آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آزادی، دیگری، نوشتن

(برای میلاد پشتیوان)


۱) به عنوان موجودی متناهی تنها آن زمانی آزاد توانم بود که به مرزهای تناهی خویش واقف باشم. بنابراین هر گاه احساس آزادی به مثابه رهایی از هر قیدی را در خود تجربه میکنم، عمیقا نگران میشوم، چون وجود متناهی من، به صرافت طبع میداند که هیچ حال بی قیدی برای او ممکن نیست. همین نگرانی ضمنی در پس پشت هر احساس آزادی است که خود را همچون اظطرابی گنگ ظاهر میکند و عیش و خوشی ناشی از این وضع ظاهرا آزاد مرا بهم میزند!


۲) شاید از همین روست که هنگام تصور یک ورطه ی بی پایان و لایتناهی، دچار خوفی میشوم که تمام وجودم را به لرزه می اندازد. خوفی که گویی هماره در من و در مواجه هایم به صورت مضمر و پنهانی بوده، اما حالا در مقام این تصور، خود را بی پرده بر من آشکار کرده. چه اینکه من هماره خود را در هر کنشی به صورت فاعلی مختار می یابم که نهایتا آزادانه فعل یا ترک فعل خود را به انجام رسانده و این احساس آزادی به صورت ضمنی هماره در هر کنش من هست و به دلیل حضور همین احساس آزادی، چنانکه در بند پیش نشان دادم، دچار نگرانی و اظطراب میشوم.


۳) اما حضور دیگری در جهان، مهم ترین راه گریز از این تنش بی پایان وجودی ست، دیگری همچون موجودی که تناهی مرا بر من آشکار میکند و مرا از حال سقوط در ورطه و آشکارگی اظطراب ناشی از آن می رهاند. دیگری، همان کس است که با هست بودنش، مرز تناهی مرا به من باز میگردادند و از این جهت، مرا به سمت حال و هوای دیگری از آزادی راهبر میشود. آن آزادی که با دیگری و بنابراین با وقوف به تناهی خویش، آن را ملاقات میکنم، شادانه ترین تجربه ای ست که از آزادی زیست، آزادی به مثابه میل به سر حدات...


۴) دیگری اما هماره در یک هیئت خود را آشکار نمی کند، دیگری مطلق هست بودن هایی است که واجد وصف غیر-من-بودن باشند. دیگری میتواند حتا بدن من باشد، اندام من همچون اموری که اگر بالاستقلال نگریسته شوند، به خودی خود چیزی غیر از من اند. پس یافت بدن خویش هم حتا میتواند راهی برای نجات از اظطراب باشد. بدن من، تا آنجا که بتواند غیریت خود را در نسبت با من حفظ کند، دستاویزی بزرگ برای گریز از ورطه و اظطراب تواند بود.


۵) اما شاید در قدم بعد، بتوان نوشتن را همچون دیگری یافت. نحو استقلال بدن من نسبت به من، بسیار کمتر است از واژگان من، به ویژه از آن جهت که نوشته و ادا شده اند، نسبت به من. واژگانی که مینویسم، دیگر نوشته شده اند، چه بخواهم و چه نخواهم. شاید بتوان آنها را خط زد، پاک کرد و یا پاره کرد، اما ضمن این کار ها، من هر چه بیشتر با واژگانم همچون یک دیگری مستقل از خود مواجه میشوم. وقتی قصد پاک کردن یا پاره کردن نوشته ای از نوشته هایم را میکنم، آنها را چنان ناهمسان و ناسازگار و ناهماهنگ با خود و هستی خویش یافته ام، که با تمام امکانات وجودم به مقابله و نفی آنها بر آمده ام! این سان ستیزه جویی تنها در مرحله واژگان رخ دادنی ست و در مرحله پیشین یعنی یافت بدن خویش، توان این مقابله را در خود نداشتم، چه اینکه بدن و اعضای بدن هیچ کس، نمی تواند ابژه ی نفی مستقیم قرار گیرد. شاید یک مازوخیست بتواند به بدن خویش آسیب برساند، اما او اولا این اسیب را به واسطه ی همین بدن به بدن خویش رسانده، مثلا با دست خود زخمی بر صورت خود ایجاد کرده، ثانیا هنگام ایجاد جراحت در فرآیند نفی، خود درد ناشی از آن را به جان خویش دریافته، بنابراین حس آنکه با یک دیگری با درجه ی بالایی از استقلال از خویش رو به رو بوده را نداشته. اما در فرآیند نوشتن و خط زدن یا پاک کردن، او کاملا درجه ی بالاتری از غیریت را حس میکند که میتواند آشکارا و مستقیم آن را نفی کند و ضمن نفی نیز خود را مستقل از ابژه ی نفی یعنی نوشته هایش بیابد. بنابراین، نوشتار نیز، نقطه عطف بنیادین دومی ست که در فرآیند کشف دیگری و بازیابی تناهی خویش و بنابراین احساس شادان آزادی، میتوانم از آن بهره گیرم. در نوشتار، هماره پای دیگری ای که از وجود من اشتقاق یافته، در میان خواهد بود و من با عطف توجه خود به نوشتن و نوشته هایم میتوانم خود را همچون موجودی متناهی بیابم که بی مرز و همه جایی نیست. نوشتن من هماره جهل و کم توانی و محدودیت مرا بر من آشکار میکند و به ویژه هنگامی که دوباره و از فاصله ی زمانی بیشتری به آن می نگرم، خود خویش را متناهی تر و مقید تر می یابم.


۶) اما نوشتار پایان راه نیست، دیگری میتواند حتا از نوشتار نیز مستقل تر باشد و بیشتر از آن، مرا بر تناهی خویش آگاه کند و بنابراین به همان نسبت، بیشتر از احساس آزادی شادان، بهره مند سازد. دیگری، همچون حضور انسانی دیگر، غیریتی که به سرحدات خود رسیده و بیشتر از تمام مراحل پیش، ایده ی غیریت را تعین بخشیده. اگر چنان که افلاطون در رساله فایدروس میگفت، در ضمن هر مثال و بنابراین هر موجودی، مثال غیر، یعنی غیربماهو قرار دارد، شاید تحقق مثال غیربماهو بیشتر از هر چیز، در غیر همچون انسان دیگر متحقق میشود. تحققی که خود چندین بار پیچیده تر و البته مشکک است، یعنی مراتب و شدت های تحقق گوناگونی دارد و این یعنی هر کس به یک اندازه برای ما غیر و دیگری نخواهد بود. شرایط و پیچیدگی های این مرتبه از تحقق غیریت و البته مراتب و مراحل درونی آن، خود موضوع نوشتار و بل کتاب ها و کتابخانه های مفصل تری ست که در مجال تنگ این نوشته نمی گنجد..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد