آنان آزادی شان را هدیه نخواهد داد.
من به عنوان یک مرد، چه فهمی می توانم از آزادی زنانه ی شما زنان داشته باشم، هنگامی که کوچک ترین پراتیک جدی از سوی شما برای تعریف این آزادی ندیدم؟
و گیرم که بنا به فهم خودم -که به ناگزیر نمی توانم فراتر از آن باشم- بخواهم به شما آزادی بدهم، آیا این آزادی آغشته به نگاه مردسالارانه نمی شود؟
وقتی زنان برای خود غریبه اند و وقتی آگاهی انضمامی روشنی از زن بودن خود و آزادی خواهی شان ندارند، منِ مرد، هر چه بکنم، چه با نیت خیر و چه با نیت شوم و سواستفاده، باز هم بلاگ های زنانه -و نه فمنیستی- این حرف ها را مکرر خواهند کرد.
من از سخنان سوفیا و محمدرضا که از یک «فمنیسم مفروض» دفاع می کنند، بیمناک تر هستم تا کامنت های سیدعباس سید محمدی که صادقانه به عنوان یک مرد، نظرات خود را پیرامون رفتارهای اگزجره بیان می کند. چه اینکه دست کم در کامنت سیدعباس، خبری از ادعاهای آنچنانی درباره ی فمنیسم نیست، برعکس سوفیا و محمدرضا، خود را مدافع چیزی پنداشتند که اولا جز در انتزاع، وجودی نیافته و ثانیا وجود هم بیابد و اصلا وجود هم داشته باشد، ارتباطی به دفاعیه های ایشان ندارد، چون سید عباس ریشه ی فمنیسم را نمی زند و یا سلطه ی مردانه ای را اعمال نمی کند، اما دوستان چنان برخورد می کنند که پنداری او نمونه ی تمام عیار یک زن ستیز و مخالف بنیادین فمنیسم است (چیزی که اصلا در ادعاهای او نمی توان یافت، حتا نصیحت های دوستانه ای که او داشته، برای هر کس که در فضای امنیتی ایران زندگی می کند کاملا قابل درک است. گویا رفقای لیبرال دوست ما ایران زندگی نمی کنند و نمی دانند وقتی کسی به دوستش می گوید از این مطالب در بلاگت ننویس چه معنایی دارد!)
و اجازه دهید نکته ای را هم جهت رفع ابهام بیفزایم، وقتی میگویم در اینجا فمنیسمی وجود ندارد، به معنای انکار فعالان اتفاقا سیاسی زن و کسانی نیست که آشکارا هزینه می دهند و بر آگاهی زیستی-سیاسی زنانه اثر گذاشتند؛ مساله این است که اطلاق نام جنبش فمنیستی برای این چند تن، حرف بی ربطی است، چون جنبش به فرد اطلاق نمی شود!
اقداماتی نظیر بلاگ هایی با نام مستعار، و یا جنبش فیس بوکی نه به حجاب اجباری -که البته اثری در خیابان از آن نیست! و تنها در امن خانه ی فیس بوک و نام های مستعار است و بیشتر شبیه یک فشن شوی زنانه منهای روسری است تا یک اکت معنی دار سیاسی- و اقدام متهورانه چند هزار امضا و .. (!) نامشان در عرف علوم اجتماعی و سیاسی، جنبش نیست.
و باز این هم بیفزایم که وقتی می گویم این جنبش ها وجود هم بیابند و یا داشته باشند، ربطی به من و محمدرضا و ... ندارند، به این معنا نیست که فمنیسم فقط برای زنان است و بس! به هیچ وجه، مساله این است که تا وقتی زنان به عنوان عاملین اجتماعی اصلی، نتوانستند به جمع بندی برای فهم خودشان و آزادی شان برسند، مصادره ی یک مرد -ولو با نیت خیر- از فمنیسم ناموجود و یا در حال زایش، فقط وارد کردن ناخودآگاه نگاه مردانه و آگاهی مردانه است؛ پیش از آنکه آگاهی زنانه در صحنه ی تاریخ و سیاست، خود را به رسمیت نشناسد، به رسمیت شناختن آن به دست هر مردی، اقدامی مشکوک است. چنانکه تا کنون هم شعار وطنی فمنیسم مرد و زن نمی شناسد، به حد کافی فمنیسم ایرانی را مردمحورانه بار آورده و هستی شناسی و آگاهی تاریخی زنانه ی آن را کمرنگ کرده (خوب است قیاسی بکنیدشان با جنبش های مشابه اروپایی تا معنای سخنم روشن شود).
با این حساب چه بگوییم جنبش زنانه وجود ندارد، و چه بگوییم وجود دارد و به بلوغ سیاسی و تاریخی نرسیده، در هر دو حالت، حمایت «مردانه» از آن، نقض غرضی بیش نیست.
فمنیسم ایرانی باید یاد بگیرد هم خودش و هم مرد ایرانی را بشناسد. به تعبیر هگل، حقیقت کل است، و بنابراین نمی توان با دیدی جزیی و حذفی ره به سویی برد. این ایدئولوژی است که میخواهد «کل» را کنار بگذارد و به شیوه ای حذفی، حقیقت را بفهمد. از این جهت، جنبش فمنیستی -اگر پا بگیرد- میتواند برای همه، اثر گذار و معنی دار باشد و وضع مردان را هم ایدئولوژی زدایی و روشن کند.

نظرات 14 + ارسال نظر
ققنوس خیس جمعه 1 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:43 ق.ظ

درود بر تو دوست یگانه ام...
من به عنوان کسی که به دلایل شخصی مساله ی زن، شدیدن مساله و درد اجتماعی من است...! می گویم؛ هیچ گاه غوغا سالاری فمنیست های وطنی با مزاجم سازگار نبوده است... هیاهویی که بسیار بسیار کم دیده ام که لااقل صادقانه باشد... و در موارد اندکی که صادقانه هست نیز به نظرم سوژه ی اصلی در میان هیاهو گم شده است.
...
اگر بخواهم بگویم زیاد می شود... و زیاد گفتن حالم را دگر می کند و به خصوص این روزها که احساس می کنم که "گفتن نمی دانم!" حالم را بتر هم می کند...
فقط چند جمله به تو می گویم که به گمانم تنها کسی هستی که می توانم با خیال راحت با تو دیالوگ برقرار کنم و چندان زجر نکشم از این که گفتن نمی دانم... چرا که می دانمت و می دانی ام؛
***
برابری طلبی؟ این هدفِ انتزاعی از کدامین مسیرِ واقعی می گذرد؟ آیا آن مسیری به جز برتری طلبی است؟
*
برابری؟ می گویی این هدفی واقعی است؟ آیا تو از یک اخته گی همه گیر سخن می گویی؟
*
جنبش زنان چیست؟ آیا نه واکنشی است به جنبش تاریخی مردان؟ می بینی؟ آیا زنان در این جنبش خود به خود جنس ِ دوم، درجه دوم و واکنشی نیستند؟
*
جنبش زنان چیست؟ یک "نشانه"! نشانه ای که رد مردان بی نشانه ش کرده است.
*
"من می خواهم با تو برابر باشم" اما بد نیست کمی صادق باشم؛ خواست ِ من این است که من قدرتمند تر باشم و یا تو ضعیف تر؟
*
قدرتِ اصیل نیازی به تائید واکنشی ندارد. آیا این نگاه ِ ترحم برانگیز و روشنفکرانه و متظاهرانه ی مردان به زنان برای زنان تهوع آور نیست...؟
این گونه است که من به قدرتِ برخی زنان شک می کنم.
*
"ستوده"، باید ستوده ها بشود... آن موقع است که زن سر بلند می کند... کنشگری تاریخ ساز و تصویر ساز! بی نیاز از هیچ گونه تائید واکنشی، متظاهرانه و ترحم برانگیز!
*
مساله ی دیگر این است که آیا این نقب ها به مرد ِ این زمانه وارد نیست؟؟ چرا هست. می توانید به جای "زن" مرد بگذارید!

و درود من بر تو یگانه دوستم...
چه توانم گفت از گوشی که بهر حرف هایم یا نمی یابم و یا نمی یابم. نمی یابم اول از دست رفقایی ست که میلی به فهمیدن ندارند و نمی یابم دوم، از برای نارفیقانی است که می گویند می خواهند بفهمندت اما، تو را تنها ابژه ی خودارضایی های کثیف شان می کنند. و برای این دسته ی دوم، چه خوب می فهمم حال افلاتون را وقتی گریست، گریست وقتی فهمید چه کسانی از او تعریف می کنند.
دونان پست مایه ای که حتا دیگر جرات نفی آدم را هم ندارند، که حتا وجود راسکولنیکف را هم ندارند که پای مکافات جنایت «بودن شان» بمانند!
آه که چه دل آشوبه می گیرم از حقارت شان وقتی مرا پیامبر و محبوب و خدایگان می خوانند! وَه که چه چندش آور است خود، ابژه ی والای ایدئولوژی دیگران شدن!
حال میفهمم طعنه ی ریز زرتشت نیچه را، آن دم که به پیروانش گفت: می روم و روزی باز می گردم که بتوانید مرا نفی کنید!
آی زرتشت! چه فهمیدنی هستی تو و تهوع ات از پیروانی که مومنانه به تو ایمان می آورند، با ایمانی که بوی نا می دهد و نیستی خواهی!
و چه اشمئزاز وجودم را می گیرد وقتی خود را جای خدایی فرض میکنم که مومنان، این چنین میان مایه و زاهدانه می پرستندش...
دوست دریایی و نادیده من!
می بینی که این روزها چه سخت بودنت را خواهانم، اما نیستی؛ ولی سیزف ات هست و نقب های امیدبخشی...
راستش را بخواهی دل فیس بوک آمدن را ندارم، قلم سر راست نوشتن را نیز. همین است که دوستی که هیچ، رفاقتت هم را ندارم.
مگسان بازاری که نیش می زنند و یارای مقابله رو در رو را ندارند از یک سو، این پیروان تباهی زده و رو به زوال از سوی دیگر، سخت تکیده و کم رمقم کرده و در آستانه ی بیماری ام کشانده اند..
کاش بیشتر باشی یا راه تماسی با تو بود که واژگانم چون حالا برایت بالا اورم که فراموش کنم و سالم شوم. فیس بوک و وال تو، روزگاری حکم اتاق پزشکی را داشت که مرا روی پا نگاه میداشت، حالا که نمی توانم آنجا بیایم و وسیله اش نیست، کاش راه تماس دیگری باز شود...
بگذریم، می بینی! هنوز هم چون روان کافته ای نزد روانکاوش، بی اختیار اعتراف می کنم؛ چه میدانم، شاید اثرات روسو باشد. اگرچه آن قدرها دموکرات نشدم که روسوی رماتیک را با طعم اخلاق مسیحی-راسیونال بچشم و ... بماند!
رفقای کمی هستند که با صراحت و توان یک مرد جنگی، توی چشمانت نگاه کنند و نفی ات کنند تا تو دستکم بدانی میدان جنگ کجاست. جایش را اصحاب کپی-پیست و بخیه گرفتند، رفقایی که ناراحت می شوند چرا نامشان را کنار لکان خزعبل باف و ژیژک روانکاو و نیت خوان و البته غیر تحلیلی آورده ام، و خب، همینجا هم از محضر طبع نازکشان معذرت می خواهم، قول میدهم زین پس، فقط با مردیها و نامردیها و راسل و پوپر و زبانم لال کافکا -البته نه به روایت ژیژکی و دلوزی و ...- بیاورم. داشت یادم می رفت، با اسپینوزا هم همچنین، و البته باز آن هم نه با تفسیر مفسران منحرفی چون دلوز و نگری و آلتوسر و ... !
البته فقط همینجا از آنها معذرت می خواهم و در حضور واژگان تو، چون حرف هایم در آنجا ربطی به اعتراضاتی که داشتند، نداشت و بنابراین خارج متن محسوب می شد!
بگذار همان سان که اصل سخنان مرا ندیدند و از حضور نام مبارکشان در کنار نالیبرال های ناتحلیلی، رنجیدند، من هم اصل اعتراض شان را نبینم!
وای رفیق! می بینی، می خواستم چند پاراگراف پیش قضیه را ببندم، باز این ناخودآگاه و دیگری بزرگم نگذاشت، این بار بگذار کمی سرکوب گرانه تر با این فانتزی ها برخورد کنم و بروم سر وقت حرف های اصلی تو:
بی شک آنچه که تو گزیده و صریح گفتی، از آن خود ساختنی بی نظیر بود از حرف هایی که میخواستم بزنم و نتوانستم، پس به ناگزیر به نقل قول از لکان و ژیژک و هگل بستم شان و نتوانستم از آن خود کنم شان.
اما تو باز آن بودی که «آن» را دریافتی و چنان گفتی که باید گفت. چه که تو حرف نگفتن هم میدانی اما قلم لگام گسیخته ی من، چون روان گسسته ای آشفته حال، تا لب چشمه اش می رفت و تشنه لب باز می گشت...
باقی را تو گفتی و بگذار گفتنی هایت را با طاماتم شلوغ نکنم. گمان پس از اینها که تو گفتی، دیگر حرفی در این باره برای گفتن نداشته باشم....
سپاس از تو و بودن معطوف به توانستن ات

محی الدین شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:44 ق.ظ

درود بر تو دوست خوبم
اندک زمانی نمیگذرد از مطالعه ی پیشگفتار فوکو بر ضد ادیپ دلوز و چه زیبا گفته است فوکو در باب فاشیسم!میدانی چکمه های سنگین لیبرال های وطنی جایی برای من و تو باقی نمیگذارد بگذریم خواستم بگویم رنجیده نشو بالاخره این برخورد ها ناشی از فاشیسم مستقر در پس پشت اندیشه این بزرگان است!
نکاتی به ذهنم میرسد که بخش عمده ای از آنها در کامنت جناب ققنوس خیس آمده بود قصد دارم بیشتر بر روی آنها مانور دهم و از نظرات تو نیز استفاده کنم!
1- دلوز در کتاب "نیچه و فلسفه ی او" مینویسد:
"فلسفه ی انتقادی دو حرکت جدایی ناپذیر دارد ربط دادن هر چیز و هر خاستگاهی به ارزش ها اما همچنین ربط دادن این ارزش ها به چیزی که خاستگاه آنها باشد و ارزش آنها را تعیین کند"
حال موضوع اینجاست پست مذکور که کامنت تو پیرامون آن نوشته شده است بر اساس ارزش هایی خاص (که در خصوص آن توضیح میدهم) شروع به ارزیابی پیرامون وقایعی کرده است که در واقع خود آنها تفسیر ها و ارزیابی های دیگری هستند.اما مشکل اینجاست خاستگاه ارزش هایی که نگارنده بر اساس آنها ارزیابی میکند دقیقا با خاستگاه ارزش های مورد ارزیابی یکسان است!!!!به تعبیر دیگر نگارنده با ارزش هایی سراغ نقد ارزش های مستقر رفته است که خاستگاهشان با ارزش های مورد نقد یکسان است.نگارنده به واقع ارزش ارزش ها را مورد مداقه قرار نداده است بلکه ارزش های مستقر را پذیرفته و سپس شرایط موجود را با آنها مورد ارزیابی قرار داده است!زیبا و زیرکانه گفته ای که این نقد در واقع بازتولید همان ارزش های مستقر است با احتیاط مینویسم این عبارت نیچه را:
"برده است که توان را همچون ابژه یک بازشناسی ،همچون موضوع یک بازنمایی ،همچون داور یک رقابت میتواند تصور کند ، و به این ترتیب توان را به انتساب ساده ی ارزش های مستقردر پایان یک نبرد وابسته میکند"(فراسو 261)
توضیح بیشتر آنکه اگر ارزیابی ها به تعبیر دلوز نحوه های بودن و شیوه ی زندگی کسانی باشد که ارزیابی می کنند و اینهاست که بنیاد ارزش ها را شکل میدهد در واقع نگارنده خود به شیوه ی کسانی زندگی میکند که به نقد آنها نشسته و این خود اوست که بارها و بارها این شیوه ی زندگی را باتولید یا بازنمایی میکند!او خود را مظلوم میداند و به ارزشهای موجود نه میگوید اما در واقع این انکار و نه او ارزش این ارزش ها را هدف قرار نداده است بلکه امری سطحی را هدف قرار داده است در واقع نقد او ناظر به ارزیابی است که بر اساس خاستگاه این ارزش ها او را خار داشته.و او به جای آفرینش ارزشهای جدید با نه گویی به این ارزیابی میخواهد که خود را از این خارداشت رها کند.حال آنکه با این خاستگاه ارزشی تکلیف روشن است با احتیاط فروان عبارات دلوز را مینویسم که
"تک چهره ای که برده را باز مینماید ، دست کم آن گونه که او خود را به رویا میبیند در بهترین حالت برده ای موفق است"
شخصی در کامنتهایش پیرامون پست مذکور نوشته بود
" یکی از تاکتیکهای فمیسنیتها، ظاهراً این است صفتهای خوب و دلپسند مانند «تسلیم ناپذیر و رقابتجو» را به خود نسبت می دهند، و فرهنگی را که مانع تحقق خواستهای آنها است، «زورگو» و «مردسالار» و «عقب مانده» و «مرتجع» و «ضد انسانی» می نامند.
فمینیستها تعصباتشان کمتر از مردمان سنتی ی جامعه ی ما نیست. اما تعصباتشان را «تسلیم ناپذیری» و «خردمندی» و «رقابتجوئی» و از این چیزها می نامند. "
البته خدمت ایشان هم چنان که خدمت شما رسیده اند رسیدند اما خوب که نگاه کنیم پر بیراه نگفته است این شخص:
تسلیم ناپذیری ، خردمندی ، رقابت جویی ......(برده ی موفق)!
خلاصه ی بند آنکه نقد ارزیابی ها بر اساس ارزشهایی که این ارزیابی ها از آنها نشات گرفته اند علاوه بر آنکه آنها را تقویت میکند و بازتولید مینماید در نهایت ما را به برده ای موفق تبدیل میکند!
اما راه کار چیست؟آفرینش ارزشهای جدید!چگونه ؟با تغییر عنصر مبنای تفاوت گذار به تعبیر دلوز یا همان نحوه های بودن و شیوه های زندگی!یا آری گویی به تفاوت ها خودمان و سرمست شدن از آنها نه نفی و انکار دیگری و ارزیابی های او آنهم با خاستگاه مشترکی از ارزش ها!میدانی چرا جدل در کشف واقع راه به جایی نمی برد؟چون من میخواهم با پذیرش مبنای تو ، تو را نفی کنم آری شاید به ظاهر چنین کرده باشم اما در واقع این تو هستی که پیروز نبردی!
2-حسن ختام آنکه فوکو در مقدمه ای که ابتدا به آن اشاره کردم توصیه ای هایی را برای رهایی از زندگی فاشیستی بیان نموده است که بد ندیدم عینا یکی از آنها را اینجا بنویسم که اصلا بی ربط نیست:
"رهایی یابید از مقوله های قدیمی امر سلبی که اندیشه غرب آن ها را تا مدت مدیدی به منزله ی شکلی از قدرت و دستیابی به واقعیت تقدیس کرده است.ترجیح دهید آنچه را ایجابی و بس گانه است،ترجیح دهید تفاوت را بر یک شکلی ، جریان ها را بر یگانگی ها ، آرایش متغیر را بر نظام های ثابت.در نظر بگیرید که آنچه مولد است خانه نشیت نیست ، ایلیاتی و خانه به دوش است"
3-سوالی را آنجا مطرح کردم که دوباره اینجا میپرسم
جناب آوخ فرموده اید
"«دوگانه ی متافیزیکی» زن/مرد " و همچنین "دوگانه ی انتزاعی-فراتاریخی زن/مرد " منظور شما دقیقا از این عبارات چیست؟با توجه به اینکه در اواخر کامنتتان به نگاه مردانه اشاره داشته اید و ورود ارزش های مردانه برای قضاوت پیرامون مسائل زنانه را یک تهدید معرفی نموده اید؟لطفا این موضوع را به طورکامل واشکافی نمایید.ممنون!

4-میدانی دلم برای چه تنگ شده؟برای آتش زدن یک ماربروی پایه قرمز در آن پارک همیشگی و دود کردن غم عالم و آدم! و البته تعیین تکلیف برای عالم و آدم با بحث های بی سرو ته و بی سرانجام!البته گه گداری هم گوش دادن به عر و عور های آن خواننده ی آنور آبی پیرامون زاده ی آسیایی!:)فعلا!

1) نقب بی نظیری بود، سپاس! ذهن منظمی داری رفیق، به تو رشک میبرم

2) جز تکرار چه توانم گفت:
رهایی یابید از مقوله های قدیمی امر سلبی که اندیشه غرب آن ها را تا مدت مدیدی به منزله ی شکلی از قدرت و دستیابی به واقعیت تقدیس کرده است.ترجیح دهید آنچه را ایجابی و بس گانه است،ترجیح دهید تفاوت را بر یک شکلی ، جریان ها را بر یگانگی ها ، آرایش متغیر را بر نظام های ثابت.در نظر بگیرید که آنچه مولد است خانه نشیت نیست ، ایلیاتی و خانه به دوش است

3) در این باره بحث مفصل است، فقط همانقدر بگویم که تناقضی نیست. مساله اینجاست که «سوژه ی زنانه» نه به مثابه ضد مردانگی، بل به مثابه «اقلیت هستی شناختی» مد نظرم بود. زن بودن چون اقلیت شدن، که خب ربطی به دوگانه ی زن و مرد ندارد....

4) این که زاده ی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی...

سوفیا شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ق.ظ

سلام.
شاید این گفنه ام را نیش های یکی از ان مگسان بازار بیابید این را هم که خود را مگس بازار می نامم شاید راهی برای نهان داشتن بردگی خویش و مگس وار بودن خویش. اما چیزی به نظرم رسیده و دوست دارم با شما در میان بگذارم و ان- این پرسش. جایی در چنین گفت زرتشت. از رهایی زرتشت از ؛ تهوع؛ سخن می رود. شاید مهمترین دلیل تهوع زرتشت از جهان و زمان و ؛چنان-بود؛ اش چیزی نباشد جز وجود واژسین انسانها یعنی همان کسانی که دون و میانمایه و پست و حقیرند و حتا ستایشهای ایمان مدارانه شان از زرتشت بوی نا می دهد و نیستی خواهی. سوالم این است وقتی که با گاز گرفتن سر مار انسان دگردیسی می یابد و دگر می گردد و و دگرباره کودک و چرخی خود چرخ و بادبادکی رقصان در این هنگام ان حس خورداشتی و تحقیری که نسبت به انسان های پست و فروایه دارد چگونه دگردیسی می یابد. ایا در دل ان اری گویی نیچه ای به زمان و چنان بودش همچنان ؛حس انتقام؛ گرفتن بر جا مانده یا برجا نمانده است. پس از چیرگی بر ؛تهوع؛ در چنین گفت زرتشت موقعیت واپسین انسان از دید دگرگشته ی جان ازاد چگونه ارزیابی می شود ایا با همان دید نه گویانه ای که زرتشت نخستین از ان سخن می راند یا چیزی و به گونه ای دیگر. امیدوارم این سوال را خواست فهمیدن یک انسان ؛نادان؛ بدانید نه مومنی پرستنده. یا خواست فهمیدن همان ابلهی که افلاطون را دوست می داشت تا که شاید بخواهد چیزی از او بیاموزد. با سپاس

رفیق!
در تو جانی آزاده هست، با این واژگان خوار دارنده و سقراطی آلوده اش مکن!
خطاب من در پاسخ ققنوس، به «فرد خاص» نبود و نیست، که ایگو، جز توهم سینماتوگرافیک مغزها و بدن هامان نیست...
آنچه به گمان من، نوش داروی جان زرتشت و آری گویی اوست، جز کشف همین راز نیست. رازی که به واژگان او می شود: بازگشت جاودان...
واپسین انسان هم در چرخه ی چرخان زمان، پالوده می شود و این است که جان زرتشت را رهایی ست. اما نه به معنای یک فرآیند جبری و یا گزاره ی بی معنای «پاک سرشت بودن همه گان»! بی هیچ وجه!
آموزه ی نیچه، برخلاف مارکس است: آنچه سخت و استوار نیست، دود می شود و به هوا می رود...
چرخه ی شوند زمان، نیروهای میان مایه را خود می پالاید و خواست نیستی را به منتهای خود برده و به آری گویی بدل می کند..
پاسخ معما در همین است: زمان و بازگشت جاودان آن

سوفیا:ققنوس خیس - جناب ابریشمی شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ق.ظ

درود بر شما جان های آزاد.

از دیدی نیچه ای اراده ی معطوف به قدرت اساس و بنیان همه ی کنشهای ما در ارتباط با دیگران است. بنابراین صرف بحث فلسفی یا روان شناختی در باب این که زنان میخواهند با برابری خواهی قدرت خویش را بیفزایند و قدرت مردان را بکاهند معضلی را حل نمی کند. چون اگر جهان سراسر اراده ی قدرت است و ما هم اراده ی قدرتیم، پس خواست تغییر دیگری به خودی خود خواستی ناروا نیست.
این را که برابری مفهومی انتزاعی است همه می دانیم، اما این که بمثل آن کس که دَم از برابری حقوقی (به کلمه حقوقی دقت کنید)، و نه البته هم سنخ شدن زن و مرد می زند را کسی بدانیم که میخواهد گونه ای اختگی همه-گیر را بپراکند، در واقع مَحل پرسش است. سوال ساده ی من این است: در جامعه ای که بر اساس قانون مجازات اش یک مرد به عنوان "وَلی" حق دارد حتا فرزند خودش را بکشد و قصاص نشود، در جامعه ای که مرد صرفاً می تواند با یک "سوء ظن" دختر یا همسرش را به قتل رساند یا حتا زنده به گور کند (اتفاقی که چند سال پیش در استان خوزستان رخ داد) آری در چنین جامعه ای اگر فردی دَم از این بزند که باید به این نوع قوانین مجازات مبارزه کرد و مبانی فکری و فرهنگیِ انسان بیزارانه ای را که این قانون ها و طبیعتاً نهادها بر مبنای آنها شکل گرفته اند را افشا کرد. باری در چنین جامعه ای شما از چه رو رهیافت کسی را که برای چنین تعدیلاتی می کوشد گرایشی به اخته کردن همگان می دانید؟! این است که اعتراض من به جناب ابریشمی این بود که تحلیلهایشان از فمینیسم با واقعیتهای جاری در جامعه ی ما با نهادهای پدرسالارش بیگانه است. شک نیست که ما در روابطمان هماره کوشش داریم که یا از توان هم بکاهیم یا بر توان هم بیفزاییم، این را هم می دانم، که "انسانیت" نیز مفهومی انتزاعی است، اما یک نکته از کانت به ذهنم می رسد، این که ما چندان هم که باید شریف نیستیم با این حال می باید انسانیتی را که در ماست پاس بداریم. من عادت بدی دارم همیشه از خود می پرسم این فلسفه ای که از آن دفاع می کنم "با اکنون" ما چه رابطه ای دارد؟ من زنان "ستمدیده" بسیاری را از نزدیک دیده ام و با آنان سخن گفته ام. مردان این زنان را هم دیده ام مردانی که "قدرت" شان همه در "مُشت" هایشان بوده. طبیعتاً شاید برای یک مرد معقولترین اَمر همین باشد که جان و تن زن هر گاه که خواهد آوردگاه ترکتازی خود قرار دهد، اما من سوال می پرسم. صرف گرایش به محدود کردن چنین مردانی با بستن دست و پایشان به طناب قوانینی معقول و حقوقی درخور هم زن و هم مرد به معنای اخته کردن زن یا مرد یا هر دوی آنهاست؟ چرا اصلاً برعکس نباشد، گاهی ما خودمان را محدود می کنیم تا بتوانیم از نیروی دیگری هم استفاده کنیم تا نه تک تک نیروهایمان بلکه برآیندشان بتوان بر توان مان بیفزاید. جناب ابریشمی فرموده اند : هر جا فاعل مایشا این ظلم، مردان معرفی شدند، نباید دست خوش هیجانات فمنیستی شد" . بحث من اصلاً بر سر فمینیسم نیست با هر تعریفی که میخواهید در نظر بگیرید بحث من یا حتا خانم پارسایی بر سر یک سری حقوق اولیه است. جناب ابریشمی فرموده اند " فمنیسم ایرانی باید یاد بگیرد هم خودش و هم مرد ایرانی را بشناسد" . مرد ایرانی در وجه غالبش مردی است در بست در اسارت سنتهای فرهنگی که به او مجال ترکتازی بخشیده اند- این را فقط مخصوص مردان سنتی و مذهبی نمی دانم- اتفاقاً اثر این سنتها بر روح و روان بسا تحصیل کردگان شاید بیشتر از همان سنتی ها باشد. اگر بحث بر سر شناختن این مرد باشد و بنا باشد فمینسم ایرانی - که ایرانی اش را نمی دانم یعنی چه؟- بر اساس شناختش از این مرد مناسبات خود را تنظیم کند اتفاقاً باید در بستر همان ارزشهایی گام بردارد که نهادهای پدرسالار را با جان و روح این مرد ایرانی عجین کرده اند. سوال این است این شناخت فمینیسم ایرانی از مردان که جناب ابریمشی از ان دم می زنند بناست چگونه شناختی باشد و این شناخت بناست چگونه مناسبات میان زن و مرد را در این جامعه تنظیم کند به گونه ای که نه مرد اخته بشود و نه زن و سنتهای فرهنگی و نهادهای پدر سالار هم دگرگون شوند و جهان ایرانی هم بوستان و گلستان شوند. جناب ابریشمی جایی از "«حقیقت سیاسی زنانه" سخن گفته اند و به تلویح اشاره داشته اند که نقدهایی از نوع من مناسبات آن چه را نقد می کند استوار تر می کند. مساله ی زن و مرد در ایران بیشتر از همه چیزی برای من مساله ای حقوقی است انچه من با ان جنگ دارم تبعیض هایی است که در متن قانون مجازات اسلامی وجود دارد. نقد این تبعیض ها و نقد ابشخورهای فکری ان به نظر من اساسی. میخواهم بدانم که جناب ابریشمی به چه دلیل چنین رهیافتی را مایه استوار تر گشتن مبانی پدرسالاری در این سرزمین می دانند؟
من گمان می کنم که خود مردان هم قربانی این نظام حقوقی پدر سالارند بنابراین این سخن جناب ابریشمی:
"و چه مثالی بارز تر از این، برای یک نقد از بیرون و بالا، که خود را در موضع تحت ستمی تاریخی بنشانیم و «دیگری بزرگ» را برجای ظالم و الگوی فتیشیستی -بت‌واره ی- ظالم."
کمترین ارتباطی با هَدف من در آن نوشته ندارند. و بیمناکی آقای ابریشمی از رهیافت من تا اندازه ای نابجاست. جنگ من جنگ با نوعی تبعیض عیان و آشکار است. من می پرسم با این تبعیضات چه باید کرد و این بی ارتباط است با این که من به عنوان یک زن یا یک مردی چه تعریفی از هویت خودم یا آزادی زنانه یا هر چیز دیگر داشته باشم. البته این انتظار هم از من تا اندازه ای بیهوده است که در شرایط استبداد حاکم یک تنه بخواهم به خواسته های خود تحقق ببخشم. پس بَحث بر سر این نیست که من نمی خواهم "کنش" بورزم بلکه بحث بر سر این است که من هنوز نمی توانم و علت اش نیز همانا همان استواری و پابرجایی ارزشهای پدرسالار بیشتر از همه در ذهن خود زنان است و این چیزی است که جناب ابریشمی به پیروی از ژیژک درست وارون آن را گفته اند اتفاقاً شمار زنانی که "می دانند" در این مملکت کمشارند و کفی بر روی آب. و وارون جامعه ی اروپایی زنان ما هنوز نه تنها "نمی دانند" بلکه بیشینه ی شان در چنبر همان ارزش های نهادهای پدرسالار اسیرند و در بند نه فقط به لحاظ قانونی بلکه از نظر روانی هم. این امر در مورد مردان هم صادق است. در نهایت گمان می کنم نگاه جناب ابریشمی از آنجا که از واقعیات انضمامی و اجتماعی جاری جامعه ی ما دور شده است مساله ی تحقق حقوق اولیه ی زنان را به یک اتوپیای ناموجود یعنی وضعیتی ارجاع می دهد که در آن" زنان به عنوان عاملین اجتماعی اصلی، بتوانند به جمع بندی برای فهم خودشان و آزادی شان برسند". مساله اما این است که به راستی چه موقع زنان می توانند به چنین جمع بندی برسند یا اساسا آیا می توانند به چنین جمع بندی برسند؟ از این زوایه که بنگریم مشخص می شود که بحث بر سر حقوق زنان –حقوق اولیه باقی قضایا را فعلاً کنار می گذارم- چندان ارتباطی با نگاه صرفاً فلسفی (تاکید می کنم صرفاً فلسفی) جناب ابریشمی به این قضیه ندارد. در جوامع غربی نهادهای مردسالار تا حدودی تعدیل شده اند و زنان از حقوق اجتماعی بیشتری بهره مند شده اند اما این پیشرفتها هرگز بدان معنا نیست که زنان غربی به عنوان عاملین اجتماعی اصلی توانسته اند به جمعبندی برای برای فهم خودشان از ازادی برسند. در خود غرب حتا فمنیتسها که از ده ها لون اند به چنین جمعبندی نرسیده اند چه رسد به کل جامعه ی زنان. بنابراین دفاع از حقوق زنان در این مملکت با پیشفرضهای فلسفی که جناب ابریشمی از ان سخن می رانند تا اندازه ای ناممکن است مگر ایشان نیز بر ان باشد برای تحقق چنین حقوقی باید شرط شناخت مردان ایرانی و طبیعتاً خواستهایشان تحقق یابد! که از اساس مشکل را ندیدن است.

ققنوس خیس شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ب.ظ

سربسته می گویم هر چند می دانی؛ آن کارزار(که گاه سطح به سطح لوده بازار می زند!) با توان تو جور در نمی آید! کاش نمودی از قدرت را می شد که مشاهده کرد در آن کارزار اما... می دانم رنجت را و دلگیری ات را! تنهایی ات را! هرچند اگر جز این بود محل تردید بود... ‏*‏ کسی که دلبرده ی قلم لگام گسیخته ی توست؛ ققنوس خیس

و سپاس بی کران از تو، که گسسته ای از آنچه گسستنی است....
در خلوتگاه کوهساران باید جست دنج راستین طبیعت دروغزن را

سوفیا-ققنوس خیس شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ

"قدرتِ اصیل نیازی به تائید واکنشی ندارد. آیا این نگاه ِ ترحم برانگیز و روشنفکرانه و متظاهرانه ی مردان به زنان برای زنان تهوع آور نیست...؟
این گونه است که من به قدرتِ برخی زنان شک می کنم"
اراده معطوف به قدرت اساسی است. زنان هماره فرودست بوده اند و برده، انها نه هیچ گاه قدرت اصیل داشته اند و نه می توانسته اند داشته باشند، بنا بر این دم زدن از قدرت اصیل و البته واکنشی برای زنان وارونه گویی است، اما ستم بر زنان وجود داشته و همچنین ستم بر بردگان، در میان جانهای آزاد هماره کسانی بوده اند که زجر بیهوده(تاکید می کنم) ی انسان را برنتافته اند و با آن به ستیزه برخاسته اند، انان کودکانی را می دیده اند که زیر دست و پای پدرشان لگد مال می شده اند و زنانی را دیده اند که سیمایشان را غضب وحشیانه ی یک مرد به خون گلگون کرده است. این مردان ، این مردان در همجنسان خویش گونه ای سبعیت تشخیص داده اند و اندیشیده اند که چگونه می توان از میزان این درندگی کاست. و رحم شان با این انگیزه ی عقلانی همدوش بوده است. انان با خود اندیشیده اند آری رنج ناگزیر است اما از رنج بیهوده می توان کاست یا می توان کوشید که از این رنج بکاهیم.

ققنوس خیس یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 ق.ظ

سوفیای عزیز؛ قصه ی پر از آب چشمت را خواندم... آن را کاملن درک می کنم اما آن را بی ارتباط به حرف هایم می یابم! قصه ی ما اما این است؛ باید از قدرت در برابر ضعف دفاع کرد؛ قدرتی اصیل! قدرتی که نه در "مشت" است! و نه در زور زدن! نه در لودگی و مسخره کردن همه چیز... نه در فرار و نه در ستم! قدرت اصیل کپی نیست؛ اصل است و از آن صاحب قدرت! قدرت اصیل کنش گر است!بیقرار و آفرینشگر است! سرشار می شود و هدیه دهنده است... قدرت جان های والا زمخت نیست آوخ! که صاحب قدرت اصیل ای بسا از یک زخم کوچک چنان آسیب ببیند که بیمار شود... آوخ را! که چگونه هدیه دهنده را نیش می زنند... قدرت خواه از آن مرد باشد و یا از آن زن باید آن را قدر دانست... آری باید از قدرتمند در برابر ضعیف دفاع کرد! ‏

آری باید از قدرتمند در برابر ضعیف دفاع کرد! ‏

سوفیا یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:00 ق.ظ

ققنوس عزیز درورد بر تو و واژگان سرشارت.
این درک نیچه ای از قدرت را از کتاب کوچک - نیچه- اثر دلوز آموخته ام. اما بیگمانم که چنین قدرت افرینشگری هیچ گاه از دل نادانی برنخواهد خواست. آنچه به نسرین ستوده چنین توانی را بخشیده نه صرفاْ قدرت آفریننده او بلکه شرایطی است که در آن توانسته است نیروی آفریننده ی خویش را به کار گیرد. چنین چیزی اما در میان بسیاران دیده نمی شود. و همچنان که گفتم آنان بر اثر نادانی بیشترین درکی از خود دارند درکی از اسیر سرنوشتی شوم بودن است. تمام حرف من این است که این ؛موقعیت؛ نیز باید دیده شود. همین. درود خدایان از بلندای ستیغ المپیوس بر شما باد.

فرزانه دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:22 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
حقیقت را بگویم تیزی کلامتان در کامنتهای این جا تنم را زخم و خون آلود کرد اما نه روان و جانم را ... مثل زخم خورده ای هستم که به خون جاری از تنم نگاه می کنم و حس مسروری و شادی می کنم . وجد می یابم .
حس غریبی است .
دریافتنش برای خودم هم دشوار است . نمی دانم خواست من برای فهم را چه می نامید ؟ خود ارضایی کثیف ؟ یا فرار از مکافات جنایت بودن ؟ ایمانی از جنس نیستی خواهی ؟
نمی دانم
بازی با کلام را هم نمی توانم
فقط می دانم که در من چیزی هست که از میان مایگی گریزان است .
من آن چیز را خواهم یافت .

کام تلخ و کلام تیزم، از برای کسی آخته نیست فرزانه ی عزیز
کوچکی و نه کوچکان -که این دومی وجود ندارد، همچون بزرگان- هستند که مرا آزرده و می آزارد.
از این کوچکی در هر جا رخنه میکند، هم در من و هم در «منِ هر کس دیگری» و در هر جا باشد، برای من مهوع است و آشوبنده..
خودارضایی کثیف و میل نیستی خواهی و فرار از مکافات جنایت بودن، میان مایگی چیزهایی اند که جهان را فراگرفته اند و در هر اخلاقیاتی هم لزوما محکوم نیستند...
و جهانی که همه به قالب پسند من باشد، برای خود من هم برنتابیدنی است.
من به این تفاوت ها احترام می گذارم و تفسیرشان را می گذارم بر عهده ی خودشان...

* دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ب.ظ

وقتی هدیه ای از جنس آتش در دست دارید که می خواهید با آن ابنیه های کج را بسوزانید ، باید پوست و گوشت و رگ و پی و اعصاب دست هاتان تاب آتش داشته باشد. اینقدر صبورانه تاب بیاورید تا شایستگانی در خور شما را بیایند و هدیه تان را به دیده بگذارند .
وقتی چنین بی صبر و کم گنجایش تر از هدایاتان در خود می مانید و به ناگاه آتشفشان جانتان سر میگشاید ، شراره های پرّان، جانهای نا آماده را داغ می نهد ، پس گوش هایتان را برای گرفتن فریادشان هدیه کنید .
هدیه طبیعت به نا آرامی و بی بردباری شما ، گوشه ی عزلت و جنون است ، پذیرفتن این هدایا را دست کم به پیرانه گی بسپارید .
....
جملات آمرانه ام را به حساب کم مایگی ام بگذارید
که همانند شما درافتادن را نمی دانم ، اما همانند خودم تماشا و گوش سپردن را میدانم و بی انکه از شما انتظار پیامبری و معجزه داشته باشم تلاش میکنم بیاموزم .

دوست من!
«راه من اکنون این است»، باقی دیگر حدیث ناظران است و برای خودشان محترم!
خطاب آن سخنان به ققنوس بود؛ ققنوس خیس شوید تا بیاموزید آنچه گفتم شکواییه بود یا از جنس دیگر....

سوفیا سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:31 ق.ظ

دوست گرانمایه ام جناب ابریشمی درود خدایان المپ بر شما باد. از پاسختان ممنونم. اما باور بفرمایید وقتی از رهایی از تهوع زرتشت می پرسم به هیچ رو آهنگم "پاک سرشت شدن همگان" بر مبنای گونه ای اخلاق یهودی- مسیحی نیست، چه هر کس کمترین آشنایی با نیچه داشته باشد می داند بنیان های اخلاق کهن از دید او نیستی خواهانه اند. بنابراین هنگامی که می پرسم، پس از رهایی از حس "کینه توزی" نسبت به زمان و چنان بودش در دیدگاه زرتشت نسبت به واپسین انسانها (انسانهای سست، پست، میانمایه و ... ) چه دگردیسی ای صورت می پذیرد متوجه این موضوع هستم. پَس چیزی که بر روی آن پای می فشرم به گمانم بغرنجی بنیادین در اندیشه ی نیچه است. رهایی از تهوع چگونه زرتشت از بیماری کینه توزی نسبت به انسان سست شفا می بخشد. پاسخ شما تنها این است که چرخ چرخان زمان خود به خود نیروی های واکنشی را به نیروهای کنشی دگرمی دیسد، و نیروی های میانمایه را از میان می روبد و سستی را به نیستی فرو می فکند، و جهان انسانی جایی می شود در خور زیست ابرانسان. اما این سخن به هیچ رو آبی به روی تفتگی جان من نیست. چشمداشتم این بود که برایم روشن سازید چگونه آموزه ی بازگشت جاودان، به فرجامی که شما از آن دم زده اید راه می برد. چنان بزی که بخواهی جاودانه به همین زندگی که زیسته ای بازگردی. این بنیاد آموزه اخلاق اصالت مدار نیچه ای است. همچون فرمان فریزی کانت بزرگترین مشکل این آموزه این است که از قضا کنشگران درگیر در عمل اخلاقی یعنی همان انسانهای پست را نمی بیند، سوال این است چه چیزی انسان پست را بدان وامی دارد که بفرجام در راه آموزه ی اصالت نیچه ای گام نهند، و سست بودگی خویش را به خطر افکند و در راه پرخطر انسان اصیل گام نهند. این به واقع برای من محل پرسش است. متن نیچه به گمانم در این باره خاموش است. از طرفی دیگر دلوز اذعان داشته که در آموزه ی بازگشت جاودان نیچه "همان" زندگی نیست که باز می گردد بلکه این تنها کنشهای آری گویانه اند که بازمی گردند، بایسته است یادآور گردم، از دید من در متن خود نیچه از این سخن دلوز خبری نیست، یعنی من هیچ جا چه در چنین گفت زرتشت و چه در حکمت شادان چیزی نیافته ام که نشان دهد سخن دلوز در این باره قرین حقیقت است. اما با این که دلوز بر آن است که تنها نیروهای کنشی اند که باز می گردند باز همو روشن نمی سازد که چگونه می توان میان اراده های فردی گوناگون که ممکن است آماجهای گوناگونی را برگزینند و در راه ان کنشمندانه نه واکنشانه راه بسپارند می توان جمع بست. من پرخوری را خواهانم و بازگشت جاودانه ی این زندگی پرخورانه را اراده می کنم، من اساساً سستی را خواهانم و بازگشت جاودان این زندگی سست منشانه را اراده می کنم، جان من در سرسپردگی قرین شور و سرور و سرشاری است، من بازگشت جاودان این زندگی واداده منشانه را خواهانم و .... اینجاست که آموزه ی بازگشت جاودانه ی نیچه ای از آماجی که از آن خبر داده یا ابر انسان باز می ماند، چه هیچ جا در اندیشه ی نیچه روشن نمی شود راه زندگی اصالتمندانه چگونه راهی است، و از قضا چنین باز از زبان زرتشت می شنویم که به راه خودت برو آنگاه است که در مسیر آموزه من راه سپرده ای و ... . پس از دید من 1) باز گشت جاودان بازگشت جاودان همان است است نه فقط بازگشت نیروی های کنشی 2) اگر چنین باشد انسان سست هم جاودان بازمی گردد. نتیجه این که باید دلیلی باشد که زرتشت نیچه توانسته باشد بر مبنای آن حتا زندگی را در آن انسان پست، هست را برتابد و بدان آری گوید. در آموزه ی نیچه ای جایی هست که می توان به این رنج، این رنج که انسانها سست و میانمایه و کوچکند آری گفت. اگر بفرمایید این آری گویی به خاطر آینده ای هنوز سرنرسیده است که در آن آینده انسان سست به جان آزاد و والا دگردیسیده است، باید اذعان بدارید تا بدانگاه زندگی انسان چیزی مهوع است و شایسته ی نه گفتن، و این با ادعای ما دوستداران نیچه که زندگی را چیزی زیستنی می دانیم جور در نمی آید.

موضوع بازگشت جاودان، در تفکر نیچه چالشی جدی به همراه دارد و چنانکه هایدگر و دلوز به نیکی بر آن دست گذاشتند، در فهم آن باید فراسوی برداشت های رایج و سرسری از نیچه، قضیه را دید.
دلوز در رساله ی مفصل ترش «نیچه و فلسفه»، در فصلی دقیق به وارسی ایده ی «کنشی و واکنشی» در تفکر نیچه و نسبتش با مباحث دیگر می پردازد، از جمله خواست قدرت و بازگشت جاودان؛ بررسی دقیقی که استنتاج و استدلالی را بی ارجاع به متن اصلی پیش نمی برد.
در فصل کنشی و واکنشی از کتاب پیش گفته، به «هستی شناسی گزینشی» و «انتو-اتولوژی» خاص نیچه می رسیم. در ابتدا نیرو به مثابه حد هستی شناختی معرفی می شود، سپس کیفیت، کمیت و مساله سلسله مراتب نیروها خصلت نمایی می شود.
اما در ادامه، چنانکه از نیچه نقل می شود، این هستی شناسی هنوز ناقض است و باید عنصر ژنریک و تفاوت گذاری به مفهوم نیرو افزوده آید: این عنصر همان خواست قدرت است.
خواست قدرت، نیرو نیست؛ بل عنصر برسازنده و تعین بخش و ارتباط دهنده ی نیروها با هم است. خواست قدرت، جدا از نیروها، خود خصلت جدا دارد: یا آری گو و تایید کننده است یا نفی کننده و نیستی خواه.
نباید کیفیت خواست قدرت را با کیفیت نیرو -کنشی و واکنشی- خلط کرد و مساله دقیقا در تمایز این دوست.
هر نیرو، بنا به کیفیت خواست قدرتی که برسازنده ی آن است، در درجه ی خاصی از کیفیت خود قرار دارد: نیروهای واکنشی هر کدام حد ویژه و سلسله مراتب خاصی دارند، برای مثال یک نیروی واکنشی نیروی کنشی را از آنچه می تواند جدا می سازد و یک نیروی واکنشی دیگر، تنها بردگی می کند و نیروی واکنشی دیگر، نیروی کنشی است که به دست یک نیروی واکنشی، واکنشی شده در آستانه ی فروپاشی است و ...
این ها بنابر طبیعت خواست قدرت است که به وجود می آید و بنابراین هنر تبارشناسی نیچه نیز، متقابلا درگیر با دو سطح می شود: نیروکاوی از یک سو و از دیگر سو، تحلیل سرمنشا نیرو، یعنی خواست قدرت برسازنده ی نیرو ها...
خواست قدرت، چه تایید کننده و چه نفی کننده؛ از دیگر سو مساله ی شوند و دینامیک نیروها را موجب می شود: تبدیل و تبدل نیروها به هم، یعنی واکنشی شدن نیروهای کنشی و «چه بسا» کنشی شدن نیروهای واکنشی...
اما مشکل اینجاست که تمام تجربه و فهم ما از شوند نیروها، از واکنشی شدن کنشی ها بوده و این است دل آشوبه ی بزرگ و نفرت سترگ زرتشت از انسان و واپسین انسان...
اما آیا شوند دیگری ممکن است: «کنشی شدن» امکان پذیراست؟ آیا می توان بر این تهوع سترگ چیره شد؟
اینجاست که بازگشت جاودان، راز بزرگ زرتشت طرح می شود: هر چه میخواهی را چنان بخواه که تا ابد، بازگشت آن را نیز بخواهی...
این یک قاعده ی گزینشی است، که دو لحظه ی خاص را در دل خود دارد، لحظه ی نخست، لحظه ی پالایش میان مایگی و کنار نهادن نیروهای واکنشی است که در سطوح پایین و خواست قدرت کمینه هستند... بردگانی که تنها در میان مایگی خویش چنان می زییند و میگوند «بر نیستی است بنیان جهان، پس خوش باش و میندیش!».
اما لحظه ی سترگ بازگشت ابدی، پالایش این ها نیست؛ قسمی نیروی واکنشی از پس این پالایش می ماند که تا سرحدات خود بسط یافته و حتا بازگشت خود را تا ابد نیز میخواهد. نه بردگانی که با بی مایگی خود خوش اند؛ بل زاهدان و پارسایانی که آرمان زهد و کینه توزی را به سر حد خود رساندند و ابایی ندارند به بازگشت جاودان چیزهایی بیندیشند که اکنون دارند...
بازگشت جاودان نیچه اما دقیقه ای بنیادین را مطرح می کند، یک نیروی واکنشی که تا سرحد خود بسط یافته، و خواست قدرت نه گوی خود را به نمایش گزارده، هنوز به تمامی با خواست قدرت خود یکی نشده، چنانکه او به هنرمندی نشان می دهد در آرمان زهد و کینه توزی و نیستی خواهی، هنوز نشانی از خواست زندگی نهفته، و در خوار داشت زمین چه دروغ بزرگی نهفته: خوارداران زمین نیز، از روی بزرگداشت آن، آن را خوار می دارند. نالیدن از چیزی و نفی آن، چنانکه در دیالکتیک بیان می شود، برای نفی در نفی و نگاهداشت و حفظ آن است. چنانکه سقراط نیز، با روش دیالکتیک خویش، بر آن بود تا سوفیست را سوفیست کند... تا او را حفظ کند و دگر کند...
پس، خواست نیستی هنور در واکنشی ترین نمود نیروها، ناتمام است. بازگشت جاودان اما حدنهایی و کامل خواست نیستی را می خواهد. او خوار دارندگان زمین را میخواهد «که تا به آخر» به خواست خویش وفادار مانند و نفی خود را به انتها برسانند. در اینجاست که بازگشت جاودان، آری گویی جاودانه نه به خود نیرو، که به آری گویی به عنصر برسازنده ی نیرو، یعنی به خواست قدرت آن نیرو، باز میگردد.
قاعده ی گزینشی بازگشت جاودان در دقیقه ی دوم خود، بدل به «نابود گری مضاعف» می گردد که فراسوی نفی هر نیروی کنشی، دست آخر به خود نیروی واکنشی برمی گردد و آن را نابود می کند.
این همانجاست که زرتشت در دیباچه ی کتاب، از کسانی می گوید که نابودی خویش را خواهان اند، از کسانی که سقوط خود را خواهانند و کسانی که از پل بی هیچ تردیدی عبور می کنند.
و یا قطعه ی بزهکار شوریده رنگ برای مثال. مساله ی بازگشت ابدی همینجاست! آنچه مایه ی چیرگی زرتشت بر تهوع اش از انسان می شود، کشف بازگشت جاودان، همچون نهایی ترین حد خواست قدرت است، چنانکه خواست نیستی را به نابودسازی خود نیروهای واکنشی می رساند و خود خواست قدرت را دگردیسیده می کند و از خواست نه گو، به خواستی آری گو بدل می سازد. و چنین است شوند بی وقفه ی هستی که یک تبارشناس و نیروکاو، آن را در می یابد.
و چنین بود که نیچه نیهیلیسم جهانی و جنگ های ویرانگر را پیشاپیش می دید و هم هنگام به فرا انسان هم امید داشت.
آری گویی نیچه، به این معنا یک نیهیلیسم مثبت است، که همچون یک تبارشناس و نیروکاو، به دگردیسی نهفته و بنیادین نظر دارد، دگردیسی که واپسین انسان، با وجود تهوع آوری و نیهیلیسم اش، دگر خواهد کرد..
این است که یک خوش بینی مثبت و ساده انگارانه را نباید در نیچه جست، او از «نیهیلیسم» مثبت می گوید که دوسویگی پس پشت هر پدیده را می بیند.
نیچه را نباید با قرائت دیالکتیکی فهمید و به ویژه باید از «زایش تراژدی» او با احتیاط عبور کرد. رساله ای که خودش در مقدمه ای انتقادی که بر آن نگاشت، از ضعف های دیالکتیکی و ساده انگاری های شوپنهاوری و کانتی اش، تبری جست!
دیونیزوس نیچه را در دیالکتیک با آپولون نباید فهمید! او در آن روزگار دو مفهوم بزرگ را کشف نکرده بود: خواست قدرت و بازگشت جاودان!
با این دو کلید واژه است که می شود فهمید چگونه نیچه بر نگاه دیالکتیکی اش و زرتشت بر بدبینی اش چیره گشت....

