آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

عاشقانه

حلقه ای که فقدان مرکزی اش را در آغوش کشیده، آیا نه شبیه ماست که «نه بودگی» بودن مان، امکان بنیادین هستن مان، «مرگ»مان را در آغوش کشیدیم و می کشیم؟
مرگ! چه کس را توان چشم در چشم شدن با این فقدان بنیادین است؟
و چه قدر دلم برای خدا می سوزد که فاقد این فقدان است!
و چه قدر دلم برای جوجه خداهای زمینی می سوزد که مذبوحانه از مرگی می گریزند که «آن» خودشان است و در این گریز، شبیه تر از هر زمانی به مرگ شان می شوند: مرده! هر کس! بس بسیاران!
چون حلقه ای که دیگر دور فقدان اش حلقه نزند، پس وا می رود و فقدانش دور او حلقه می زند، می شود طنابی غرق در اقیانوس فقدان و عدم... بی شکل و معنی، درست شبیه فقدانش...
آه مرگ من! بیا تا سخت در آغوشت گیرم....
دریغ که زمین و زمان و زبان من، این واژگان را واژگون می فهمند...
تو بفهم رفیق من! تو بفهم...

تفکر و فلسفه: در گفت و گو با ققنوس

آنچه در ادامه می آید، نخستین کامنتی است که ذیل این نوشته ی ققنوس خیس، آن را نوشتم. این نوشته، پیش از آنکه بخواهد متنی در گفت و گو با ققنوس باشد، می کوشد متنی در گفت و گو با نوشته ی ققنوس خیس باشد و از این طریق، راهی را به تفکر انضمامی و انتقادی بگشاید.

این مهم هیچ گاه با گپ و گفت، به ویژه از جنس روزمره برآورده نمی شود، از همین روست که می خواهم روی سخنانم با کلماتی باشد که حالا هیچ اهمیتی ندارد مولفشان کیست و چه می خواسته بگوید. چه که، آنچه نزد من پدیدار است، آن است که واژگان و متن او می خواهد بگوید.

باری، اگرچه تمام این ها را برای یک نوشتار که عنوان تفکر انتقادی داشته باشد لازم می دانم، اما به هیچ رو بسنده نیست، و از همین جاست که حاصل نوشته ی من، بیشتر از آنکه سر راست باشد و به نتیجه برسد، آشفته است و بلکه از نتیجه گیری طفره می رود. بدیهی است که این نمی تواند، «دفاعیه»ی مولف از نوشتاری ضعیف باشد که داعیه انضمامی-انتقادی بودن دارد، چه که مولف هم چنین بخواهد و بتواند، فرقی به حال آنچه نوشته شده نمی کند. پس از مولف، این متن اوست که می نویسد و در حافظه و اذهان خوانندگانش کوشش زنده ی خود را ادامه خواهد داد.

اما برای گام نخست، چه بسا بتوان آن را جدی گرفت، نه از سر ارفاق، بل از این جهت که «در راه تفکر شدن» امری فی نفسه و فارغ از معادلات سودا زده ی بازاری سود و زیان است. گام نخست اگر فاجعه هم باشد، همین فاجعه بودگی است که تمام کوره راه های دیگر تفکر را فراسوی ما می گشاید.

این نوشته ی آشفته و بی حاصل، اما هر چه باشد، از سنخ کوشش های ساده سازانه و خوش دلانه ای نیست که راه های «از پیش بسته بندی شده»ی تفکر را جهت «خطای ابلهانه نکردن» و «گریز از افسون شدن افکار» و «در دام مغالطه نیافتادن» و ... ارائه دهد. نوشته هایی که از سر حقارت و تهی دست بودگی خودشان، جز از راه تمسخر نام های بزرگ چون افلاتون و ارستو و ... نمی توانند حتا مولفشان را ارضا کنند.

این نوشته، دست کم می کوشد تا نشان دهد، «می توان» به گونه ای دیگر هم به تفکر فکر کرد، تفکر نه همچون به کار بستن اصول و روش؛ بل همچون کاویدن و ساخت گشایی در همین اصول و روشی و مبادی که «عقل سلیم» و امثال آن نام می گیرند. این نوشته و بی حاصلی و آشفتگی اش، دست کم می تواند نشان دهد، راه آنچه تفکر و به ویژه تفکر انتقادی خوانده می شود، راهی ساده و از پیش پیموده شده نیست و ای بسا که نبوغ بیشتری از «حکم صادر کردن مبتنی بر مشاهدات» و شیرین زبانی بخواهد و البته صبوری و جدیتی فزون تر از مکرر کردن مطالب دست چندم و حرف های مد روز...


ادامه مطلب ...

از ننوشتن...

همین که به آنی که واپس می‌گریزد کشانده و مرتبط شدیم، به راهی کشانده شده‌ایم که به سوی آن گریزنده و رخ‌پوشنده است و در قرب رمزآگین و بنابراین ناپایدار طلب فراخوانش آن. وقتی انسان به طور خاص در این راه کشانده می‌شود، او فکر می‌کند، خواه هنوز از آن واپس گریزنده دور باشد، خواه این واپس گریزی همچنان در پرده نهان ماند. سقراط در تمام حیاتش و تا دم مرگش کاری جز آن نکرد که خود را در معرض تندباد این کشش نهاد و نگه داشت. هم از این روست که او خالص ترین متفکر مغرب زمین است. هم از این روست که او هیچ ننوشت. چه، هر که از سر فکرت نوشتن آغازد لاجرم ماننده ی آن کس است که از برابر تندبادهای به غایت شدید به بادپناه بگریزد.

این که پس از سقراط همه ی متفکران غرب در عین بزرگیشان به ناچار چنین پناهندگان و گریزندگانی بوده اند، سر نهان تاریخی است که تاکنون پنهان مانده است....

{اما} این سخن مایه ی حیرت و باعث این پرسش متقابل می‌گردد: «پس افلاطون، آوگوستین، توماس آکویناس، لایب نیتس، کانت و نیچه چه می‌شوند؟ آیا این متفکران را باید در برابر سقراط بسی کوچک شمرد؟» اما آنکه چنین پرسشی مطرح میکند، این را ناشنیده گرفته است که ما همچنین گفتیم که پس از سقراط، همه متفکرین غرب «در عین بزرگیشان». این نیز تواند بود که کسی خالص ترین متفکر ماند بی آنکه در زمره ی بزرگ ترین ها باشد. ای بسا چیزهای اندیشیدنی که در این نکته هست. هم از این رو، باب گفتار درباره ی سقراط با این واژه ها گشوده گشت: «این که پس از سقراط همه متفکرین غرب در عین بزرگیشان {به ناچار چنین پناهندگان و گریزندگانی بوده اند} سر نهان تاریخی است که تاکنون پنهان مانده است.»

آنچه درباره ی سقراط شنیده می‌شود آن است که وی خالص ترین متفکر بود و مابقی مطلب ناشنیده می ماند. سپس وقتی یکسره بر روی ریل مطلب نیم شنیده پیش رویم، به حیرت زدگی از گزاره ای می‌رسیم که به نحوی چنین یکسویه جزم اندیشانه است...


{مارتین هایدگر، چه باشد آنچه خوانندش تفکر، ترجمه ی سیاوش جمادی، نشر ققنوس، صص 98-113}