آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نشانه هایی هستیم، بی معنا...

آموختن زبان دوم و سوم، دست کم این سود را دارد که حالی آدمی میکند که حتا برای تکلمش هم، ناتوان تر از آن است که ساده ترین خواسته هایش رابیان کند. به راستی کدام تضمین ما را مطمئن ساخته آنچه را اظهار میکنیم به تمامی میفهمیم؟ اگر یک زبان آموز هماره با تردید حتا در تلفظ عبارات، نمیداند عبارتی که گفته دقیقا افاده ی معنای مطلوبش را میکند و یا معانی ضمنی ناخواسته ی دیگری را نیز با خود دارد که گوینده از آن خبر ندارد؛ چرا نباید همین شکاکیت را به زبان مادری خود تعمیم داد؟ به ویژه اگر بپذیریم زبانی که به آن تکلم میکنیم، سابقه ای تاریخی دارد، تاریخی که چه بسا در تداول روزمره به فراموشی سپرده میشود، حق نداریم نگران باشیم دیگران و آیندگان اصلا چیزی از حرف های ما خواهند فهمید؟

فلسفه و نسخه پیچی های کلان تاریخی پیش کش، شهوت قضاوت درباره ی عالم و آدم، از افلاطون تا میشل فوکو و از رنسانس تا انقلاب کوبا، به کنار؛ وقتی این چنین زبان بسته و الکن در افتادیم که حتا زبان مادری خود را، به حکم تداول و تکرار دیگران صحیح و معنی دار میدانیم، یعنی چندان اهمیتی برای تاریخ نخواهیم داشت.

تا زمانی که به تعبیر هولدرلین در نیابیم «نشانه هایی هستیم بی معنا، که زبان به غربت از کف داده ایم»، در تعطیلات تاریخی خود، به تفنن با نام بزرگان، سرگرم خواهیم ماند و میراثی جز شمار تن هامان برای آیندگان باقی نخواهیم گذاشت، تن هایی به غایت تنها که مگر آیندگان روزی آنها را نجات دهند و حکایت وجودشان را روایت کنند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد