پرسش از معنای فلسفه و چیستی و کاربرد آن، از فرط تکرار به پرسشی میانتهی شده است. پرسش میانتهی به معنای پرسشی است که تنها صورت و گرامر زبانی پرسش را داراست، اما در جست-و-جوی چیزی نیست. هر پرسش، اگر پرسش به معنای راستین باشد، جست-وجوی چیزی است و پیجویی یک پاسخ روشن.
پرسش به مثابه جست-و-جو، هماره منطقه و روش یافتن پاسخ را در دل خود دارد. من از وضع آب و هوا میپرسم، برای یافتن پاسخ، میتوان از روی پرسش دریافت که باید به فضای باز رفت(جایی که وضع جوی خود را نمایان کرده و از حواس پنجگانهی خود سود جست. همچنین است وضع پرسشهای پیچیدهتر و تخصصیتر، در هر دانش و تخصصی، نخستین شرط پاسخگفتن به مسائل اصلی و پرسشها، یافتن آن حوزهها و متدهایی است که آن پرسش برای ما مطرح میکند. برای دانستن پاسخ پرسشهای فیزیک باید به آزمایشگاه رفت و برای یافتن پاسخ معادلات جبری، باید از متدِ آکسیومهای حساب سود جست.
اما آیا پرسش از معنا و کاربرد فلسفه، پرسشی چنین است؟ آیا در دل این پرسش، منطقه و روش یافتن پاسخ، نهفته است؟
تا جایی که پراکندگی و واگرایی پاسخها به این پرسش، به ما نشان میدهند، به نظر نتوان هیچ منطقه و روش مشخصی را در دل این پرسش یافت. از آغاز تاریخ فلسفه و دعوای افلاطون و ارسطو تا به فلسفه و فیلسوفان امروزین، هماره جنگ و جدالی ناتمام در چگونگی پاسخ به این پرسش در کار بوده.
چه بسا بگوییم که به تعداد هر فلسفهای که فیلسوفان ارائه دادهاند، منطقه و روش، برای این پرسش جعل کردند و به بیان دیگر، هر فلسفه و فیلسوف پرسش از معنا و چیستی فلسفه را به شکل فلسفهی خود، فهمیده و پرسیده است.
اما بگذارید تا کمی در این پرسش دقیقتر شویم. نخستین گام این است که بدانیم چه زمان، نیاز به دانستن معنا و کاربرد یک چیز داریم؟
هنگامی که با ابزاری خاص در کاریم، مثلا وقتی که من با قلم خود مینویسم، هیچ گاه به کاربرد آن ابزار نمیاندیشیم، ما تنها آن را به کار میبریم. هنگام کار با قلم، هر چه کمتر به آن بیاندیشم و کمتر وجودش را حس کنم، بیشتر و بهتر با آن کار میکنم. چنین است هر ابزار دیگری.
چه بسا بگوییم که برای کار با آن ابزار، باید پیشتر آن را بشناسیم. این درست است، اما سخن بر سر این است که این شناخت، شناخت شیوه ی علمی کار با ابزار است و نه خود ابزار.
ما همگی با کامپیوتر خود کار میکنیم، چگونگی کار با آن را میدانیم، اما چنین نیست که این دانستن و شناختن ما، عین شناختن طراح و سازندهی کامپیوتر باشد.
و اما چه زمان در پی معنای یک واژه میرویم؟ هنگام سخن گفتن و نوشتن، واژگان و معنایشان چنان برای ما حاضرند که هیچگاه در اندیشهی معنای آنها نمیشویم. واژگانی که به کار میبریم، معنای مجهولی ندارند و بنابراین، برای ما پرسشناک نمیشوند.
اما هنگامی که یک ابزار یا یک واژه، از ما دور باشد، کاربرد و معنایشان برای ما پرسشانگیز میشود. هنگامی که به نرمافزاری خاص بر میخورم که هیچ گاه با آن در کار نبودم، برایم پرسش میشود که کارکرد آن چیست؟ کار با آن چگونه است؟
همچنین است زمانی که با واژگان ناآشنا برخورد میکنم. یک نوازندهی تازهکار، تمام اندیشهاش چگونه نواختن یک قطعه با سازش است، اما یک نوازنده چیرهدست، تنها از نواختن خویش لذت میبرد و به تم و حال-و-هوای قطعهای که مینوازد، میاندیشد.
حال بازگردیم به مسالهی آغازین خود: چرا پرسش از معنا و کاربست فلسفه، چنین میانتهی و خالی از پاسخ و روش یگانهی پاسخگویی است؟ چرا هر کس برای فهم این پرسش و روش پاسخگفتنش، دست به دامان فلسفه و مکتب خود میشود؟
با نظر به تحلیلی که پیرامون معنا و کاربست ابزار رفت، میتوان گفت که آنچه که هماره با بشر در کار است، لاجرم از ساحت اندیشه و تعریف نظری بشر نیز، میگریزد. و حال میتوان فهمید که چگونه فلسفه که تعریف و شناخت نظری یگانه پیرامون تا به حال بدست نیامده، اما همیشه فکر و اندیشهی بشر را به کار گرفته است.
فلسفهورزی با این حساب، همچند اندیشه و تفکر به هر آن چیزی است که به ما داده میشود. ما به علم، سیاست، اخلاق، دین، هنر و جملگی اینها میاندیشیم، حتا فراتر از آن، به رخدادههای زندگی شخصی خود، با نگاهی متفکرانه مینگریم.
نه آن که فلسفه همان سیاست، اخلاق و دین و رخدادههای شخصی ما باشد، بلکه اندیشه در آنها و سنجیدن آنها در یک نگاه کلنگر است که فلسفه نامیده میشود. پرسش از درستی یا نادرستی یک نظریهی علم فیزیک، بخشی از فیزیک است، اما پرسش از ماهیت و روش و اعتبار نظریههای فیزیکی، قسمی از فلسفهی فیزیک است.
فلسفه، ورزیدن تفکر به کل چیزی است که داده شده، به هر آنچه که میتوان به آن گفت: اکنون.
در فهم فلسفه به مثابه تفکر ورزی به اکنون، میتوان ذات ابزارگونهی آن را دید و فهمید که چرا فلسفه هماره از پرسش از چیستیاش عبور میکند و بیهیچ مقدمه، آغاز میشود.
در این معنا، دیگر نه مقدمهای میتوان بر فلسفهورزی نگاشت و نه میتوان کسی را دایره فلسفیدن، بیرون کرد.
پیشترها، ارسطو منطق را مقدمهای بر فلسفه و اندیشیدن میانگاشت، منطق همچون راه درست فکر کردن، جدا از موضوع تفکر.
اما حقیقت انضمامی آن است که ما بدون هیچ آموزش قبلی به جهان و اکنون، پرتاب شدیم و به آن فکر میکنیم. همانگونه که پیش از کشف جاذبه و فرمولبندی آن، از گرانش و سقوط اجسام با خبر بودیم و به آن میاندیشیدیم.
البته این به معنای فیزیکدان بودن همه بشریت نیست. فیزیکدان کسی است که به پدیدار فیزیکی میاندیشد و آن را موضوع تامل نظری خویش قرار میدهد. اما فلسفیدن، اندیشه به هر آنچه است که در کلیت انضمامی اکنون بر ما میگذرد. ما هماره دلمشغول و در کار با جهان پیرامون خود هستیم، با آنچه در اکنونمان میگذرد. ما چه فیزیکدان باشیم و چه نجار، چه موزیسین باشیم و چه نویسنده، دلمشغول جهان و اکنون خویشیم و از این روست که ناگزیر در دایرهی فلسفیدن ایم.
آنچه که به نام منطق و درست اندیشیدن میخوانیم، جدا از اندیشیدن نیست. منطق و درست اندیشیدن و خردمندی، در اینجا چیزی نیست که پیش از اندیشه کردن بیاموزیم؛ بل چیزی است که در راه اندیشه به آن میرسیم. به این معناست که نزد هگل، منطق صوری و جدا از ماده نداریم. صورت اندیشه(که همان منطق صوری است)، جدا از مادهاش نیست و چنین است که منطق عین اندیشیدن است و فلسفه. فلسفه نیز عین اندیشه در اکنون است و در نهایت از همین رهگذر است که جایگاه خرد و منطق، از کتابهای دانشگاهی منطق صوری و رشتهی خاص فلسفه، به دل تمام شئونات زندگی جاری میشود و امر خردمندانه و عقلانی بایستهی تمام کارهای ما.
باری؛ از معنا و کاربست فلسفه پرسیدیم، اما این پرسش را میانتهی یافتیم. چه اینکه حتا روش و منطقهای که باید پاسخ را در آن یافت، به کثرت تمام فلسفههاست، چونان که به ازای هر فلسفه و حتا هر فیلسوف، یک روش خاص جهت رسیدن به پاسخ این پرسش مطرح بود. سپس ضرورت دانستن معنا و کاربرد یک چیز را بررسیدیم. نتیجه آن شد که هنگامی به دانستن کاربرد و معنای یک چیز حاجت میرود که با آن فاصله داشته باشیم، اما چنانچه با آن چیز در کار باشیم، دیگر ضرورتی از برای تعریف نظری معنا و کابرد آن چیز نداریم.
با این حساب به فلسفه رسیدیم، دریافتیم که وجود فلسفه با تمام گونهگونیهایش و مکاتب مختلفاش، از این رو به مظان تعریف و شناخت نظری نیامده، که خود عین نزدیکی و در-کار-بودن با بشر بوده. آنچه که عین نزدیکی و دلمشغولی ماست، چیزی جز امر دادهشده در اکنون، و یا جهان در جهانبودنش نیست.
فلسفه به گواه آثار فیلسوفان، نشان آشکاری است از تامل پیرامون اکنون. تاملی کلنگر که بنا دارد وضع و وصف حقیقت نهفته در اکنون و زمانهی فیلسوف را بازنمایاند. اما سنخ این تامل در اکنون، در ذات خود جز تاملی منطقی نیست. بدین معنا، فلسفه یک وقایعنگاری محض جهت بازنمود اکنون نیست. در اینجا با حسابی منطقی و منطبق با ساحت خرد رویاروییم. از اینجاست که میتوان دریافت منطق و تحلیلی خردورزانه، صورتی جدا از مادهی اندیشه نیست و اندیشه، هستی و جهان، جز در ساحت تحلیل خردورزانهی ناب، در فلسفه طرح نمیشوند.
اما در پایان خوب است که به یک پرسش پاسخ گوییم: آیا آنچه در این جستار کوتاه ارائه شد، خود یک تعریف معنا و کاربرد از برای فلسفه نیست؟
در پاسخ باید گفت که این شرح که در اینجا پیرامون فلسفه رفت، اگر به مثابه تعریف نظری فلسفه دانسته شود، این نوشت هیچ کامیابی نداشته. سخن گفتن از فلسفه به مثابه تفکر به کلیت امر داده شده در اکنون(جهان)، سخن گفتن از کلیترین مفاهیم ممکنه است و بیشک، با نظر به این که تعریف یک چیز، التفات آگاهی به حدود آن است، نمیتوان عبارتی کلی را و بلکه کلیترین عبارت را برای آگاهی همچند یک تعریف گرفت.
اما از دیگر سو، اگر این نبشتار را کوششی جهت فهم بسگانگی فلسفهها و تعریفهای موجود از فلسفه بگیریم، به گمانم آن را موجه و خردپسند خواهیم یافت.
البته با توجه به چیزی که در همین جستار آمد، هیچ وضع تامل کلینگری جدا از فلسفه و فلسفیدن نتوان بود، پس میتوان افزون بر آن، این نبشتار را یک فلسفیدن نیز به شمار آورد، و نه دادن تعریفی از فلسفه.
آنچه در ادامه میآید، مقالهایست که دلوز، در
ضمیمهی کتابش، «تجربهگرایی و سوبژکتیویته» نگاشته. دلوز در این کتاب به پژوهشی
در باب طبیعیت انسانی، دست زده که مبتنی بر روش تجربهگرایی دیوید هیوم است. این
کتاب را عادل مشایخی به فارسی برگردانده و نشر نی، آن را چاپ کرده.
این مقاله که آن را از ترجمهی مذکور خواهم آورد، شاید کمکی به شکسته شدن تصورات و
تخیلاتی بکند که تجربهگرایی و دیوید هیوم را قطب مخالف فلسفه ی امثال دلوز میخواند.
هیوم
معنای تجربهگرایی... تفسیر مقدماتی ساختهای بنیادین دازاین با توجه به نزدیکترین نوع هستی متوسط اش، که در آن نیز همچنان تاریخی است، روشن خواهد ساخت که دازاین نه فقط گرایش دارد که در جهاناش، که در آن است، سقوط کند و خودش را در پرتو نوری که از همین جهان میتابد تعبیر کند، بلکه در همان حال به سنتی که آن را کمابیش آشکارا درک میکند نیز تسلیم میشود. این سنت او را از رهبری زندگی خویش، چه در پرسیدن و چه در برگزیدن خلاص میکند....
سنتی که بدین ترتیب حاکم میشود آنچه را که «منتقل میکند» چنان اندک دسترسپذیر میسازد که در وهله ی اول غالبا آن را میپوشاند. سنت آنچه را که به ما رسیده است به بداهت میسپارد و راه دسترسی ما را به «سرچشمههای» نخستینی سد میکند، که مقولات و مفاهیم به ما رسیده تا حدودی به نحو اصیل از آنها برگرفته شدهاند. سنت حتا چنین خاستگاهی را به دست فراموشی میسپارد. سنت حتا این پندار را میپرورد که حتا نیازی به فهم ضرورت چنین بازگشتی به خاستگاه نیز وجود ندارد...
سنت، تاریخمندی دازاین را چنان ریشهکن میکند که دازاین علاقهاش را فقط به تنوع گونهها، جهت گیریها و نظرگاههای ممکن فلسفیدن در دور ترین و بیگانهترین فرهنگها معطوف میکند و میکوشد با این علاقه بیبنیانی خویش را پنهان سازد. نتیجه این خواهد شد که دازاین با همهی علاقهی تاریخیاش و با همهی اشتیاقاش به تفسیری که از حیث لغتشناختی پایبند «امور واقع» باشد، از این پس از فهم ابتداییترین شروط لازم برای رجعت مثبت به سوی گذشته به معنای تصاحب پر ثمر آن ناتوان است.
-مارتین هایدگر، هستی و زمان، صص 29-30، ترجمهی دکتر رشیدیان(نشر نی)
هرگز از تاکید دائمی بر آن واقعیت کوچک دست نخواهم کشید، چیزی که این خرافه پرستان-منطق گرایان- چندان میلی به اعتراف آن ندارند، منظورم آن است که میگویند: اندیشه زمانی مطرح میشود که «او» میخواهد و نه «من»، به گونه ای که اگر بگوییم فاعل «من» شرط فعل اندیشیدن است، نادرست گفتهایم.
او میاندیشد، ولی این که «او» همان «من» مشهور و قدیمی است، به سخن ملایم تر، تنها فرض این ادعاست و به خصوص «یقین بیواسطه» نیست. در نهایت با این «او میاندیشد»، کار بسیاری انجام میشود، همین او تفسیر پدیده ایست و خود پدیده نیست.
بنابراین عادت دستور زبان نتیجه میگیرند:«اندیشیدن کنشی است که برای انجام آن، به کسی یا با فاعلی، نیاز است...».
تقریبا بر اساس همین طرح، اتم باوری کهن در جست و جوی آن «نیرویی» بود که تاثیر میگذارد، همان ذره ی فرونهفته در ماده، یعنی همان اتم. اما اندیشمندان سخت گیرتر سرانجام آموختند که بدون این «پس مانده ی زمین» مسائل خود را حل کنند و شاید روزی همگان و نیز منطق گرایان عادت کنند بدون این «او»(که آن من کهن و شرافتمند در آن گم شده است) کار خود را به انجام رسانند...
-نیچه، فراسوی نیک و بد(ترجمه ی سعید فیروزآبادی)، بند 17
چندی ست که در پی مباحث روانشناسیِ فلسفیِ دلیل، به منابع و متون فلسفی و متافیزیکی سَرَکی میکشم. بر سَر آنم که اگر شد، با رویکردی عَدَمی تصویری از این موضوع بدست آورم..
رویکرد عَدَمی را نیز از آن رو برگزیدم تا بتوانم شرایط امتناع یک روانشناسی دلیل را در متافیزیک بیابم. در واقع این یک گزینش اختیاری نیست و چنانچه که در دو نبشته ی پیشین اشاره شد، برای یک روانشناسی اصیل دلیل، گریزی از واکاوی دلیل یا متافیزیک دلیل محور نداریم؛ همچنین آشکار است که این متافیزیک دلیل محور، اگر به سبب آنچه که خود دارد، تحلیل شود، نمیتوان حتا سخن از یک روان شناسی دلیل را به میان آورد. پس باید این امتناع را از زوایه آنچه این متافیزیک ندارد، به تحلیل نشست.
اما چند و چون این مطالعه عَدَمی به هیچ رو ساده نیست، و نمیتوان چنین پنداشت که متافیزیک تمام مبحث روانشناسی و روانشناسی دلیل را بلاموضوع کرده و به هیچ رو بدان نپرداخته و به تعبیر دیگر، نسبت این، نسبتی مطلقا سلبی است. به عکس، نسبت این دو پیچیده تر از این پنداره هاست و حتا باید گفت که موضوع روانشناسی دلیل در قلب متافیزیک دنبال شده و بر این موضوع میتوان دو نشانه ی آشکار را دید:
نخست مطالعه ی ذهنیت و عقل و نفس در فلسفه های متافیزیکی از ارسطو تا هگل و حتا در فلاسفه ی اسلامی، از فارابی تا ابن سینا و خواجه نصیر و به ویژه صدرا.
دوم، مطالعه ی اخلاق و عقل عملی در فلسفه های متافیزیکی همچون موضوعی جدی.
در واقع آنچه موضوع اصلی روانشناسی دلیل بوده، در این دو حوزه، ذهن و اخلاق؛ در متافیزیک نیز دنبال شده و به دیگر سخن، هم روانشناسی دلیل و هم متافیزیک دلیل محور، هر دو از به رسمیت شناختن این حوزه ها و مفاهیم بالیدن گرفتند، پس باید دید که چگونه در ادامه ی راهشان این چنین از هم جدا شدند و کار به اینجا کشید که نسبت این دو تا این حد وارونه شد...
برای اندیشه در این موضوع میتوان از راه های گوناگون وارد شد، اما واپسین نبشته ی دوست اندیشهورم شاید یکی از بهترین تحلیل ها برای آغاز این راه است که به جد پیشنهاد میکنم آن را بخوانید.
و در ادامه هم نظرم را پیرامون این یادداشت آوردم تا نسبت این متن را به آنچه در بالا گفتم، روشن تر بیابید:
ادامه مطلب ...