آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چرا باید از فلسفه بپرسیم؟

برای من، در نسبت با اتفاقات اخیر، یک سوال مدام مکرر میشود: در جهانی به این پایه فرو رفته در آشوب و ستیز، فلسفه و فلسفیدن چه اثری تواند داشت. هر پاسخ پیشینی که بخواهد به نحو انتزاعی فلسفه را راهگشا و منجی، یا بی جهت و نابسوده معرفی کند، پرسش مرا از پای نمی اندازد. فلسفه اگر میخواهد در گشودن این گره بغرنج تاریخی، مساهمتی داشته باشد، باید بداند که هیچ جایگاهی برای او از پیش ساخته نشده. هیچ کنش شایع و متداولی اعم از محکوم کردن، تحلیل کردن، مرثیه سرودن، افسرده شدن، آلت ایدئولوژی های معارض شدن، ژست نقد را بازتولید کردن و امثال آن، راهی نمی تواند به امروز و فردای ما بگشاید، گرچه آب و نانی برای عده ای بیاورد که آورده، لیک آبرویی برای خود فلسفه نمی گذارد.

پرسش بزرگ پیش روی فلسفه آن است که چه نحو نوینی از مداخله در وضعیت را «می تواند» «بیافریند» و آن را «به کار در آورد»؟ فلسفه باید از خودش، مقامش، آنچه می تواند بکند و بیافریند، بپرسد و این پرسش را به سکوت برگزار نکند، اگر خواهان داشتن آینده ای اولا برای آدمی و ثانیا برای خویش است. از این روست که پرسش فلسفه چیست و چه می تواند باشد، انضمامی تر از هر پرسش «فلسفی» دیگری در قبال وقایع اخیر است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد