آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

برای فلسفه، وقتی که خود درد و درمان است برای زندگی

فلسفه کارخانه ی «مقوله» سازی نیست، همچنانکه کلیددار سیاهچاله ی «بنیاد» امور نیز نیست. این که فلسفه چه هست یا چه میتواند باشد، آنقدر مهم نیست؛ فلسفه هر چه میخواهد باشد، باشد! مهم آن است که آب آن با آنچه زندگی را زایا نمیخواهد در یک جو نرفته و نرفتنی ست...

فلسفه خوب میداند که حیات، تنها آن هنگامی منقاد زنده ها میشود که مردار و از پا افتاده باشد، ورنه این خود زندگانند که منقاد ابدی حیات اند. آن فلسفه ای که نمی زاید و بلکه مجال زاده شدن را از دیگری میگیرد و او را پیشاپیش قالب می زند، همان نافلسفه و ضدقهرمانی ست که شوالیه ی فلسفه از برای غلبه بر آن، ظفرمندانه پا به میدان می گذارد. 

آنچه آن غول آلمانی - و بلکه تمام غول های آلمانی- از فهمش قاصرند، این است که تمامت یافتن متافیزیک، خود سرآغاز فراخوانی مجدد فلسفه ست. نه برای زایش متافیزیکی نو، یا تسخیر بنیاد با متافیزیکی تواناتر، بل از برای رها ساختن بنیاد. خواست امر نو، کالای نو، مقوله ی نو، متافیزیک نو، نمی تواند ارتباطی با خود امر نو و تفاوت فی نفسه داشته باشد؛ چه، این خواست هماره این را نادیده میگیرد که تفاوت، آن است که هماره پیشاپیش در کار بوده و ظهورش، چیزی جز بازگشت ابدی و مکررش نیست.

فلسفه با این بازگشت جاودان در می آمیزد، با بی بنیادی بنیاد، با تفاوت تکراری و فی نفسه، با آنچه حیات فراپیش می نهد. دیگران از لاشه ی او، از مردارش، از جنازه اش که ایدون به نافلسفه و ضدقهرمان بدل گشته، هر استفاده ای میخواهند بکنند، بکنند. میخواهند با آن بازار مقولات تازه برپا دارند یا سرقفلی بنیاد امور را میان مریدان شان تخس کنند. برای فلسفه فرقی نخواهد داشت. او باز میگردد، نه سر راست و از خلل سنت تاریخی مستقیم خود؛ نه بر دوش مدرسیان مرگْ سیما، بل از در مقابله با آنان، از راه دشوار به حیرت انداختن دیوی که دیگر هیچ چیزی مطلقا او را متحیر نمی کند. از راه به پرسش بدل کردن آنچه ناپرسیدنی ست و هماره ناپرسیدنی باقی می ماند...

فلسفه راهی تراژیک و هم هنگام آیرونیک است، راهی به سوی بیراهه شدن، بازجستی ناتمام و ابدی؛ پذیرفتن و آری گفتن به چیزی ست که به ما درسپرده شده: یک حیات. حیاتی که خود آفرینشی بی دلیل و زایش بی انتها و متفاوت شدنی فی نفسه ست.

فلسفه نه با خود حیرت، که با مواجهه ی حیات با حیرت وجود خویش آغاز می شود، حیرتی که خود، خویشتن را حیرت انگیز می یابد. حیرتی که هم میسازد و هم وامیسازد، نه به توالی یا صرفا هم زمان، بل در یک کنش، در یک حرکت و یک موضوع. حیرتی که هم می خندد و هم جدی ست، نه به کنایه یا وانمود؛ که آن جدیتی ست که تنها در خنده اش به اوج می رسد. حیرتی که خویشتن را به تایید می رساند، نه از برای حفظ خود و نفی دیگری؛ بل از برای مجال دادن به دیگری تا در تفاوتش نسبت به من «باشد» و با بروز این تفاوت ها، من نیز دگر شوم و او نیز...

فلسفه، حساب بی نهایت هاست؛ کمک کردن به آنکه خود را موجودی متناهی میفهمد، تا بتواند خود را به شیوه ای نامتناهی در نسبت با امور دیگر همچون نامتناهی باز جوید. فلسفه چون بازجست نامتناهی ها در هم و از هم. همچون میانجی گری برای آشتی نامتناهی ها با هم. نامتناهی هایی که نه با هم آشتی می کنند و نه قهر...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد