آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

وقتی قلم باهات راه نیاید

1) خیلی وقت ها دلت خوش است، پیش خودت فکر میکنی که لابد همینجاست، توی جیب شلوارم، یا چه می دانم، شایدم جیب کتم! همین که می نشینی پشت میز، به حساب بودنش، حسابی برای خودت سفارش میدهی، از هر چه که دل تنگت هوس کرده باشد، از جون مرغ تا شیر آدمیزاد، اما همینکه وقت حساب پس دادن برسد، وقتی که دستت بخورد به هیچی لنگر انداخته ته جیب شلوارت، ناگهان رنگت می پره! دستپاچه میری سراغ جیب کتت، میگی لامروت حتمن آنجا بوده و از بالا داشته به ریش دستم می خندیده، اما سریع متوجه میشوی که این یا شوخی ساده ای نیست، یا قرار نبوده که اصلا شوخی باشد،چه، جیب کتت حتا از جیب خالی شلوارت هم خالی تر است. دستت که بعد از کندوکاو جیب کتت دیگر لمس شده، می افتد به جان هر چه جیب، و اصلا هر سوراخ سمبه ای که توی لباس و کیف و وسایلت داری، اما انگار نه انگار! حسابدار که از گچی دویده در صورت و لرزش تشدید شونده ی دست و پاهایت پی برده که چیزی برایش نداری، با بی حوصلگی و پوزخند، بی اینکه حتا سعی کند نقش آرامش دهنده را بازی کند، سریع میرغضب مکافات را صدا میکند، و خب، تو که همه وجودت جز عضلات و مفاصل دستانت پی برده اند که این یا یک شوخی زیادی کثیف است یا اصلا شوخی نیست، پیش به سوی میرعضب مکافات میروی، بلکه با این اقدام داوطلبانه زودتر از شر کیفر عادلانه رها شوی، پاهایت به سوی مکافات می شتابند اما دست هایت هنوز که هنوز است جیب های کنف کننده ی شلوار و کتت را ول کن نیستند. به مکافات سلام میکنی، مکافات به خلاف حسابدار لبخند میزند، همیشه شیوه اش این است، آنقدر طبیعی که احدی باور نمیکند از روی نقش بازی کردن است، لبخندی کشدار که به لب ها و صورت قناسش مصلوب شده که کیف مکافات شدن و مکافات کردن را هم انصافا تکمیل میکند. با همان مسلوب پرچ شده به لب هایش، مچ ات را میگیرد و حسابی می پیچاند، نه اینکه بخواهد به شیوه ی قرون وسطایی شکنجه کند، چون متوجه خنگی سرپیچانه ی دست هایت شده که جیب کت و شلوارت را ول کن نیستند، پس حسابی می پیچاندشان را سرجایشان بیفتند، الحق که با هر عنصر سرپیچی هم باید چنین کرد، وقتی زیادی هوا برش داشت، جای مقاومت و مخالفت باید گرفت و سرپیچی اش را پیچاند، اینقدر که یک دفعه توی جای خودش، جا بخورد!

کرخت که شدی، مجازاتت شروع می شود، تبعید میشوی به جایی تهی تر از جیب های شلوارت، و تا خالی تر از جیب های کتت. با تمام وجودت عدالت را حس می کنی، مغموم میشوی اما غم و پریشانی و ملامت فقط اول راه عدل است، محکومی آنقدرها آنجا بمانی که عدالت به کمال محقق شود، یعنی آنقدر که درونت هم درست مثل جیب شلوارت، جیب کت ات و جهان بیرونت، خالی خالی شود، بشوی یک خالی با جیب خالی وسط یک خالی بزرگتر...


2) رفته بودم پشت میز، هزار نشانه و اماره برای خودم ردیف کرده بودم که لابد این بار جیب لامصبم پر است. اصن خودم به جهنم، دور و بری هایم هم از بالا و پایین و چپ و راست، تو گوشم میخوندند که تو حتمن داریش، همیشه داریش و همیشه کافیه اراده کنی، هزار بار توانستی و این بار نیز خواهی توانست! اصلا تو نتوانی چه کسی بتواند؟! افسار قلمت، اگه توی جیبت نمی بود، چطور می نوشتی این همه را که تا به حال نوشتی؟ تازه، تا به حال همه رو از سر تفنن و بی کارگی نوشتی، این بار که رسما رسالت و قدرت و حق توست! تو اصلا همین الان هم روی هوا نوشتی همه ی آنچه باید بنویسی را، فقط دست کن توی جیبت و سوار بر مرکب قلم، یک به یک کلمات رو شکار کن! کاری که خودت و آن قلم توی جیب شلوار یا کتت، بهتر از همه بلدین!

راست میگفتن، من و قلم جان سری از هم سوا بودیم، کارها با هم کرده بودیم که دل جفت مان را هم برده بود، بقیه که دیگر بماند! حتا اگر روز و روزگار هم، روز و روزگار ما نبود، چنان با هم دست به کار می شدیم که گردون ها را هم یارای مقاومتی نبود. آخ که چه خاطرات و ماجراجویی های بی پایان از سر گذرونده بودیم و آماده بودیم سخت ترش را هم از سر بگذرونیم.

اما، اما، اما، اما... همه ی اینا برای وقتی بود که این بی مروت را می توانستم پیدا کنم، اگر غیبش میزد، که هزار بار زده و بی تردید باز هم خواهد زد، کار به همان جا می کشد که قبلا گفتم، خالی ای در میان خالی بی پایان...


3) وقتی باهات راه نیاد، وقتی پر جیبت نباشه، اونم درست وقتی که به هزار نفر قول و وعده کرده باشی؛ اونوقته که همه غیب شون میزنه، همونا که برای حماسه های تو و قلمت شاهنامه ها می سرودند، اونم بیخ گوشت! غیب زدن شون هم نباید پای دو رویی شون گذاشت، دو رو که البته هستن، کی ست که یک رو باشد، وقتی جهان هزار رو داره، دلت هم نخواهد چند رو میشی، دو رو که تازه کمه. اما غیب شدن شون برای چیز دیگه ست، برای اینه که میرغضب مکافات با خنده ی مصلوب به لبانش، تو رو تبعید کرده، اونم جایی که قراره هیچ اندر هیچ باشه. 


4) و حالا که تو تنهایی در یکتاترین نقطه ی جهان، جایی که روی هر خلوتی رو هم با خالی بودنش کم کرده، یادت میاد که اینجا همونجاست که همیشه قلم غیب شدت پیداش میشد، جایی که نقطه آغاز همه ی ماجراجویی هایتان بود، جایی که درست به دلیل خالی بودنش مجالش داشتی با قلمت تاخت بری تا بی انتها، تا وجب به وجبش رو با کلماتت سنگفرش کنی، تا آجر به آجرش رو بسازی، تا بشه شهر و کاشانه ت، جایی که قرار تو و قلمت بشه، و تا همه اینا یادت میاد، می بینی که قلم دستته و همه این ها را تو همین الان داشتی می نوشتی، گیرم اونی نیست که بقیه میخوان و منتظرش باشن، خب به درک! حالا تو هستی و قلمت و جهانی که سنگفرش شده از کلماتته، بقیه بذار برن به جهنم، جایی که فقط میرغضب مکافات میتونه ازش نجات شون بده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد