آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

برای آدمی که متناهی ست..

معرفت به خدایان بس دشوار است و عمر آدمی بسی کوتاه (پروتاگوراس)

آری جناب پروتاگوراس حکیم! حق با شماست، ولی چه می شود کرد؟ اشتیاق معرفت به امر نامتناهی را چه کسی جز موجود متناهی تواند داشت؟!

فلسفیدن همچون تپق زدن!

فیلسوفان عموما سخن وران خوبی نیستند، چرا که بیشتر از تپق زدن به وجد می آیند تا توالی منظم و بی نقص کلمات!
لحظه ی حیرت فلسفی، لحظه ی آگاه شدن از چند وچون نظم امور نیست، که در این صورت پس از نخستین تحیر فلسفی، باب تمام پژوهش ها بسته میشد. این دقیقه ی حساس، بیشتر آگاه شدن از این نکته است که نظم و نسبت میان امور و در یک کلام هستی، هیچ ارتباطی با تمام آنچه ما از این نظم میفهمیم ندارد.

حال ما خوب است ولی...

از احوالم پرسیدی، نگرانم بودی. حق هم داشتی، این روزها کمتر شبیه زنده ها بودم.

گفتم خوبم.

گفتی واقعا؟!

گفتم باور کن! برایت از کارهایم گفتم و برنامه ی شلوغ زندگیم. اینها را دلیل آوردم که باورت شود خوبم. گفتم آدمی که خوب نباشد، اینقدر کار و انگیزه برای جنگیدن و ادامه دادن نداره، اینقدر شلوغ تر نمیکنه دور و برش رو، و این که آدم ناخوش اصلا دلیل و انگیزه ای نداره تا چیزی رو برای کسی ثابت کنه و من هنوز دارم برات «اثبات» میکنم که خوبم و ....

دروغ نمیگفتم، برای همین هم باور کردی. تو هیچ وقت حرف های دروغ ادم ها را باور نمیکردی

ولی رفیق! خوب بودن، همیشه هم خیلی خوب نیست، اگر زندگی برایت چاره ای جز خوب بودن نگذاشته باشد.

فلسفه و روابط انسانی

تو را از روی بی تفاوتی یا شرایط بیرونی که پیش آمده فراموش نکرده ام. بل از این رو فراموشت کرده بودم و فراموش خواهم کرد که هر بار پا در راه کار متمرکز [فلسفی] بگذارم. این موضوع نه در چند ساعت یاچند روز، که فرآیندی ست که هفته ها و ماه ها برای رخ دادنش باید آماده شد و پس از آنکه رخ داد، دوباره محو میشود و باز از نو... و هنگامی که به دست آورد فلسفی از نقطه نظر دل کندن و قطع روابط انسانی مینگرم، این دست آورد را دردناک ترین چیزی می یابم که در تجربه ی انسانی میشناسم.


هایدگر در نامه ای به هانا آرنت

مرثیه ای برای هستی، پس از مرگ تو


مرگ تو تلخ نبود، بی معنا بود. آنقدر بی معنا که هر وقت با خود مینشستم و به بعدش فکر میکردم و از خود میپرسیدم حالا چه میشود؟ یک نیروی بی نهایت قوی و آزاردهنده از درونم مرا به پاسخ وا میداشت که «هیچ! هیچ اتفاق خاصی نمی افتد و من باید دوباره زندگی را ادامه دهم!»

و من چه قدر در زندگی ام از این «هیچ» بزرگ میترسیدم! از این تکلیف مالا یطاقی که برگردن آدم می گذارد، از این که آدمی را وا میدارد تا باور کند برای هیچ کار و معنای خاصی ساخته نشده، از این که هر فاجعه ای را، هر چه قدر هم که ویرانگر و فرساینده باشد، باز بدل به تکراری روزمره و بل ملال آور میکند، از این که نه تنها هستی را برای آدمی ملال آور میکند و بیهوده، بل انسان را نیز به ملال هستی بدل میکند..

و من از ترس ملال بزرگ آن بی معنایی، مرگ تو را بدل به تراژدی کردم، بدل به تلخی و سوگواری، بدل به معنا، معنایی که هر چند تلخ است و پر آب چشم، اما لا اقل «معنا» ست..

بیمی هم از این تلخی بی پایان نداشتم، چه هر تلخی را شیرینی میدانستم که روزی ناگهان تغییر چهره خواهد داد و جای تمام غصه هایی که به جان آدم روا داشته، لبخند  شادخواری باز پس میدهد، چنانکه هر شیرینی و شادی نیز غمی نقاب بر چهره است. نمیدانم این قاعده ی کلی کار است یا مکانیسم دفاعی روان و ناخودآگاه من، اما هماره شادی پس از غم برایم دلچسب تر بود، چنانکه تلخی غم پس از طعم گس و بی معنایی ملال آور زندگی

تمام این تدابیر مضحک و بی حاصل، اما فقط برای دیگران بود. برای آنکه زندگی را چنان برای شان بازی کنم که باورشان شود معنایی هست و من بین  دو قطب مخالف آن در نوسانم.

اما لحظاتی را که چنین تنها با خود تک افتادم چه کنم؟ لحظاتی که مازاد تمام آن معانی جعلی را، در حکم ملالی عمیق و بی پایان باید بر خود هموار کنم و هموار هم نمی شود. بودنت اگر هیچ چیز نداشت، آخرین حجابی بود که میان من و خودم بود، آخرین نقطه ای که ممانعت میکرد از سقوط من در ملال هستی، از نفرین شدن از زبان هستی

وقتی بودی، واپسین لایه ی بودنم، تمام دار و ندارم، میشد تو. پس تمام آن لعنی که هستی حواله ی وجودم میکرد، بر جان تو مینشست که تمام بودنم بودی. وه! که عشق چه سو استفاده ی غیر اخلاقی ای ست!

وقتی عالم و آدم همه ی من را نفی میکرد، پیکرم را زیر دست و پا له میکرد، باز میخندیدم، چون میدانستم بخشی از من در جوف وجود تو ابدی ست، بخشی از من جایی ست که حتا اگر تمام دشمنانم هم عقل شان را روی هم بگذارند، نمی توانند پیدایش کنند، پیدایش هم کنند دست شان به آن نمی رسد، چه هیچ کس را به قلب دیگری راهی نیست و من آخرین پاره های بودنم را در کنج دنج قلب تو پناه داده بودم.

حتا هستی ملال آور هم نمی توانست مرا به تمامی لعن کند، چه به قول فیلسوفان وعا و ظرف وجود من، نه وجود که قلب تو شده بود.

و من خودخواه، چنان یکپارچه «تو» شده بودم که پاک از یاد برده بودم تمام نفرینی که وجود نثار من کرده بود را یکسره برای تو به میراث نهادم.

حق داشتی بمیری، بار هستی خودت کم بود، حالا بار هستی من هم بر دوش تو افتاده بود! و چه معشوق بودن و دوست داشته شدن برایت گران تمام شده بود...

حالا که رفتی در کتم عدم، همه ی آن واسطه میان من و من، همه ی آن که نمی گذاشت عالم و آدم و بل هستی، به تنهایی با من مواجه شوند، هیچ شد.

حالا منم و یک عالم، منم و هستی، منم و ملال بودن و وقتی از خود میپرسم بعد از نبودن تو چه میشود، باز سر و کله ی آن پاسخ هولناک پیدا خواهد شد: «هیچ»

نفرین طبیعت

نفرین طبیعت یعنی دلت هم هنگام برای خورشید و برف تنگ شود. چنین بود که هر پاییز، طبیعت مرا نفرین می کرد...

ناراحتی مزاج!

اگر روزی زیاده از حد شادمانی کردید و با صدای بلند و پشت سرهم خنده سر دادید، سعی کنید به آدم های پیرامون تان زیاد نزدیک نشوید! مزاج آدمی در این مواقع، خود را آماده میکند تا تمام غم و خشم و تهوع اش را، ناگهانی و بی دلیل، روی نزدیک ترین آدم استفراغ کند!

دور بی حاصل تکرار و تفاوت

مثل بقیه بودن ساده ترین کار دنیا نیست، سخت ترین کار دنیاست. چون حتا بقیه هم مثل خودشان نیستند.

و ما همیشه در حالی که این را فراموش میکنیم، تلاش جانفرسایی را به خود هموار میکنیم تا متفاوت باشیم و مثل بقیه نباشیم و البته عموما هم در این تلاش احمقانه شکست می خوریم!

بیگانه، به مثابه نام دوست

چیزهایی هستند که تنها تا زمانی برای ما وجود دارند که نام ندارند، و از آن زمان که واجد نام میشوند دیگر نمی توان مطلقا به آنها اندیشید، مانند مفهوم زمان به نزد آگوستینوس

شاید دوستی هم از همین سنخ باشد. تا زمانی که به نام دوستی و مفهومش نیندیشی، بسا که دوستی ها کنی و دوست ها داشته باشی، اما از آن زمان آن را به مفهوم و آگاهانه بیندیشی، همه چیز وا میرود! آن لحظه که از خودت بپرسی «آیا او دوست من است؟» یا «آیا او به معنای واقعی دوست من است؟»، آن لحظه که شک کنی و وقفه در دوستی خود بیفکنی تا درباره ی دوستی دوست بیندیشی ، لحظه ای ست که دیگر دوست نخواهی بود و از دوستی تنها لفظش برایت باقی می ماند.

شاید همین است که هیچ وقت یک دوست خطاب به دوستانش نمیگوید «دوستان!» 

و باز همین بود که ارسطو گفت: دوستان! دوستی وجود ندارد!

شاید نام واقعی یک دوست، چیزی جز «بیگانه» نباشد. و کسی چه میداند که اگر نبود آن «بیگانه»، شاید هیچ کس دوستی نداشت.

اخلاق بردگان و آزادی

خیلی از اوقات بیش از آنکه دوست داشته باشیم چیزی را داشته باشیم، دوست میداریم آن چیز ما را داشته باشد. در اولی، هماره این امکان را به خود میدهیم که آن را نداشته باشیم، اما در دومی چنین امکانی فراهم نیست، چه آنچه متعلق به چیزی باشد دیگر نمیتواند نسبت تعلق خودش را با صاحبش قطع کند. 

روزگار برده داری هنوز سر نیامده! تا زمانی که اخلاق بردگان باقی مانده باشد، حتا اگر کسی هم پیدا نشود که ارباب باشد، این اشیا و دیگر امور هستند که برده ها را تصاحب میکنند...