به عنوان یک دانشجوی فلسفه، بارها از جانب افراد گوناگون توصیه شدم که برای آموختن و فهم فلسفه ها، باید زبان های دیگر را بدانم و متون را از زبان اصلی بخوانم. این توصیه بی جا و دلیل نیست، اما جهتی کافی دارد که عموما به آن التفاتی نمی شود و آن، لحاظ وجه هستی شناختی زبان است. زبان همچون تجلی وجود معنادار، آنی نیست که تنها در این و آن متن پرتکلف فلسفی یا آکادمیک ظاهر شود، بل نخست در جان آدمی ست که ظاهر میشود و اثر میکند و او را به تکلم وا میدارد.
اما آنکه بر خود گمان میبرد با از بر کردن چند قاعده ی گرامری یا مشتی لغت، زبانی «را» تکلم میکند و میفهمد، هنوز ناتوان از تلکم و تفهم «به» و «در» آن زبان است، و بسا که به این ناتوانی هنوز ناآگاه. خودآگاهی یافتن به زبان، یعنی بازجستن این وجه هستی شناختی آن، و این بازجست، ممکن نیست مگر «با» خود زبان، زبان زیسته.
از این روست که میتوان به توصیه و زبان دانی تمام کسانی شک کرد که از سویی دعوی تسلط به زبان های پرشمار دارند و از سوی دیگر، در سخن گفتن به زبان مادری و نخستین خود، هیچ مبالات و تاملی نمیکنند و لگام زبان را بی پروا رها میکند.