آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

زبان دانستن و دانایی

به عنوان یک دانشجوی فلسفه، بارها از جانب افراد گوناگون توصیه شدم که برای آموختن و فهم فلسفه ها، باید زبان های دیگر را بدانم و متون را از زبان اصلی بخوانم. این توصیه بی جا و دلیل نیست، اما جهتی کافی دارد که عموما به آن التفاتی نمی شود و آن، لحاظ وجه هستی شناختی زبان است. زبان همچون تجلی وجود معنادار، آنی نیست که تنها در این و آن متن پرتکلف فلسفی یا آکادمیک ظاهر شود، بل نخست در جان آدمی ست که ظاهر میشود و اثر میکند و او را به تکلم وا میدارد.
اما آنکه بر خود گمان میبرد با از بر کردن چند قاعده ی گرامری یا مشتی لغت، زبانی «را» تکلم میکند و میفهمد، هنوز ناتوان از تلکم و تفهم «به» و «در» آن زبان است، و بسا که به این ناتوانی هنوز ناآگاه. خودآگاهی یافتن به زبان،  یعنی بازجستن این وجه هستی شناختی آن، و این بازجست، ممکن نیست مگر «با» خود زبان، زبان زیسته.
از این روست که میتوان به توصیه و زبان دانی تمام کسانی شک کرد که از سویی دعوی تسلط به زبان های پرشمار دارند و از سوی دیگر، در سخن گفتن به زبان مادری و نخستین خود، هیچ مبالات و تاملی نمیکنند و لگام زبان را بی پروا رها میکند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد