تفکر به نحو عام، و فلسفه به طور خاص، نسبتی با فرهیخته گی ندارد. فرهیخته، اعم از آن که فاضل نُما باشد یا به راستی صاحب فضل، متفکر نیست. آنکه فرهیخته خطاب میشود، از آن رو چنین خوانده می شود که، در او فضیلت به وجود آمده یا چنین می نماید که دارای آن است. فضیلت، اما عبارت از ملکه ی راسخه ای ست که گفتار و کردار و احوال فرد را مطابق اقتضای خود، تنظیم میکند.
بسا که گفت متفکران چنان بر زبان و سخن من ملکه شود که بتوانم به هر مناسبتی، ناخواسته و خواسته، «درباره ی» افکار آنان سخن بگویم. اما فرق است میان آنکه «با» و «در» فکر متفکر سخن بگویم، با زمانی که «از» و «درباره»ی فکر آنان حرف بزنیم. برای دومی، باید فرهیخته شد و صاحب فضیلت، چندان که هر آینه اراده کردیم، قول متفکر را «فراپیش خویش حاضر گردانیم». چه اینکه هر شیوه ی سخن گفتن را مُقامی ست و مُقام سخن گفتن در باره ی امور، آن است که گوینده ی سخن «پیرامون» و «فراپیش» آنچه میخواهد از آن سخن بگوید باشد و از «حوالی» آن، متعلق سخن خود را بیابد آن را در گفت خود آشکار کند. اما برای نخستین حالت (با و در فکر تفکر سخن گفتن) گوینده، باید «به نزد» خود آن چیزی ایستاده باشد که میخواهد سخنش را بگوید. چنانکه متعلق سخن تمامی وجود او را به نحوی دربرگرفته باشد که خود را، در تمام اطوار و انحا ظهور و قیام ظهوری فرد(existance)، آشکار کند، من جمله سخنش. مُقام این نحوه سخن گفتن را میتوان «ابتلا» دانست، به این معنا که فرد چنان «دچار» امری میشود که توگویی راه گریز بر او بسته است و چاره ای جز «سر کردن» با آن ندارد.
بلا و ابتلا، اما به خواست هچ کس، بر او عارض نمیشود. فرد قادر بر حاضر گردانیدن آن نیست و بسا که پس از «رخ دادن» اش، چنان سریع محو و نیست شود که کسی آن را به خاطر نیاورد. افزون بر این، بلا مایه ی مباهات کسی نیست و فرد بلا زده را عموما نشان از نحسی و بدیمنی میگیرند که باید ترکش گفت. فاضل و فرهیخته، هر چند عزیز است و گرامی، اما دیگر از آنی ست که متفکرش خوانند.
۱) آنچه حیرت انگیز است صرفا این نیست که آدمی با زبان و در زبان، با جهان مواجه میشود. حیرت انگیزتر آن است که همین آدمی، بی زبان و زبان بسته به دنیا پا میگذارد و حتا هنگامی هم که زبان را آموخت نیز، مدام آن را از یاد میبرد و باید بکوشد آن را باز به یاد آورد، از همین روست که گاهی در سخن گفتن و یا نوشتن احساس ضعف میکنیم و حس میکنیم بهترین واژه را برای رساندن معنای منظور نظرمان، نیافتیم. وانگهی خود آموختن زبان در همان بار نخست نیز، جز کوششی برای یاد آوری و استذکار (به تعبیر افلاطونی anamnesis) نبوده، چه اینکه اگر هیچ انس و آشنایی پیشین با معناها و عبارات زبانی نداشتیم، چگونه میتوانستیم تمام آن را از دیگری بیاموزیم، در حالی که حتا وقتی معنای ساده ترین عبارت زبانی را آموختیم، نمیتوانیم آن را نه برای دیگری و نه حتا برای خودمان توضیح دهیم. ما تنها آن را میفهیم بی آنکه تمامت آن را با وضوح و دلیل بشناسیم و این فهم از چه جایی جز یک انس دیرین تواند آمد که اکنون فراموش مان شده؟
۲) باید توجه داشت که صفت دیرین، دلالت بر گذشته ای بی زمان و مثالی ندارد، دیرینه گی و آشنایی دیرینه، قسمی زمان مندی وجودی ست، چنانکه بسا من برای نخستین بار با چیزی مواجه شوم، اما چنان پیوند و نسبت وجودی با آن بیابم که تمام گذشته ی خویش را به شیوه ای قفانگر در نسبت با آن معنا کنم و رد پای آن را در گذشته ی خود «بازیابم»، حال اینکه اکنون برای نخستین بار است که با آن مواجه شدم. برای مثال در عشق، عاشق معشوق خویش را چنان می یابد که وقتی به گذشته می نگرد، گویی منتظر آمدن او بوده. این فهم عاشق، تنها یک برداشت و تلقی ذهنی و تحریف خاطرات نیست، بلکه کشف نسبت های معنایی ست که در گذشته ی او «بوده» و اکنون از خلال این مواجهه ی عاشقانه با معشوق، توانسته آن را «(باز)یابد» و بنابراین آن گذشته را «رستگار کند». بنابراین استذکار یا یادآوری که در اینجا ذکرش رفت، چیزی نیست جز بازجستن معانی که پیشاپیش به ما داده شده، و این پیشاپیش را به معنایی وجودی باید فهمید و نه زمانی، یعنی همانند نسبت های گنگی که عاشق پیش از مواجه اش با معشوقش آن را در زندگی اش داشته و این نسبت ها باید بعدها به یاد آورده شود بی آنکه در همان لحظه ی نخست به تمامی آشکار بوده باشد. زبان آموزی همچون استذکار نیز، بازجستن زبانی ست که پیشاپیش داده شده.
۳) اگرچه زبان، نقطه بنیادین با معنا یافتن امور و جهان است، اما آن معنا هماره در جایی بیرون از آگاهی شخص ماست، چنان که باید همین آگاهی را باز به سوی آن معنا ملتفت کرد و بدان تذکر یافت. اگر زبان و معنا در حیثی خارج از نفس ما خانه دارد و باید به شیوه ی استذکار یا التفات بدان رو کرد، این معنایی جز این ندارد که نسبت آدمی با زبان، خاموشی و فراموشی ست و انسان نه حیوان نطق کننده که حیوانی «دارای» نطق و زبان است که این نطق و زبان، خود از جانب زبان به آدمی اعطا شده و به او مجال سخن گفتن و سخن فهمیدن داده است. اعطا یا داده شدنی که با دهش خود انسان را دارا میکند و بی آن دهش انسان، فاقد و محروم از داشتنش است. و از این رو، آدمی به خودی خود، چیزی نیست جز حیوانی زبان بسته...
افلاطون با توجه به سبک تئاتری و پرفورماتیو نوشته های خود، نکته ای بنیادین را به ما می آموزاند: حقیقت تنها در محتوای یک گزاره آشکار نمیشود، بلکه هماره بخشی از حقیقت در لحن، گوینده و موقعیتی که گوینده از آنجا سخنش را بیان میکند، آشکار میشود.
پیام اخیر میرحسین، محتوای تازه ای نداشت، غیر قابل انتظار نبود و کمتر از تمام هیاهوهای اخیر نظیر جنجال پاشایی اباذری و ... بازتاب یافت و تحلیل شد. اما این پیام به لطف چیزی فراتر از محتوای خبری آن، حقیقت را بر ما آشکار میکند. کیستی گوینده ی آن، موقع و مقامی که از آن این سخن ابراز شده و لحن صریح و تزلزل ناپذیر آن.
مهم نیست که این پیغام لایک کم میخورد یا کم به اشتراک گذاشته میشود، اهمیتی ندارد اگر فاهمه ی سیاسی ما محتوای آن را تکراری و قابل پیش بینی میداند؛ مهم این است که به یاد آوریم حقیقت پس پشت اجرای کلامی میرحسین، از فراسوی تمامی روزمره گی هایی می آید که فاهمه ی سیاسی ما را کور و کر کرده: از آینده، از جایی که تمامت وضع پایدار اکنون را به چالش میکشد، از جایی که نشان میدهد وضع موجود به اندازه ی آینده ی نامده، خیالی و بی بنیاد است
...زمستان به یادم میاره که آواره تر از این حرف هاییم که به خود گمان بریم خانه ایی توانیم جست... یادِ منِ آواره میاره که اگر زنده ام، صدقه سری هیچ سر پناهی نیست، مگر خود زمستان که مجال داده هنوز باشم...
چنین است زمستان...