آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چرا باید از فلسفه بپرسیم؟

برای من، در نسبت با اتفاقات اخیر، یک سوال مدام مکرر میشود: در جهانی به این پایه فرو رفته در آشوب و ستیز، فلسفه و فلسفیدن چه اثری تواند داشت. هر پاسخ پیشینی که بخواهد به نحو انتزاعی فلسفه را راهگشا و منجی، یا بی جهت و نابسوده معرفی کند، پرسش مرا از پای نمی اندازد. فلسفه اگر میخواهد در گشودن این گره بغرنج تاریخی، مساهمتی داشته باشد، باید بداند که هیچ جایگاهی برای او از پیش ساخته نشده. هیچ کنش شایع و متداولی اعم از محکوم کردن، تحلیل کردن، مرثیه سرودن، افسرده شدن، آلت ایدئولوژی های معارض شدن، ژست نقد را بازتولید کردن و امثال آن، راهی نمی تواند به امروز و فردای ما بگشاید، گرچه آب و نانی برای عده ای بیاورد که آورده، لیک آبرویی برای خود فلسفه نمی گذارد.

پرسش بزرگ پیش روی فلسفه آن است که چه نحو نوینی از مداخله در وضعیت را «می تواند» «بیافریند» و آن را «به کار در آورد»؟ فلسفه باید از خودش، مقامش، آنچه می تواند بکند و بیافریند، بپرسد و این پرسش را به سکوت برگزار نکند، اگر خواهان داشتن آینده ای اولا برای آدمی و ثانیا برای خویش است. از این روست که پرسش فلسفه چیست و چه می تواند باشد، انضمامی تر از هر پرسش «فلسفی» دیگری در قبال وقایع اخیر است...

بریده ای از یک گفت و گو، بدون ویرایش

مساله ی نسبت دانشگاه و فلسفه، مساله ای نیست که فقط یک بعد داشته باشد و بشود با چند تعمیم و آزمون ذهنی و تجربه ی شخصی و .... تکلیفش را روشن کرد. اما چیزی که در بحث های آقای میرباقری و دوستان مغفول ماند، نگاه فلسفی به این مساله بود. تحلیلاتی چه بسا درست و موشکافانه، اما یا از موضع اقتصادی، یا از موضع اجتماعی و گاهی سیاسی. ولی بد نیست به عنوان دانشجویان فلسفه، پرسش را به صورت فلسفی هم بپرسیم. آقای کربلایی اشاره کردن بسیاری از این سنخ سوالات فلسفی پیرامون نسبت فلسفه و آکادمی، منشا غیر فلسفی دارند، و حاصل عقب افتادگی ماست. این حرف بدی نیست و میتوان آن را پذیرفت، اما این حرف ما را به نتیجه ای نمی رساند، مگر آنکه فرض کنیم پرسش های فلسفی باید منشا مطلقا فلسفی داشته باشند و اگر عاملی بیرون از فلسفه به طرح سوالات فلسفی بیانجامد، باید در آن ها شک کرد. این پیش فرض البته مناقشه برانگیز است و از آن مهم تر، معنایی به غایت مبهم دارد. برای نمونه بحث آغازین رساله ی سوفیست افلاطون، که یکی از تاثیرگذار ترین رسالات تمام تاریخ متافیزیک بوده، از یک پرسش اساسا پراتیک آغاز میشود، پرسش از تمایز فیلسوف، دولتمرد و سوفیست. مهم آنکه انتزاعی ترین مباحث متافیزیک افلاطونی، یعنی رساله ی سوفیستس و رساله ی جمهور (پولتئیا)، هر دو در ضمن پرسش هایی پراتیک و ظاهرا غیرفلسفی مطرح شدند و از آن مهم تر اینکه، میان آن پرسش ها و مباحث انتزاعی بعدی، پیوندی پنهان و محکم برقرار است، پیوندی که میتوان ماهیت آن را مساله ی پایدیا یا تربیت دانست؛ فلسفه یونانی به میانجی مساله ی پایدیا، وحدتی میان انتولوژی و اپیستمولوژی و آکسیولوژی برقرار می ساخت که با انحلال مدینه ی یونانی، این رشته گسسته میشود. باری، این اشاره ی تاریخی، ضمن آنکه در پیش فرض استلزام فلسفی بودن منشا پرسش های فلسفی، خدشه وارد می کند، مساله ی دیگری را نیز برای ما مطرح میکند که بی ارتباط با بحث دوستان نیست. آن هم ارتباط فلسفه و آموزش است. نسبت فلسفه و آکادمی، به خلاف فهم شایع و متداول، از ابتدا نسبتی یک راست و بدیهی نبود، چه، خود آکادمی ماهیتی فراتاریخی نداشته، بلکه طی منطق تکوین تاریخی به وضع کنونی رسیده و منطق این تکوین، هماره مقتضای یک نسبت ثابت با فلسفه نبوده، گو اینکه یکی از دوستان هم اشارتی کردند و آوردند که پیوند فلسفه و آکادمی دستکم در دورانی خاص، دستخوش گسست میشود. این در حالی ست که فلسفه از آکادمی به معنای امروزینش، عمری درازتر دارد و فکرت برانگیز آنکه، به رغم انصراف عالم تجدد از عموم نهادهای جهان کهن، این عنصر حیاتی، یعنی فلسفه حفظ میشود و فرآیند تعلیم آن، به عهده ی آکادمی که خانه ی علوم جدید بود، سپرده میشود. با تمام این، از آغاز آکادمیزه شدن فلسفه، تا به امروز، میان فلسفه و آکادمی هیچ گاه صلح و آرامش یکپارچه برقرار نبوده و بلکه، آکادمی هماره معذب از حضور این مهمان عهد قدیم بوده و شاهد این سخن، وضعیت دپارتمان های کنونی فلسفه در جهان است نسبت به دپارتمان های رشته های دیگر، همچون فیزیک و شیمی و مهندسی و پزشکی. اگرچه فلسفه در قرن بیست و یک، توانسته به نحوی هم زیستی و سازگاری و بلکه تعامل با علوم جدید برسد؛ اما حتا این فلسفه ی سر به راه شده نیز، نسبت به همین تعریف حداقلی کنونی اش‌، سهمی از عالم آکادمی ندارد و محل توجه جریان اصلی توسعه ی علم و تکنولوژی و ثروت قرار نمیگیرد و روز به روز، بیشتر در معرض این اتهام و بلکه استیضاح علوم قرار میگیرد که چرا باید همچنان در خانه ی علم و توسعه و تکنیک، قرار بگیرد؟ فلسفه در افق تاریخی امروز، بی جا و کم رونق نیست و شاید امروز از هر زمان دیگری در تاریخ، دانشجویان و اساتید بیشتری را به خود اختصاص داده و به هر روی گردش مالی و سرمایه ی اجتماعی و هویت آکادمیکی پیدا کرده که نمی توان سخن از حذف آن به میان آورد. وانگهی، اگر چشم خود را به عینک تاریخ مسلح کنیم، می بینیم فلسفه که در روزگار یونان، شانی در عداد سیاست و امور اصلی مدینه داشت و در قرون وسطی محل تبیین حقیقت دین و گاه رقیب آن شمرده میشد و در رنسانس و عصر روشنگری، «فیلوزوف» مقام والا میداشت و طرح اوتوپیا و بهشت زمینی و دانش جدید و سیاست مستقل از دین و اخلاق را در می افکند، و در یک کلام نقش طرح افکن فردا و زمان برای بشر داشت، حالا خود به بخش نسبتا فرعی تاریخ و در عداد رشته های نه چندان آباد آکادمی در آمده. این اتفاق خوب باشد یا بد، اما به هر روی، پرده از این معنا برمیدارد که وضع کنونی فلسفه در آکادمی، وضعی مستحدث و بسیار نوپدید است و از این رو، نباید پنداشت که سازگار شدن یا نشدن فلسفه با آکادمی، پرسشی صرفا حاصل توسعه نیافتگی ما و یا حدیث نفسی از سر پرگویی ست. این صحیح است که کمابیش از زمان کانت به بعد، فلسفه مقیم آکادمی جدید شد و با نظام نقادی کانت، توانست مقام و موقع خود را در نسبت با دیگر علوم و آکادمی دریابد، اما دقیقا به دلیل همین سخن صحیح، بحران در مبادی فلسفه ی کانتی، متناظر با بحران مقام فلسفه در آکادمی ست و دو قرن سر در گمی از فلسفه ی مدرن تا شاخه های امروزین فلسفه ی معاصر، حکایت از تاریخ سردرگمی مشابهی در نسبت فلسفه و آکادمی میکند. از کتاب نزاع دانشکده های کانت تا کتاب بحران در علوم اروپایی هوسرل، ما شاهد تجدید مطلع فکر و مساله ی بحران هستیم و اگرچه شاخه های امروزین فلسفه، از پدیدارشناسی تا فلسفه های تحلیلی کمتر به این معنا بازگشتند، اما همین فقدان پروبلماتیک بحران و رضایت دادن به وضع متفرق و کمابیش به حاشیه ی آکادمی رانده شدن فلسفه، خود به زبان حال، مظهر حضور همان بحران و بلکه رادیکالیزه شدن آن است. در عالم ایرانی که هنوز مواجه ای تمام و دقیق با تجدد میسر نشده و جز روگرفتی پریشان از شئون عالم جدید، مساهمتی با تاریخ توسعه و تجدد جهانی حاصل نشده، بحران پیش گفته، خود به نحو مضاعفی مکرر میشود و آکادمی مدرن که خود از امهات این عالم جدید است، در اینجا وضعی بغرنج تر پیدا کرده. این فکر که گرفتاری های سیاسی و مدیریتی و اقتصادی آکادمی ایرانی، عامل این وضعیت بوده سخن غلطی نیست، اما طرح این معنا که با چند اقدام بوروکراتیک و سیاسی و اختصاص بودجه ای بی حساب، تحولی اساسی در آن پدید می آید، اگر خام و ساده سازانه نباشد، آرزو اندیشانه و خیال اندیشانه است. گرفتاری آکادمی و آکادمی فلسفه به طور خاص، اختصاص به امروز و دیروز و ده سال و بیست سال اخیر نداشته، ولو در این سالها نشانه های انحطاط آن آشکارتر و صریح تر شده. جملگی این تمناها و راهکارها سال ها تکرار شده و شکایت و افسردگی دانشجویان و بلکه پاره ای از اساتید دلسوز، نه فقط باقی مانده، که دم افزون نیز گشته. تحول با خواست و تمنای تحول، حاصل نمیشود و نخواهد شد. آیا باید نا امید شد و حکم به فقدان هر آینده و راهکار داد؟ بگذارید به معلم تمام فلاسفه ی مدرن، دکارت رجوع کنیم، وقتی در پایان تامل اول کتاب تاملات، ناکام از یافتن بنیادی متقن و مستحکم برای وضع نظام شناخت، میگوید بسا که هیچ بنیادی در کار نباشد، اما تفاوت دکارت فیلسوف با شکاک عامی آنجا بود که گفت حتا اگر چنین هم باشد‌، باید خود این حکم را به اتقان و صراحت به اثبات رساند و در آن از مقام ظن به مقام یقین رسید که هیچ بنیادی در کار نیست. تصور می کنم ما دانشجویان فلسفه اگر در صدد راهی برای تغییر وضع موجود، ولو برای آیندگانیم، خوب است به منهج دکارت برویم و حتا برای یاس تمام خود نیز، جهت کافی و متقن فلسفی بیابیم، جهتی ورای تبیین های ولو درست شخصی و سیاسی و .... راه این امر دشوار، یعنی تامل فلسفی به جانب بحران آکادمی فلسفه، خود با اندیشیدن به نسبت هماره پروبلماتیک فلسفه و آکادمی مدرن از یک سو، و نسبت پروبماتیک ما با عالم تجدد، یعنی نسبت عالم توسعه نیافته و عالم توسعه یافته، از سوی دیگر، تمهید شدنی ست. در آخر باز هم به مطلب نخستم برمیگردم و تاکید میکنم این مساله ذوبطون و ذو وجوه تر از آن است که بتوان آن را به یک سویه ی صرفا فلسفی یا سویه ی دیگر فروکاست، پس طرح مساله ای که کوشیدم در این مجال اندک بکنم، نافی رویکردها و پاسخ دوستان دیگرم نیست، اما چنان که آوردم، بد نیست وجه فلسفی ماجرا را ما دانشجویان فلسفه ببینم، چه، دانشجویان دیگر رشته ها میتوانند عذری برای فلسفی ندیدن این مطلب داشته باشند و البته با نظر به کارنامه ی اظهار لحیه ی دانشجوهای غیرفلسفه در باب فلسفه، همان بهتر که چنین هم نکنند؛ اما اگر ما نیز طرح فلسفی این پرسش را مغفول بگذاریم، در به انزوا رفتن فلسفه همدست محافظه کاران خواهیم شد و از جانب آیندگان، متهم به ندیدن این جهت ماجرا. جهتی که، به دید من، اتفاقا بنیادی ترین وجه آن است و بر آنم که تا حل نشود، دیگر بخش های آن نیز، لاجرم لاینحل باقی می ماند. با سپاس و احترام و معذرت بابت پرگویی

فقط خودتی که میتونی به خودت کمک کنی!؟

آن رهگذر درست میگفت که تنها خود آدم است که میتواند به خودش کمک کند، اما بخش دوم حقیقت را فراموش کرده بود بگوید: آدمی فقط به کمک دیگران میتواند به خودش کمک کند، چون به یاری آنهاست که میتواند مجددن بر خود تامل کند و با خود رو یا رو شود و تصویر خود را در آینه ی آنها ملاقات کند تا بتواند دست خودش را به جانب  تصویر منعکسش در آینه دراز کند، و اینچپین آنها را بفشرد...

نشانه های به انحطاط کشیده شدن ذوق-فاهمه ی فلسفی

از نشانه های انحطاط ذوق-فاهمه ی فلسفی‌، یکی آن است که می کوشیم میان فیلسوفان، مسابقات انتخابی و قهرمانی و حذفی و ... برگزار کنیم و به این میانجی، میزان اهمیت متون شان را یک بار برای همیشه تعیین کنیم!

بر مبنای منطق لذت از متون، زندگی اثر و تفکر فیلسوف را تباه میکنیم - و البته آن را نمی کشیم- و توان حیوانی مفاهیم و مسایل فیلسوف را یکسره زیر ضرب شلاق های واپسین انسان میگیریم، تا حیوان تفکر، «رام» و «بارکش» لذت ما شود!

بی تردید فیلسوفان ضعیف و قوی دارند، اما این ضعف و قدرت، ربطی به هیچ کدام از سلسله مراتب بازنموده شده از آنان به نزد ما، ندارد و نخواهد داشت...

چگونه وجدان معذب در تو پیدایش میشود؟

فکر کن یه شب که خوابت برده، که ناگهان با یه صدای مهیب از خواب میپری

چشمتو به سختی باز میکنی و میبینی که مادرت داره بهت میگه زود باش، پاشو امتحانت داره دیر میشه

تو دقیقا نمیدونی چه امتحانی داری، اما استرس وجودتو میگیره و یادت میاد که یه امتحان سخت داشتی و شب نتونستی خوب واسش بخونی

میبینی ساعت اونقدر داره دیروقت رو نشون میده که هیچ وقتی واسه تورق یا حتا صبحونه نمونده

داری آماده میشی که بهت یه حس متناقض دست میده، تو یادت میاد که دانشجویی و قاعدتا نمی بایست خونه پیش مادرت باشی و او واسه امتحان بیدارت کنه

میفهمی که همه چیز مشکوکه و شایدم خوابه

ولی استرس و فضا به قدری واقعیه که نمیتونی بایستی. و شک کنی

یه ماشین میگیری و خودت رو به جلسه امتحان میرسونی

بدترین معلم های دبیرستانت مراقبت هستن و امتحان مال درسیه که هیچ وقت ازش خوشت نمیومده

سوالا رو میبنی و از فرط استرس نمیتونی تمرکز کنی، اما شاید اگه تمرکز هم بکنی فایده نداشته باشه

اعصابت خورد میشه، مراقبت میگه ده دقیقه بیشتر وقت باقی نمونده

با عصبانیت سرش فریاد میزنی که من الان دانشجوی سال سوم فیزیکم و به زودی لیسانسمو میگیرم و من این امتحان ها رو یه بار دادم

اما بدترین ناظم دوران تحصیلت میاد بالا سرت و به دلیل اخلال در نظم جلسه امتحان میندازت بیرون

هم خندت گرفته و هم اعصابت خورده

اونجا بهترین مدیر مدرسه ای که داشتی بیرون واستاده و با نگاه حسرت انگیزی بهت میگه ازت انتظار نداشته و بهت پوشه ی پرونده ت رو میده و میگه فعلا برو تا من با ناظم و مسئول جلسه صحبت کنم، اما قول نمیدم، ممکنه اخراج شی

و تو کم کم احساس عذاب وجدان درت پیدا میشه و راهتو میکشی به سمت خونه

و وقتی عذاب وجدانت داره به واقعی ترین حد ممکن بدل میشه، ناگهان از خواب میپری

میفهمی همه خواب بوده و بی اهمیت، اما همچنان ته رنگی از اون عذاب وجدان رو تو کل روز حس میکنی...

چه کس میتواند نادانی دیگری را ریشخند کند؟

کار فلسفی، تفاوت بزرگی با کار علمی دارد و آن لحاظ وجهه ی نظر تربیتی -pédagogique- در کنار وجهه ی نظر شناختی -épistémologique- به امور است. توضیح آنکه، در لحاظ شناختی صرف، آنچه محل نظر و بررسی و چون و چرا ست، تنها صدق و کذب و استدلال و اعتبار مباحث است، حال اینکه در نگاه فلسفی، افزون بر این، نحوه ی تاثیر محتوای عبارات در فرآیند تربیت مورد توجه قرار میگیرد. در علم، به صرف داشتن نگاهی نادرست، ناموجه، خام یا ساده شده، می توان حکم به رد آن دیدگاه کرد و فرد صاحب آن را، محل قضاوت قرار داد.

حال اینکه به طور مثال، هیچ کس نمی تواند افلاطون را بدان جهت ملامت کند که در محاوره های خود، طرح نظریه ها و فرضیه های ناقص و بی اعتبار و حتا گاه اسطوره ای کرده. آنچه هنر بی بدیل فلسفی افلاطون را آشکار میکند، دقیقا همین دیالکتیک میان مفاهیم و فراتر بردن کانون فکر یونانی از سطح دوکساهای بسا صحیح و معتبر به ایده ها و مفاهیم است. افلاطون همچون مثال فیلسوف، حجت آشکاری بر این حقیقت است که فیلسوف را با ریشخند و تحقیر جهل دیگران نسبتی نیست، بلکه به عکس، همین جهل و نادانی را چنان محل تعلیم و تربیت دیگری می کند، که از پس آن، شعاعی از دانایی فرادید آید؛ چندانکه دانش برتر سقراطی، خود چیزی جز دانایی بر نادانی خویش نیست و نتواند بود

چرا پروست فیلسوف زمان است

[احساسات وجد آوری که تجربه می کردم] همه در یک چیز شریک بودند و آن این که آن ها را هم در لحظه ی حاضر و هم در لحظه ی دور در گذشته حس می کردم، تا جایی که گذشته و حال با هم آمیخته می شد و دو دل می ماندم که ... در کدامم؛ در حقیقت موجودی که در درونم از این برداشت سرمست می شد، سرمستی اش از چیزی بود که در این اثر/احساس در گذشته و حال مشترک بود، چیزی بیرون از زمان بود، و آن موجود تنها زمانی بر من ظاهر می شد که به واسطه ی یکی از همسانی های گذشته و حال خود را در تنها محیطی می یافت که در آن می توانست زندگی کند و از ذات چیزها سرمست شود، یعنی خارج زمان


در جست و جوی زمان از دست رفته، جلد هفتم، زمان بازیافته، ص۲۱۶

راه بی پایان فیلسوف به جانب فلسفه

دانشجویان فلسفه ناگزیرند دو مهارت کمابیش ناسازگار را با هم بیاموزند و در کار آورند، دو مهارتی که اگر یکی از آنها در عمل غایب باشد، نه فلسفه برایشان سودی خواهد داشت و نه آنان برای فلسفه آورده ای. این دو مهارت عبارتند از: معیار قرار دادن فاهمه ی خویش در درک و داوری مطالب از یک سو، و در نظر آوردن این حقیقت که فلسفه با رد و قبول مطالب از جانب افراد، ماهیت خود را قوام نمی بخشد. به عبارت دیگر، تنها دریچه ی ما به جانب فلسفه، قوه ی حکم ماست و در عین حال، قوه ی حکم فردی و احکام آن، هیچ منشایت اثر مستقیمی در فلسفه و فلسفی بودن مطالب ندارند. کلید حل این ناسازگاری، در همان مفهومی ست که از سرآغاز زایش فلسفه، همراه با آن بوده، اما در تطور تاریخی متافیزیک، هر چه بیشتر به محاق رفته: مفهوم پرورش یا پایدیا.

دانشجوی فلسفه، برای آنکه بتواند این دو مهارت ناسازگار را با هم در کار کند، باید هماره در حال تربیت و اصلاح فاهمه و بلکه وجود و آگاهی خویش باشد و بتواند با فاهمه ای در حال تربیت و تغییر پذیر، با مباحث فلسفی آشنا شود و فهمی جدی تر از مفاد آنان بدست آورد و حکمی عالمانه تر در باب آنها ارایه دهد.

به همین جهت است که با خطابه و جدل، شاید بتوان سیاست مدار و متکلم خوبی شد و در بس بسیاران و خصم خویش اثر گذاشت، اما به فلسفه هیچ راهی نمی توان برد

خرده تاملی در بحران و شرایط آن

۱) بحران تاریخی و انحطاط فرهنگی، نه حاجت به پلیس و نگاهبان دارد، نه ملامتگر، نه دریغاگو. در شریط ظهور چین بحران هایی، البته پیدایش این صنف افراد، اقتضای طبیعت دوران است و جای تعجبی هم ندارد. اینان هر کدام به حسب ماهیت زمان و احوال خویش، «واکنش»ی هستند به آن شرایط، و حتا این واکنش، بسا که حکایت از وجدان معذب و نیمه بیدار میکند که راضی به منحل شدن در این وضع نیست. وانگهی، انحطاط چیزی نیست که به این دست واکنش ها، از احوال یک عالم تاریخی منصرف شود. با این حال، اینگونه در مقام واکنش بودن نسبت به شرایط یک امر است، و «واکنشی شدن» نسبت به این شرایط، و آن را مفتاح گشایش انسداد زمانه دانستن، امری ست دیگر. این وضع دوم، در رفع بحران، نه فقط ناتوان تر از وضع نخست است، بل خود عامل تمدید و تشدید آن می شود، چرا که بقا و کسب و کار خویش را، تنها در این وضع است که فراهم و بل رونق یافته می بیند. میان معذب از انحطاط بودن و کاسب انحطاط شدن، فاصله ای ست به اندازه ی واکنشی بودن و واکنشی شدن.

۲) بحران نه به تسخر زنی و کلبی مسلکی، و نه به دریغ گفتن و حسرت خوردن و ملامت کردن، نه به نفی و حمله به منحطان، اعتنایی نخواهد کرد. هر بحران طرح پرسش و چالشی در افق زمانه ست و جز به نیروی کنشیِ تفکری آفرینشگر و درخورد آن پرسش بحران ساز، پرده دیگر نمی کند و راه  به فردایی دیگر نمی گشاید. بحران از تزلزل و سستی مبادی دوران، در شئون زمان جلوه می کند؛ و برای حل آن، کسی که به سطح مبادی و بنیاد می رود، حاجت به آن ندارد که در ذوبنیاد و مصادیق انتیک بحران، یک به یک وقت بگذارد و نیرو صرف تغییر یا بهبود آنان کند. آیا ما را وقتی برای تفکر در این بحران در مبادی، و مبادی بحران این دوران، و فرونکاستنش به دعواهای قبیله ای و کاسبی نکردن با آن، خواهد بود؟

تنها پاسخ این پرسش است که روشن خواهد کرد، ما فردایی خواهیم داشت و فردا از مایی، خبری خواهد بود، یا نه...

فلسفه، پایدیا، پولتئیا

اهل پلمیک، به دنبال سستی استدلال است و رسوا کردن خصم، اهل فلسفه، به دنبال استواری دلایل است و درک حدود آن. این دو دسته، دو گونه چشم دارند و با دو نظر متمایز به امور می نگرند. با این همه، هر دو یک غایت دارند، پایدیا یا پرورش. اما یکی برده می پروراند و دیگری آزاده. 
این تفاوت، حاصل همان تفاوت در نحوه ی نظر کردن به امور است، تفاوتی که خود را اینگونه نشان میدهد: در یکی مربی خود به اندازه ی متربی آمادگی تحول و تغییر و تربیت دارد و در دیگری، مربی سنجه ی هر چیزی ست که متربی باید به آن تربیت شود.