آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

برای معنایی که جان را کاست و هیچ گاه نیامد..

وقت بس تنگ است و محنت بی پایان؛ برون باید کشید از این ورطه رخت خویش، ورطه ی طلب معنا و ناکامی بی پایانش. معنایی که اگر روزی هم پیدایش شود، باید یقه اش را چسبید و کنج دیوارش گذاشت و به او گفت که نوش داروی بعد از مرگ، نیش است و ریشخند، خنده به ریش و زخمی که از پا در آورد و ریشه را سوزاند. باید به او گفت که بازگرد همانجا که تا کنون بودی، آنجا که به خیال خودت به آزمون انتظار، عیار منتظرانت را می آزمودی. برگرد و تو هم بیاموز که معنایی باشی برای هیچ کس، معنایی که این بار نوبت اوست تا منتظر جان مشتاقش باشد، جانی که نمی رسد از راه هیچ گاه، درست به سان خودش...

باید برون کشید از این ورطه، ورطه ی انتظار، ورطه ی غم بی پایان، ورطه ی طلب و نامرادی. باید آزمود دست آخر این بخت خویش، بخت نامراد و نامنتظر و بی معنا را، بخت یک بار برای همیشه زیستن را...

زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت ؛ عمرم زوال یافت و کمالی نیافت

روز از پی روز می رود و قرار جان بی قرار، بی نشان تر می شود. روزها که به سودای پختگی، خام را خام می گذارند و می گذرند، روزها که در استکمال بی کمال تر می شوند و امید امیدواران بی بنیادتر. روزها که قماربازان را هزار مال و مکنت می ماند مگر هوس قمار دیگر، روزها که خاموش می شود سکوت طلب در کوس و بانگ دانایی و دانایان...

من اما «هنوز به رغم این همه» همان بی هنر غافل از خویشتنم. هنوز در سودای کمال و پختگی، در سودای زایل شدن خویشم. طلب می کنم آن را که دانسته یا بی دانش، کارم را به سر رساند، هنوز در کنج عافیت عافیت طلبی می کنم و هنوز بر بی وفایی دنیای دون لعن و نفرین...

گفتنی ها را که می گویند و ناگفتنی ها را هم که به ابتذال بر زمین می ریزند، سهم من می ماند همین زندگی که هیچش نباشد، نه قرار، نه بی قراری؛ نه سخن، نه سکوت. مکرر میکنم مگر روزی جانی به لب رسد و جهانی تازه شود..