تاریخ مفهوم سوژه جلسه نخست غلامی
تاريخ مفهوم سوژه
متن مطالب ارائه شده در موسسهي رخداد تازه
علينجات غلامي
جلسهي اول
مورخهي 11/4/1391
مقدمه:
در اين جلسات ما قصد داريم بهطور تاريخي به مفهوم سوژه بپردازيم و خانوادههاي مفهومي مشتق از آن، مترادف آن و متضاد با آن را تا حدي كه مقدور است عرضه كنيم. مفهومي كه به رغم اينكه از مفاهيمي است كه بيشترين كاربرد را در زبان فلسفي و نظريهاي ما دارد، اما بسيار بسيار مبهم است و در بسياري موارد ما تصوري فروكاستگرايانه از آن داريم. يعني تصوري مطابق با يكي از بسترهاي بسيار زياد كاربرد آن را در نظر داريم و همين امر باعث ميشود ساير تعاريف را با دقت درك نكنيم و در نتيجه حوزههاي ديگري از انديشه كه اين مفهوم در آنها به نحوي كليدي است را گاه از اساس طرد كنيم. اين مفهوم از مفاهيمي است كه درك نكردن دقيق ابعاد، تعاريف و بسترهاي كاربرد آن باعث ميشود ما دچار «كاريكاتوريسم» شويم، يعني از انديشهي ديگر تصويري سطحي و طنزآميز ايجاد كنيم كه با «شعور متعارف» بهطور كلي ناسازگار است، يعني آن تصوير را نه تنها متخصصين انديشه بلكه مردم عادي نيز رد ميكنند. به همين دليل ضرورت جلسات ما را روشنسازي تاريخي-مفهومي بسترهاي متنوع اين مفهوم ايجاب ميكند. براي پيگيري اين امر ما بايد بهنحوي خاص تاريخ را دنبال كنيم. 1) ابتدا شمايي بسيار كلي از تعاريف و كاربردهاي اين مفهوم در انديشههاي مختلف به شكلي دايرهالمعارفي بيان ميكنيم. 2) تنهي اصلي كاربرد اين مفهوم را در عصر مدرن از دكارت تا هگل ترسيم ميكنيم 3) به منشاءهاي باستاني اين تصوير باز ميگرديم و سعي ميكنيم سرنخهاي مهم باستاني و وسطايي را كه منتهي به شكلگيري آن شدهاند، كدشكافي كنيم. 4) به فضاي پس از هگل بازميگرديم و سرنوشت اين مفهوم را در جريانات فلسفي و نظريهاي دوران معاصر دنبال ميكنيم. 5) در فلسفه به اين مفهوم در دو جريان عمدهي فلسفهي تحليلي و پديدارشناسي و مقايسهي تصور آنها از آن ميپردازيم. 6) به نظريات مهم در قرن بيستم دربارهي مفهوم سوژه بهويژه در نظريات انتقادي و ماركسيسم، روانكاوي، پسامدرنيسم و غيره ميپردازيم.
در جلسهي نخست، يعني جلسهي حاضر به موارد 1 و 2 ميپردازيم. جلسهي دوم به مورد 3 خواهيم پرداخت. جلسهي سوم به موارد 4 و 5 ميپردازيم و در جلسهي چهارم به مورد 6 خواهيم پرداخت علاوه بر اينكه آن جلسهي آخر بيشتر فضا را بهطور آزادانه صرف گفتگو و نقد متقابل خواهيم كرد.
1) شماي عمومي جلسهي نخست:
در جلسهي نخست يعني جلسهي حاضر ما ابتدا شمايي بسيار عام براي مهيا كردن ذهن و آشنايي دوستان با اسامي و مفاهيم بسيار كلي ارائه خواهيم داد. سپس مفهوم سوژه را از دكارت و اصل اگوكوگيتويِ [من ميانديشم] او دنبال ميكنيم، بعد خط سير راسيوناليسم دكارتي را تا مونادولوژي لايبنيتس باز ميكنيم و از آن سو خط سير امپريسيسم را تا هيوم و مبحث «انطباعاتِ متداعيِ» او پي ميگيريم و نشان ميدهيم كه چگونه هيوم مسئلهي «وحدت آگاهي» را هدف قرار داد. در اين ميان به كار ويكو نيز در مبحث «تاريخي بودن سوژه» اشارهاي ميكنيم. آنگاه به تلاش كانت براي معرفي «اگوي فرارونده» در جهت حفظ وحدت آگاهي ميپردازيم و بعد به ايدهآليسم آلماني و سرنوشت مفهوم سوژه از «من» فيشته تا «روح» هگل نگاهي ميافكنيم. و جلسه را با مرور كلي رئوس مطالب خاتمه ميدهيم.
2) شماي عمومي جلسهي دوم:
در جلسهي دوم ما با نظر به رئوس مطالب جلسهي نخست به يونان و آغازگاههاي انديشه باز ميگرديم. ابتدا شعر پارمنيدس و جملات مهم هراكليتوس و جملاتي از دموكريتوس را مرور خواهيم كرد و اشاراتي گذرا به حكمت شرق خواهيم كرد و مفاهيم و مسائلي كه مرتبط با سوژه و سوبژكتيويته هستند را برخواهيم رسيد. آنگاه مسائل مربوط به ادراك، طبيعت، لوگوس، جهانِ مشترك بيدار، سيالهي دوكساها، پارا-دوكسا، آلسيا، فاينامنون، خصايص دلون و اَدلون هستي، اپيستمه و غيره را تا مباحث خصوصيت و عموميت آلسياها در نزد سوفيستها به گونهاي كه در ارتباط با مفهوم سوژه باشند، دنبال ميكنيم. سپس نگاهي به اگولوژي [منشناسي] سقراط ميافكنيم و به شكلگيري مفهوم «علم» در نزد افلاطون و «پسوخه» [روان] و روانشناسي در نزد ارسطو ميپردازيم و در نهايت نگاهي به مفهوم «اپوخه» در نزد شكاكان خواهيم انداخت. آنگاه به قرون وسطي ميرسيم و به شكلگيري مفهوم «فكرت» در قرون وسطي اشارهاي خواهيم كرد. پس از آن به مفهوم سوژه در عرفان اسلامي و مبحث «من» و «آشكارگي» در نگاه ابنعربي نظري خواهيم افكند و بعد بهطور دقيقتر به شكلگيري مسئله «خود-آگاهيِ تاريخي من» در عرفان كردي نگاهي خواهيم انداخت. و در پايان جلسه رئوس مطالب دو جلسه را با يكديگر ارتباط خواهيم داد.
3) شماي عمومي جلسهي سوم
در جلسهي سوم ابتدا بهطور بسيار كلي به فضاي پساهگلي نگاهي كلي خواهيم انداخت و به شكلگيري ديدگاههاي ماركس، نيچه، فرويد و كيركگارد دربارهي سوژه نگاهي گذرا ميافكنيم و بعد به دو فضاي پوزيتيويسم و تاريخانگاري نظري مياندازيم و سپس به جريانات روانشناسيانگاري و منطقانگاري خواهيم پرداخت. ضمن اشارهاي به رئوس مطالب جلسات قبلي مهياي پرداختن تخصصي به دو مكتب كه در پي نزاع روانشناسيانگاري و منطقانگاري در قرن بيستم ايجاد شدند يعني فلسفهي تحليلي و پديدارشناسي ميگرديم. از يك سو شگلگيري نگاه تحليلي در خصوص سوژه كه تقريباً مساوي «ذهن» لحاظ ميشود و منتهي به «فلسفهي ذهن» ميشود را دنبال ميكنيم و نشان ميدهيم كه چگونه فلسفهي تحليلي مفهوم سوژه و تجربهي سوبژكتيو را به مثابه چيزي همچون «كواليا» درك ميكند. از آن سو تلاش هوسرل براي احياء دوبارهي اصل «مسئلهي سوبژكتيويته» را بررسي خواهيم كرد و نشان ميدهيم كه هوسرل چگونه ميخواهد اصل مسئلهي مدرن را دوباره از اساس طرح و حل كند. آنگاه به چرخش انتولوژيك هايدگر در مبحث سوبژكتيويته نگاهي مياندازيم. براي مقايسهي اين دو ديدگاه به مقايسهي نظريات نسبيت دو فيزيكدان مهم يعني آلبرت انيشتين و هرمان وايل با تكيه بر اين دوديدگاه فلسفي قرن بيستم خواهيم پرداخت. سپس به فضاي فعلي تحقيقات فلسفي را دربارهي سوبژكتيويته خواهيم نگريست و در پايان جلسه مطالب را جمعبندي ميكنيم.
شماي كلي جلسهي چهارم:
در جلسهي چهارم به نظريات ماركسيستي و انتقادي و روانكاوي (بهويژه لاكاني) اشاره ميكنيم كه چگونه برخوردهايي انتقادي با مفهوم سوژه صورت ميگيرد و بهطور كلي بحث خواهيم كرد كه انديشههاي كساني مانندآلتوسر، لاكان، فوكو و ديگران از چه زوايايي با مفهوم سوژه برخوردي انتقادي دارند. اين جلسهي آخر را بيشتر به ديالوگ و گفتگو اختصاص خواهيم داد.
جلسهي نخست:
الف) شماي كلي نگاهها دربارهي سوژه:
با يك نگاه كلي ميتوانيم بگوييم چند نگاه در اعصار مدرن و بعد از مدرن دربارهي سوژه به وجود آمده است كه اهم آنها بهطور بسيار سطحي عبارتند از:
a) سوژه در مقام جوهرِ شناسندهي داراي وحدت، در مقابل ابژه در مقام جوهر قابل شناسايي، يعني دو انگاري كه نظريهي راسيوناليستي دكارتيانگاري است.
b) سوژه در مقام «ذهن» و مخزن تصوراتِ ادراكي و انطباعات حسي كه وحدتي ندارد و وحدت آن صرفاً گردآمدن اين انطباعات است، يعني شكاكيت هيومي كه نظريهي امپريسيستهاست.
c) سوژه در مقام «هماهنگكننده» و «قوامدهندهي» وحدتهاي ابژكتيو كه داراي وحدتي مونادي و پيشيني در مقام اگوي فرارونده است كه نظريهي لايبنيتسي-كانتي است.
d) سوژه در مقام «درستكننده» و «برسازندهي» حقايق ابژكتيو در تاريخ كه وحدت نامتعيني در دل تاريخ دارد كه نظريهي ويكو و هردر است.
e) سوژه به مثابه «من» در مقام «وضع كنندهي» غير-من ضمن «doing» [عمل كردن]، كه داراي وحدت پيشني است كه نظريهي فيشته است.
f) سوژه در مقام خود-آگاهي در ضمن فرايند تاريخي آگاهيِ ابژكتيوساز كه وحدت خود را به مثابه روح مطلق داراست، كه نظريهي هگل است.
g) سوژه در مقام نسبتي ديالكتيكي-ماترياليستي از توليدكننده و توليد شده كه نظريهي ماركس است.
h) سوژه در مقام امر زماني در مقابل ابژه به مثابه امر مكاني، كه نظريه برگسون است و وحدتاش زماني است.
i) سوژه در مقام ذهن در مقابل عين كه نظريهي فلسفهي تحليلي است.
j) سوژه در مقام روان كه نظريهي جان استورات ميل است.
k) سوژه در مقام اراده، كه نظريهي نيچه است.
l) سوژه در مقام برآمدِ ناخودآگاه، كه نظريهي فرويد است.
m) سوژه در مقام يك «برساخت اجتماعي» كه با تعاريفي مختلف نظريهي دوركيم (نظريهي آئيني)، چهرههاي اصلي مكتب فرانكفورت (ترفند مدرن بورژوايي براي ايجاد توهم خود)، آلتوسر (آپاراتوس ساختاري) و فوكو (محصول قدرت و گفتمان) و ديگران است.
n) سوژه در مقام بازتاب يك دوپارگي در مرحلهي آيينهاي در سطح زباني، كه نظريهي لاكان است.
o) سوژه در مقام امري عصب-فيزيكي و مغزي، كه نظريهي روانشناسيانگاري و نروبيولوژيسم است.
p) سوژه در مقام قطب آشكارگي در سوبژكتيويتهي فرارونده، اعم از آشكارگي اپيستميك يا انتولوژيك كه نظريهي پديدارشناسي هوسرل و هايدگر است.
ما همهي اين تعاريف را نميتوانيم بهطور مفصل بگشاييم تنها به پارهاي از مهمترين آنها خواهيم پرداخت كه البته بتوانند وحدت گفتاري ما را نيز حفظ كنند. با اين حال به سرخطهاي از اكثر آنها اشاراتي خواهيم داشت. در ادامه به جريان كلي شكلگيري مفهوم سوژه و تعاريف مختلف آن در عصر مدرن از دكارت تا هگل ميپردازيم.
ب) نگاهي تاريخي به سوبژكتيويتهي مدرن از دكارت تا هگل:
در تعريف بسيار عام و كلي سوژه يك هستومند يا هستنده است كه داراي رابطهاي كوگنيتو [انديشهاي، شناختي] با يك هستومند ديگر است يعني يك رابطهي آگاهانه و شناختي و تشخيصي. سوژه فاعل شناسندگي است يعني امري كه شناخته ميشود توسط او شناخته ميشود. آنچه شناخته ميشود «ابژه» ناميده ميشود. در فرايند شناختن اموري كه مربوط به شناسندگي هستند «امور سوبژكتيو» و اموري كه مربوط به شناختهشدن هستند «امور ابژكتيو» ناميده ميشوند. پس «ابژكتيويته» يا «عينيت» امري است كه بتواند متعلق تشخيص يا شناختِ شناسنده قرار گيرد. اما ازآنجاكه «شناسنده» يا «اگو»، اول شخص مفرد يعني «من» است، هنوز «عينيتِ» كافي حاصل نيامده است، زيرا از يك سو امري «عيني» است كه نه تنها «من»، بلكه هر كس ديگري بتواند آن را بشناسد. بنابراين، «ابژكتيويته» يا عينيت بايد امري «همگاني» يا «بيناسوبژكتيو» باشد. زيرا اگر تنها متعلق به من باشد و تو يا ديگران نتواني يا نتوانند آن را همانگونه كه من تجربه ميكنم تجربه كني يا تجربه كنند آن متعلق، صرفاً «درونيِ» من است و به اصطلاح «ذهني» است نه «عيني». از سوي ديگر بايد حتي خودِ من هم مطمئن باشم كه آنچه من دارم تجربه ميكنم بهطور واقعي و رئال «مستقل از ذهنِ» من است و زادهي ذهن يا خيال من نيست. پس «عينيت» يا «ابژكتيويته» دو شرط دارد يكي اينكه «همگاني» و «بيناسوبژكتيو» باشد و دوم اينكه «مستقل از ذهن» و «غير دروني» باشد.
در آغاز عصر مدرن دكارت با نگاهي به دانشها، علوم و حتي باورهاي شعور متعارف عامه دريافت كه آنچه بهطور سنتي شناخته شده است و دعوي شناخت دربارهي آنها وجود دارد نياز است از اساس مورد شك قرار گيرند بدين منظور كه ببيند آيا آن دو شرط عينيت و شرطِ آن دو شرط، يعني بداهتِ شكناپذيرِ يقيني دربارهيشان صادق است؟ وي با بحث از اينكه بايد يك «سنگ بناي يقيني» براي تمامي علوم به وجود بيايد طوري كه تمامي دانشها بتوانند به شكل يك درخت بر پايهي آن اصل دوباره احياء شوند «شك روشي» خود را دربارهي همهي آنها به كار بست تا ببيند در كجا شرط «شكناپذيري» محقق خواهد شد؟ او به دنبال امري «بديهي» بود كه شكناپذير و «بسنده» باشد يعني شناخت آن متكي بر چيز ديگري نباشد. تنها امر بديهيِ شكناپذيرِ بسنده ميتواند آن سنگ بناي يقيني را حاصل آورد. دكارت در همهچيز شك كرد، طبيعيات، باورهاي عامه و شعور متعارفي و حتي رياضيات و دريافت كه ميتواند به همهي آنها شك كند. از كجا معلوم كه آنچه را دارم ميبيند خطاي حسي نيست؟ از كجا معلوم كه هر چه را ادراك ميكنم واقعي است و مثل خواب صرف يك تصور و خيال نيست؟ از كجا معلوم كه يك خداي فريبكار مرا بهگونهاي خلق نكرده است كه فكر كنم قواعد رياضي درست است والي آخر. او در نهايت به اين امر رسيد كه من ميتوانم به همه چيز شك كنم و تنها نميتوانم به وجودِ خوديِ كه دارم شك ميكنم شك كنم. يعني مني كه تصوراتي دارم و به چيزهايي ميانديشم خودِ اين انديشيدن شكناپذير بديهي، بسنده و يقيني است، زيرا با «وضوح» و «تمايز» درك ميشود. دكارت از اين رو به قاعدهي «من ميانديشم [پس] هستم» رسيد. من ميانديشمِ [اگوكوگيتويِ] دكارت معيار و سنگ بناي بازسازي يقينيِ تمامي علوم ديگر براي او شد. با اين حال او توانست فقط شرطِ آن دو شرطِ «عينيت» را محقق كند نه خود آن دو شرط را، يعني او هنوز نتوانسته بود آن دو شرط همگاني و «بيناسوبژكتيو بودن» و بيروني و «مستقل از ذهن بودن» را برآورده كند.
به هر حال او با شكي «راديكال» به يك دوپارگي رسيد: يك اگوي انديشنده در مقام جوهري انديشهاي و يك متعلق شك ناپذير بديهي بسنده يعني «امتداد» هرآنچه كه درك ميشود. دكارت در هر چيزي از امور متعلق به اگوي انديشنده ميتوانست شك كند اما در «امتداد» آنها نميتوانست شك كند. همانطور كه ميدانيد «امتداد» بنياد «هندسه» [دست كم هندسهي كلاسيك] است. «امتداد» ميتواند به صورت «بردارهايي» نشان داده شود. بردارها ميتوانند در «دستگاه مختصات» تبييني «عددي» بيابند و به اين ترتيب هندسه به «حساب» برگذشتپذير باشد يعني هندسهي تحليلي ميتواند به صورت «عددي» نوشته شود. اين راز حرف گاليله است كه توضيح و توصيف طبيعت به يك زبان نياز دارد و زبان طبيعت با اعداد رياضي نوشته شده است. در واقع آنچه براي دكارت يقيني بود يعني داراي شرايط بداهت، بسندگي و شكناپذيري بود «كميت» ابژكتيو بود. يعني كميتي كه ميتوانست متعلقِ كوگنيشنِ [شناخت، تشخيص] اگو قرار بگيرد. بنابراين تنها كميت امري مثبت و پوزيتيو بود كه اگو ميتوانست از جهان داشته باشد. كميسازي يا به عبارتي «رياضيسازي» كه در اواخر قرن نوزدهم و نيمهي دوم قرن بيستم طيف عظيمي از متفكران اعم از نيچه، ديلتاي، وبر، پياژه، هوسرل، آدورنو و لوكاچ و ديگران هريك از بعدي بر آن شوريدند بنيان دكارتيِ مدرنيسم است. در واقع دكارت از سوي ديگر با همين مفهوم امتداد يك مسئلهي ديگر نيز ايجاد كرد: امتداد در واقع امري است فرمي و مادهي ارسطويي كه جزء مقوم ديگر شيء يا ابژه بود را ناديده ميگرفت. طرفداران ماترياليته تلاش كردند با اثبات عناصر ديگري از متعلق شناختيِ اگو مانند «جرم» آن را نجات دهند. اصحاب دايرهالمعارف تلاش كردند از رابطهي مكانيستيِ امتدادها در دكارت عليه صوريانگاري او استفاده كنند و جهاني مادي يا به عبارتي «فيزيكاليستي» را به اثبات برسانند. لايبنيتس در مقابل اين فيزيكاليست تلاش كرد از متماتيكاليسم همچنان دفاع كند اما با تعديلهايي بسيار راديكال. او هندسهي تحليلي دكارتي را يك گام اساسي به جلو راند: اگر هندسه به عدد برگشتپذير است عدد نيز به قواعد منطقي برگشتپذير است و منطق ميتواند در همين زبان نمادين رياضي نگاشته شود. او منطقي نمادين را ابداع كرد ضمن اينكه تلاشهاي نبوغآميزي نيز در اين راه داشت مثلاً تمامي نظام عددي ده دهي را به نظام عددي يك و صفر تبديل كرد. با وجود اين منطق صوري لايبنيتس ظاهراً يك چيز مهم را ناديده گرفت اگرچه هدفي دكارتي كلي مدرن را كه بستريابي راديكال تمامي علوم بر يك بينان متقن و تأسيس فلسفه به مثابه يك علمالعلوم و نظريه دانش ببود ه خوبي تشريح كرد اما نتوانست آن را به انجام برساند. چيزي كه وي ناديده گرفت همانطور كه كانت در بند B62 از نقد عقل محض در نقد وي ميگويد اين بود كه حساسيت و فهم را با تمايزي منطقي-صوري از يكديگر تفكيك ميكرد در حاليكه اين تمايز «فرارونده» است. براي توضيح فراروندگي بايد قبلاً جريان امپريسيسم و شكاكيت هيومي را توضيح دهيم. قبل از آن اگر به اسپينوزا نيز اشارهاي كنيم بايد بگوييم او نيز به همان روش دكارتي-هندسي به تبيين ساختار اگو پرداخت. اگرچه به صورت غيرمستقيم نكات بسيار ارزندهاي را براي بعدها به يادگار گذاشت. او در واقع حيثيت جوهري اگو را اندكي لرزاند اگرچه به هر حال حيثيت جوهري خدا-طبيعت را حفظ كرد. او به شيوهاي رواقيگون نتوانست بپذيرد كه اگو كاملاً فينفسه و بنفسه و لنفسه جوهري است و صرفاً آن را بازتاب و عرضي ويژه از جوهر واحد الهي-طبيهي ميدانست. اما با اين حال، مسئلهي «تكينگي» اگو را مد نظر داشت و پرسش اينكه چه چيزي «بشخصهبودگيِ» اگو را حفظ ميكند برايش مهم بود. وي به يك «نيروي حياتِ ارادي» نزديك شد كه بعدها ابعاد مهمي يافت. اما لايبنيتس نيز از آن حيث كه قصد تبيين متماتيكي و غيرفيزيكاليستي از اگو را داشت وحدت اگو را يك «وحدت مونادي» در نظر گرفت. موناد بستهاي از «قواعد پيشين بنياد» است كه در واقع حاصل منطقيسازي «تصورات فطري» دكارتي بود. دكارت معتقد بود كه اگو در خودش داراي تصوراتي است كه نيازي به تجربه ندارند آنها از تجربه مشتق نميشوند بلكه بهطور مادرزاد در اگو مستتر و گنجيدهاند. لايبنيتس تلاش كرد كه بگويد چنين چيزهايي در واقع يك سري قواعد منطقي هستند كه مستقل از هرگونه تجربهاند و سابق برآنها هستند. موناد بستهاي از قواعد پيشيني است كه بر هر «جهان ممكني» حاكماند و هرجهاني كه بخواهد مستقيم و غيرمستقيم درك شود بايد تحت آنها درك شود. موناد لايبنيتس ذاتاً يك حيثيت صوري-منطقي دارد. همهي دكارتيان با التجاي به تصورات جزميِ غيرتجربي تلاش داشتند كه در دام سيلان همواره شكپذير «تجارب حسي» و «حسانگاري» يا «پديدارانگاري» نيافتند. چيزي كه همانطور كه در جلسات بعدي خواهيم گفت در يونان «دوكسا» دانسته ميشد و علمي از آن حاصل نميآمد. حال از آن سو، جان لاك تلاش داشت راه دكارت را ادامه دهد و مسئله سوبژكتيويته را حل كند اما همانطور كه هوسرل ميگويد او بِعدي قرون وسطايي از اگوي انديشندهي دكارت يعني «فكرت» را به «ذهن» تبديل كرد. هوسرل در مقالهي بريتانيكا ميگويد:
حتي علاقهي لاك بدواً در تأسيس يك روانشناسي محض نهفته نيست؛ در عوض، اين امر فقط بنا بود ابزاري در جهت يك راهحل كلي براي مسئلهي "فاهمه" باشد. بنابراين، موضوع بدويِ وي معماي كاركردهايي از فاهمه بودند كه به مثابه دانش و علم در درون سوبژكتيويته به انجام ميرسيدند حال آنكه مدعيِ اعتبار ابژكتيو بودند. به طور خلاصه، رسالهي لاك قصد داشت در مقام طرح ريزي يك نظريهي دانش، يك فلسفهي فرارونده باشد. او و مكتب وي متهمِ به "روانشناسيانگاري" است.
در جاي ديگر ميافزايد:
اما لاك نميداند كه چگونه اين ايدهي خطير را تا سطح رفيعي از اصولي پشتيباني كند كه مشخصهي تحقيقِ دكارت هستند. با لاك، اگويِ دكارتيِ از حيث روشي فروكاستهشده – اگويي كه حتي اگر جهانِ تجربهاي نباشد، وجودش باقي خواهد ماند – دوباره تبديل به اگوي معمولي ميشود، يعني روان انساني در جهان. اگرچه لاك، يقيناً ميخواست مسائل فراروندهي مربوط به شناخت را حل كند، اين مسائل در كار وي به پرسشهايي روانشناختي دگرگون ميشوند، دربارهي اينكه چگونه انسانهايي كه در جهان زندگي ميكنند به دانشي دربارهي جهاني كه بيرون از ذهن وجود دارد، دست مييابند و آن را تصديق ميكنند. لاك، بدين شيوه در درون روانشناسيانگاري فرارونده فروميغلطد، كه از آن پس در خلال قرنها رواج يافت (اگرچه هيوم ميدانست چگونه از اجتناب كند).
در جلسات بعدي تفاوت فكرت و ذهن را بهطور مفصل د چند جا خواهيم كاويد. اما در اينجا فقط ميگوييم كه فكرت امري بود كه موضوعاش معقولات است. يعني درست است كه معقولات از خارجيت مادي برخودار نيستند اما «عينيتي محض» دارند. يعني هنگامي كه ارسطو در تعريف منطق ميگويد قواعد هدايت فكرت است، منظور اين است كه اين قواعد همگاني هستند و براي همه شكناپذيراند. اما ذهن امري است در مقابل عين و امر ذهني امري رواني است كه نميتواند «عينيت» داشته باشد. نبرد بعدي روانشناسيانگاري و منطقانگاري در قرن نوزدهم و نيز اختلافات شديد پديدارشناسي و فلسفهي تحليليِ راستكيش بر سر همين مقوله است. كه موضوع جلسات بعدي ماست.
اما هيوم چگونه ميداند كه در دام اين امر نيافتد: هيوم وحدت اگوييك را در مقام وحدت آگاهي هدف ميگيرد. او بيان ميكند اگر بخواهيم كوگنيشنِ اگو را از خاستگاه اصيلاش آغاز كنيم بايد به تجربههاي حسي يعني امپرياها برگرديم و از آنجا آغاز كنيم. ما با اين آغاز به سرانجام مشخصي نميرسيم. هرچه داريم صرفاً اتصال متداعيِ اين انطباعات حسي است. يعني هنگامي كه من ميخواهم خودم را بهطور دروني بنگرم باز هم مقداري انطباع حسي ميبينم. مني در كار نيست من صرفاً يك برساخت تصوري از مجموعهاي از انطباعات است كه با روابط شباهتي از اين تصورات گرد آمده است. هيوم با شكاكيت ويژهاش دو مسئله را پيش كشيد كه وحدت آگاهيِ اگوييك را به مخاطره ميانداختند: چگونه اداكارت حسي مختلف، از ابژهاي يكسان و همان هستند؟ و چگونه ادراكات حسي سوژهاي يكسان و اينهمان را بازنمايي ميكنند؟
هر دو مسئله آغاز كار كانت در انقلاب كپرنيكياش محسوب ميشوند. كانت براي نجات وحدت آگاهي به مسئلهي «تقويم سوبژكتيو» روي آورد. او در درسگفتارهاي منطق بيان ميكند كه ماده، متعلق ادراك حسي است و صورت نحوهي آگاهي از آن است. او بيان ميكند كه صورتِ حساسيت كه داراي كليت و ضرورت عيني است اموري سوبژكتيو به نام زمان و مكان هستند. زمان و مكان شرط نحوهي آگاهي از دادههاي منيفولدي [چندگانه] حسي هستند كه در خود حس شدن داراي وحدت نسيتند بلكه آگاهي از آنها، آنها را وحدتي تقويمي ميبخشد. او بيان ميكند كه اگو در مقام يك وحدت به مثابه امري كه شرط پيشيني هرگونه تقويمي است استباط ميشود. منظور از «اگوي فرارونده» در نزد كانت اين است كه وحدت اگو فراتر از مجموع انطباعات حسي است. فراروندگي در معناي كانتي به معنايي متقابل با درونباشي است. ابلته به معنايي نيز به معنا درونباشي است. كانت از يك سو ميگويد كه شناخت بايد در درون حوزهي آنچه ميتواند تجربه شود باقي بماند و فراتر از آن نرود، بدين معنا درونباشي در مقابل فراسوروندگي است. در نقد عقل محض مسائلي مطرح ميشوند كه از حيطهي درونباش عقل فراتر ميروند و پاسخهاي متعارض مييابند. از سوي ديگر شناخت بايد فرارونده باشد يعني در حيطهي درونباش انطباعات حسي باقي نماند. در سنت كانتي همانطور كه هوسرل ميگويد شناخت از تجربه آغاز ميشود اما در تجربه پايان نمييابد. تجربهي حسي عرصهي رخدادهاست و شناخت نه معطوف به رخدادها بلكه معطوف به قواعدي است كه رخدادها تحت آنها روي ميدهند. در واقع كانت به يك معناي پيچيدهع بين لايبنيتس و هيوم ميايستد و تفاوت فراروندهي بين فاهمه و حساسيت را متكي بر تقويمي سوبژكتيو ميبيند، يعني به عبارت بسيار سادهسازيشده صورتبخشيِ آگاهيِ اگوييك به مادههاي حسي. در اينجا آگاهي سوبژكتيويته نقشي فعال مييابد و جهان صورت خود را وامدار آن است. پس از انقلاب كپرنيكي كانت سوبژكتيويته حيثيتي تقويمي مييابد يعني چيزي كه ديگر به معناي سادهي چيزي داخل در جهان نيست و به يك معنا شروع جهان است. چراكه هر صورتي كه جهان و ابژههاي داخل آن داشته باشند متكي بر آگاهي سوژه است. كانت اما به اين خصلت اتكاء، نپرداخت؛ در عوض به تعيين حدود عقل محض براي آگاه شدن پرداخت. او در واقع به دروازهي پديدارشناسي امروزين نزديك شد اما وارد نشد. معناي ديگر و دقيقتري از فراروندگيِ سوبژكتيويته اين است كه سوبژكتيويته نسبت به جهان فرارونده است يعني به همين معناي مذكور چيزي در جهان نيست، يعني نميتوان آن را مانند يك شيء در جهان ملاحظه كرد بلكه چيزي است كه در واقع اشياء را ميشناسد. بعدها مسئلهي بسيار غامضي كه پيش ميآيد اين است كه چگونه ميتوان دربارهي شناسنده با روشي مطالعه كرد كه مأخوذ از شناختهشدههاي آن است. در بحث از ناتوراليسم در جلسه سوم به اين امر بهطور مفصل برميگرديم.
حال يك زاويهي ديگر دربارهي سوبژكتيويته را ميگشاييم: ويكو از همان آغاز يك نقد مهم بر دكارت داشت. او معتقد بود كه روش دكارت بسيار استاتيك است و جريان تاريخيِ سوبژكتيويته را از اساس درك نكرده است. از ديد ويكو سوژه قبل از اينكه بشنايد «درست ميكند». سوژه امري است كه در تاريخ در جريان است و آگاهي خود را بهطور عملي ايجاد ميكند. بنابراين، سوژه دقيقتر از اينكه طبيعت و امور طبيعي را بشناسد انسان و امور انساني را ميشناسد. زيرا خودش چيزهايي را كه خلق كرده است ميشناسد. شعار ويكو كه «درست همان درستشده است» بدين معناست كه شناختن موخر از خلق كردن است. خدا از ديد او با خلقِ جهان جهان را ميشناسد. او بيان ميكند كه تاريخ دقيقترين و اوليهترين علم است. اين تصور در دوران مدرنيسم اوليه سادهلوحانه به نظر ميرسيد اما در قرن بيستم به شدت مورد استقبال قرار گرفت. خصلت عملي سوبژكتيويته در كانت متاخر و ايدهآليسم آلماني تأثرات فراواني گذارد. كانت متاخر ترجيح داد به جاي استفاده از واژهي «روح» براي اشاره به سوبژكتيويته از عبارت كليديِ «نيروي زندگي زمانمند آگاهي» استفاده كند. چيزي كه در هوسرل و دلوز و ديگران به شدت قابل ملاحظه است.
فيشته پس از كانت ترجيح داد از واژهي «من» براي اشاره به سوبژكتيويته استفاده كند. او در واقع همين خصلت علمي-خلقكنندهي اگو يا من را به مثابه اصل اوليه در نظر بگيرد. من غيرمن را «وضع» ميكند. من جهان را با DOING وضع ميكند و جملهي «من ميانديشم، هستم»دكارت جاي خود را به جملهي «من عمل ميكنم، هستم» ميدهد. هگل تصميم گرفت تمامي مباحث مذكور را در يك نظام پيچيده و عظيم به هم پيوند دهد. او وحدتِ سوبژكتيويتهي آگاهِ زندهيِ زمانمندِ وضعكنندهي عملگرِ را به مثابه «گايست» [روح] تعريف كرد. روح در حركتي تاريخي وحدت خود را تحقق ميبخشد و اين تحققبخشي با ايجاد ميانجي و از خودبيگانه شدن آگاهي و سپس غلبه بر از خودبيگانگي حاصل ميآيد. منطق سوبژكتيويتهي هگل يك منطق ديناميك است كه ميتواند اين سياليت تاريخي آن را تبيين كند. منطق هگل كه اينهماني را در كنار ايننهآني ميگذارد ميخواهد از منطق استاتيك لايبنيتسيِ اينهماني عبور كند و فراسوي آن تماميت سوبژكتيويته را نمايان سازد. سوبژكتيويتهي هگل همهي خصايص قبلي را داراست. هم انديشنده است، هم عملكننده، هم وضعكننده و هم اثباتكننده و هم نفي كننده و هم نفي نفي كننده. با اين حال تفاوتي عظيم با منطق كانتي دارد. منطق كانت متكي بر «تقويم» سوبژكتيويته بود حال آنكه منطق هگل متكي بر «تحول» سوبژكتيويته است. البته دربارهي عينيت بايد گفته شود كه منطق هگل ابژكتيويته را هم وضع ميكند و هم خودش از ابژكتيويته بهرهمند است.
جمع بحث:
در اين جلسه تلاش شد طرحي كلي از رئوس مطالب فلسفي حول سوبژكتيويته مطرح شود. ارتباط بين آنها اگرچه فيذاته بسيار پيچيده است اما اميد است تا حدودي حاصل آمده باشد. قصد ما ارائهي يك شما بود نه تفسير دقيق همه ی مواضع. با اين حال آنچه گفته شد در جلسات بعدي محل ارجاع فراوانند و اميد است در آن مواقع تفسيري روشنتر بيابند.
مجموع بحث ما حول مطالب زير بود:
دكارت و كشف اكوگيتوي او و تأسيس يك روش هندسي-كي-رياضيسازيشده براي تفلسف. لايبنيتس و مونادلوژي منطقي او. لاك و تبديل فكرت به روان و ذهن. هيوم و شكاكيت او در ضربه زدن به وحدت آگاهي. كانت و چرخش فراروندهي او در جهت نجات وحدت آگاهي با يك انقلاب تقويمي. ويكو و خصلت تاريخي-ابداعي سوبژكتيويته. فيشته و منِ عملگر و وضعكنندهي غيرمن. و سرانجام هگل و منطق تحولي سوبژكتيويتهي او.
در جلسهي بعدي به يونان باز خواهيم گشت تا آنچه در اينجا بهطور گزارشي و سطحي بيان شد را در بسترهاي تاريخي آن كدشكافي كنيم، قبل از اينكه در جلسهي سوم و چهارم به نحو كاملاً تخصصي وارد نزاع اصلي معاصر بر سر سوبژكتيويته بين پديدارشناسي و فلسفهي تحليلي در دل فلسفه و نزاع معاصر فلسفه با آنتيتزهاي آن اعم از روانكاوي، نظريه و نظريات انتقادي، نظريهي فرهنگي و غيره در قرن بيستم بپردازيم.