آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

برای معنایی که جان را کاست و هیچ گاه نیامد..

وقت بس تنگ است و محنت بی پایان؛ برون باید کشید از این ورطه رخت خویش، ورطه ی طلب معنا و ناکامی بی پایانش. معنایی که اگر روزی هم پیدایش شود، باید یقه اش را چسبید و کنج دیوارش گذاشت و به او گفت که نوش داروی بعد از مرگ، نیش است و ریشخند، خنده به ریش و زخمی که از پا در آورد و ریشه را سوزاند. باید به او گفت که بازگرد همانجا که تا کنون بودی، آنجا که به خیال خودت به آزمون انتظار، عیار منتظرانت را می آزمودی. برگرد و تو هم بیاموز که معنایی باشی برای هیچ کس، معنایی که این بار نوبت اوست تا منتظر جان مشتاقش باشد، جانی که نمی رسد از راه هیچ گاه، درست به سان خودش...

باید برون کشید از این ورطه، ورطه ی انتظار، ورطه ی غم بی پایان، ورطه ی طلب و نامرادی. باید آزمود دست آخر این بخت خویش، بخت نامراد و نامنتظر و بی معنا را، بخت یک بار برای همیشه زیستن را...
نظرات 1 + ارسال نظر
رها یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 02:58 ق.ظ

درون توست اگر خلوتی و انجمنی است
برون ز خویش کجا می‌روی جهان خالی است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد