آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

گناه نخستین

به کدامین گناه، کیفرمان چنین می‌دهی، دنیا
منصفان‌ات کجایند ؟! هیئت‌شان پیش‌کش!
دیرزمانی ست که قاضی، شاکی‌ست...
تجدید نظر مکن در حکم ما
که عذاب‌مان ابدی می‌شود
ما را به حکم بدوی هیچ اعتراضی نیست
که بدوا ابدی بود بدعت بد بودن ما...

هنوزم سرابی هست، که وقتی برسی آب باشه...

عید 90 هم آمد و رفت. همه چیزش به سان گذشته بود، رونوشتی برابر اصل از لحظه‌های پیشین. قصه چنان تکراری شده که حتا کسی چشم-به-راه تغییری نیست.

از کودکی می‌پنداشتم که سال نو، رخ‌دادی نوست و همه چیزش دیگر از سال پیش است، اما روزگار مرا آموخت که قصه، قصه‌ی تکرار است و تکرار. حتا بهارش هم تکراری، عیدش هم تکراری و آدم‌هایش نیز....

تکراری که از فرظ تکراری بودنش دیگر ملال‌آور هم نیست.... تکراری که ناگزیر است، تکراری که خودِ زندگی است، تکراری که داستان بازگشتی جاوادانه است، تکراری که رسم زیستن جز آری‌گفتن بدان نیست.

حالا دیگر چشم دگرگونگی از سال نو ندارم، او نیز ادای دگرگونگی برایم در‌-نمی‌آورد. هر دو دست هم را نیک خواندیم و به هم عادت کردیم، آموختیم که کاری به کار هم نداشته باشیم، نه من روزگار را دیگرگونه خواهم و نه روزگار مرا جز من.

سالی که گذشت، کم درد نبود، بی‌افسوس نبود؛ اما گذشت. سالی که گذشت و دوستی نازنین را با خود برد، خوشا به حال پارسال که چه هم‌دم نیکی را با خود به ابدیت برد. خدا می‌داند که کدامین سال مرا با خود به ابدیت خواهد برد، کسی چه می‌داند شاید امسال و شاید سالی دیگر که بدا به حال آن سال، که چه ناخوش‌احوالی را تا ابدیت باید تاب آورد.

نوروز و بهار، با تمام تکراری بودن‌اش اما هنوز بهار است و سبز. عید همان عید است و این یعنی عید هنوز عید است. پس تکرار را آن‌چنان هم نباید «بد» پنداشت، که هنوز هم نیکو لحظه‌ای هست از برای تکرار....


سبز خواهم شد

من از بهار آموختم، معجزه سبز شدن را
و از نوروز، چون روزی نو شدن را
پس سبز خواهم شد و نو
که من این را وامدار
راز زیبای طبیعت‌ام
نوروز، پیروز!


وقتی مرگ، دوم شخص شد

چهار سالی بود که یکدیگر را می‌شناختیم، از همان آغازین روزها من تلخ و ساکت بودم و او پرشور و پر سر-و-صدا. هر دو فیزیک می‌خواندیم و پی پناهگاهی متافیزیکی بودیم. من فلسفه را انتخاب کردم، او ادبیات. برخلاف من، هیچ‌گاه نوشته‌هایش را منتشر نمی‌کرد و من از خوانندگان کم تعدادش بودم. با این که رشته درسی یکسان داشتیم و فلسفه و ادبیات هم فصل مشترک بسیار داشت، اما هیچ‌گاه حرفی از این موضوعات نمی‌زدیم.
نزدیک‌تر از این حرف‌ها بودیم که دوستی‌مان را با این صحبت‌های خشک، بگذرانیم. از ماجراهای عشقی تا اتفاقات ریز خانوادگی هم را می‌دانستیم. هیچ‌گاه درد دل نمی‌کریم. همیشه از این که سیگار می‌کشیدم شاکی بود و شوخی یا جدی مرا منع می‌کرد از سیگار. بیشتر داستان کوتاه و شعر سفید می‌گفت، از نقد و نقد ادبی متنفر بود.
با این که هر دو عشق کتاب بودیم، اما فقط یک بار به او کتاب هدیه دادم، تهوع سارتر.
یادمه اول کتاب یه نقد فلسفی-ادبی مفصل آمده بود که محتوای فلسفی رمان رو باز کرده بود، چون می‌دانستم این صفحات خوانده نخواهد شد، همان صفحه اول کتاب با مداد نوشتم: شروع رمان از صفحه 55. شعر معروف نرودا، «شروع به مردن می‌کنی...» را با خط بدم برایش نوشتم و کتاب رو برایش بردم.
یک هفته بعد تو دانشگاه دیدمش، سراغ کتاب رو ازش گرفتم که گفت: شعر اولش رو از کل رمان بیشتر پسندیدم!
در کل تمام صحبت‌هامون راجع به ادبیات و شعر و سینما و فلسفه، در همین حد بود.
فقط در موسیقی بود که حرف‌های گفتنی داشتیم. از کارهای نامجو لذت می‌بردیم. هر دو گیتار می‌زدیم و همیشه برای در-آوردن نت گیتار آهنگ‌ها، مسابقه داشتیم.
از میانه‌های تابستان امسال بود که ناگهان عوض شد، بی سر-و-صدا و پژمرده. پیشترها هم این‌طوری شده بود، اما نه تا به این حد. بی‌انگیزه و سرد، سروده‌هایش کم شد و از مهر به بعد بود که هیچ ننوشت. از افراد دور-و-برش کسی متوجه نشده بود، آخر کسی از نوشتن‌اش خبر نداشت که حالا از ننوشتن‌اش تعجب کند.
اواخر مهر ماه بود که از من خواست تا از نیچه و فلسفه زندگی برایش بگویم. این خیلی عجیب بود، اول فکر کردم که شوخی می‌کنه، اما دیدم جدی‌تر از همیشه صحبت می‌کنه.
به یاد دارم وقتی تمام صحبت‌هایم رو در باب نیچه و زرتشت‌اش شنید، پوزخندی زد و گفت: تمام دلایل نیچه برای زندگی همین‌ها بود!؟!
بعد از اون هیچ‌وقت نخواست تا در این باره صحبت کنیم.
اواخر دی بود که جلوی دانشکده دیدمش. دعوت‌اش کردم به کافه‌ی نزدیک دانشگاه. همانجا سر صحبت باز شد. از هر دری گفتیم. حالش مثل همیشه نبود، انگار می‌خواست چیزی به من بگه، اما حرفش رو می‌خورد. آخر صحبت‌ها بود که به من گفت، می‌خواهد رازی را من بگه، به شرطی که هیچ چیز درباره‌اش نپرسم.
بعدش در چند کلمه کوتاه و بریده گفت: مرگ در چند قدمی‌اش هست.
نمی‌دونستم شوخی می‌کنه یا جدی می‌گه، حتا نمی‌دونستم معنی این حرفش چیه، بیماری یا چیز دیگه.
 
به هر حال، جای نگرانی بود، با این که قول داده بودم پا-پِی نشم، اما از همان روز، همه‌ی برنامه‌هام رو تعطیل کردم تا ببینم مشکلش چیه. تلخ و عجیب بود، نمی‌دونستم چه خبر هست، اما هر چه بیشتر با او می‌گشتم، بیشتر شبیه او می‌شدم، حالش که بهتر نمی‌شد، حال من هم بدتر می‌شد.
با این حال دور-و-برش بودم تا اتفاقی نیفته.
تا این که روز یک اسفند، از دانشگاه دستگیر شدم و چند روزی نتونستم پی‌گیر احوالش بشم. وقتی آزاد شدم، اولین خبری که رسید، خبر خودکشی ناکامش بود.
می‌خواست با یه مشت قرص دخل خودش رو بیاره که خانواده‌ش فهمیدن و به دادش رسیدن. بعد از اون دعوامون شد، در حالی که نمی‌فهمیدم چرا، اما رابطه‌اش را با من قطع کرد.
9 اسفند هم خبر اصلی را شنیدم، خبر مرگ خود-خواسته‌اش را....
بر خلاف تمام خودکشی‌هایی که با سر-و-صدا و دلایل روشن انجام شدن، او خیلی آرام رفت، آرام و بی‌دلیل....

و شایدم از بی‌دلیلی این زندگی بود که رفت....

ای لاله‌ی صحرایی، نشکفته‌ای چرا؟

لزج از انزجار است، زمانه‌ی جاری...
.... و آن طرف رودخانه، همه سودای تصاحب فسیل دارند 

خسته‌ام و بی‌رمق... 

ای لاله‌ی صحرایی، نشکفته‌ای چرا؟... 

 (نامجو) 

 

پ.ن: تقدیم به عزیزی که خود را به کام مرگی خود-خواسته کشاند....
ای کاش می‌ماندی.. تنهایی تاب‌آوردنی نیست! 

 

پ.ن2: تلخ‌کامی این قلم را بر صاحب پریشان‌حال‌اش ببخشایید، تجارب نیکی از سر نمی‌گذرانم....

روزی که بالاخره رسید...

می‌دانستم در راه است چنین روزی. به هر که می‌گفتم، می‌گفت: بدبینی! خیلی بدبین!

من هم می‌گفتم: ای کاش بدبین باشم، ای کاش حق با من نباشد...

از اول صبح امروز، نه! اصلا از دیروز بود که دل‌شوره‌ی بی‌معنایی آغاز شد. عقلم هر خشک و تری به هم می‌بافت تا باور کنم که "نه بابا! این خبرها هم نیست"....

تا این که امروز اون اس ام اس لعنتی رسید: راست می‌گفتی، حق با تو بود.....

لعنت بر این حق نا به جا، لعنت بر این حس ششم، چه می‌شد این حس را نداشتم، حداقلش این 48 ساعت کمی آرام تر می‌بودم.

روز بدی بود، دریغا که خواب روزگار بدتری می‌بینم، کاش فقط خوابی آشفته باشد.

هجوم بی‌امان رخ‌داد

هفته‌ی عجیبی بود، هر روزش ماجرایی داشت که فقط یکی از آن‌ها برای از-پا-درآمدن‌ام بسنده بود... و البته با شگفتی فراوان، در حالی که باورش برای‌ام سخت، سخت است، باید بگویم: هنوز از-پا-نیفتادم!

رخ‌دادهایی شگرف، از خودکشی ناکام نزدیک‌ترین دوست‌ام تا دست‌گیر شدن‌ام، در یک اسفند (آن هم در دانشگاه، که روزگاری باید سنگر دانشجو می‌بود)..... از گسسته شدن بند رفاقت‌ام با قدیمی‌ترین دوستان تا ...

در میانه‌ی هجوم این همه رخ‌داد غریب، در هنگامه‌ی سخت‌ترین روزگار ایران نجیب، تشنه‌ی لمحه‌ای آرامش‌ام، خواهم یافت؟

نمی‌دانم!

Inception و بررسیدن پرسشی فلسفی

دیدن فیلم Inception و ایده‌ی فلسفی-روان‌شناسیک نهفته در آن، مایه‌ی آن شد تا به سراغ یکی از پرونده‌های بسته‌نشده‌ی ذهنم بروم. دوستانی که فیلم را تماشا کرده‌اند در خواهند یافت که پاسخ پرسشی که در زیر آوردم(آیا ما خواب نیستیم؟)، در این فیلم با ساده‌انگاری (به جهت حفظ خط داستانی)، داده شده‌اند، اما برای کسانی که چشم به ژرفا دوخته اند و تراژدی پرسش‌های بی‌پاسخ فلسفی را بیشتر از درام‌های سینمایی می‌پسندند، شاید این نوشته هم کمی جذاب باشد...

چندی پیش خوابی بس عجیب دیدم، در خواب هر کار می‌کردم و وقتی از من می‌پرسیدند چرا چنان کردی می‌گفتم: "اشکالی نداره، این فقط یه خوابه!". همچنین در رویایی مشابه، دیدم که افراد پیرامون‌ام کارهای نامعقولی می‌کردند و هنگامی که از نیت کارهاشان می‌پرسیدم ، پاسخ می‌گفتند:"خب این فقط یه خوابه!".
وقتی این رویاها را برای دوستی روان‌کاو بازگفتم، به من گفت: این به ناخودآگاه و "خواستِ گریز از واقعیت"ِ تو، بازمی‌گردد. تو در بیداری چنان خودت را درگیر "گریز از واقعیت" می‌کنی، که این ایده در ناخودآگاه‌ات و در رویاهایت بازنموده می‌شود. نکته‌ی نامعمول خواب‌های تو، نه این است که کارهای عجیب انجام می‌دهی یا افراد پیرامون‌ات انجام می‌دهند، بل عجیب آن است که تو در خواب‌ات نیز به خواب و امر ناواقعی می‌اندیشی....

ادامه مطلب ...

نامه‌ای برای دیروزِ فردا، نه امروز(تاملات آشفته‌)

پیش‌نوشت: آنچه در پی می‌آید، دست‌نوشته‌ای فلسفی است، که روای روایت آشفته‌ی این روزهایم است، به زبانی رمزآگین و آشفته و چه بسا گنگ. پیشتر هم گفته بودم درگیر فقلی‌ام که گفتنش عین گشودن‌است، قفلی که تنها ویژگی‌اش ناگشودنی بودن‌اش است. پس، بی‌راه نیست اگر هر تلاشی برای واگویه کردن سخنان درونم، به یاجوج ماجوج‌هایی بینجامد که ذهن نظم‌دوست را می‌آزارد!
طعم بیش-و-کم هایدگری-نیچه‌ای این متن را انکار نمی‌کنم، باری بر آن نیستم که این هم‌همه‌ی سراسر گنگ را به آن بزرگان بچسبانم و یاوه‌سرایی‌هایم را به پای آنان بگذارم!

باید سال‌ها می‌گذشت تا به نقطه‌ی امروزین برسیم؟ این پرسش، کم پرسشی نیست. چالش فراخوان نهفته در آن، هر ذهنی را می‌آزارد. چالش و نه راز. اگر راز می‌بود و پاسخ داشتنش مایه‌ی نیستی‌اش می‌گشت، ما فراخوانده نمی‌شدیم. اگر راز بود، پاسخ‌اش عدم و نیستی می‌بود و اگر چنین بود، پس چیزی نبود. حال آنکه نیک می‌نیوشیم نوای گنگ و ممتدی را که "چیزی هست". که همین نوا، جدای از مایه‌اش، رانه‌ی ماست به آن که "چیزی هست".
فراخوانده می‌شویم و فراخوانش خویش را نیک "می‌فهمیم"، پس هست، اما چه؟ چه هست؟ چه نوایی هست؟
هیچ نمی‌توانیم گفت، همچنین نمی‌توانیم گفت "هیچ". این چنین، آغازیدن می‌گیرد طوفان توفنده‌ی درون و ما به چالش فراخوانده می‌شویم، به این که: آیا باید چونان "می‌شد" تا چونین "شود"؟
باری؛ بی‌پاسخان بدین پرسش، همچنان هستیم، همچنان "می‌هستیم" و همچنان، "می‌شود". اگر پاسخ این پرسش روشن می‌بود و یا دست کم، روشن‌شدنی می‌بود، ما را هیچ دگربودگی با دیگر هستندگان نبود. اگر بی‌پاسخ می‌بود و هیچ می‌بود پاسخش، پس هیچ "شدنی" و "هستیدنی" در کار نمی‌بود. اما آیا باید فراموش‌اش کرد؟ آیا باید از بازی آزارنده‌ای که دمادم آگاهی ما را به ریشخند می‌گیرد، گریخت؟
گیرم چنین باشد، گیرم "باید گریخت"، اما آیا ما را گریزی هست؟
نمی‌دانم، به راستی نمی‌دانم. تا به حال می‌پنداشتم که گریز-راهی هست، از آن بالاتر بر آن بودم که رندانه از آن گریختم. خام‌اندیش و خیال‌اندیش، به هر آویختنی می‌آویختم بر این گمان که گریزندگانی "فراموشنده‌ایم" و چنین "فراموشیدنی" عین "بودن"مان است. هر نشانه و فراخوانش از این چالش را به هر قیمت کور می‌کردم، اما نیک که می‌نگرم، راستانه و بی‌فریب که می‌اندیشم می‌بینم که هنگامه‌ی آن "کور کردن" و " در گور کردن"، خود عین آن خوانش چالش می‌شدم، نشانه‌ای که بودنش هم‌معنای آن چالش آرامش‌ستان است. خود می‌شدم ندا و بل فریادی که بر یاد هستی و هستندگان بیاورم، این چالش و بازی آزارنده را.
چه آویختنی‌ها که در آن ها آویختم و می‌آویزم و چه بسا که باز آویزم. هنر، موسیقی، فلسفه، دوستی، سکس، عشق، سیگار، مستی، فیلم، علم، ریاضیات، منطق، سیاست، شعر و هزار آویختنی دیگر. چه واژگانی که بر خاک افکندم و می‌افکنم. همه‌ی آن جوش-و-خروش و کوش-و-نوش، نه فراموشیدن و گریختن، که دگردیسیدن بود به آن چالش فراخوان، که یک‌پارچه نشانه‌ی آن چالش شدن بود. ای‌کاش که خیال گریز در سر نبود، دست کم آن بود که هستنده‌ای باشم، که هستنم هستنم باشد، نه نشانه آن چالش شدن، نه مهره‌ی آن بازی آزارنده شدن.
اما آیا جملگی راه‌ها بسته و حوالت تقدیر و اختر بخت ما چونان است که دم‌افزون آزرده‌ی این فرخوان چالش‌گر شویم؟ بی‌تردید، نه!
پایانی هست بر بودن، که مرگ می‌خوانندش، اما ما نیستی می‌نامیم‌اش. مرگ، واژه‌ی زیبایی و برازنده‌ایست، اما چونان دست‌مالی‌شده‌ی افکار پوچی‌زده(نیهیلیستی) گشته که دیگر یارای بر دوش کشیدن "جان کلام" را ندارد. مرگ مرده، مرگ را به مردن کشاندند با تئوری‌های "جاودانه‌انگارانه"‌ی روان‌ها و جان‌ها و تن‌های بیمار تاریخ. مرگ را هم‌عنان با زیستن و "بودنی از جنس دیگر" کردند و جان مرگ را از مرگ ستاندند. مرگ را آغازگه دوران دیگر، خواه قیام‌گاه دادگاه خدایگان، خواه مجال رخنه در کالبدی نو، پنداشتند و بدین نمط، آن را برای ترسوها و بیماران و رمگان آراستند.
مرگ را چونان رنگ زندگی زدند و بزک کردند و جهان پس از آن را آرمان‌گاه و آرام‌گاه ساختند، که هر زنده‌ی زندگی‌دوستی، عاشق آن شود.
نمی‌گویم که این وعده و وعیدها فریب و دروغ است، به هیچ رو بر آن نیستم که سوداگری در این پنداره‌سازی‌ها نهفته باشد، با آنکه این پنداشته را زاییده‌ی تن‌ها و روان‌های بیمار، می‌دانم، اما هیچ خردمندی را یارای این ادعا نیست که: "هر چه زاییده‌ی تنی بیمار باشد، لاجرم نادرست و دروغ است". چه بسا که چونان باشد. سخن بر سر آن است که، مفهوم و واژه‌ی مرگ، دیگر آبستن آن معنا که من می‌خواهم نیست.
آن پایان بر بودن، که نیستی نام نهادیم‌اش، معنایی دیگر از مرگ دارد: آن دم که دیگر به سوی آن چالش خوانده نشویم، چه آن که دیگر نیستم، دیگر نه‌هستیم، پس هیچ چیز ما را بدین چالش نمی‌خواند که : باید سال‌ها می‌گذشت تا به نقطه‌ی امروزین برسیم؟
چه آنکه، دیگر نقطه‌ای در کار نیست؛ پس چه پاسخ آری گوییم چه نه، فرقی نخواهد داشت، و این چنین است که این پرسش و چالش، به پایان می‌رسد و نیستی بالیدن می‌گیرد.
این معنا از نیستی، نه پاد-زندگی است و نه تلخ، لمحه‌ای سخت آرام و فریبا که هستندگانی از سنخ ما، فرجامی جز آن آرزو نمی‌توانیم داشت.
از برای این است که مستانه و رقصان با خود زمزمه می‌کنم:
هستندگان‌ایم،
که نیستی
حوالت هستی ماست
و چه نیکو حوالتی است ما را...

عشق به بودن

خاموشی
فراسوی مرزهای تنم،
مرگ
چشم در راه
و
خفته در گورم،
نیستی
حوالت هستی‌ام،
چنین است قصه‌ی زندگانی‌ام
آوخ! ای روزگار آوخ!
که مرا فریب‌گاهی جز عشق به بودن نیست


پ.ن:از جملگی دوستان دیده و نادیده‌ام از باب محبت‌ها و پیام‌هاشان سپاس‌گزارم. این روزها دست-به-گریبان موضوعی هستم، سخت ناگفتنی! قفلی فرا-گفتنی که واگویه کردن‌اش عین گشودن‌اش است. فقط توانم گفت:

گر هر چیز بگذرد، لیک نیک دانم که این هیچ نگذرد...

با تمام این، هنوز در فریب‌گاه فریبای "عشق به بودن" می‌آسایم، هر چه نباشد، نیچه معلم من و دیونوسوس خدایگان مستی من است....