آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

بریده ای بی ویرایش، از گپی با دوستی قدیمی...

... راستش سوال جالبیه. از این جهت بهش فکر نکرده بودم. اما اونچه من تجربه داشتم بیشتر خودافشاگری نزد دیگری ناآشناست. نزدیکان و آشنایان به دید من، دیگه دیگری یا غیر بماهو نیستند، یک هم هویتی پیدا کردند با تصاویر ذهنی مون، یا در واقع بین الاذهان مون. پدر من، از آن رو که پدرمه، اتفاقا دیگه نقش ساختگی بازی نمیکنه، بلکه همانی ست که هست، شاید از این جهت هم نزدیکان، یعنی کسانی که به معنای واقعی کلمه نزدیکانند، هماره غیر تکراری و گشوده اند یا دستکم سعی میکنند اینطور باشند. اما این به اون معنی نیست که فاقد غیریت پوشیدگی باشند، اما این غیریت در احوال و موقعیت های مرزی و خاص آفتابی میشه، شاید مثل اوقاتی که دور میشن از آدم، یا مریض میشن یا فوت میکنند، در چنین احوالی بند رابطه ی دیرین گسسته میشه، و اون اتفاق سهمناک می افته. در مورد دیگری های نا آشنا و دور هم البته کمابیش همین ظابطه هست، یعنی آنها هم نه در هر حال، بلکه تحت شرایط ویژه میتونن مجال این آشنایی زدایی رو فراهم کنند. در واقع، خودافشاگری نزد غریبه ها، لزوما ناشی از اعتماد نیست، یعنی نیاز نیست که یک اطمینان محکم داشته باشی تا ترست بریزه و نقاب محافظه کاریت برداشته شه. بلکه این مجال از سوی یک وضعیت خاص، یک حالت ویژه یا رخداد تعلیق کننده برای هر دو طرف گشوده میشه. نمونه های سینمایی دراماتیک جذابی میشه اسم برد، مثل مسافران یک هواپیما که نسبت به هم غریبند، اما هواپیما در جنگل یا کوهستان سقوط میکنه و عده ای از مسافرین زنده می مونند و برای اینکه بتونند از خودشون مراقبت کنند در این وضعیت حدی، پیوندی ویژه بین شون برقرار میشه و به زبانی پدیدارشناختی انگار گوش و چشم دیگری پیدا میکنند تا معنای حضور و سخنان هم رو درک کنند. یک جور نیروی بیرونی که به نحو غیرعقلانی و امکانی-تصادفی، سرنوشت افراد یا اگزیستانس اونها رو بهم پیوند بده. و این بسیار گسترده تر از اینه که بشه با حصری استقرایی یا عقلی چنین احوالی رو احصا کرد. باری، این خودافشاگری نزد کسانی که غریبه اند، در موقعیتی مرزی برای من رخ میده، یا به زبان دیگه، در این خودافشاگری، خودم رو در آستانه ی یک موقعیت ویژه میبینم: دوستی ناب!

آپوریایی که لوسیس با اون به پایان میرسه، ابهام میان تعریف دوستی ست، همچون امری سودمند یا خنثی. در واقع این ابهام، ناشی از دوستی های جزیی و خاص نیست، بل این دوستی بماهو یا دوستی ناب هست که این چنین مشکل و نفس گیره. اگر نسبت مثال و افراد هم نام مثال، نه نسبت کلی و جزیی، بل نسبت بهره مندی و مساهمت باشه، بنابراین ما در هر دوستی جزیی حضور و غیاب توامان دوستی ناب یا دوستی بماهو رو داریم. و این که بتوانیم در نسبت و حضور دوستی و دوستان، شرایطی فراهم کنیم که حضور دوستی ناب پدیدار بشه، به دید من، یکی از لحظات ناب پروستی و خارج از زمان برای آدم حاضر میشه. اما توان به ملاقات چنین وضعیت حدی رفتن، کاری ست بس دشوار و بی تردید خارج از حدود اراده ی صرف انسانی. یک تقلای صادقانه، یک روحیه ی گشوده به شکست و بی معنایی، اگر در میان و جان دوستان نباشه، این وضع آفتابی نمیشه، بلکه نمایشی مضحک و ریاکارانه بدست میاد که ارزشی نداره بلکه شایسته ی ملامته. من دیگری بماهو دیگری رو، از آن جهت که آشنای جان من نیست و نشدنی ست مورد خطاب قرار میدم. اما ساختار خطاب، چنانکه هایدگر در هستی و زمان آورده این چنینه: من خود را «الف» فهم کنان، دیگری را همچون «ب» مورد خطاب قرار میدهم. جای الف و ب میشه هر نسبت متعارف و پیشاپیش شناخته شده ای گذاشت. اما اگر بخواهم من خود را «همچون کسی که تنها هست» فهم کنان، دیگری را «همچون کسی که دیگر من نیست» مورد خطاب قرار دهم، نسبتی بسیار پیچیده و نامتعین میان من و او پدید میاد که تصور میکنم باید همون دوستی نابی بنامیمش که پیشتر گفتم. شاید خودافشاگری به عنوان یک مقدمه است برای این که همین بی تعینی و فقدان ماهیت رو با کمک دیگری، تمهید کنم تا مجال دوستی ناب پدید بیاد. اما دو نکته باقی می مونه، یکی اینکه این کار مستلزم حضور من و دیگری در موقعیتی ست که هر دوی ما را با توان چنین کار دشواری شارژ کرده باشد، موقعیتی که قدرت گفتن را به من و شنیدن را به او بدهد. دو دیگر اینکه چنین موقعیتی و بنابراین توانی، محدود است و پس از پدید آمدن، ناگهان محو میشود، بنابراین نباید و نمیتوان چنین وانمود کرد که میان من و او، برای همیشه چنین نسبت شگرفی باقی می ماند. وانگهی، من و دیگری، من و دوست ناب، میتوانیم عهدی بین هم ببندیم تا آن وضعیت را پاس بداریم و مقام آن را به جا آوریم، عهد دوستی. عهدی که البته هماره عهدی ست نانوشته و ناگفته و نا آگاه، و نامتقارن. عهدی که پدید آورنده ی یک بستگی متقابل است، اما فارق و گسسته از زمان نیست. بلکه عین زمان مندی و ذات زمان است. به همین جهت هم هیچگاه نمیتواند متقارن و متعادل باشد، همین عدم تقارن، و تفاوت بالذات میان دوستان 

است که مجال و مکان و زمانی مشترک پدید می آورد تا این تفاوت ها در آن، به صحنه در آیند و ماجراها از پس این تفاوت میان دوستان جاری شود. و همانطور که ارسطو گفته بود، اگر زمان شمارش نفس باشد، پس شمردن مشترک ماجراهای میان دوستان، حکایت از زمان و وقت دوستی میکند، و یا اگر مطابق تلقی کانت، زمان صورت محض شهود و یافت موجودات باشد، وقت و یا زمان و مکان گشوده شده از جانب دوستی دوستان، صورتی دیگر از درک معانی موجودات و وقایع را تمهید خواهد کرد.

باری، این همه مشروط است به رخدادن آن موقعیت ناب دوستی و پاسداشتن و عهد دوستی بستن پس از آن رخداد. و دریغ که در هوای روزگار ما، این عنصر هر چه کمتر و افق آن هر چه فروبسته شده تر است. مع هذا، حتا معلم اول هم آگاه بود که خطاب و مرثیه ی فقدان دوستی را، تنها بایسته و شایسته است که به دوستان خطاب کند: «دوستان! دوستی وجود ندارد!». شاید به تعبیر دریدایی، برای دوستانی در راه... و من هم البته این بخت را دارم که این خرده نوشتار رو خطاب به دوستی میکنم که گوشی برای شنیدنش دارد، جز آن بود، این کلمات از راه نمی رسیدند! عباراتی ناتمام و در راه، برای دوست و دوستی در راه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد