آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چرا باید دیگر ننوشت؟

نوشتن سطوح و مراتبی دارد، هر متن یک بیان است و هر بیان، مستقل از آنکه بیان چه چیزی باشد، فی نفسه دارای درجاتی ست.

بیان حقیر، تمنای همسخنی با بس بسیاران است، تجلی به رسمیت شناخته شدن بردگان به نزد یکدیگر. وقتی امر بالفعل به تو هجوم آورد، واکنشی ترین اتفاق، بالفعل شدن است و کیف وقیحی که از پس این بالفعل-واکنشی شدن می آید و البته دیری نمی پاید که به ملال بدل شود.

نوشتن به قصد بالفعل شدن، «موجود»شدن و تایید این وجود را از دیگران گرفتن، بنیاد خرده نوشتارهای عمومی وضع کنونی ماست. در چنین موقفی، ننوشتن صرف احتذار از نوشتن و ترک فعل نیست؛ گشایش و آفرینش وضع دیگری ست از خلال «طفره رفتن» از وضع موجود، و نه حتا نفی و انکارش. بیان است که بنیاد وجود و وجود پس از بیان می آید، و نه برعکس. پس وجود مبتذل، نتیجه ی بیان مبتذل است و نه بیان مبتذل نتیجه ی وجود مبتذل. بی پروا بیان کردن و نتیجه ی مزخرفش را به پای وجود نوشتن، آشکارگی انحطاط ماست. باید با ننوشتن خود نوشت...