آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

وقتی قلم باهات راه نیاید

1) خیلی وقت ها دلت خوش است، پیش خودت فکر میکنی که لابد همینجاست، توی جیب شلوارم، یا چه می دانم، شایدم جیب کتم! همین که می نشینی پشت میز، به حساب بودنش، حسابی برای خودت سفارش میدهی، از هر چه که دل تنگت هوس کرده باشد، از جون مرغ تا شیر آدمیزاد، اما همینکه وقت حساب پس دادن برسد، وقتی که دستت بخورد به هیچی لنگر انداخته ته جیب شلوارت، ناگهان رنگت می پره! دستپاچه میری سراغ جیب کتت، میگی لامروت حتمن آنجا بوده و از بالا داشته به ریش دستم می خندیده، اما سریع متوجه میشوی که این یا شوخی ساده ای نیست، یا قرار نبوده که اصلا شوخی باشد،چه، جیب کتت حتا از جیب خالی شلوارت هم خالی تر است. دستت که بعد از کندوکاو جیب کتت دیگر لمس شده، می افتد به جان هر چه جیب، و اصلا هر سوراخ سمبه ای که توی لباس و کیف و وسایلت داری، اما انگار نه انگار! حسابدار که از گچی دویده در صورت و لرزش تشدید شونده ی دست و پاهایت پی برده که چیزی برایش نداری، با بی حوصلگی و پوزخند، بی اینکه حتا سعی کند نقش آرامش دهنده را بازی کند، سریع میرغضب مکافات را صدا میکند، و خب، تو که همه وجودت جز عضلات و مفاصل دستانت پی برده اند که این یا یک شوخی زیادی کثیف است یا اصلا شوخی نیست، پیش به سوی میرعضب مکافات میروی، بلکه با این اقدام داوطلبانه زودتر از شر کیفر عادلانه رها شوی، پاهایت به سوی مکافات می شتابند اما دست هایت هنوز که هنوز است جیب های کنف کننده ی شلوار و کتت را ول کن نیستند. به مکافات سلام میکنی، مکافات به خلاف حسابدار لبخند میزند، همیشه شیوه اش این است، آنقدر طبیعی که احدی باور نمیکند از روی نقش بازی کردن است، لبخندی کشدار که به لب ها و صورت قناسش مصلوب شده که کیف مکافات شدن و مکافات کردن را هم انصافا تکمیل میکند. با همان مسلوب پرچ شده به لب هایش، مچ ات را میگیرد و حسابی می پیچاند، نه اینکه بخواهد به شیوه ی قرون وسطایی شکنجه کند، چون متوجه خنگی سرپیچانه ی دست هایت شده که جیب کت و شلوارت را ول کن نیستند، پس حسابی می پیچاندشان را سرجایشان بیفتند، الحق که با هر عنصر سرپیچی هم باید چنین کرد، وقتی زیادی هوا برش داشت، جای مقاومت و مخالفت باید گرفت و سرپیچی اش را پیچاند، اینقدر که یک دفعه توی جای خودش، جا بخورد!

کرخت که شدی، مجازاتت شروع می شود، تبعید میشوی به جایی تهی تر از جیب های شلوارت، و تا خالی تر از جیب های کتت. با تمام وجودت عدالت را حس می کنی، مغموم میشوی اما غم و پریشانی و ملامت فقط اول راه عدل است، محکومی آنقدرها آنجا بمانی که عدالت به کمال محقق شود، یعنی آنقدر که درونت هم درست مثل جیب شلوارت، جیب کت ات و جهان بیرونت، خالی خالی شود، بشوی یک خالی با جیب خالی وسط یک خالی بزرگتر...


2) رفته بودم پشت میز، هزار نشانه و اماره برای خودم ردیف کرده بودم که لابد این بار جیب لامصبم پر است. اصن خودم به جهنم، دور و بری هایم هم از بالا و پایین و چپ و راست، تو گوشم میخوندند که تو حتمن داریش، همیشه داریش و همیشه کافیه اراده کنی، هزار بار توانستی و این بار نیز خواهی توانست! اصلا تو نتوانی چه کسی بتواند؟! افسار قلمت، اگه توی جیبت نمی بود، چطور می نوشتی این همه را که تا به حال نوشتی؟ تازه، تا به حال همه رو از سر تفنن و بی کارگی نوشتی، این بار که رسما رسالت و قدرت و حق توست! تو اصلا همین الان هم روی هوا نوشتی همه ی آنچه باید بنویسی را، فقط دست کن توی جیبت و سوار بر مرکب قلم، یک به یک کلمات رو شکار کن! کاری که خودت و آن قلم توی جیب شلوار یا کتت، بهتر از همه بلدین!

راست میگفتن، من و قلم جان سری از هم سوا بودیم، کارها با هم کرده بودیم که دل جفت مان را هم برده بود، بقیه که دیگر بماند! حتا اگر روز و روزگار هم، روز و روزگار ما نبود، چنان با هم دست به کار می شدیم که گردون ها را هم یارای مقاومتی نبود. آخ که چه خاطرات و ماجراجویی های بی پایان از سر گذرونده بودیم و آماده بودیم سخت ترش را هم از سر بگذرونیم.

اما، اما، اما، اما... همه ی اینا برای وقتی بود که این بی مروت را می توانستم پیدا کنم، اگر غیبش میزد، که هزار بار زده و بی تردید باز هم خواهد زد، کار به همان جا می کشد که قبلا گفتم، خالی ای در میان خالی بی پایان...


3) وقتی باهات راه نیاد، وقتی پر جیبت نباشه، اونم درست وقتی که به هزار نفر قول و وعده کرده باشی؛ اونوقته که همه غیب شون میزنه، همونا که برای حماسه های تو و قلمت شاهنامه ها می سرودند، اونم بیخ گوشت! غیب زدن شون هم نباید پای دو رویی شون گذاشت، دو رو که البته هستن، کی ست که یک رو باشد، وقتی جهان هزار رو داره، دلت هم نخواهد چند رو میشی، دو رو که تازه کمه. اما غیب شدن شون برای چیز دیگه ست، برای اینه که میرغضب مکافات با خنده ی مصلوب به لبانش، تو رو تبعید کرده، اونم جایی که قراره هیچ اندر هیچ باشه. 


4) و حالا که تو تنهایی در یکتاترین نقطه ی جهان، جایی که روی هر خلوتی رو هم با خالی بودنش کم کرده، یادت میاد که اینجا همونجاست که همیشه قلم غیب شدت پیداش میشد، جایی که نقطه آغاز همه ی ماجراجویی هایتان بود، جایی که درست به دلیل خالی بودنش مجالش داشتی با قلمت تاخت بری تا بی انتها، تا وجب به وجبش رو با کلماتت سنگفرش کنی، تا آجر به آجرش رو بسازی، تا بشه شهر و کاشانه ت، جایی که قرار تو و قلمت بشه، و تا همه اینا یادت میاد، می بینی که قلم دستته و همه این ها را تو همین الان داشتی می نوشتی، گیرم اونی نیست که بقیه میخوان و منتظرش باشن، خب به درک! حالا تو هستی و قلمت و جهانی که سنگفرش شده از کلماتته، بقیه بذار برن به جهنم، جایی که فقط میرغضب مکافات میتونه ازش نجات شون بده...

خطاب به دوستی که روزگاری عصیان بود...

وقت بس تنگ است و محنت بی پایان؛ برون باید کشید از این ورطه رخت خویش، ورطه ی طلب معنا و ناکامی بی پایانش. معنایی که اگر روزی هم پیدایش شود، باید یقه اش را چسبید و کنج دیوارش گذاشت و به او گفت که نوش داروی بعد از مرگ، نیش است و ریشخند، خنده به ریش و زخمی که از پا در آورد و ریشه را سوزاند. باید به او گفت که بازگرد همانجا که تا کنون بودی، آنجا که به خیال خودت به آزمون انتظار، عیار منتظرانت را می آزمودی. برگرد و تو هم بیاموز که معنایی باشی برای هیچ کس، معنایی که این بار نوبت اوست تا منتظر جان مشتاقش باشد، جانی که نمی رسد از راه هیچ گاه، درست به سان خودش...

باید برون کشید از این ورطه، ورطه ی انتظار، ورطه ی غم بی پایان، ورطه ی طلب و نامرادی. باید آزمود دست آخر این بخت خویش، بخت نامراد و نامنتظر و بی معنا را، بخت یک بار برای همیشه زیستن را...

زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت ؛ عمرم زوال یافت و کمالی نیافت

روز از پی روز می رود و قرار جان بی قرار، بی نشان تر می شود. روزها که به سودای پختگی، خام را خام می گذارند و می گذرند، روزها که در استکمال بی کمال تر می شوند و امید امیدواران بی بنیادتر. روزها که قماربازان را هزار مال و مکنت می ماند مگر هوس قمار دیگر، روزها که خاموش می شود سکوت طلب در کوس و بانگ دانایی و دانایان...

من اما «هنوز به رغم این همه» همان بی هنر غافل از خویشتنم. هنوز در سودای کمال و پختگی، در سودای زایل شدن خویشم. طلب می کنم آن را که دانسته یا بی دانش، کارم را به سر رساند، هنوز در کنج عافیت عافیت طلبی می کنم و هنوز بر بی وفایی دنیای دون لعن و نفرین...

گفتنی ها را که می گویند و ناگفتنی ها را هم که به ابتذال بر زمین می ریزند، سهم من می ماند همین زندگی که هیچش نباشد، نه قرار، نه بی قراری؛ نه سخن، نه سکوت. مکرر میکنم مگر روزی جانی به لب رسد و جهانی تازه شود..

پرسش از سانسور

0) جناب سمیعی گرامی، به نظر نمی رسد که برای طرح پرسش از وجدان ملی ما، سانسور بزنگاه اصلی باشد. طرح سانسور به مثابه حراست از حیات و نیروهای خلاقه و شکننده ی آن، آدرسی غلط و بی مبناست، ولو چنان حراستی به راستی در آستانه ی وجدان ملی ما باشد.

1) مساله بر سر بی توجهی منتقدان سانسور به چنین امر خطیری-وجدان و امنیت ملی- نیست، مساله توجه انتزاعی به فرم و فرمالیسم در اندیشه ی مدافعان حذف مطلق سانسور نیست، مساله در صورت دقیق آن، نسبت و ارتباط میان سانسور و حراست از حیات و آزادگی ست؛ این پرسش مهم که: چگونه سانسور می تواند شرایطی را رقم بزند که شهروندان یک جامعه، مبری از آسیب باشند؟

2) در این رابطه اولا میتوان به یک پاسخ پسین و سپس یک پاسخ پیشین اشاره کرد. ما در تجربه ی دراز دامن و تاریخی خود از سانسور، به هیچ رو شاهد چنان حراست بهداشتی از ارزش ها نبودیم، از سویی شاهد بودیم که آثار سانسور شده هیچ گاه لزوما مندرج در ابتذال نبوده اند و امنیت فکری اجتماع را نابود نمی کرده اند، از سوی دیگر، در آثاری که از سد سانسور گذشته اند و دچار کمترین تعدیلی نشده اند، هزار تهدید امنیت و انحطاط و رواج ابتذال را شاهد بودیم و هستیم. اما به نحو پیشین نیز میتوان دید که سانسور کردن و جرح و تعدیل آثار مولفان و اهل قلم، آن هم از جانب قدرتی مسلط، نمی تواند به قصد حراست از اخلاق باشد، چه، ماهیت قدرت و هستی نیروهای قدرت، در منطقه الفراغ هر اندیشه ی اخلاقی تعریف و تثبیت شده اند و حتا دولت و سیاستی اخلاقی نیز، نه به میانجی نهادها و نیروهای قدرت، بل از جانب سوژه های نقاد و پرسشگری ست که قدرت را تحدید و تعدیل میکنند، سانسور اعم از آن که نیت سانسورچی اخلاقی و غربه الی الله باشد یا منویات شیطانی، کنشی در داخل تکنولوژی قدرتی ست که معنا و تاثیر و مشروعیتش را نیز، از همان تکنولوژی قدرت و حکومت مند خود میگیرد، نه از نیات کارگزارانش.

پرسشی که شما آن را همچون سرآغاز گفت و گویی در وجدان ملی تعریف کردید، نه از جانب سانسور و نهاد متولی آن، بل از جانب اهالی قلمی قابل پیگیری ست که قلم بدست می گیرند و اثری را می نویسند. حراست از نیروهای خلاقه و حساس حیات، اگر وجهی هم داشته باشد، آن را در جای دیگر باید جست و به نظر نمی رسد مناسبات قدرت و اندیشه ای که پدیده ی سانسور و صنعت فرهنگ را ممکن کرده، ایستادن در آن نقطه را برای ما ممکن و مقدور بسازد.

3) پرسش دیگر در قبال نوشته ی شما، پرسش از نسبت آثار هنری و پیامدهای اجتماعی آنان است، یک اثر چگونه تاثیر بر اجتماعی می گذارد و چگونه میتوان آن تاثیر را محاسبه و حسب آن محاسبه، اجتماع را بیمه یا ایمن کرد؟ آیا هستی شناسی امر اجتماعی و هستی شناسی اثر هنری، به قدری معین و آشکار و ثابت است که بتوان با حکمی کلی تمهیدی برای آن اندیشید؟

4) و پرسش اساسی و نهایی تر که میتوان از متن شما و منطق آن پرسید، پرسش از هستی شناسی حیات یا زندگی ست؛ علی الاصول تباهی یا تثبیت، حراست یا خطر در برابر حیات، چگونه اموری هستند و خود چگونه ممکن شده اند؟ حسب چه تصور و تلقی از حیات و امر حیاتی، میتوان فهرستی معین از تهدیدها و فرصت ها، تباهی و بالندگی های آن بدست داد؟ پرسش من در اینجا، طلب کردن یک تعریف انتزاعی از حیات یا اخلاق نیست، گو اینکه ارایه ی چنان تعاریفی نیز از عهده ی موجودی که خود ذی حیات است و تنها با حیات خویش می تواند بیندیشد، ممکن نیست؛ وانگهی، هنگامی که از هستی شناسی حیات می پرسم، درست از زاویه ی همین موجود ذی حیات، پرسشی را می پرسم که دلوز، به تبعیت از فیلسوفانی چون نیچه و اسپینوزا و برگسون پرسید: چگونه «میتوان» زیست؟ نکته این نیست که درکی از حیات و حقیقت آن را بدست آوریم و بر اساس آن استنتاج کنیم که چگونه «باید» زیست، بلکه دست بر قضا اصلا باید پرسید که چگونه میتوان موجودی بود که حیات در بالاترین درجه ی شدتش یا به تعبیر اسپینوزا در کوناتوسی بیشتر، محقق شود؟ آیا حراست از حیات و نیروهای آن، الا و لابد حسب دستورالعمل های اخلاقیاتی ست که با عرف و شرع و مصلحت ملی و ... نمایانده میشود؟ اگر از قضا خود این دستور العمل ها و ارزش ها به جان حیات بیفتند و به تعبیر نیچه به آن نه بگویند چه؟ اصلا فرض کنیم که دولت فراتر از تکنولوژی های قدرتش، درست حسب اخلاقیاتی باید برقرار باشد، آثار هنری را سانسور کند و یا اصلا تمامی نویسندگان خودشان این اصول را مراعات کنند و جمعی میان آزادی و آزادگی برقرار سازند، آیا میتوان گفت که در این صورت از حیات یا زندگی، این یگانه سرمایه ی جبران ناپذیر ما، حراست به عمل آمده و گزندی بر آنها وارد نشده؟ و اصلا خود این اصول اخلاقیات حاکم بر این آثار به آن آسیب نزده؟

5) در نهایت، به نظر می رسد که منطق نهایی گفتار نوشته ی شما و نوشته ای که سیمافکر بر حاشیه ی آن مناظره آورده بود، چیزی از سنخ «کنترل از درون»، «مراقبت خود نویسندگان از آثار خود»، «خودآگاهی نویسندگان در راستای وجدان ملی» است که در عریان ترین و عینی ترین صورتش، به همان پیشنهاد دولت مبنی بر «سپردن ممیزی به خود ناشران» بینجامد. چیزی که چه بسا شما یا نویسنده ی آن متن موافقش نباشند، اما به جهت مسکوت گذاشتن پرسش هایی که پیشتر مطرح شد، غایتی جز آن نتواند داشت. 

6) تمام این پرسش ها، در صورتی که سانسور را در مناسبات عینی و تاریخی آن به دید آوریم، و آنها را در لفاف مفاهیم انتزاعی چون فرم-محتوا، آزادی و آزادگی و .... نپیچیم، برای ما مرئی خواهند شد و گریبان ما را رها نخواهند کرد، گو اینکه در نهایت، سرانجام پرونده ی تاریخی سانسور را نیز، نه نزاعی نظر ورزانه بر سر مفاهیم، بل تغییر مناسبات و پارادایم های تکنولوژی قدرتی معین خواهند کرد که هم اکنون آن را ممکن و ضروری ساخته اند؛ درست همانند سرنوشت سانسور در بخش های دیگر کره ی ارض که با تغییر پارادایم قدرت، سانسور نتوانست که به شیوه ی گذشته ادامه بیابد و لاجرم به صورت های پیچیده تر و پنهان تر، تغییر صورت داد. 

7) البته که مرور تاریخ یا آرشیو تاریخی پدیده ی سانسور این نکته را نیز هویدا میکند که هماره گفتارهایی انتزاعی و مبهم، در دفاع از اموری چون اخلاقیات و محتوا و آزادگی و بهداشت اخلاقی و ... وظیفه ی توجیه و مشروعیت بخشی به سانسور را برعهده داشتند، گفتارهایی که لزوما از جانب قدرت مستقر پدید نمی آمدند اما هماره از جانب آنها استخدام می شدند، وانگهی، پرسش انگیز شدن این گفتارها یا منطق های گفتاری، بیانی از مراحل آغازین دگردیسی در پارادایم و تکنولوژی قدرت و نیز پوزیتویته -عقلانیت مشروعیت بخش- ی حاکم بوده است. چنانکه همین متن شما خواسته یا ناخواسته در جهت همین حرکت کرده چرا که کوشیده پای آن مباحث انتزاعی را بر زمین مفهوم های عریان تر و انضمامی تری چون حیات و امنیت و وجدان ملی بیاورد، و صرف منطق تاکنون موجود را به پرسش بکشد. این خبر از آغاز دگردیسی ای میدهد که باید در انتظار مراحل بعدیش ماند، گرچه در دگردیسی ها به خلاف تحولات، مراحل بعدی تعین ناپذیر و تصمیم ناپذیرند، و بنابراین غیرقابل انتظار باقی می مانند. 

قال و مقال عالمی، میکشم از برای تو

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاه‌نشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

اومانیسم، هرچند محال تر، اما ضروری تر

... نه گفتار کلاسیک آمریکایی از همه ی انسان ها میگوید و نه گفتار داعش از همه ی مومنان. همه ی انسان ها، کلیت انسان، یا دقیقتر بگوییم انسان بماهو و فی نفسه، همانگونه که کاشی نیز اشاره کرده، عنصر اصلی اندیشه ی عملی کانتی ست و این ارتباطی به وضع آسیب شناسانه ی گفتارهای جزیی سیاسی کنونی ندارد، که به تعبیر شما «وضعیت از هم گسیخته ی کنونی دنیا» از آن ناشی شده. متن شما میخواهد با بدبینی به سیاست اومانیستی بنگرد، اما برای چنین بدبینی و فیگور انتقادی هنوز خیلی خام به جهان و مقتضیات آن می پردازد. ولو در انتها برای جلو گیری از سوتفاهم «خردک امتیازی» هم به نگره ی اومانیستی میدهد، اما هنوز از درک این نکته. بسیار فاصله دارد که اومانیسم، برای اومن(انسان) جزیی جدایی ناپذیر است، چه در نظر و چه در عمل، و نهایتا راه هر سیاست مربوط به انسان، از تعیین نسبت با اومانیسم میگذرد، ولو به درک خام و اخلاقی و شاعرانه از اومانیسم محدود نماند. اومانیسم را ایدئولوژی و نسخه ی فکر غربی و بیگانه گان دانستن (که البته در متن شما به آن تصریح نشده) یا لحاظ کردنش همگون یک راه حل بطئی و جزیی، خود بخش بزرگ از مشکلی ست که سیاست و سرنوشت امروز جهان با آن دست و پنجه نرم میکند و روی دیگر سکه ی اعتماد خام و تکیه ی ایدئولوژیک کردن به آن است.

علم و عمل بدون تکیه بر انسان و کلیت او، دهشتناک تر و ویرانگر تر از آن است که بتوان تصور کرد، اما تنها با تکیه بر آن نیز، نه علمی قوام میگیرد و نه عملی. نیاز امروز ما به اومانیسم همانقدر بیشتر شده که امید ما از آن بریده تر، وانگهی بدبینی به اومانیسم اگر خام و ناشی از اغراض دیگر نباشد، دست بالا طرح مساله ی ما ست در قبال اومانیسم، اما وقتی مساله را طرح کنیم و پروای تامل و پاسخ در سر نداشته باشیم، در بهترین حال، پاسخ را دورتر و بغرنج تر میکنیم. ما را گریزی از به دوش کشیدن درد پرسش نیست

خطر اندیشیدن و ابتذال معرکه گیری - مورد دینانی (2)

... مساله فقط این نیست که فلسفه را عرصه ی خطیر بدانیم، به دیگر بیان مساله بر سر «دانستن»، «تفسیر» و «تلقی» از خطر نیست؛ مساله بر سر مواجهه و پایبندی به آن امر خطیر است. نه دینانی، نه شما و نه من، نمی توانیم تعیین کنیم که خطر کجاست و اصلا «چه چیز میتواند خطرناک باشد»، چه، ماهیت خطر طارد هر تفسیر و شناخت و تلقی و تعبیر است. خطر را دست بالا می توان به اشارت «نشان داد»، اما به عبارت نمیتوان بیان داشت.اگر خطر را پیشاپیش و حسب یک تلقی، هرچند مبهم و مجمل بتوانیم درک کنیم، پس هیچ گاه با رخدادنش غافلگیر نمی شویم، چه، هماره به نحوی منتظر او می بوده ایم.

اما خطر از آن جهت که خطر است، فراسوی انتظار است، در لفافی از غفلت پیچیده شده، چنانکه با ظهورش تمام سر ها را برمیگرداند و تازه متوجه خود می کند. از همین است که توجه و تصدیق امر خطیر اندیشه، کاری ست بس دشوار و بسا محال و نایاب. نمیتوان، ولو با کمال صدق و صمیمیت و زهد، به صرف اراده به آن رو کرد و به هوای ساختن روزگار بهتر و .. آن را در آغوش گرفت، آن خطر حتا از خالص ترین و صمیمی ترین اراده ها می گریزد و حتا اجازه نمی دهد که به آن بتوانیم به سادگی گشوده باشیم. وفاداری به امر خطیر تفکر، وفاداری به تعینی از پیش معین نیست، پروای لحظه ی معین یا نقطه ی خاصی را داشتن نیست، وفاداری به نفس خطری ست نامنتظر و دهشتناک، چنان خطری که زبان را در کام نگاه دارد تا به هر رطب و یابسی باز نشود و به هر دعوی بلندی آلوده نگردد. چیزی که فقدانش خیال استاد ما را آسوده میکند تا از پر سیمرغ تا جان جهان را برای مخاطب کامجویش روایت کند و گوش آدمیان را از صدای خود و منیت اش،کر.

این خطر ولو نامتنظر است و در بند تعین خاص نیست، اما تعین ناپذیر نیز نیست. خطر اندیشیدن برای آنان که در میانه ی این میدان باشند، از قضا مستور نیست، هماره صورتی از حضور ان را «حس» میکنند. مساله ی دینانی دقیقا همین تن زدن از حضور در میدان دشوار اندیشیدن است، میدانی که درست به دلیل همین خطر، دلچسب و به سادگی تحمل پذیر نیست. این تشخیص غلط دینانی از خطر اندیشیدن نیست که او را از این میدان دور نگاه داشته، بل دور بودن از این میدان است که مجال فرافکنی ها را به او و بسیار دیگری همچون او-از جمله شاگردان مغرور و بی مایه اش در دانشگاه ها- بخشیده. پیشاپیش تعیین کردن خطر اندیشیدن و واکسینه کردن های آنچنانی، یکی از مکانیسم های فرافکنی و تن زدن از حضور در میدان دشوار و خطیر اندیشیدن است و پیامد دیگرش نیز، چنانکه پیشتر آوردم، برپا کردن شوهای تلویزیونی و منبرها و معرکه گیری ها، حتا و صدالبته به خصوص، در کرسی های فلسفه ی دانشگاهی و دیگر جایگاه هاست.

دینانی یا سرنوشت محتوم اندیشیدن به تفنن

دینانی ادامه ی آن سنت وعظ و معرکه گیری ست که در میراثی منحط، لاجرم به انحطاط رسیده و از سوی دیگر مقهور دم و دستگاه «صنعت فرهنگ»ی شده که برایش حکم شهر فرنگ گذشته ها را دارد. ترکییب آن سنت خطابی هم اکنون منحط شده، با این صنعت رسانه و فرهنگ، در نبود دانشگاهی که اسلوب نقد را پاس بدارد و معرکه را بر معرکه گیران تنگ کند، می شود مردی از جنس دینانی که از فلسفه ی زبان و ایده آلیسم و انتولوژی و محسوس و معقول و .... را با اورادی نپخته و از سر ذوق، در کتبی متعدد و متوالی، برای مان تنقیح کند و حساب فلسفه و نافلسفه را با کرامات شخصی خود، روشن کند. «شومن» بودن از آن جنس که این استاد دوست داشتنی بدان آلوده شده، سرنوشت تمام کسانی ست که اندیشیدن را نه «خطر کردن»، بل میلی از سر کنجکاوی و حقیقت جویی و.... میدانند. مساله بر سر آن نیست که صدق و کذب را تعلیق کنیم یا نه -و معلم تعلیق صدق و کذب نیز نه پدیدارشناسان که فیلسوفان تحلیل زبانی بوده اند-، مساله حتا بر سر پرسیدن از نسبت فلسفه و تمدن نیز نیست، گو اینکه جماعت سرگردانی در این مرز و بوم، در مراکز مطالعاتی پرشمار «غرب شناسی»، روز و شب از این سوالات می پرسند اما حتا نتوانستند اندیشه ی خود را از مرگ نجات دهند، چه رسد به احیای اندیشه ی مرده ی دیگری.

مساله درست بر سر این است که آیا به تلقی ای از اندیشیدن وفادار می مانیم که خطر و به جان آزمودن خطر را با خود داشته باشد یا نه. اگر پای وفاداری به امر خطیر منطوی در اندیشیدن بایستیم، بسا که خود و بسیاری جز خود را از مرگ نجات دهیم و راهی به آینده و احیای اشباح گذشته بگشاییم، ور نه، اندیشیدن در عصر عسرت زده ی انحطاط سنت و تغلب و انقیاد صنعت فرهنگ، لاجرم به بوالفضولی و تفنن و «پرسه زدن هایی لوس در باغ معرفت» خواهد انجامید...

انرژی خلا کیهان شناختی

گاهی زمان درست جایی که نباید می ایستد، تنها کاری باید در این مواقع کرد، ایستادن کنار زمان است؛ چه، زمان تنها موجود این جهان است که حتا وقتی که ایستاده نیز میتواند بگذرد...

چرا حمله های جواد طباطبایی به وضعیت دانشگاه رادیکال نیست؟

... آنچه دیدنی ست، گرد هم آمدن اساتیدی از دانشگاه تهران است، جهت تصدیق و تایید سخنان و آرای طباطبایی که در آن همایش یک سخن مهم بیشتر نگفت، و آن این که این دانشگاه مرده است!

این اساتید گرام حقیقتا با این بخش مهم و اساسی سخن طباطبایی چه میکنند؟ با آن همدلند؟ مخالفند؟ نادیده میگیرندش و به حساب «تعیین نرخی وسط دعوا» میگذارند؟ عجیب نیست که اصلی ترین خطاب طباطبایی به دانشگاه است و خاموش ترین ها به این خطاب، خود دانشگاهیانند؟

شاید دانشگاه خود به زوال و ویرانی خود متطفن است و آن را با چنین سکوتی از لسان دانگشاهیان تایید میکند؟

به نظر میرسد نظام دانش-قدرتی که در زیر پوست این دانشگاه در حال تکوین و تثبیت خویش است، حتا به سخنان ظاهرا رادیکال طباطبایی ایمن است و به سادگی میتواند آن را گرفته و در خود درونی کند، البته نه به سبب وثاقت و ساختار هوشمندش ، بل به جهت آنکه حرف های طباطبایی هنوز آنقدرها رادیکال و در گسست از وضعیت دانشگاه نیست، که خود و ستایشگانش می پندارند. او به ظرافت و دقت اشاره کرد که دانشگاه تهران زاییده ی نیروی ضرورتی بود که شکست تاریخی مان در ناحیه ی آگاهی ملی مان پدیدار کرد. وانگهی همو، در ادامه بازی را به سطح آل احمدی «تقلید» و «به تقلید زاده شدن» و «به تقلید مردن» باز میگرداند. البته حق این است که گفتار او غنایی بیشتر از گفتار آل احمدی دارد و به جای «آنچه خود داشت» بر «اجتهاد» تاکید میکند، اما با به ابهام و سکوت برگزار کردن نسبت «اجتهاد» و «شکست»، ناگزیر میشود باز به مفهوم مندرس «تقلید» بازگردد که خود از مفاهیم بنیادین همین نظام دانش قدرت کنونی ست که در قالب دانشگاه های ما تجسد یافته. دانشگاهی که به ضرورت نیروی شکست زاده شده، نمیتواند با تقلید زاده شده باشد و دانشگاهی که با تقلید زاده نشده، نمیتواند با تقلید نیز بمیرد، و این نقطه ی کور اندیشیدن طباطبایی-دانشگاهیان کنونی ما به وضعیت تاریخی خویش است...