آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

ذات زبان همچون محل وقوع ابتذال و حقیقت

مبتذل، اسم مفعول بذل است در باب افتعال. امر مبتذل، یعنی چیزی که در دسترس همگان است، امر پیش پا افتاده، هر روز استعمال شده و مستعمل، و به قولی دیگر، چیزی که دم دست است و مدام دستمالی میشود.

با این تعابیر، بسا که بگوییم زبان نمونه ی تام امر مبتذل و بلکه عین ابتذال است! چه چیزی بیش از زبان، در زندگی روزمره «استعمال» میشود؟ و اصلا ذات زبان در چه چیزی غیر از آن میتواند باشد که مدام دستمالی و استفاده شود؟

اما این استدلال نمیتواند آدمی را مجاب کند، گویی مغالطه ای در میان است. اگر زبان خود ابتذال باشد، پس آنچه غیر مبتذل است، لاجرم به بیرون از زبان تبعید میشود و مگر در باب آنچه بیرون از مرزهای زبان است میتوان اندیشید و سخن گفت؟ مگر معنای امور، جز از خلال زبان میتواند برای آدمی آشکار شود؟ اگر زبان این چنین در هاویه ی ابتذال فرو افتد، دیگر چیزی در جهان می ماند که از هجوم ابتذال در امان باشد؟ و از آن بالاتر، خود جهان در کلیت و تمامیت اش، مظهر ابتذال نمیشود؟

این پرسشها اگرچه سویه ای از حقیقت را به ما نشان میدهند، اما استدلال ما، مبنی بر ذات ابتذال گونه ی زبان، ضمنا وجهی دیگر از حقیقت را نیز آشکار میکند، و آن عبارت است از اینکه ابتذال هماره از دریچه و از خلال زبان است که رخ دادنی.

زبان اگر به حال خود رها شود و چون ابزاری کاربردی صرفا «استعمال» شود، بسا که ما را به عمق خطر ابتذال پرتاب کند و تمام عالم ما و از سویی دیگر وجود ما را همچون امر مستعمل و بنابراین مبتذل، فرسوده سازد. اما در مقابل این رها کردن، میتوان «پروا»ی زبان را داشت و آن را مدام «تیمار» کرد. نگهداری و پاسداری از این موجود حساس، کار آن کس است که حس آوارگی ناشی از بی زبانی آدمی را در هستی، به جان خویش دریابد و شاعرانه در هستی سکنی گزیند. اوست که ندای زبان را میشنود و وجود خود را یکپارچه در تخاطب با زبان می یابد. اوست که می یابد هر سخن آدمیان، پاسخی ست به ندای خاموش وجود، به زبان، به لوگوس.

پس این تخاطب را به تفنن و تلذذ برگزار نمیکند، چه که میداند آوارگی آدمی جز در  «زبان بسته» بودن او در این تخاطب نیست. پس نگاه بانی او، همزمان هم پاسداری از وجود و زبان خواهد بود و هم نگاه داری از ذات بی قرار و آواره ی آدمی. 

و این چنین ست که شاعر، رنجی مضاعف را به جان میخرد. رنجی که اگر در میانه ی قومی، کسی نباشد که آن را تاب آورد، سقوط آن قوم در ورطه ی بی بنیادی و ابتذال، نتیجه ی گریز ناپذیر آن است.

از این روست که باید هر آینه از نو، از کیستی شاعر و مناط امکان شعر در زمان و وضع و حال خود بپرسیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد