آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

روشنفکر، فیلسوف، عرصه عمومی


۱) تجربه ی مواجهه بی واسطه با متون اصلی و کلاسیک فلسفه، آدمی را به این پرسش فرا میخواند: آیا میان نحو تفکر و نسبتی که یک فیلسوف با عرصه ی عمومی برقرار میکند و شیوه ی یک روشنفکر، تفاوتی در کار نیست؟ پاسخ هر چه باشد، اما یک مطلب پیشاپیش آشکار است: روشنفکران اگر خود مقام و دستی بر فلسفه نداشته باشند، هماره آگاهانه و عموما نا آگاهانه بر بنیاد مفهومی و فکری، رفتار و گفتار خود را تمشیت میکنند، که فیلسوفان و متفکران آن را در انداخته اند. این به آن معناست که روشنفکران دنباله رو فیلسوفانند؟ پاسخ دست بر قضا عموما منفی ست، چه، فیلسوفان نه پروای طراحی و مداخله در فعل و قول دیگران را دارند، و نه در بیشتر مواقع گوش کسی به سخنان زمخت آنان بدهکار بوده، پس سر نسبت میان فیلسوف و روشنفکر چیست؟

۲) اگر بپذیریم تنها گفتار و رفتاری در عرصه ی عمومی می تواند موثر افتد که ابتنا بر یک بنیاد وثیق داشته باشد، آنگاه می توان فهمید که روشنفکر به عنوان مداخله گر در عرصه ی عمومی، هماره سر و کارش با چنین بنیادهای موثقی ست. او میتواند نسبت به این مبادی نا آگاه باشد و هیچ گاه نیز التفات تاملی به آنها نکند، اما نمی تواند گفتار و رفتارش را بدون وفق با آن در میان عموم، همچون طرحی موثر در اندازد. همچنانکه هیچ کدام از ما نیاز به تامل مستقل و مستوفی در باب زبان و ذات آن و یا فی المثل زیبایی و ذات آن نداریم، اما به یافتی حضوری و پیش داده، می توانیم زبان را به کار گیریم یا زیبایی را در امور بازشناسیم. باری، فیلسوف می کوشد همین یافت بی واسطه را به مقام تفصیل و تفضیل و بسط مفهومی برساند، از همین روست که عموما فیلسوفان موخر از کار روشنفکران و دیگران، بنیاد مفهومی کارشان را آشکار می کنند. نمونه ی این مهم، صورت بندی موخر هگل از مدرنیته و طرح فلسفه ی مدرن است که پس از وقوع تاریخی آثار و گفتار روشنفکران و نویسندگان روشنگری و رنسانس مطرح شد. اگرچه برخلاف رای هگل مبنی بر تاخر همیشگی صورت بندی های مفهومی فلسفی (پرگشودن جغد مینروا پس از فراگستری تاریکی) مواردی نیز میتوان جست که فیلسوفان پیش یابی ها و طرح هایی اساسی در پیرامون آینده درافکندند، که افلاطون و نیچه دو مثال بَیّن این جهت هستند.

۳) اما اگر بتوانیم این تمایز را بپذیریم، یعنی تمایز میان فیلسوف و روشنفکر، آنگاه چگونه می توان وجه وحدت میان این دو شان را در موارد و مصادیق خاص توضیح داد؟ مساله زمانی جدی تر میشود که با نگاهی به فلسفه ی مدرن و معاصر، شاهد بروز توامان این دو شان در یک فرد هستیم، از فیگوری چون کانت تا چهره ای چون سارتر. پرسش مهم فلسفی از این قرار است: فیلسوف روشنفکر، چگونه ممکن است؟

....

پدیدارشناسی چه نیست؟

«اظهار نظر» کردن را با پدیدارشناسی نباید خلط کرد و صرف بیان مجدد مفروضات و ارزش های خودشان را چیزی از سنخ پدیدارشناسی گرفت.

اقتضای پدیدارشناسی آن است که خود پدیدار از جانب خود پدیدارشناس را به مقام سخن و تامل در آورد، و این عمیقا با «شرح تجربه شخصی» و «ابراز عقاید» پیرامون آن متفاوت است. 

پدیدارشناسی و تفکر فعلی نیست که فاعل آن به اختیار و آگاهی مطلق آن را صرف کند و به هیچ رو نمی توان آن را مغیا به غایت دانست. اعم از آن که بخواهیم ماهیت پدیداری را بشناسیم تا علیه آن بشوریم و با چیزی شبیه خودآگاهی، آن را مهار و مقید کنیم. به جهت چنین مقاصد بیرونی - اعم از آنکه محترم و درست باشند یا بی ربط پرت و پلا- نه میتوان پدیدارشناسی کرد و نه پدیدارشناسی کمکی میتواند به ما بکند.

پدیدارشناس آموخته و می آموزد که جز با مهار کردن میل تفوق و تصرف پدیدارها، نمی تواند پدیدارشناسی خود را آغاز کند.