ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
تا به حال بسیار
پیش آمده که در بحثهای فلسفی، هنگامی که نامی از هیدگر و اندیشههایش میبرم، با
موضعی تند رو-به-رو میشوم که: هیدگر و فلسفهاش هیچ نتیجه و معنایی ندارد و کل
هستی و زمان او، کتابی سراسر پوچ و پوک و بیمعناست!
این، البته فیلسوفانهترین موضع منتقدین وطنی بوده و اگر بنا باشد به کسانی که حتا
یک خط از خود هیدگر نخواندند و فحش فاشیسم حوالهی او و فلسفهاش میکنند بگویم، این
نوشتار طولانیتر از اینها خواهد شد.
فاشیست خواندن هیدگر و یا فلسفهی او عیب نیست، اما باید بدانیم اگر کسی مانند یاسپرس،
هیدگر را چنین نقد میکند، نه تنها توانایی فهم و خواندن اندیشهی هیدگر را دارد،
بلکه فلسفهی هستی-دارانه (اگزیستانسیالیسم) هیدگر را به پیش هم میبَرَد.
باری؛ نباید از انصاف هم گذشت. فلسفهی هیدگر و مفاهیمی که او از آنها سود میجوید،
به تمامی نو و دستساختهی وی هستند. از این روست، که داشتن دانش فلسفی فراوان هم،
کمکی به فهم اندیشههای دشوار او نمیکند. برای فهم هیدگر و هستی و زمان، راهی جز
آن ندارید که به سان خود هیدگر، پا در مسیر پیچیدهای بگذارید که کسی تا به حال آن
را نپیموده و برای برداشتن هر گام، تمام دانش فلسفی خود (و چه بسا آموزههای خود
هیدگر) را فراموش کنید و از نو، با مسالهی اصلی رویارو شوید.
آشنایان با فلسفهی پدیدارشناسی، میدانند که اصل پیشگفته، اصلیترین ویژگی
پدیدارشناسی است و راه هیدگر در آثارش(به ویژه در هستی و زمان) جز پدیدارشناسی
هرمنوتیکی نیست.
در ادامه، بخشی از مقدمهی کتاب «هستن-در-جهان» اثر هیوبرت درایفوس را میآورم که شرحی است بر «هستی و زمان» هیدگر. درایفوس در این قسمت، توضیح روشنی در باب سبک پیچیدهی هیدگر میآورد، که هم از جهت آشنایی با اندیشههای هیدگر روشنگر است و هم جهت فهم پیچیدگیهای او:
هیدگر در پی دیلتای
تاکید میکند که معنا و سازمانبندی یک فرهنگ باید به عنوان دادهی پایهی علوم
انسانی و فلسفه قلمداد شود و نمیتواند به کنش فاعلان منفرد ارجاع داده شود. به
این ترتیب، هیدگر فردگرایی روششناسانهای را که از دکارت تا هوسرل و اگزیستانسیالیستهایی
چون سارتر (پیش از گرایش او به مارکسیسم) و بسیاری از فیلسوفان اجتماعی معاصر
آمریکا تداوم یافته، رد میکند. هیدگر در تاکید بر زمینهی اجتماعی به مثابه بنیان
نهایی عقل و هوش، همانند دیگر منتقد سدهی بیستمی سنت فلسفی، یعنی لودیگ
ویتگنشتاین بود. آنان در این نظر مشترک بودند که بیشتر مسایل میتوانند از راه
توصیف کنش روزمرهی اجتماعی حل یا فسخ شوند.
در آن مورد، البته میتوان مخالفت کرد و دلیل آورد که هیدگر به رغم علاقه و توجه
به کنش روزمرهی مشترک ما، و بر خلاف ویتگنشتاین از زبانی بسیار نامعمول استفاده
کرده است. اما چرا هیدگر برای بحث دربارهی عقل سلیم به زبانی خاص و فنی نیاز
دارد؟ پاسخ بدین پرسش روشنگر نکتههای مهمی است.
اول از همه اینکه هیدگر و ویتگنشتاین فهمی بسیار متفاوت دربارهی پسزمینهی کنشهای
روزمره دارند. ویتگنشتاین پذیرفته بود که کنشهایی که شکل انسانی زندگی را میسازند،
چون گرهای بازنگشودنی هستند: «چگونه رفتار انسانی را میتوان توصیف کرد؟ به یقین
از راه نمایش کنشهای انسانی گوناگون، که در کنار یکدیگر زندگی میکنند. پسزمینهای
که در آن ما کنشی را مشاهده میکنیم، آن چیزی نیست که یک فرد در حال حاضر
انجام میدهد، بلکه کل این آمیزهی انسانی است، و همین است که داوریها، مفاهیم و
واکنشهای ما را تعیین میکند.»(لودویگ ویتگنشتاین، ملاحظاتی پیرامون فلسفهی روانشناسی).
ویتگنشتاین نسبت به هر کوششی برای نظاممند کردن این «آمیزهی انسانی» هشدار میدهد:
«پدیدار روانشناسانه را توضیح ندهیم، بل آن را بپذیریم- کار دشوار همین
است»(همان)
در مقابل هیدگر چنین میاندیشد که پسزمینهی معقول دارای ساختاری پیچیده است که
روشنگریِ آن وظیفهی آنالتیک وجودی است. اما این پسزمینه، چیزی نیست که ما به طور
معمول با آن سروکار داریم و کلماتی هم برای آن داریم. در نتیجه، سخن گفتن از آن
مستلزم واژگانی خاص است. جان سرل نیز وقتی میخواست دربارهی این پسزمینه حرف
بزند، با همین مساله روبرو میشد: «واقعا دشوار است که بخواهیم برای توصیف پسزمینه،
اصطلاحات متعلق به زبان روزمره را پیدا کنیم: از «عملها»، «ظرفیتها»و «طرز
برخوردها» به گونهای کلی و مبهم حرف زده میشود، یا به گونهای القاگرانه اما
گمراه کننده، از «تصورات» و «پیشفرضها» سخن میرود. این دو اصطلاح آخر به صورت
تحتاللفظی نادرستاند، زیرا متضمن بازنمایی هستند... این که واقعیت که ما برای
بحث دربارهی پدیدههای مورد نظرمان واژگانی طبیعی در اختیار نداریم، و این واقعیت
که ما گرایش داریم که واژگانی نیتمند را به کار گیریم، باید توجهمان را به خود
جلب کند... خیلی ساده، هیچ دستگاه واژگانی دستاولی برای پسزمینه وجود ندارد،
زیرا پسزمینه همانقدر برای نیمتمندی نادیدنی است، که چشم که میبیند، برای خود»(J. Searl, op. cit., PP. 156-157)
هنگامی که هیدگر اصطلاحهایی فنی چون «جهانیت»، «به-سوی-آن» و «به-خاطر-آن» را در
برابر اصطلاحهای روزمرهی «بافت»، «هدف» و «قصد» به کار میگیرد، درست با همین
مساله روبرو میشود.
هیدگر در کوشش برای بازگشت به پدیدهها سعی کرد تا خود را از چنگ تصورات سنتی و از
شر واژگان روزمره برهاند. میان فیلسوفان سنتی، او بیش از همه ستایشگر ارسطوست که
به گفتهی ویتگنشتاین «در میان فیلسوفان بزرگ، آخرین کسی بود که چشمی برای دیدن
داشت، و مهمتر از آن نیرو و پشتکاری داشت تا بررسی را به پدیدهها معطوف سازد...
و به افکار بیپایه و مهمل اعتنایی نکند، و برایش مهم نبود که اینها تا چه حد به
عقل سلیم نزدیکاند» (مارتین هیدگر، مسایل بنیادین پدیدارشناسی). ولی حتا ارسطو هم
متاثر از افلاطون بود و به همین دلیل به اندازهی کافی رادیکال نبود. از این رو،
هیدگر پیشنهاد میکند که بار دیگر کار خود را از فهم کنشهای مشترک روزمره که ما
در آنها «میباشیم»، آغاز کنیم؛ فهمی که به گفتهی خود او به ما نزدیکترین و در
عین حال دورترین است. هستی و زمان قرار است همهی آن چه را ما از پیش با آن
آشناییم، نشان دهد (هرچند آن را آن قدر آشکار نگرداندکه یک مریخی یا یک کامپیوتر
هم از آن سر در آورند)، و با این کار فهم ما از خودمان را تغییر دهد، و در نتیجه
شیوهی هستیمان را دگرگون کند.
همین دلیل بسندهایست که هستی و زمان را مطالعه کنیم. ولی هیدگر صرفا نمیخواهد
که راه را بر انحرافهای سنتی و شبه مسایل باز کند. او شناختی مثبت از انسان اصیل،
و نیز پیشنهاد روششناسانهی مثبتی دربارهی این که باید انسان را به نحوی نظاممند
بررسی کرد، دارد. فهم هیدگر از وجود انسانی، و هم روش تاویلی او برای بررسی «هستن-در-جهانِ»
آدمی تاثیری عظیم بر زندگی و اندیشههای معاصر نهادهاند. هر جایی که مردم به روشی
جزنگرانه، صوری، ذهنی یا عینی، به فهمِ خود و کار خود نایل میآیند، اندیشهی
هیدگر آنها را به شناخت بدیل مناسب و شیوههای فهم و عمل موجود اما فراموششدهی
فرهنگ قادر ساخته است.
{هرمنوتیک مدرن، گزینهی جستارهایی از نیچه، هیدگر، گادامر، درایفوس و ..... ، ترجمهی بابک احمدی، مهران مهاجر، محمد نبوی، نشر مرکز، صص332-335}
سلام
اول اینکه ممنون بابت کامنتهای مفصل شما. بسیار اتفاده می کنم و از نوع استدلال و منطق شما بهره می برم.
کتاب هرمنوتیک مدرن را خوانده ام و اتفاقا بحث دریفوس را به یاد دارم.
من به دلیل صبغه ی تحلیلی ای که در فلسفه دارم با هایدگر آبم در یک جوب نمی رود!
هایدگر یک فیلسوف مکتب ساز و دوران ساز بوده. حرفهایی زده که بدیع بوده. اما من واقعا خیلی هایش را نمی فهمم.
فقط این را می توانم بگویم که احساس می کنم برخی مباحثش نتیجه اش به فاشیم و اخلاق ِ موقیعت منجر می شود.
یعنی حقیقت درونی ای که جلوه ی بیرونی پیدا کرده و مهم نیست چه می کند مهم این است که حقیقت است. این را اصولا نمی پسندم.
آیزایا برلین را در مقام مقایسه فیلسوف دوست داشتنی ای می دانم!
خواهش میکنم، من هم از این که فرصت چنین هماندیشیای را به من دادید، از شما سپاسگذارم.
در باب دوگانهی تحلیلی-کانتیننتال البته باید بگویم آنچنان که دوستان وطنی میپندارند، مرزها روشن نیست! برای نمونه، به ادموند هوسرل و فرگه، که هر کدام بنیانگذار یکی از این شاخهها هستند، دقت کنید. هر دو ریاضیدان اند و هر دو به مسالهی شناخت عینی میاندیشند.
راهکارهاشان هم در یک سطح فلسفی است(نه آنکه یکی باشد، اما منظورم آن است که این هر دو به یک پرسش مشترک و با یک تصور احد میاندیشیدند). آن چه که موجب شده تا این مرز فلسفی را چنین جدی بپندارند، ارتباط زیادی به مسایل غیر فلسفی داشته، پس بیراه هم نیست که در کشور ما این دوگانه چنین پرطرفدار شود.
این موضوع فقط به هوسرل و فرگه محدود نیست و ویتگنشتاین و هیدگر هم که ادامه دهندهی همان راه ها هستند، مسیر فلسفی آنچنان جدایی از هم نداشتند که در این پست هم به آن اشاره شده.
در باب فاشیسم و هیدگر، البته من منکر این نیستم که هیدگر زمانی فاشیست بود. اما این را به فلسفهی فنومنولوژی هرمنوتیکال بیارتباط میدانم. مثل آن است که فلسفهی ویتگنشتاین را دارای گرایشهای همجنسگرایانه بدانی یا فلسفهی هگل را دارای گرایش به بیبند و باری جنسی(منظورم فرزند نامشروع هگل است) !!!
کار هیدگر به هیچ رو با فلسفهی سیاسی مرتبط نیست و این داوریها کمال بیانصافی است.
این که میفرمایید حقیقت هر کاری بکند مهم نیست، البته نمیدانم از کدام منبع نقل میکنید، اما اگر هیدگر این بحث آشکارگی حقیقت را میکند و یا بحث اصالت دازاین، خوب است بدانیم که این مباحث صبغهی اگزیستانسیل دارند نه سیاسی-نژادی-اخلاقی!
اگر این سخن را در باب نیچه بگویید، شاید کمی پذیرفتنی تر باشد، اما هیدگر به واقع کاری به آن مباحث نداشته.
حقیقت و وجود از نگاه هیدگر این گونه نیست که مساوی یک فرد باشد که هر خواست بکند! اگرچه نمیدانم "خواستن" در باب حقیقت، لفظی مجاز است یا نه...
سلام
نوشتن از هایدگر کار اسانی نیست.فکر میکنم نود درصد انتقاداتی که او را به فاشیست مسلکی متهم میکنند پیش از انکه ناظر به اثار او باشد ناظر بر اعمال اوست.به هر جهت احترام ویژه ی او به نازیسم و هیتلر را نمیشود نادیده گرفت و به اظهار نظر در مورد او پرداخت.بارها گفته ام پیش فرض های ذهنی ما در مورد افراد باعث میشود تا از یک شخص استفاده ای را که باید ببریم نبریم.
یکی از عمده دلایلی که روشنفکران وطنی هایدگر را متهم میکنند به نظرم تاثیر پذیری احمد فردید و دفاعیات او از هایدگر است.بگذریم.
بررسی اثار هایدگر بدون توجه به فیلسوفان متاثر از او کار دقیق و محکمی نخواهد بود.به جرات میگویم نو اوری گادامر در باب هرمنوتیک مرهون ارای هایدگر در مورد مبانی پیشینی و پیش زمینه های ذهنی بود.نگرش ویژه ی هایدگر به معرفت بسیار متفاوت از نگرش ویتگنشتاین و فلاسفه تحلیلی به معرفت بود معتقدم هایدگر معرفت را نیز به عنوان موضوعی پدیداری و وابسته به وجود (نه حتی موجود) بررسی کرده است.نظام معرفتی که هایدگر انرا ترسیم میکند بسیار پیچیده و نوین است(البته در فلسفه غرب).اما نوعی تفاوت گستره ی مرکزیت استدلال در کتاب رساله ی حقیقت و هستی و زمان هایدگر ذهن مرا مشغول کرده است.دوست دارم این سوال را شما پاسخ دهید که مطالعات دقیق تری در فلسفه ی غرب دارید.
هایدگر در رساله حقیقت عامل رهایی و تبیین ارتباط صحیح با عالم خارج را تنها راه دست یابی به حقیقت میپندارد اما در سایر اثارش اولا با توضیح پیش زمینه ها و عوامل وجودی دخیل در معرفت چنین چیزی را ممتنع اعلام میکند و در ثانی سوال من این است روش تشخیص این رهایی و تبیین این ارتباط صحیح در کجای اثار هایدگر وجود دارد؟
ایا ما برای این تبیین باز مجبور به استفاده از پس زمینه های ذهنیمان نیستیم؟؟؟
اصل صدور این حکم در مورد حقیقت چه؟؟ایا قابل استناد است؟؟؟هایدگر برای ارسال این حکم خودش باید توانسته باشد به قول خودش ( حس غلبه بر چیزها) را کنار گذاشته و ارتباطش را به درستی تبیین کند در حالی که این کار را به نوعی ممتنع اعلام کرده و در رساله جز پاره ای اشاره های مبهم و مشوش توضیحی در ارتباط با این روش نمیدهد؟
ضمنا چند روزی نبودم به همین علت بحث های گذشته معلق شد.پاسخ نظراتتان را در مورد پستم همانجا نوشتم.پاسخ ان دو بحث گذشته در همین وبلاگ را هم مینویسم.یا علی
در باب مرحوم فردید نکتهای به نظرم میرسد و آن این است که ایشان فیلسوف بود و نه شارح. این هم ادعای ایشان بود و هم ادعای کسانی که با سخن او آشنایند.
من اثر ابن عربی در فردید را اگر بیشتر از هیدگر ندانم، کمتر نمیدانم و برایم به واقع عجیب است که چگونه عرفاندوستان مثنویدان چگونه ریشههای عرفانی فردید را نمیبینند. شاید بر شاگردان فردید که ادعای مولویشناسی ندارند، حرجی نباشد، اما امثال دکتر سروش، در این باب بیانصافی فراوان میکردند.
اما در باب هیدگر و متاثرین از او، درست میفرمایید. من تاثیر هیدگر بر اندیشه را چیزی مانند تاثیر دکارت میدانم و همانگونه که معتقدم باید با کانت دکارت خواند، برای هیدگر نیز باید چنین کرد، به ویژه با گادامر.
گرچه که هم کانت و هم گادامر، سنتی اصلی را دستخوش تغییر مسیر کردند.
البته در باب معرفت هم باید نکتهای را بگویم. همانگونه که دکارت مسیر فلسفه را از وجود به معرفت کشاند، هیدگر نیز مسیر فلسفه را از شناخت به مسالهی فهم و هرمنوتیک کشاند، واژگانی چون حقیقت و وجود نزد هیدگر را با طنینی ویژه باید خواند که بیشک دیگرگونه از سنت کانتی-دکارتی و حتا باستانی است.
در واقع در هرمنوتیک هیدگری، بحث در باب معرفت نیست، مساله در جای دیگری است و به گمانم موضوع حتا متفاوت از نگاه صدراییهاست.
من البته رسالهی حقیقت هیدگر را نخواندم و نمیدانم متعلق به کدام هیدگر (هیدگر اول یا دوم) است، اما چندی است که به هستی و زمان آغازیدم و باید بگویم، خود را در حدی نمیدانم که رای قطعی در باب هیدگر بگویم.
اما نکتهای در باب پرسشتان به ذهنم میآید که به نظرم دور از منظور شما نیست.
هیدگر، هماره معتقد به این بود که ما یارای رهایی از آن پیشزمینهها را نداریم و اگر هم بناست فهمی هرمنوتیکی از آن بدست آریم، جز در همان چارچوب این کار شدنی نیست و از همین رو، قادر به تبیین آنها به سادگی و با واژگانی عادی نیستیم و در این نوشتار نیز آوردم که این مسایل را روشن میکنیم، اما تنها برای انسانهایی که خود داخل این پسزمینههایند و نه برای موجودی مریخی و یا کامپیوتری هوشمند.
این موضوع، همان بحث معروف دور هرمنوتیکی را با خود به همراه دارد که شرح آن از حوصله و توان من خارج است.
نکتهی دیگر آنکه، هیدگر در آخر راه کامیاب نبود. او در آثار متاخر خویش نیز به این موضوع اذعان داشته و راه رهایی را بسیار پیچیدهتر از بحثهای خود دانسته. نه اینکه فلسفهی او شکست میخورد و به بن بست میرسد، بل مسالهی فلسفی او بسیار پیچیده و تو-در-تو میشود.
هیدگر از تحلیل وجودی دازاین تا تحلیل سرچشمهی اثر هنری، راهی سهل و ممتنع را میپیماید که در پایان بیشک با نقطهی اصلی(حقیقت و وجود) فاصله دارد، اما فرسنگها به آن نزدیکتر است و به ویژه از اندیشهی عینیگرا و جزیی و سوبژکتیویستی کامیابتر و از خطر نیهیلیسم وجودی دور تر است.....
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند پریروز و پسفردای تاریخ
آقای ابریشمی
سلام علیکم
برادرم آقای سیدمحمدی وبلاگ شما را به من معرفی کرد.
جملهای از امرسون است گویا که به من نگو چه خواندهای، سخن بگو تا بدانم چه خواندهای و بنده از سخن گفتن شما دریافتهام که بسیار خواندهاید و میخوانید (از بوف کور تا سنجش خرد ناب و از شنیدنیها: ساعت 25 شب) اما به نظرم میرسد بیستر به علت جوانی هنوز نمیدانید هرآنچه نوشتهاند آنچیزی نیست که باید ولو پشت سر نوشته، شخصیتهایی ایستادهباشند که دست کم بلند قد مینمایند (گرچه دست معلوم نیست روی چه ایستاده اند؛ روی پای خود یا سکویی متزلزل!) هیدگر را به زبان روزنامهای (و نه روزمره) گزارش دادن تنها سودی که دارد توهم ارتباط با هیدگر است و لاغیر.
بنده به تجربهء چندین سال تجربهء تفکر در فضای نیمههیدگری و ور رفتن با زبان هیدگر دریافتهام که جز مرحوم استاد سیداحمد فردید و به تأسی و پایمردی ایشان تنی چند معدود از شاگردانشان و آنهم در مواضعی معدودتر کسی به سرّ زبان هدیگر پی نبردهاست.
(در یادداشتها دیدم از مرحوم فردید با احترام یاد کردهاید که این نشان از هوشمندی و جوزدهنبودن شما دارد)
دو مثال میزنم: das Sein را ترجمه میکنند به «هستی» (اکنون دو ترجمه از Sein&Zeit داریم که هر دو عنوان دارند «"هستی" و زمان») اما مرحوم فردید با مویبینی بلکه پیچش موبینی خاص و منحصر به فرد خود با این که آنقدر اهتمام تمام به ریشهشناسی (اتیمولوژی) داشت باز Sein را هستی نمیگفت و «جود» میگفت زیرا این وجود (یافته شدن، وقوع یافتن، گویا همریشهء vid در زبانهای هندواروپایی یعنی به ادراک درآمدن) است که با «زمان» ارتباط دارد نه هستی که بنیان ایستایی و استواری و استخوانی بودن و هسته داشتن و ایسیّت است.
دوم جملهء معروف هیدگر در «مابعدالطبیعه چیست؟» را یعنی: warum ist uebrhaupt Seiendes und nicht vielmehr Nichts? به «چرا موجودات به جای این که نباشند هستند؟» ترجمه میکنند که بالکل از مقصود رسالهء هیدگر به دور است و ترجمهء درستش این است: چرا بر اطلاق «هست» [موجود] و نه برعکس نیست [لاموجود = وجود]؟ که استدلال و فرانمودن درستیش تفصیل دارد اما اجمالش این است که هیدگر در این رساله میخواهد با طرح تساوی «وجود» با «لاموجود» و das Sein با das Nichts از مابعدالطبیعه که هم از آغاز از «موجود» پرسش میکرده و میکند با فرارفتن از مابعدالطبیعه یعنی بحث از وجود بربگذرد: Ueberwindung der Mataphysik.
به هر حال بیشتر تصدیع ندهم. خلاصه این که اگر اصطلاحات خاص هیدگر را درست فهم نکنیم یعنی به زبانی درست از آنها گزارش نکنیم اما در عین حال از هیدگر هم سخن بگوییم میشویم مصداق همان تعبیری که امثال کارناپ در مورد هیدگر به کار میبردند: Umworter aller Worter ناگویای پرگو، نا گویای کل گفتار؛ خیال می کنیم بسیار گفته ایم اما در حقیقت هیچ نگفتهایم (صوتها بیرون دادهایم و کاغذها سیاه کردهایم اما ...)
همچینین جالب است بدایند مرحوم فردید Wesen: (به زبان مرسوم ذات، ماهیت) را در دو تعبیر Wesen des Seins و Wesen des Menschen به یک بار به «جامعالوجود» و بار دیگر به «مابهالوجود» ترجمه میکردند. (موقف، ش 1، ص 40 و ش 4، ص 11)
بدرود
با سپاس فراوان از این که به اینجا آمدید و شایستهی نظر-نوشتن دانستید.
در باب این که هر نوشتهای آن نیست که باید، با شما همداستانم و هماره دوستانم را توصیه میکنم در گزینش متون و شروحی که بر فیلسوفان دیگر نوشته شده، نهایت دقت را به خرج دهند. اما متوجه نشدم، مقصودتان از این سخن، کتاب هیوبرت درایفوس است یا نه. اما باید بگویم که من فقط بخشی از مقدمهی کتاب او را آوردم که فقط بر بخش نخست هستی و زمان نوشته شده و گمان نمیکنم کتابی روزنامهوار باشد. افزون بر این، درایفوس اندیشمند کمتوانی نبوده و اندیشههای او در باب هرمنوتیک و ساختاگرایی و پساساختارگرایی، از نابترین اندیشههای فلسفی است که به گواهی بسیاری، گامها جلوتر از وطنیهای ماست.
گرچه به پیش و پس بودن در اندیشه باوری ندارم، اما دست کم آن است که نگاهی دیگرگون و نو به اندیشههای روز دارد، که خواندن و دانستناش بر اهل اندیشه راههایی نو میگشاید.
دیگر آنکه، در باب هیدگر باید دو چیز را از هم جدا دید، یکی متن فلسفی او و دیگری هیدگری خواندن (و ترجمه کردن) متن فلسفی اوست. شما درست میفرمایید، فردید هیدگر را ژرف میخواند، اما خوانش او، خوانشی هیدگری از خود هیدگر بود و نه خوانش متن او.
نخست باید اندیشهی فلسفی هیدگر را دریافت و سپس، با ابزاری چون ترمینولوژی و اتیمولوژی(آن هم به شیوهی مرسوم در زبانشناسی و نه با یکی انگاشتن ریشهی تمام زبانها اعم از یونانی و سامی و هند-و-اروپایی و لاتینی و ....) به جان متن هیدگر افتاد و ترجمهای هیدگری از هیدگر به دست داد، که مرحوم فردید کمابیش چونین کردهاند.
در ترجمهی هیدگر، دستِ کم برای مبتدیان، باید فنی و ناپدیدارشناسانه و ناهیدگری عمل کرد.
در باب ترجمهی Sein Und Zeit، من ترجمهی رشیدیان را دارم که در عنوان دوم کتاب آورده: وجود و زمان.
باری؛ ایکاش مرحوم فردید، کار منسجمی برای نسل من باقی میگذاشت؛ چه آنکه نیک میدانم پس از دریافتن اندیشهی هیدگر، همانطور که گفتم، هیدگری خواندن خود هیدگر شرط است.
من به تازگی، وارد جهان هیدگر شدم و ورودم هم از باب نیچه و نیهیلیسم و مسالهی "فهم" بوده و با کلیاتی که از او در کتب روزنامهای خواندم، دانستم اندیشههایش اخگرهای روشنگری برای من خواهد داشت و از این روست که به سراغ هستی و زمان رفتم.
امیدوارم در ادامهی این راه پر سنگلاخ، بتوانم از یاری اندیشههای شما بهرهمند شوم.
سلام علیکم.
در صورت تمایل، نظرتان درباره ی این گفت و گوی آقای مصطفی ستاریان و سیدعباس سیدمحمدی در کامنت وبلاگ سیدعباس سیدمحمدی را، در وبلاگ سیدعباس سیدمحمدی بنویسید:
1) ستاریان - سیدمحمدی:
سلام
من فکر می کردم شما معتقدی حکومتی دموکراتیک است که نظر مردم را لحاظ کند؟! در اینجاها که نه تنها نظر مردم تامین نشد بلکه درست خلاف نظر انان عمل شد؟
این همان رموزی است که حکومتها دارند و ملتها را در آن داخل نمی کنند
ضمن اینکه شروطی که شما بر شمردی:
در حد قابل قبول دموکراتیک بودن، یعنی:
مطبوعات و رسانه های سنتی و مدرن، نسبتاً آزاد باشند؛
احزاب سیاسی نسبتاً آزاد باشند؛
به اعتقاد من وجود خارجی ندارد
سلام
ایده هایی که امروز در جوامعه مدعی دموکراسی به طور گسترده ای طنین انداز است ، همان دکترین سختگیرانه ی جان لاک است که می گفت:
عوام مردم باید از حق ِ حتا بحث کردن در مورد امور عمومی محروم باشند.
لاک که تدوین قانون اساسی کارولینا را برعهده داشت در این قانون گنجاند که اقدامات افرادی که در مجمع مذهبی خود علیه دولت یا دولتمردان یا امور دولتی سخن بگویند یا تحریک کننده شورش باشند ممنوع است . این قانون اساسی عقاید مذهبی همراه اندیشه را تضمین می کرد اما آزادی عقاید سیاسی را نه!
از دیگر مواد این قانون اساسی این بود که :
هر گونه اظهار نظر و تفسیر در مورد این قوانین یا قوانین عمومی یا قوانین مصوبه پارلمان کارولینا اکیدا ممنوع است
بله لاک ضمن تدوین دلایل برای پارلمان جهت پایان دادن سانسور در سال 1964 از آزادی بیان یا اندیشه دفاع به هیچ وجه دفاع نکرد بلکه فقط اهمیت و زیان آن را برای منافع بازرگانی مورد توجه قرار داد .
بارفــــع شــــدن خــــطـــــر دمــــوکـــــراســــی و بــــا مـــتـــفرق شـــدن افـــراد آزایـــخــــواه ، اجــــازه داده شـــــد ســــانـــسور در انــــگــــلــــســــتــــان کــــنــــار گـــــذاشــــتـــــه شـــــــود .
چون به قول کریستوفر هیل افرادی که آرای عمومی را شکل می دادند خود سانسوری می کردند. هیچ چیز گفته نمی شد که موجب هراس پولدارها شود.
در دموکراسی سرمایه داری دولتی کارآمد مثل امریکا آنچه که ممکن است موجب هراس پولدارها شود معمولا دور از چشم عموم مردم نگه داشته می شود و گاهی اوقات با موفقیتی کاملا حیرت انگیز همراه است.
از وقتی جهت دهی افکار عمومی از طریق بمباران رسانه ای در جهت منافع سرمایه داران ممکن شد ، برخوردهای قهری هم به کناری گذاشته شد. اعتراض اگر حقیقی و موثر هم بود از آنجا که به گوش اکثر جامعه نمی رسد ، خطری ایجاد نمی کند و بودنش ، می تواند تنها به درد پز آزادی دادن و به رخ جهانیان کشیدن بخورد!!!
این دکترین همچنان از اصول اساسی دولتهای دموکراتیک امروزی است که اکنون از راههای مختلف ، جهت محافظت از عملیات دولت در مقابل موشکافی های مردم به اجرا در می آید. محرمانه اعلام کردن اسناد به بهانه ی ساختگی امنیت ملی ، عملیات سری و زیر زمینی ، و دیگر اقدامات برای دور نگه داشتن توده های رذل از صحنه سیاسی از جمله راههاست . این گونه تدابیر معمولا در زمان ارتجاعیون طرفدار حاکمیت بیشتر دولت از نوع تاچر و ریگان و سارکوزی شدت و قدرت تازه ای پیدا می کنند.
برای من که تعجب آور است که دوستان از یکسو می نویسند ، دموکراسی اعمال نظر اکثریت احاد جامعه برای اداره ی جامعه است و از دیگر سو وقتی نشان می دهیم که اینجا اِعمال اراده ی اکثریت به زیر پا گذاشته شد باز می گویند این عین همان آزادی است و دموکراسی !
بدین ترتیب تخیلات و وجود موهوم را وجود حقیقی دانستن هم ، گویا تعاریفی بدیع در بحث وجود شده است!
بد نیست به خیزشهای پیش از 1968 تا انقلاب 1968 توجه ویژه ای بکنید که بدون درک این انقلاب ، فهم اتفاقات جاری چندان به حقیقت ماوقع راه نخواهد داشت و در حد گمانه زنی باقی خواهد ماند
2) سیدمحمدی - ستاریان:
سلام علیکم.
من گفتم:
«در حد قابل قبول دموکراتیک بودن، یعنی:
مطبوعات و رسانه های سنتی و مدرن، نسبتاً آزاد باشند؛
احزاب سیاسی نسبتاً آزاد باشند؛
آحاد مردم در انتخاب کردن و انتخاب شدن، در انتخابات آزاد و رقابتی و مؤثر، آزاد باشند؛
و تعدادی ویژگیهای دیگر.»
شما ظاهراً این ویژگیها را یا به عنوان ویژگیهای حکومت دموکراتیک قبول نداری، یا تمام یا تعدادی از این ویژگیها را چیزهایی می دانی که «وجود خارجی ندارند». خب. لطفاً بفرما از دید شما «دموکراتیک بودن حکومت» چه نشانه ها و ویژگیهایی دارد؟ آیا تمکین دولت و مجلس، به تظاهرات اعتراضی، حتماً از نشانه های دموکراتیک بودن حکومت است؟ لطفاً توجه کنید:
اگر اعضای صنف مشاوران املاک، که فرضاً 10000 عضو دارد، از طریقی آزاد و اختیاری و بدون فشار و کنترل، 100 نفر را به عنوان اعضای هیئت مرکزی ی اتحادیه ی مشاوران املاک انتخاب کنند، و اعضای هیئت مرکزی هم یک نفر را به عنوان رئیس اتحادیه انتخاب کنند، و این ماجرای انتخاب اعضای هیئت مرکزی و انتخاب رئیس اتحادیه، فرضاً، به طور دوره ای انجام شود و همواره آزادانه و اختیاری و بدون کنترل نهادی انتصابی باشد، و هیئت مرکزی ی اتحادیه ی مشاوران املاک تصویب کند هر عضو اتحادیه باید سالی پنجاه هزار تومان به اتحادیه بپردازد برای امورات مختلف اتحادیه و ...،
و
اعضای اتحادیه تجمع کنند جلوی اتحادیه و تظاهرات کنند،
و
اتحادیه عقب نشینی نکند، آیا اتحادیه لزوماً غیر دموکرات است؟
من گمان می کنم بروز تظاهرات انتقادی و اعتراضی، به خودی ی خود نشانگر غیر دموکراتیک بودن حکومت نیست (البته اگر حکومتی ویژگیهای دموکراتیک را نداشته باشد، خب اصولاً من کاری به تظاهرات در ان حکومت ندارم). مسائل اجتماعی و اقتصادی و روانی و ملی و بین المللی، می تواند ایجاد تظاهرات کند.
اگر تظاهرات (مثل تظاهرات فرانسه و انگلیس) اثر لحظه ای طبق خواست تظاهرکنندگان نگذارد، بر فرض دموکراتیک بودن ساختار حکومت فرانسه و انگلیس، مردم فرانسه می توانند دو سال سه سال چهار سال بعد از طریق افراد جدیدی که به مجلس و دولت می فرستند، قانونی که خلاف میلشان بود، اما تصویب شده بود، تغییر دهند.
در کشورهای غیر دموکراتیک، اصولاً راهی برای تغییر دادن اصل نظام (بر فرض که مردم اصل نظام را نخواهند) و تغییر دادن بسیاری از قوانین عادی نیست.
شما گمان می کنی اکثر مردم ایران، واقعاً مایلند اختیار انتخاب کردن بین ماهواره داشتن و ماهواره نداشتن را نداشته باشند؟ شما گمان می کنی اکثر مردم ایران مایلند از حق تصریح شده در قانون اساسی مبنی بر آزاد بودن تجمعات، محروم باشند؟ نمی دانم جوابت چیست. اما شاید این را قبول داشته باشی، که به هر حال مردم ایران دو سال سه سال چهار سال ده سال و پنجاه سال بعد هم نمی توانند خواستشان را قانوناً اعمال کنند. اما:
اگر تظاهرات (مثل تظاهرات فرانسه و انگلیس) اثر لحظه ای طبق خواست تظاهرکنندگان نگذارد، بر فرض دموکراتیک بودن ساختار حکومت فرانسه و انگلیس، مردم فرانسه می توانند دو سال سه سال چهار سال بعد از طریق افراد جدیدی که به مجلس و دولت می فرستند، قانونی که خلاف میلشان بود، اما تصویب شده بود، تغییر دهند.
یعنی:
دموکراسی یک آثار و ویژگیهای لحظه ای و کوتاه مدت دارد، و یک آثار و ویژگیهای درازمدت. تظاهرات، در نظام نسبتاً دموکراتیک، اگر فی الفور به نتیجه ی مطلوب ملت نرسید، چند سال بعد دست ملت برای تغییر دادن ترکیب مجلس و دولت باز است و برای تغییر دادن قانونی که نمی خواستند باز است. اما در نظام غیر دموکراتیک، نه تظاهرات به جایی می رسد، نه گذشت زمان اثری برای مردم دارد.
سلام علیکم.
ای ابراهیم ابریشمی.
ببخشید.
به من ربطی ندارد البته.
اما:
آیا شما میل داری محمد نورالهی و امثال او، در اسرع وقت مطلع شوند از نظرت راجع به نظر او؟ آمدیم و محمد نورالهی نظر داد در وبلاگت، اما تا یک ماه بعد دیگر سر نزد این جا.
شما، اگر هر دلیل موجه یا ناموجه داری که گفت و گوها را در همین کامنت انجام دهی، اگر می خواهی احیاناً احیاناً در مظان این قرار نگیری که از زمره ی متکبران هستی، و احیاناً محروم نشوی از این که نظرت درباره ی نظر دیگران در اسرع وقت به دید آن افراد برسد (و احیاناً فوائد بعدی)، اگر مصرّ هستی گفت و گوها در همین کامنت باشد، خب باشد، اما عین پارافهایت را برو در وبلاگ آن فرد هم بنویس.
من دوستی دارم به نام دکتر مرتضی کریمی نیا. وبلاگش در لینکهایم هست. اول وبلاگ نویسی اش پاراف می کرد، بدون رفتن به وبلاگ نظردهندگان. بهش گفتم رفیق، این جوری باشی، ملت دو سه بار برایت نظر می گذارند، و دیگر می رند و پشت سرشان را نگاه نمی کنند. همین یک کلمه ی من، اثر گذاشت بر او، و قبول کرد حرف من خوب است.
افرادی هستند اصلاً و ابداً (یا «در حدّ اصلاً و ابداً») حاضر نیستند از قلمرو وبلاگشان و کامنت وبلاگشان خارج شوند.
ببخشید.
اینها به من ربطی نداشت.
خواهش میکنم سید، حق با شماست.
گرچه اگر چنین نمیکنم بیشتر از سر مشغلههایی است که فرصت بسیاری از کارهای روتین را از من ستانده، به ویژه سامان دادن به مباحث اینترنتی.
باری؛ امیدوارم در آینده با دقت بیشتری به این دست جزئیات، کارها را پیش ببرم. از تذکر به جایتان، سپاسگذارم.
به نام خدا
با درود به برادرم آقای سیدمحمدی
و با سلام به شما
ممنون که پاسخ دادید. البته بنده ی خدا دریفوس به انگلیسی می نوشته است و انگلیسی اش حالا روزنامه ای بوده یا نبوده معلوم نیست ولی من کمتر کسی دیده ام که چه در جهان انگلیسی زبان و چه غیر انگلیسی زبان (به نقل از استادانمان) باشد که هیدگر را فهم کرده باشد.
من البته بیشتر مرادم همین زبان ترجمه ی امثال بابک اجمدی و ساوش جمادی و غیره بود.
دریدا را می شود گفت واقعاً به سمت فهم هیدگر پیش رفته است. بنده دو - سه کار از او دیده ام.
بدرود
حق با شماست، من البته چنان که گفتم در باب هیدگر مبتدیام و صلاحیتی ندارم، اما در حوزههای دیگر نظیر ویتگنشتاین و ... که مدتی کار کردم، به این سخن رسیدم که "فهمیدن" حرف فیلسوفان، کار سادهای نیست و کمتر کسی است که ژرفنای سخن آنان را دریافته باشد. جایی به شوخی(ولی به صد سر جدی) گفتم، مگر میشود ویتگنشتاین را خواند و "فهمید" و باز همان شخصیت فلسفی پیشین را داشت؟!
شوخی تلخ روزگار است که در آکادمی و غیر از آکادمی، افرادی بر مسندند که هزار سخن از فیلسوفان گوناگون را در کنار هم تکهدوزی میکنند و دریغ که سخن هیچکدام را نمیفهمند!
وقتی بینش به اصطلاح نقادانه و سکهی رایج ما آن باشد که پی رد گزارههای فیلسوفان باشیم و نه پی "فهم" آن، نتیجه البته پیشاپیش روشن است. به واقع چندنفر از آنانی که در باب هگل و هوسرل و هیدگر، داد سخن میدهند، میتوانند یک خط از روی متن آلمانی آنان بخوانند؟!
کتب روزنامهای و از آن بدتر صفحهی اندیشه در روزنامههامان، به واقع قاتل مزاج فلسفی ما هستند و من خود، معترفم که از روی این دست منابع با هیدگر آشنا شدم.
دست بر قضا، سر-و-کله زدن با همین مفهوم "فهمیدن" بود که در فلسفهی هرمنوتیکی (و به قول مرحوم فردید زندآگاهانه) و هیدگر گمشدهی خویش را میجویم.
میدانم که این منابع(روزنامهای) چیزی به من نخواهد داد، اما امید وافر دارم، که از این دام رها شوم و برای این کار به سراغ وجود و زمان (البته ترجمه شده) رفتم.
در باب انگلیسی زبانها هم به گمانم حق با شماست، هیچ پرتوی فلسفی چشمگیری از فیلسوفان انگلیسی در باب مسایل هیدگر ندیدم، و هر چه بود، شرح و تفسیر و تکرار سخن خود هیدگر بود. همانطور که نیچه پس از سالها، فهمیده شد و جدی خوانده شد، شاید سالهای بعد هیدگر فهمیده شود!
دقت کردید که مسالهی فهم (مسالهی هیدگر) دقیقا مشکل دیگران با خود هیدگر شده!! همین است که میگویم باید خود هیدگر را هم، هیدگری خواند (سخنی که در باب هر فیلسوف دیگری نمیگویم).
هر چه که هست، زیر سر موضوع "فهم" و "فهمیدن" است، آیا به قصر تو-در-توی آن راه خواهم یافت؟ نمیدانم.....
سلام علیکم.

ببخشید.
این که
«نقدهای جاندار دکتر یثربی بر سنت فلسفهی اسلامی (به ویژه صدرایی) را بخوانید تا ببینید که چگونه بزرگوارانی مانند دینانی هم در این راه، مرتکب این دست خطاها میشدند و میشوند»
اینها را یثربی در کتاب گفته؟
چه کتابی؟
***
من حدود دو سال قبل کتاب پنج (؟) جلدی ی فلسفه ی بوعلی سینا (شاید نامش دقیق این بود) از مرحوم حائری سمنانی را خریدم. در کتابفروشی ی متفرقه در تهران دیدم و خریدم. دوستم جواد خراسانی (که لینکش در وبلاگم هست) قبل یا بعد از خرید کتاب، اطلاعاتی داد به من.
که، اگر من الان اشتباه نقل نکنم، حائری سمنانی از منتقدان ملاصدرا و مدافعان بوعلی بوده.
دوستم گفت کتاب اشکالی که دارد چاپ بدش است و این که مصحح کتاب و یادداشت نگار کتاب صلاحیت این کار را نداشته (و گمانم خود مصحح محترم اذعان کرده به این امر؛ مصحح گمانم ... زاده ی اصفهانی بود، که کتابهای زندگانی ی چهارده معصوم و ... دارد).
آری. من کتاب را خریدم. مدتی فضولی کردم در کتاب. ور رفتم باهاش. هم هیچی سر در نیاوردم هم احساس کردم انس پیدا نمی کنم با کتاب. نمی دانم والا. کتاب را گذاشتم سر کوچه
مقصودم این است:
من زیاد شنیدم ملاصدرا اوج فلسفه ی اسلامی و بلکه فلسفه ی جهان است، اما راستش یک شکهایی دارم به این حرفها.
دکتر یثربی البته به نگاه انتقادیاش به فلسفهی اسلامی شهره است و مقالات و کتب فراوانی پیرامون این نگاه نگاشتند که گاه با تنگنظریهای عجیبی هم رویارو شده، از باب نمونه تنها زمانی اجازه چاپ مقالهای انتقادی پیرامون سنت صدرایی به ایشان داده شد، که دینانی نقدی بر او بنویسد و یا کتابهای انتقادیاش هنگامی اجازه نشر دارند که مخالفی از ایشان بر ایشان نقد بنویسد!!(آن هم چه نقدهایی!!! بگذریم....)
باری؛ از کتابهای مشهور انتقادی ایشان، "تاریخ تحلیلی-انتقادی فلسفه اسلامی" است که پیشنهاد میکنم اگر دلی در گرو فلسفه دارید، از خواندنش غافل نشوید.
----
اما در باب به اصطلاح نوشابههایی که فلسفهآموزان (و نه فیلسوفان) برای صدرا و ... باز میکنند، همینقدر بگویم که خود ما هم از این تعارفات عجیب چیزی نمیفهمیم! همانطور که در بلاگ جناب ستاری گفتم، فیلسوف حکمت دوست است و نه حکیم، پس به واقع برای من روشن نیست که معنای عباراتی از این دست که به ویژه حوالهی صدرا میکنند، چیست!؟
البته این موضوع، به مزاج فلسفی آیت الله خمینی هم نامربوط نیست، یعنی پیش از انقلاب و یا مثلا در مشهد و مکتب تفکیک و .... این سخنان نرم و لطیف را در باب صدرا نمیگویند.
سلام علیکم.
سه کامنت خصوصی ی جدید داری.
سلام
عرض به حضور شما اولا از ورود شما به بحث و نقدی که بر مطلب وارد کردید ممنونم . چندی است مطالب شما و مباحثات کامنتی شما با دوستان در خصوص فلسفه را با علاقه دنبال می کنم متاسفانه مجال زیادی برای اینطور بحثهای دقیق فلسفی ندارم لذا از ورود در آن خودداری می کنم
اما در خصوص بند اول کامنت شما ظاهرا اشتباهی صورت گرفته و شما گمان برده اید ایراد وارده در ابتدای مطلب به جناب حائری است و حال آنکه مقصود این جمله از حائری بود " از فلسفه ی اسلامی شناسان مغرب می شنویم..." که در انتهای نقل قول از ایشان چنین نوشتم : "این نگاه غلط به آرای فلاسفه ی اسلامی گویا مسبوق به سابقه است
بحث اینجا در خصوص مبانی فلسفه است و اشاره به مفاهیم عمده ی فلسفی را در بر دارد آیا به عقیده ی شما مثلا هیوم که می خواست شناخت از طریق حواس را پیش بگیرد وارد در فلسفه شده است!؟ اگر بلی پس تفاوت علم و فلسفه چیست ؟.بحث در خصوص فلسفه است و بدون فهم اینکه اصلا فلسفه چیست به عقیده ی من راه به جایی نخواهد برد. . در مقام منقح کردن معنای فلسفه است که وجه افتراق فلسفه غرب با فلسفه اسلامی مشخص و معلوم می شود. اگر فلسفه را آن فنی بدانیم که از قدیم به عنوان فلسفه ی حقیقی و یا علم اعلی شناخته شده که در پی تحقیق در نظام کلی عالم و توضیح سراپای هستی است . در اروپا چه در قرون وسطا و چه در دوره جدید پیشرفت قابل ملاجظه ای نداشته است.
وقتی به آرای کانت مراجعه کنیم و ببینیم که نه تنها شناخت حسی که در فلسفه اسلامی به علم حضوری مشهور است و بر طبق آن تمام انسانها به آن عالم هستند را نا ممکن می دانست بلکه شناخت عقلی را نیز بنا به محذورات عقلی که برشمرد غیر ممکن خواند . در این صورت علم و ادراک بشر را زیر سوال برد آیا ما بر طبق اصل عدم تناقض به این نخواهیم رسید که پس دستیابی به علم بشر را از اساس چگونه توجیه کنیم؟ در ارزش گذاری علم و معلومات بشر چگونه بیندیشیم؟
ما به فراخور جهان های متفاوت نیازمند بهره گیری از روش های متفاوت شناخت بوده و هستیم مثلا اسطوره گونه ای جهان بینی باستانی و حاصل تلاش های آغازین انسان در شناختن خویش است که موجب شکل گیری جهان بینی و فرهنگاسطوره ای شده است دیدگاه کلی افراد، موجب تمایز سه جهان می شود. گاهی می گویند، اسطوره روزگار کودکی آدمیزاد است که این سخن از دیدگاهی درست است، اما اگر خواست گوینده از این سخن ، اشاره به خامی ، نادانی و کمال نایافتگی آدمی است، این سخن از بیخ بن اشتباه است و به همین ترتیب تفکر در باب وجود و ماهیت وجود و عوارض وجود اگر از طریق عقل ممکن نبوده و نیست پس فلاسفه تاکنون چه می گفته اند؟ اساس بحث فلسفه بر محور وجود و ماهیت آن است و اینکه اصالت بر وجود و یا با ماهیت است. این بحثی که قدمتش به افلاطون و ارسطو می رسد در غرب به چه نتایجی رسیده است؟ جز بحثهای متفرقی که هر روز بر تفرقش اضافه می شود ؟ بحث تفاوت فلسفه های اسلامی و غربی به اتیمونولوژی بازمی گردد . مثلا در فلسفه اسلامی فلسفه را رئالیسم و سفسطه را ایدئالیسم می خوانند. اما می دانیم که ایدئالیسم غرب خود را سفسطه که نمی داند!در اتیمونولوژی؛ برای بررسی یک متن اولین کاری که باید انجام داد این است که ترتیب تاریخی متون را تعیین کنیم که کار بسیار مشکلی است مثلا اگر جوهر را به سبک اسپینوزا بگوییم جوهر عبارت است از چیزی که قائم و مقصود به ذات است. مفهومش هم این است که من جوهر را چیزی می فهمم که تکلیفش را با ما معلوم می کند. اما وقتی که اسپینوزا بخواهد آن را برای دیگران توجیه کرده و مفاهمه ی دیگران را طلب کند، آنجاست که تعریف ما شاید اتفاقی به دست ندهد. حرکت و جوهر در فلسفه صدرایی آنچیزی نیست که در غرب و مثلا در فلسفه هگل طرح شده است
گفته می شود حکمت متعالیه که در حقیقت التقاط یا ترکیبی از نظام های فلسفی پیش از ملاصدرا از جمله مشاء، اشراق، عرفان، کلام و مکتب قرآن می باشد، در نگاه نخست چشم هر فرد باریک بین و نقادی را به سبب سازگاری ظاهری همه بخش های آن با هم خیره کرده و مانع نگاه عمیق و نقادانه به آن شده است.
اخیراً در میان دانشجویان و اندیشمندان اهل فلسفه باب شده است که آراء و اندیشه های ملاصدرا را با برخی از آراء و اندیشه های فیلسوفان غربی از جمله کانت، هگل، نیچه، هایدگر و... بدون توجه به مبانی و مولفه های هر کدام، مقایسه و تطبیق می کنند. این تطبیق در حالی صورت می گیرد که زمینه و زمانه، پیش فرض ها، مولفه ها و دغدغه های فلسفه ی ملاصدرا با زمینه ها و پیش فرض های فیلسوفان مذکور ( و حتی اکثر قریب به اتفاق فیلسوفان غربی) متفاوت است. زیرا ملاصدرا در یک سنت کاملاً متفاوتی گام بر می دارد، وی وامدار میراث متفکرانی امثال ابن سینا، فارابی، ابن رشد، شیخ اشراق، ابن عربی و... می باشد که دغدغه های آنها بیشتر آشتی دادن عقل با وحی، به بیان دیگر فلسفه با شرع است و بس. می توان گفت که پروژه فارابی و ابن سینا که با ملاصدرا به اوج می رسد قابل مقایسه با دوران تفکر قرون وسطایی است که عقلِ بدون وحی کور است و فیلسوف باید «ایمان بیاورد تا بفهمد».
اما آیا به واقع نیز چنین است؟
همانند خود او که بارها می گوید: « من نقاط ضعف و مغالطه های حکما و دیگران را کشف کرده و راه درست را نشان داده ام.» ما نیز باید نقاط ضعف فلسفه ی او و مغالطات نهفته در پس استدلال های او را کشف کنیم و در دادگاه عقل احضار کنیم و به داوری بنشینیم. باید هر چه بیشتر از چهره ی کاریزماتیک حکمت صدرایی تقلیل دهیم و به فلسفه ی او همچون سایر فیلسوفان بدور از هرگونه پیش فرض ذهنی برخورد کنیم
می دانیم که فلسفه ای که از یونان به قلمرو تمدن اسلامی وارد شددارای دویست مسئله بوده است و در زمانی که این فلسفه را به غرب رد کرد به هفتصد مسئله افزایش پیدا کرده بود و همان مسائل قبلی هم دچار دگرگونی های اساسی شده بود همزمان با دکارت در غرب ملا صدرا در ایران در پی حل و فهم مسئل الهیات در فلسفه شدند اما نتیجه ای که ملاصدرا گرفت چه قرابتی با فهم دکارت داشت. باید به مرور این مسائل را بررسی کرد.
مکرر گفته می شود کلام در فلسفه اسلامی وارد شده است. این به این خاطر است که اکثر قریب به اتفاق متکلمین فیلسوف هم بوده اند. شهید مطهری در مقاله ی کلام و فلسفه ی خود این مطلب را به خوبی شرح داده است. و آن اینکه بر خلاف تصور غلط رایج این فلسفه نیست که از کلام مدد گرفته بلکه این کلام اسلامی است که به فلسفه نزدیک و از ان تاثیرات بسیار گرفته است.
شهید مطهری جهت توضیح این سخن که گفته میشود که فلسفه صدرا چهار راهی است که فلسفه مشاء و فلسفه اشراق و طریقه عرفا و طریقه متشرعه را به هم متصل میکند، آورده است:
«تصور بعضی این است که فلسفه اسلامی تدریجا به جانب کلام گراییده است و در فلسفه «صدرا» این دو با یکدیگر یکی شدهاند. بنابراین از نظر این دسته راه چهارمی که صدرا در فلسفه خود میان آن و فلسفه مشاء و اشراق و طریقه عرفا ارتباط برقرار کرد، روش متکلمان بود. باید بگویم که این تصور غلط است، فلسفه اسلامی یک قدم به طرف کلام نیامد، این کلام بود که به تدریج تحت نفوذ فلسفه قرار گرفت و آخر کار در فلسفه هضم شد.
... این که گفته میشود فلسفه اسلامی تدریجا به سمت کلام گراییده، به هیچ وجه درست نیست، زیرا حتی یک مساله از مسایل مورد اختلاف فلسفه و کلام را نمیتوان پیدا کرد که فلسفه تسلیم کلام شده باشد، بلکه کار به عکس است، کلام تدریجا تسلیم فلسفه شد.
در مورد خود مطهری: خاستگاه دین مطهری را به حوزه فلسفه کشاند و از او یک فیلسوف متاله تربیت کرد درحالی که وی تلاش کرد تا الهیات فلسفی را ایجاد کند. بحثهای نخستین مرحوم مطهری سبقه کلامی و فلسفی داشته که در سالهای پایانی عمرش کلام و فلسفه را با یکدیگر عجین ساخت.
درباره دیگر نتایج الهیات فلسفی مطهری گفت: یکی از مهمترین نتایج فلسفه شهید مطهری تببین انسانی از دین است و مهمترین ویژگی شهید مطهری نیز نقادی اوست. تمامی متفکران غربی و شرقی توسط ایشان نقد شدهاند. عقلانیت یکی ازمباحث با ارزش اندیشههای استاد مطهری است، اندیشه دینی ایشان مبتنی بر عقلانیت است. شهید مطهری در نقد آنچنان پیش رفت که از مجاهدان خلق، گروهک فرقان، هندوییسم، مسیح، کانت و هگل تا اندیشههای استاد خود ، علامه طباطبایی را نیز به نقد کشید.
و ایرادی که شما به مطهری وارد کردید در خصوص عدم دسترسی به منابع دست اول درست و بجاست ، اما آنچه او نقد کرده است با توجه به منابعی که در اختیار داشته هنوز هم محل مرجعه است. اینکه شهید مطهری را صرفا متکلم خوانده اید از عجایب است. چون او دارای کتابهای فلسفی است و شارح اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی است و علاوه بر اینکه استاد فلسفه در دانشگاه بوده و بیست و دو پایان نامه دکترا و همچنین بیست پایان نامه فوق لیسانس را استاد راهنما بوده است. از شاگردان او می توان اسامی چندین فلسفه دان را نام برد از جمله آنها :محمدتقی شریعتی ، غلامحسین ابراهیمی دینانی ، محمد حسین ضیایی بیگدلی ، محمد جواد باهنر ،غلامحسین نگینی ، احمد توانا ،اصغر دادبه ، و... شهید مطهری در دهه 70 به عنوان یک متکلم و دردهه 80 یک فیلسوف شناخته شد. با وجود این که خاستگاه مطهری فلسفه بود، پرداختن او به دیگر مباحث از ضروریات به شمار میرفت. درچند سال پیش از شهادت شهید مطهری نه بعنوان یک متلکم صرف و نه فلیسوف شناخته میشد.
مباحث عقلانی، فلسفی، استدلالی و برهانی و مشکلات و معضلات دینی در اندیشه مطهری جایگاه ویژهای داشتند و در صدر درگیریهای ذهنی وی قرار داشتند.
در مورد آنچه از فلسفه اسلامی به غرب رفته است توسط مستشرقینی بوده که خود به دلیل عدم فهم زبان از فهم دقیق مبانی فلسفی ما عاجز بوده اند مثل ادوارد براوون و کنت گوبینو که حتا در بیان محاورات عادی به ترجمه هایی دست زده اند که خنده دار است. البته تعمدی نبوده است من اخیرا مقاله ای در اینترنت یافتم که از آقای دکتر داوری است مطلب مربوط به نقش فلسفه اسلامی و منحصر کردنش به این رشد در غرب را به خوبی بررسی کرده است که خواندنش را توصیه می کنم
ابن رشد، فیلسوف اسلامیزمینهساز رنسانس و آموزگار مدرنیزاسیون مغرب اسلامی (روایت دکتر داوری اردکانی)
http://www.iptra.ir/vdcdyt5f00k.html
و قسمتی از مطلبی دیگر از داوری را که مربوط به مفاهیم فلسفی را عینا نقل می کنم که کمکی برای تفاوت در فهم معانی است
http://www.iptra.ir/vdcc2besqqp.html
فلسفهی اسلامی و پدیدارشناسی (روایت دکتر داوری اردکانی)
پدیدارشناسی (فنومنولوژی) صرف یک حوزهی فلسفی در کنار دیگر حوزهها نیست، بلکه آغاز و زمینهی تحولی بزرگ در تفکر جهان متجدد است. ادموند هوسرل در ابتدای کار خود احساس کرده بود که در فلسفهی غربی انحرافی روی داده است که باید تدارک شود و در پایان عمر در رسالهی «بحران علوم اروپایی» این معنی را به تفصیل و گاهی با لحن آزرده و آمیخته به ملال و نومیدی بیان میکرد. هوسرل در ابتدا امیدوار بود که عهد فلسفه را تجدید کند، زیرا فکر میکرد که بدون فلسفه، تمدن اروپایی استوار نمیماند و البته مرادش از تمدن اروپایی «عالم متجدد» بود. این تجدید عهد چگونه میتوانست صورت گیرد؟
هوسرل در پی دکارت و کانت و هگل و نیچه آمده بود و در نظر نداشت که صورتی از فلسفهی یونانی یا قرون وسطی را جانشین فلسفهی معاصر اروپا سازد، اما ناگزیر برای تجدید عهد فلسفه به فلسفههای گذشته رجوع میکرد تا لااقل بداند که اگر انحرافی در فلسفه روی داده است، در کجا و چه وقت واقع شده است. وقتی از انحراف سخن میگوییم این گمان پدید میآید که فلسفه در ابتدا کامل و تمام بوده و تاریخ فلسفه سیر قهقرایی داشته است. هوسرل فکر نمیکرد که یونانیان و قرون وسطاییان به کمال فلسفه و آنچه ایدهآل او بود راه یافته باشند، اما از ایشان فرا گرفته بود که فلسفه، علم کافی است و در آن ماهیت چیزها آشکار میشود؛ پدیدارشناسی در حقیقت همان آشکار شدن ماهیات است. اما ماهیات چگونه آشکار میشوند؟ آیا در زیر ظواهر پنهانند و باید آنها را در ورای ظواهر دید؟
هوسرل به وجود فینفسه و نومن کانت معتقد نبود، بلکه میگفت پدیدار که عین ماهیت است در طی دو تحویل مثالی و شبه متعالی در خودآگاهی ما بر ما آشکار میشود. به نظر میرسد مسئله ادراک که از زمان دکارت دشوار و دشوارتر شده بود و از زمان کانت آن را یک مسئله حل شده تصور میکردند دوباره در فلسفهی هوسرل مطرح میشود. هوسرل کوژیتو را دور نمیاندازد و حتی تأملات دکارتی را نیز نگاه میدارد، اما از اُبژکتیویسم و راسیونالیسم دکارت اعراض میکند. به نظر او کوژیتو نهی است و مضمون ندارد و ادراک نمیتواند بیمضمون باشد. مضمون ادراک چیست؟ آیا ادراک، ادراکاشیا به همان صورتی است که در خارج وجود دارند؟ به یک اعتبار پاسخ مثبت است، اما ادراک منتقش شدن صورت اشیا در ذهن نیست، بلکه پدیدار شدن و پدید آمدن ماهیات در نفس است. این نکته بیشباهت به قول ملاصدرا نیست که اشیاء خارج از نفس را مدرک بالعرض و صورتی از آن را که نفس ابداع میکند مدرک بالذات میدانست. تفاوت نظر دو فیلسوف این است که ملاصدرا به وجود خارجی اعیان مدرک قائل بود و هوسرل آن را در پرانتز قرار میداد و معلق میگذاشت.
درود
از این که با کمی دیر-کرد، پاسختان را میگویم، پوزش میخواهم. حقیقتش مباحثی که طرح کردید، فراوان و دراز-دامن است و پاسخگفتن به آنان، زمانی میخواست که این روزها کمتر دارم.
در باب بند نخست کامنت پیشینم، البته حق با شماست و من، متوجه واژهی "فلسفه اسلامیشناسان غرب" نشدم و چنین پنداشتم که نگاه حایری را نقد میکنید. اما باز هم از اینکه "فلسفه اسلامیشناسان غرب" پنداری نادرست در باب فلسفه اسلامی دارند، که نتیجه نمیشود فلسفه در غرب مبانی غلط(اصلا مگر مبانی درست فلسفه کدام است) دارد.
شاید شرقشناسی با نگاهی نادرست و حتا مغرضانه (که البته فقط خداوند که آگاه به نفس و غرض است چنین داوری تواند کرد)، ادعایی گزاف در باب اندیشهی اسلامی بکند؛ خب این چه ارتباط با یک نا-شرقشناس(!!) فیلسوف مثل هیوم دارد؟
شما میپرسید که آیا هیوم را فیلسوف میدانم، من در پاسخ میگویم که البته او فیلسوفی هوشمند و دقیقالنظر بود! سادهترین و روشنترین دلیل هم آنکه، او پاسخ و نظریهای در باب پرسش شناختشناسانهی دکارت دارد، پاسخی کوبنده و البته ویرانگر. او میگوید راه دریافت شناخت، تجربه است، این رایی شناختشناسیک است و نه علمی!! این رای که خود تجربی نیست که بخواهد علم باشد. اگرچه که معادلهی تجربی=علمی هم آنچنان استوار نیست که میپندارید.
ببینید بحث در باب چیستی فلسفه مقدم بر فلسفه نیست، بل خود عین فلسفیدن است. فلسفه مفهومی جدا از شخص فیلسوف نیست، فلسفه که سهل است، امروزه حتا علم تجربی هم چیزی مستقل و جدا از سوژهی شناسا نیست، پس بیمعناست که نخست فلسفه را تعریف کنیم، سپس فلسفیدن را. به قول دکتر خاتمی، فلسفه دار آزادی است؛ شما هر ادعا و رایی داری، با استدلال و دلیل بیان کنی فلسفیدی. تعریف کردن فلسفه و بیرون کردن چهرههایی چون هیوم و مارکس و هگل از دایره فلسفه که شان این فیلسوفان را نمیکاهد، شان فلسفه را کم میکند.
در جایی فرمودید: "اگر فلسفه را آن فنی بدانیم که از قدیم به عنوان فلسفه ی حقیقی و یا علم اعلی شناخته شده که در پی تحقیق در نظام کلی عالم و توضیح سراپای هستی است . در اروپا چه در قرون وسطا و چه در دوره جدید پیشرفت قابل ملاجظه ای نداشته است. "
این تعریفی که از فلسفه دادید، خود از کجا آمده؟ جز از تلاش و سخن خود فیلسوفان؟ آن هم فیلسوفانی خاص در زمانهای خاص که دست بر قضا، خود از دل اروپا (یونان) آمدهاند؟! مگر این هستیشناسی که میفرمایید ذات فلسفه است(البته اگر فلسفه ذات و تعریفی پیشینی داشته باشد که به واقع چنین نیست)، در دست خود مسلمانان به کجا کشیده شده؟ امتزاج فلسفه و عرفان و زوال آشکار حکمت عملی و علمی در جغرافیای اسلامی مگر دستپخت کدامین فیلسوفان بوده؟
دیگر آنکه، شما به دو چرخش بزرگ فلسفی اعتنا نمیکنید، یکی چرخش شناختشناسانهی دکارتی-کانتی و دیگری چرخش هرمنوتیکی هیدگری-گادامری. اینان در اندیشهی خود اصلا پروژهی هستیشناسی باستان را پیش نمیبردند که بخواهند در آن پیشرفتی کنند یا نکنند.
در جای دیگر گفتید:
"وقتی به آرای کانت مراجعه کنیم و ببینیم که نه تنها شناخت حسی که در فلسفه اسلامی به علم حضوری مشهور است و بر طبق آن تمام انسانها به آن عالم هستند را نا ممکن می دانست بلکه شناخت عقلی را نیز بنا به محذورات عقلی که برشمرد غیر ممکن خواند . در این صورت علم و ادراک بشر را زیر سوال برد آیا ما بر طبق اصل عدم تناقض به این نخواهیم رسید که پس دستیابی به علم بشر را از اساس چگونه توجیه کنیم؟ در ارزش گذاری علم و معلومات بشر چگونه بیندیشیم؟"
نخست آنکه، شناخت حسی به هیچ رو مساوق علم حضوری نیست، من مطلبی در بلاگم نگاشتم با عنوان "دکات و علم حضوری" که در آن تعریف علم حضوری را از قول بزرگان آوردم و البته نشان دادم کوچکترین ارتباطی بین دکارت و علم حضوری نیست، چه رسد به کانت و علم حضوری!
دوم آنکه، سخن کانت این نیست که عقل و ادراک هیچ کدام منبع شناخت نیستند، او خرد ناب و امر نامشروط را محدودهی نامجاز عقل و ادراک بدون مقولات فاهمه را ناحیهی ممنوعهی ادراک میخواند، او در بخش آنالتیک سنجش خرد ناب، با تحلیلات طولانی و دلیلورزی و وسواس فراوان این سخن خود را گام به گام پیش میبرد، این گونه نقل قول کردن آن همه زحمت و رنجی که کانت متحمل شد، جفای به اوست.
اما حتا اگر هم فرض کنیم که سخن کانت بیاعتبار ساختن عقل و ادراک باشد، چگونه با اصل امتناع تناقض نتیجه میگیرید که علم کنونی بیاعتبار میشود؟! مگر تنها و تنها 2 منبع شناخت(عقل و ادراک) داریم که اگر آن دو نامجاز شدند، علم ناموجه شود؟ حتا فرض کنیم که چنین باشد، سخن بر سر آن نیست که باید علم را موجه کنیم، بل باید ببینیم که علم موجه است یا نه؟ البته کانت رای به وجاهت فلسفی علم میدهد، باز ارجاعتان میدهم به مطلبی که در باب کانت با عنوان "بازخوانی استدلال ترافرازندهی کانت" در بلاگم آوردم، در آنجا نشان دادم که کانت چگونه با اندیشهی فلسفی خود، بنیان علم زمان خویش(فیزیک نیوتونی) را از نگاهی فلسفی موجه ساخت و با فلسفهی سنجشگرانهی خویش، هم علم را با فلسفه آشتی داد و هم فلسفه را با علم.
در جای دیگر چنین گفتید:
"تفکر در باب وجود و ماهیت وجود و عوارض وجود اگر از طریق عقل ممکن نبوده و نیست پس فلاسفه تاکنون چه می گفته اند؟ اساس بحث فلسفه بر محور وجود و ماهیت آن است و اینکه اصالت بر وجود و یا با ماهیت است. این بحثی که قدمتش به افلاطون و ارسطو می رسد در غرب به چه نتایجی رسیده است؟ جز بحثهای متفرقی که هر روز بر تفرقش اضافه می شود ؟ "
- اگر به واقع کسی نشان داد که تفکر در باب وجود و عوارض آن از طریق عقل محض ممکن نیست(که کانت کمابیش چنین کرده)، پس روشن است تمامی آنچه که فیلسوفان وجود-شناس (و نه تمامی فیلسوفان تا کنون) گفتهاند، جز مهمل محض نیست. مگر نه آنکه احکام وجودی به گزارههای دوسو-پادگزار (جدلی الطرفین) میانجامد؟ آیا گزارههای وجودی، بداهت گزارههای هندسی را داراست؟ هیچ فیلسوفی را نمیشناسم که چنین گفته باشد!
-در باب اصالت وجود و ماهیت، به درستی میگویید قدمتی دراز دارد، اما فراموش نکنید که جنس بحث یونانیان بارها دگرگونه از مباحث ترجمه شده به لاتین و عربی است. اصالت وجود و ماهیت به شکلی که در فیلسوفان مسلمان دیده شده، چیز دیگری است. به کتاب مسایل پایهی پدیدارشناسی هیدگر رجوع کنید تا تفاوتهای آشکار یونانیان را با آنچه از یونانیان فهمیدهاند، دریابید.
باز هم میگویم که در غرب دعوا نه بر سر اصالت وجود و ماهیت (آن هم به شکل صدرایی و مشایی) که بر سر مسایل دیگری است که در هر دوره با نظر به چرخشهاش فلسفی، تغییر کرده. البته طبیعی است وقتی شما مرکز را مسالهی ماهیت و وجود میبینید، هر سخن دیگری را "متفرقات" بیاهمیت بخوانید. نگاه ذاتاندیشانهی پیشینی در باب هر امری به امتناع میرسد، شما اگر فیزیک را هم با تعریف پیشینی چون "علم شناخت قوانین طبیعت" بشناسید، ناگزیر خواهید گفت: "فیزیک در غرب به چه نتایجی رسیده است؟ جز بحثهای متفرقی که هر روز بر تفرقش اضافه می شود ؟".
اما در باب نگاه نقادانه و اتیمولوژیک به فلسفهی فیلسوفان با شما همداستانم، با این وجود نمیفهمم که چرا شما، خودتان هیوم را با مسالهی اصالت وجود و ماهیات میسنجید و کانت را با علم حضوری!!
در جایی دیگر فرموده بودید:
" می دانیم که فلسفه ای که از یونان به قلمرو تمدن اسلامی وارد شددارای دویست مسئله بوده است و در زمانی که این فلسفه را به غرب رد کرد به هفتصد مسئله افزایش پیدا کرده بود و همان مسائل قبلی هم دچار دگرگونی های اساسی شده بود همزمان با دکارت در غرب ملا صدرا در ایران در پی حل و فهم مسئل الهیات در فلسفه شدند اما نتیجه ای که ملاصدرا گرفت چه قرابتی با فهم دکارت داشت. باید به مرور این مسائل را بررسی کرد."
- البته سخن صائبی در باب دگردیسی فلسفه به دست مسلمانان میگویید ومن همچنان که پیشتر هم گفتم، به این موضوع معترفم. البته این که تمامی این دگرگونگی جملگی مایهی خیر و برکت برای فلسفه بوده، نمیتوان به اعتبار تعداد مسایل، داوری کرد. (و اصلا داوری کردن چه فایدتی دارد؟)
-راه دکارت اصلا الهیات و اثبات وجود خدا نبود، این برداشتی دینی از فلسفهی دکارت است که کار او را به اثبات وجود نفس و سپس اثبات وجود خدا فرو میکاهند. کار دکارت، شناختشناسی و متدولوژی بود و مسالهاش، نه وجود و هستی که یقین و شک بود. دینی خواندن دکارت، هیچ چیزی از دکارت به شما نمیهد، اگر معنا و تاثیر دکارت را میخواهید دریابید، باید به مسالهی اصلی او (و نه مسالهی دیگران) دقت کرد.
در باب فلسفه و کلام و این که کدام از دیگری تاثر پذیرفته البته ادعایی نکرده بودم، اما در باب مرحوم مطهری شما گفتید:
" تمامی متفکران غربی و شرقی توسط ایشان نقد شدهاند. عقلانیت یکی ازمباحث با ارزش اندیشههای استاد مطهری است، اندیشه دینی ایشان مبتنی بر عقلانیت است. شهید مطهری در نقد آنچنان پیش رفت که از مجاهدان خلق، گروهک فرقان، هندوییسم، مسیح، کانت و هگل تا اندیشههای استاد خود ، علامه طباطبایی را نیز به نقد کشید."
دو نکته است که باید به آن اشاره کنم، نخست آنکه قید تمامی "متفکران غرب و شرق" کمی اغراقآمیز و بل اسطورهای ست! من در باب شرقیان و سیاسیون و عرفا سخنی نمیگویم، اما همان حوزهی فلسفهی غرب، آنچه به گواهی کارهای باقی مانده از ایشان است، نشان از آگاهی مخدوش و پیشداورانهی ایشان به غرب و فیلسوفان غرب است. برای نقد یک اندیشه، حداقل آن است که آن اندیشه را نیک بدانیم و با منابع دست اول آن آشنا باشیم. مرحوم مطهری، آلمانی که هیچ، حتا شناختی آن چنانی از منابع دست اول انگلیسی نداشت و آنچه از فیلسوفان غرب نقد میکرد، بیشتر مواقع نامربوط به خود آن فیلسوفان بود. اسف بار است که نقدهای غلط اندر غلط مطهری از هگل را هنوز مرجع میدانند.(که البته تا جایی که میدانم در دپارتمانهای دانشگاه تهران چنین نیست) مطهری، مرد نیکی بود. اما فراموش نکنیم، که نگاه لوچ بسیاری از نافیلسوفان وطنی ما به غرب، زاییده کارهای ایشان است. شما فلسفهی تاریخ مطهری را کنار فلسفهی تاریخ هگل بگذارید تا متوجه این قصور آشکار شوید.
نکتهی دوم آنکه، عقلانیت ابزاری است در اختیار همگان، چه فیلسوف، چه متکلم و چه فیزیکدان. البته اگر عقلانیت را "سازگاری در اندیشهورزی" بدانیم، در کارهای مطهری ناسازگاری (پارادوکس) بسیار بیشتر از هگل و کانت و مرحوم علامه است، باری، من منکر عقلانیت کارهای مطهری نیستم، سخن بر سر آن است که صرف عقلانیت داشتن که در روش که کسی را فیلسوف نمیکند. این که هنری نیست که من متعرض هر فیلسوف غربی و ناغربی و بل هر فیلسوف و نافیلسوف شوم، هنر آن است که با یک مسالهی اصلی چرخشی در اندیشهی فلسفی ایجاد کنیم، چنان که دکارت و هیدگر و ویتگنشتاین چنین میکردند. شما آثار اینان را بخوانید و تعداد نقل قولهایشان (چه برسد به نقد) از فیلسوفان دیگر را بشمارید تا دریابید که "نقد" آن هم از جنس مطهری، اینان را فیلسوف نکرده.
فیلسوف بودن ویتگنشتاین به این نبود که N پایاننامه را راهنمایی کرده و m شاگرد معروف داشته و حتا فلان نحلههای اندیشگی از اندیشهی او زاده شدند. ویتگنشتاین هیچ کتابی در شرح حتا یک فیلسوف ننوشت. اما فیلسوفی بود قد-بلند و چشمناپوشیدنی. باور بفرمایید که فرقی بین فیلسوف بودن و فیزیکدان بودن نیست. اگر معلم فیزیک خوب بودن دلیل فیزیکدان خوب بودن است، پس مطهری هم فیلسوف نسبتا خوبی بود(چه آنکه شاگردان آن چنان نیکی هم نداشت). یک ریاضیدان یا فیلسوف، آنهنگام ریاضیدان یا فیلسوف است که مسالهای جدی طرح کند و راهی نو را برای پاسخگویی به آن مساله به ما بنمایاند.
مطهری از خود سیستم سازگار و یکپارچه و خود-بنیاد و نوین فلسفی به جا نگذاشت و پرسشی نو و جدی هم طرح نکرد، او با نگاهی عقلانی از موضع دین دفاع کرد، همین کافی است تا بگوییم او متکلمی بیش نبود. حالا اگر در هیئت علمی فلسفهی دانشگاه تهران عضو بود و مدرک فلسفه داشت، دلیل نمیشود که او را فیلسوف بخوانیم. ایشان در فلسفه، دست بالا شارحی هستند از فیلسوفی دیگر(علامه). البته شارحین هماره فیلسوف مرجع خود را با نگاه خود میخواندند و میخوانند، پس چنین نتیجه نگیرید که ایشان علامه را نقد کرده، پس شارح او نبوده. نقد ایشان، به هیچ رو سیستماتیک و پروبلماتیک نبوده و نیست. ایشان تعریضی و تعلیقی بر برخی آرای علامه آوردند که در عرف فلسفه، "شرح" خوانده میشود و نه نقد.
مطلبی هم که از جناب داوری آوردید، نگاهی تطبیقی بود بین پدیدارشناسی هوسرلی و اندیشهی صدرایی، به ویژه آنجا که ایشان آوردند:
" این نکته بیشباهت به قول ملاصدرا نیست که اشیاء خارج از نفس را مدرک بالعرض و صورتی از آن را که نفس ابداع میکند مدرک بالذات میدانست. تفاوت نظر دو فیلسوف این است که ملاصدرا به وجود خارجی اعیان مدرک قائل بود و هوسرل آن را در پرانتز قرار میداد و معلق میگذاشت. "
این نگاه البته پذیرفتنی است، اما سخن بر سر آن است که تمام هنر فلسفی هوسرل، مرحلهی اپوخه یا تعلیق جهان خارجی است. اگر اپوخه را از هوسرل بگیریم که پدیدارشناسی یکسره فلج میشود و بلا اعتبار. این نه ضعفی بر صدراست که فلسفهی او "Epoche" ندارد و نه پیروزی است برای هوسرل که فلسفهی او چنین است. این دو، دو فلسفه هستند که هر کدام در چارچوب خویش، انقلابی چشمناپوشیدنی ایجاد کردند و هر کدام وافی به مقصودی جداگانهاند.
آن انقلابی که هوسرل از برای بیرون رفتن از " بحران علوم اروپایی" پی آن بود، نه اندیشهی صدرایی که اندیشهی فنومنولوژیکی بود با چاشنی ایدهآلیستی کانتی-دکارتی (و نه اشراقی-صدرایی!!).
به زبانی دیگر، شاید شباهتی بین برخی اجزای فسلفهی صدرا و هوسرل باشد، اما از این نتیجه نمیشود که بحران هوسرلی با فلسفهی صدرایی پاسخگفتنی است. همچنانکه پیشتر گفتم بنیان پدیدارشناسی بر همان تفاوت هوسرل و صدرا(تعلیق جهان خارجی) است، یعنی آنکه اگر هوسرل فلسفهی صدرا را میدید، بیشک آن را نیز بحرانی در علوم اسلامی میخواند، چه آنکه از گام نخستین پدیدارشناسی(اپوخه)، بویی نبرده......
در خصوص مطلب هیدگر هم از ضیاشهابی در این آدرس :
http://new-philosophy.ir/?p=333
در هفت شماره نقدهایی را به ترجمه هستی و زمان سیاوش جمادی وارد کرده است که خواندنش مفید است قسمتی را نقل می کنم:
پرویز ضیاء شهابی: هر که از وجود و زمان ِ هایدگر خیال ترجمهای بپزد که شاهکاری شود در ترازوی انصاف هم سنگ اصلِ متنِ مترجم، شاید محالاندیش باشد. باشد یا نباشد، معذور است اگر از هر ترجمه فارسی چشم داشته باشد که در آن، بی آنکه قدرِ قیمتی دُرّ ِ لفظِ دری شکسته شود نیم رخی از اندیشه نکتهپردازِ صاحب متن دیدار بنماید.
نگارنده، به حکم التزام به مصدوقه “چنان که باید، نه به هر سان که آید” و به الزامِ تصور و توقعی بالا بلند (و احتمالاً حالا حالاها بر نیاوردنی) از ترجمه یک شاهکار ِ فلسفی به زبان عظیمالشأن فارسی، نخست از صمیمِ جان بر ناتوانی خویشتن انگشت تأکید میگذارد و سپس به اجمالی در خور حال و مقام بر سرِ بررسی ترجمههایی میرود کزین کتاب به دسترس فارسی زبانان آمده است.
ناگفته نگذارد که باور دارد فایدهی مقالاتی از این دست، اگر آنها را فایدهای باشد، جز برافروختنِ آتشِ نبردی نهمار بر سر ترجمه (γιγαντομαχία περι£ τη̃ς ε¨ρμηνίας) نمیتواند بود. امید میبرد استادانی که با ترجمههایشان از کتاب هایدگر او را به نگارش این مقاله برانگیختهاند، جوابش را خاموشی ندانند.
شبی که ماه مراد از افق شود طالع بُوَد که پرتو نوری به بام ما افتد
“… به من بگو چه تلقی از ترجمه کردن داری، و من به تو می گویم که کیستی.” مارتین هایدگر
بیش از سی سال است که راقم این سطور یکی تو سر خودش میزند یکی تو سر کتاب وجود و زمان هایدگر. در طی این مدت مدید هرگاه که هوس ترجمه کتاب به سرش میزد “من شرّالوسواس الخناس”، “بربّ الناس” پناه میبرد. از آن میاندیشید و دلش بر آن میلرزید که دادِ این کتاب به تمامی چنان نتواند داد که ابوالفضل بیهقی دادِ تاریخ داده است. آخر وجود و زمان، به اعتقاد وی، از شاهکارهای نثر فلسفی آلمانی است. سزاوار نیست که شاهکاری به فارسی سرسری، سست و نادرست و نادلپسند، ترجمه شود.
پاس داشتن ِ پارسی – که به اعتقاد وی زبانی است عظیم الشأن – چون پای ترجمه این کتاب به میان آید نه کاری است که از عهده وی برآید. تا به دستش، خدای ناکرده، به راستای آن شاهکار جفایی نرود و برجای این زبان عظیم الشأن نانکوکاری نشود هربار که خارخار ترجمه به دلش میافتاد بارگاه داد را پیشِ چشم می آورد و از هولِ ماجرایی به لرزه میافتاد که بر او میتواند رفت: در پیشگاه بزرگانی هم چون مأسوف علیه مارتین هایدگر و مرحوم علی اکبر دهخدا سر از پای شرمساری بر نداشتن.
درود بر شما. از مطلب بسیار لذت بردم و در عین حال از نظرات و پاسخ به آن ها دلزده شدم.
در مورد مطلب اصلی در پاسخ به کسانی که نسبت فاشیسم می دهند باید گفت عملکرد هیدگر مشکل دارد یا آرائش . اگر عملکردش هست به ما و شما چه ربطی دارد؟ اما اگر فلسفه اش هست (مثلا سروش هر دو را مربوط می داند و عمل را ناشی از رای.) یک نظر از هیدگر ارائه دهید که فاشیستی باشد. من معتقدم حتی یک نظر هم وجود ندارد. هر نظری می تواند در بادی امر تمامت خواهانه به نظر برسد اما وقتی واشکافی شود دارای زمینه های جدی مخالف این تفسیر است. مثلاْ نظر پرهیز از ملازمت همگان و منتشران که هیدگر سخت به آن تاکید داشت و همینطور نقد او بر عوام زدگی دموکراسی که به قول هیوم آن را به غوغای عوام تبدیل می کرد را در نظر بگیرید. ظاهراْ غیر دموکراتیک است اما اگر هرکس مطلع از بحث هرمنوتیک پدیدار شناختی هیدگری ُ و نیت مندی هوسرلی که مورد تایید هیدگر بود باشد متوجه می شود که کسی حامل و حاکم حقیقت نمی تواند باشد. یعنی از آراء هیدگر مردتبربه دست حقیقت دار بیرون نمی آید که در مقابل دموکراسی خواهان قد علم کند. به قول مطهری فیلسوف و منتقدینش به لوازم بحث توجه نکرده است. تازه به شرطی که بپذیریم هیدگر تفکر خود را فاشیستی قلمداد کرده است. اما عملکرد فاشیستی هیدگر در ریاستش دانشگاه بر خلاف نظر سروش ربطی به آرائش نداشت. بلکه ناشی از تب اجتماعی ناشی از بی کفایتی دموکراسی وایمار و تلاطم آن بود و هیدگر هم مبتلا شده بود.
اما در مورد فردید گفته اید فیلسوف بوده است. با کمال تاسف چه خود فردید و چه شاگردانش روی هم رفته حتی یک نظر که مال خودشان و البته فلسفی باشد نگفته اند . آن ها حتی فلسفه دان هم نیستند چه رسد به این که فیلسوف باشند. این که هیدگر را با طعم ابن عربی سرو کنند تفلسف نیست صرفا ابتذال هیدگر و ابن عربی است. بد نامی هیدگر در ایران از بدکاری فردید و شاگردانش ناشی شده است نه ارتباط هیدگر با نازی ها. پیروز و شادمان باشید.