نامه دوستانه ای از سوفیا به شما سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:32 ق.ظ

بگذارید در باب کامنتتان به جناب ققنوس خیس هم بی پرده چیزی بنویسم، ما دوستان خودخوانده ی! شما، که شما را "می ستاییم" نه این که مومنانه "بپرستیم"، از نیش سُخنِ آخته تان رنجیدیم شاید این هم از میانمایگی ما باشد – که منکرش نیستیم چه من خود هماره به شما و ذهن تیز و همت و کوشندگی شما غبطه خورده ام- اما در سخن تان چیزهایی بود که نشان می داد که روی سخن شما با کسان است نه با اندیشه ها. بی پرده بگویم من در این سخن شما:
"آه که چه دل آشوبه می گیرم از حقارت شان وقتی مرا پیامبر و محبوب و خدایگان می خوانند! وَه که چه چندش آور است خود، ابژه ی والای ایدئولوژی دیگران شدن! حال میفهمم طعنه ی ریز زرتشت نیچه را، آن دم که به پیروانش گفت: می روم و روزی باز می گردم که بتوانید مرا نفی کنید".
خود را آماج خدنگ شما یافتم و ناراحت شدم، رنجیدگی ام فزون گشت آنگاه که دیدم جناب محی الدین این را به فاشیسم! مستقر در بنیان اندیشه های ما نسبت داده اند. چه فاشیسم، دیگر بودگیِ دیگری متفاوت با خود را نفی می کند در صورتی که هدف ما نه نفی دیگری که کوشش برای به رسمیت شناخته شدن "دیگر بودن" خودمان بوده است و نه چیزی بیشتر. اما رنجشم را من به سستی خود نسبت دادم و به آن برده ی درونم، و زود از آن شفا یافتم. اما سَوای رنجش ما، در شیوه ی سُخن شما پتانسیلی برای نفی دیگری وجود دارد و این با منش فاشیست بیزار شما جور در نمی آید، بگذارید چنین بگویم، اینجا ضعف شما بود و واکنش تان که سخن گفت نه نیروی خواهنده و آفریننده تان! ما انسان های میانمایه با "نفهمیدن" همایمان، حس تهوع شما را برانگیختیم و باعث شدیم، "بالا آورید"، اما یک نکته را باید بدانید، سُخن ما و به ویژه سخن من هیچ گاه برای اثبات "برتری" خودمان بر شما نبوده است، چه من به هیچ رو خودم را در حد شما نمی دانم و دست بر قضا یک بار صراحتاً این را به شما گفتم و از شما خواستم مُخاطبانی بهتر از ما برای خویش بیابید، چه خوب می دانستم انسان کوشا آنگاه که به کسانی بر می خورد که نیرویش را و توان اش را در نمی یابند به رخوت می گراید و بیمار می شود. این پیشنهادی است که من باز هم برای شما دارم چه من گرچه از زمره ی "مومنان" شما و هیچ کس دیگر نیستم، اما توان شما و نیروی شما هماره مایه ی "تحسین و ستایش" من بوده، و چندان تنگ بین نیستم که بخواهم این شور و نیرویی که در شما هست را فقط ار سر تنگ بینی به هیچ بگیرم و به نفی اش بپردازم. بنابر این اگر گهگاهی گفتگوهای نصفه-نیمه با شما داشته ام این گفتگو ها را نه برای خود ارضایی که حقیقتاً برای آموختن آنجام داده ام، اما گاهی خود را ناتوان از پیش آمدن با شما دیده ام و گاهی بیماری عصبیم امانم را بریده و .... اما بگذارید چیزی ایجابی هم بگویم شاید هم به درد دنیایمان بخورد هم آخرتمان. همه ی ما لحظه هایی داریم که می رنجیمدرد می کشیم این که فهمیده نمی شویم، اما خوب است این را به آن تنهایی ذاتی که "وجود ماست" نسبت دهیم و با خود بیندیشیم که آری همه ما رنج می بریم و همه ی ما تنهاییم. از آن گذشته هیچ کدام از ما مرجع حجیت نیستیم، و از همین رو باید بدانیم که "وظیفه" ما، کسانی که گمان می کنیم می اندیشیم چیزی نیست جز هموار کردن راهی به سوی آماجی که می پنداریم برای آزادی انسانها ارمغانی است. بنابراین بهلید به بیانی "سقراطی"!! بگویم، اگر آموزگار، چه کوچک چه بزرگ چیزی بیش از آموزگار بودن خود را بخواهد، یعنی اگر آموزگار بخواهد فزون بر اموزگار بودنش مَرجع حجیت هم باشد، انگاه از دل همین اندیشه است که اندیشه ی آزاد به بند کشیده خواهد شد، اتوریته و مرجعیت بر کرسی خواهد نشست و فاشسیم مستقر خواهد شد. سخن دوستانه ام را بر من ببخشایید،
روده درازی های یک "غیر مومن" ستاینده ی جناب ابریشمیِ نستوه.

رفیق گرانمایه!
آن سخن که با ققنوس عزیز گفتم، نه شکواییه بود و نه به زبانی جز زبان خودمان... آنچه از این متن مایه ی رنجش شما و دیگرانی شده، بی پرده بگویم که نسبتی با خود متن نداشته.
من از اندیشه می رنجم، اما اندیشه لاجرم در اندیشمند تعین می یابد. من تفاوت مان را درک می کنم و از برای همین تفاوت است که خواهان پنجه افکندن در اندیشه های شما دوستانم!
بر سر واپسین گفت و گو در بلاگ فرزانه، البته از کم دقتی برخی رفقا دلخور شدم، اما این دلخوری، «رنجش»ی نبود که مایه ی نگاشتنم «برای ققنوس» شود.
آن دلخوری، حداکثر به همان بند صفرم واپسین کامنتم بروز یافت. جز آن، چیزی مستقیما به آن کار زار بازنمی گشت.
اشارت محی الدین هم به متنی از فوکو بود، که در دسترس هست، متنی فوکویی از فوکو برای رفیقش دلوز!
در آن متن آمده مراد از فاشیسم چیست و به چه معنا هر کدام «فاشیستی نهفته در درون» داریم و چگونه می توان با آن کنار آمد و مهارش کرد.
کسی به معنای ایدئولوژیک کسی را فاشیست خطاب نکرده رفیق!
در باره ی آن «مومنان» که طرف سخنم با ققنوس بود، معنایی خاص دارد که ان کس که خطاب به او بود و باید این متن را می فهمید، فهمید...
این متن به واژگانی نوشته شده، که فرهنگ لغاتش تنها نزد دو نفر است و بس، پس اگر آن را به مثابه فهمیدن حال و منظور من می خوانید، به برداشت های خود اطمینان نکنید....

سوفیا پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:44 ق.ظ

درود بر شما دوست گرانمایه.
از وقتی که صرف روشن تر گردانیدن من نمودید بسیار سپاسگزارم.

رنجش من گذرا بود فقط چند دقیقه!!

سوای همه ی این حرفها- من ندیده شما را دوست می دارم و می ستایمتان چه شما را در خور ستایش و تحسین می دانم. در یک کلمه. بودن تان برای ما مایه ی قوت قلب و امید است و البته برانگیزاننده ی حس کوشش و تلاش بیشتر!
با سپاس

عدالت جو شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:50 ب.ظ http://www.edalatjo.blogfa.com

بله... .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد