کتاب خواندن تمرین فکر کردن است با صدایی کم؛ چندان آرام که صدای سکوت واژگان مجال داشته باشند تا به گوش مان برسند...
سخت است کتاب خواندن چنانکه واژگان را بخوانیم، نه چشم بندی های ذهن آشفته ی خود را...
و این گونه واپسین روزهای واپسین فصل سال می گذرد
و فصل های سال اما
همه بی نام اند
و تنها من و خدا می دانیم
که بهاره ترین فصل سال
هنگامی بود که تو آمدی
و بهار نامیدنش
تا من و خدا
این را
هیچ گاه فراموش نکنیم...
اگر بنا بود یک اصل -و تنها یک اصل- برای خواندن تاریخ فلسفه پیشنهاد کنم، آن را چنین بیان می کردم:
فیلسوفان نیامده اند تا پازل پرسش ها و تاملات ذهن مرا پر کنند! برای
فلسفیدن با یک فیلسوف، هماره باید متوجه فاصله ی ناگزیر بین خود و او
باشم...فاصله ای نه از سنخ گسسته گی و نه از سنخ مماس شدن، فاصله ای که
مانند تاثیر دور برد نیروی جاذبه، خود از عوامل تاثر و تاثیر متقابل من و فیلسوف است.
شرم، قسمی از فرآیند نوشتن است. کسی که نتواند بابت آنچه نوشته شرمسار باشد، هیچ نیروی درونی دیگری را برای نوشتن و فراخواندن واژه ای تازه از دل قصر هزار توی زبان، در اختیار نخواهد داشت.
عبارات فلسفی، پیش از آنکه چشم به راه تصدیق یا تکذیب از سوی ما باشند، فراخواننده ی ما به یک پرسش هستند. فلسفه وظیفه ی خطیر شناخت جهان، احساس کردنش و همچنین تغییر و کار کردن در آن را بر عهده ی اندیشنده می گذارد، اما آنچه برعهده میگیرد، فراخوانی اندیشنده برای درگیرشدن نسبت به یک پرسش است.
می توان حس کرد که یک پرسش فلسفی بی معنا، به درد نخور و یا فاقد هر گونه معرفت صریح و متمایز از جهان است؛ اما نباید از این نتیجه گرفت که این پرسش ها هماره چنین بوده و یا چنین خواهد ماند.
تمامی وصف های پیش گفته -معنا و کاربرد و معرفت- پیش از آنکه متعلَق فلسفه به خودی خود باشند، متعلَق فاعل اندیشه -اندیشنده-است.
فلسفه اگرچه مستقل از این اِلِمان هاست، اما در مقام تحقق در دو لایه با آنها درگیر است:
نخست آنکه فلسفه می کوشد اندیشنده را درگیر پرسش کند و اندیشنده بدون معنا و احساس و کنش و معرفتش، تحققی ندارد. فیلسوف بر آن است که فردی انضمامی را درگیر پرسش کند و این فرد در مقام و افق این پیش داشته هاست که هستی دارد.
دو دیگر آنکه خود پرسش فلسفی، پرسشی از این و آن موجود جزیی نمی تواند باشد. این پرسش فرد اندیشنده را در قبال کلیت موجودات بماهو قرار میدهد، چنانکه هیچ گوشه ای از جهان تحت تاثیر نیروی این پرسش بی تغییر نتواند ماند. به این معنا، پرسش همچون میدانی ست که با سرعت حدی جهان را در می نوردد و هیچ نقطه ای را بدون تغییر باقی نمی گذارد و جملگی امور جزیی و تکین را پرسشناک -problematic- می سازد. پرسش هایی رادیکال از این سنخ: چرا این گونه و نه طوری دیگر؟ چرا این هست به جای آنکه نباشد؟...
بنابراین پرسش فلسفی، جدا از آنکه برای فراخوانده شدن، به جهان فرد اندیشنده و معناها و احساسات و کنش ها و دانش هایش نیازمند است، در مقام تاثیر و تاثر بر تمامیت و کلیت جهان اندیشنده نیز آنها را به تلاطم و ناپایداری می افکند.
فیلسوف در این معنا، کسی است که نیروی پرسش را در می یابد و خود و جهانش را وقفِ بسط میدان نیروی پرسش در سرتاسر جهان و دشت هستی میکند.
فیلسوف همچون دقیقه ی تماس کلیت و تمامیت موجودات و وجود با رخداد از آن خودکننده ی پرسش...