پیشتر از این در
نبشتاری کوتاه و تند، از سقراط گفتم و بذری که در خاک اندیشه ی بشر کاشت: جدلکاری.
در آنجا اشارتی داشتم به امتداد کار سقراط در کلامیگری و همچنین جهش ژنولوژیکی
آن به الهیات شکنجه.
سپستر در جستار دوم فلسفه ی پارسی، سخن از فلسفه و شوند و دیسکورس رفت و بحثی در
کامنتها پیرامون این مفاهیم در گرفت. در آنجا نیز بحث به کلام و سنت ایستای فلسفه
ی اسلامی کشیده و مباحثی چون هرمنوتیک و زبانشناسی. از آنجا که من در آن بحث سوم
شخص بودم و نمیخواستم در آن جا طرف خاصی را بگیرم، سخنان خود را برای نوشتاری
جداگانه گذاشتم که هماکنون خواهد آمد. شاید مناسب باشد برای درک روشنتر مباحث
این جستار، به نوشتارهایی که پیشتر به آن اشارت رفت و بحثهایی که ذیل آنها انجام
شده، نظری بیفکنید.
اشارتی کوتاه، بر
آنچه رفت:
در جستار پیشین از جهانیشدن در ساحت آگاهی گفتم و تصویری کلی از آن دادم: جهانیشدن
به مثابه زدودن قید مکان و جغرافیا از ساحت آگاهی. در ادامه از نسبت جهانیشدن و
بومیبودن(و نه بومیسازی) گفتیم و این نسبت را اینهمانستی گرفتیم، چنانکه برای
شناخت و آگاهی هر چه بیشتر از خود، ناگزیر از بازیابی نسبت خود با دیگری هستیم و این،
معنایی جز جهانیشدن ندارد. خود-بودن یا بومیبودن را در رابطهای دوری (دوری
هرمنوتیکی و نه منطقی) با جهانیبودن بازشناختیم و روشن ساختیم که برای شناخت جزء(خود)،
باید کل(جهان) را شناخت و برعکس، و اینگونه رابطهی دوری و نسبت اینهمانستی بومیبودن/جهانیشدن
را تعریف کردیم.
سپس به گوشهای از پهنهی فرهنگ چشم دوختیم: فلسفه. فلسفه را نه تعریفپذیر یافتیم
و نه تعریفشدنش را مطلوب دانستیم. با این وجود به اشارتی گنگ و کلی، فلسفه را
عنصری نو-آور دیدیم که هر آینه افقی نو، به ساحت فرهنگ و آگاهی بشری میگشاید. اما
برای لمس بیشتر آن، تاریخ فلسفه(تاریخ اندیشه) را چونان عنصری ذاتی در فلسفه نشان
دادیم که البته به هیچ رو با خود فلسفه اینهمان نبوده؛ اما امکان فلسفیدن را برمیسازد.
افزون بر آن، جغرافیای فلسفهورزی را در «زبان»
یافتیم. فیلسوف را فردی دانستیم که نو-آوریهای خود را در «زبان» و «مفاهیم» به ما
ارائه میدهد و چشم به عنصر بیرونزبانی ندارد؛ با این تعریف البته فلسفه را بیش
از هر چیز به شعر(به معنای نابش) نزدیک ساختیم.
در آخر پرسش اصلی خود را پرسیدیم: برای جهانی/بومیبودن در فلسفه چه باید کرد؟ سپس
کوشیدیم به جای یافتن پاسخ و تمام کردن کار، آن را برای همیشه باز بگذاریم و پرسش
ساده ی بالا را به یک پرسمانیک(پروبلماتیک) گسترش دهیم. نام این پرسمانیک را نیز، «فلسفه
ی پارسی» گذاشتیم و دلالت آن را روشن ساختیم.
کار با این اشاره به پایان رسید: برای درگیری با پرسمانیک فلسفهی پارسی، بسنده
نیست متنی فلسفی را از جغرافیای فرهنگی دیگر (همچون غرب) به پارسی «بازگردانیم».
لازمهی جهانیشدن «نسبت برقرار ساختن» بود و «روشن کردن تکلیف خود با دیگری»، پس
به «چیزی بیش از ترجمه» نیاز داشتیم تا به عنوان فلسفه ی پارسی، به مثابه فلسفیدن
ما(و نه فلسفه ی خاص ما) برسیم. این چیزِ بیشتر را با عنوان «دیسکورس» نامیدیم و
شرح آن را به این جستار سپردیم.
این روزها سخت در کار اندیشهی اندیشمندانی چون نیچه و فوکو و هایدگرم. فیلسوفانی ژرف و پیچیده و جالب. فیلسوفانی که در کشور ما بد خوانده شده و میشوند و گاه به فاشیسم و مارکسیسم منحط جهان سومی؛ فروکاسته میشوند. در کشوری که هماره یکی از پایههای دموکراسی لنگ است و سخن حاکم و حکیمش ذم غرب و تمدنش است؛ شاید دور نباشد که چنین تفسیر های باژگونی از این فیلسوفان بازتولید شود و حتا جامعهی روشنفکر نیز آن را بپذیرد.
اما آیا این تفسیر، وفادار به متن و فیلسوف خواهد بود؟ کسانی که برای دفاع از آزادی یکسره اینان را رد میکنند یا کسانی که برای دوام قدرت خود، یکسره تبلیغ میکنند؛ میدانند کفر و ایمانشان به چیست؟
در ادامه، نوشتاری کوتاه از «میشل فوکو» میآورم که به عنوان پیشگفتاری بر چاپ انگلیسی «ضد ادیپ:کاپیتالیسم و شیزوفرنی» اثر «ژیل دلوز و فلیکس گتاری» نگاشته شده. این نوشتار، خود بیانگر باژگونگی تصویر این فیلسوفان در این دیار است؛ چه روشنفکر اوپوزیسیون، چه ایدئولوگ پوزیسیون.
(متن برگرفته از ترجمه ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده است که در مجموعه «تئاتر فلسفه»؛ نشر نی، چاپ شده):
این روزها سخن از «جهانی
شدن» است. تکنولوژی و رسانه مرزها را از میان برداشتند و گسست جغرافیایی دیگر با
گسست آگاهی اینهمان نیست. چندی است مردم جهان از رفتار دیگرگونهی هم متعجب نمیشوند
و «تفاوت»ها را خطر نمیپندارند. عناوین کلان و گاه مبهمی چون «فرهنگ» و «آداب و
رسوم» و «شیوهی زیست»؛ نخست چیزی است که برای توجیه انسانی به تمامی متفاوت از
خود، به کار میبریم.
اما برای پیوستن به این دهکده ی جهانی، چه باید کرد؟ جهانیشدن به چه معناست و لوازمش
چیست؟
در سلسله نوشتارهای «فلسفه ی پارسی» برآنم تا از دریچهای ویژه به این پرسشها
بپردازم و پرتوی نوری بر این کلان-مقولهی نظری بیفکنم. البته رویکرد این جستارها،
گرتهبرداری از تعاریف دانشنامهای و باز-تولید مفاهیم کلیشهای نیست و نگارنده
بنای آن دارد تا این کلانمساله را به شیوهای بررسد که مماس با درگیری های روز
اندیشگی این دیار باشد. در اینجا پیش از آنکه بخواهم شما را با دادن اطلاعات از
مفاهیمی آگاه کنم، میخواهم تا باب پرسشهایی را بگشایم که اندیشیدن در آن؛ به
مثابه نظریه پردازی و مفهومسازی، فضای گرفتگی فکری ما را بگشاید.
وقتی تازه شروع به خواندن نیچه کرده بودم، بسیار از دشمنیاش با سقراط متعجب میشدم. مگر میشد کسی فیلسوف باشد و سقراط را نستاید؟...
غروب بتها همیشه برایم کتابی رازگشا بود و هست؛ در همان کتاب بود که فصلی در باب سقراط نوشته شده بود و انحطاطی که سقراط در یونان و یونانیت در انداخت. شاید همانجا بود که برای همیشه از سقراط متنفر شدم؛ حتا بیشتر نیچه. اما به چه روی؟
سقراط بود که بذر ویرانگر جدلکاری و دیالتیک و منطق (به روایت جدل با سوفسطایی گری) را در خاک فلسفه کاشت و این خاک را به سترونی کشاند و هرزه گیاه نیهیلیسم را رویاند. میراث شومی که به فیلسوفان و پس از آن یزدانشناسان رسید. دست آخر کار به جایی رسید که جز اندیشهسوزی و از آن بالاتر آدمسوزی چیزی حاصل نشد و همه ی اینها از آن بدیونانی زشترو بود..
بگذارید آدرسی نزدیک دهم؛ نیاز نیست برای فهم عمق فاجعه به اروپا یا آمریکا سفر کنید. در همین ایران بمانید؛ حتا نیاز نیست به گذشتهی دور بروید. ایران امروز، جایی که جولانگه کلامیون فیلسوفنما شده و جز کلامیگری و جدلکاری، کار دیگری نیاموختند. اوج لذت اینان چون سقراط منحط، نمایاندن تناقض منطقی در سخن مخالف است و پیروزی در جدل. عجیب نیست که اینان خود، به تبار پستشان واقفند و هر دم؛ در ذم سوفسطاییان و پیشاسقراطیان دهان به عقدهگشایی باز میکنند.
من در عجبم که کسی چون هایدگر که عمری در یونانپژوهی گذراند و یونانی میدانست و هرمنوتیک؛ میگوید که: " امروز کلام ارسطو را نمیتوان همچو ارسطو فهمید" و از این سو، کلامیون وطنی که جز عربی ناقص و ترجمههای ناقصتر ارسطو، چیزی دیگر ندانند، کاسهی داغتر از آش میشوند که: منطق ارسطو، یگانه اندیشهی راست و نقض ناشدنی است.... کسی که جز این گوید، تناقض گفته و شعر....
بنگرید که چگونه از یونان، جز انحطاطش میراث نبردند! اینان در طعنه و بیراه گفتن هم تقلید افلاطون و سقراط میکنند!
فلسفه ی برین و برترشان هم، فلسفه ایست که خدا را اثبات کند، چونان که اگر کسی منکر برهان فلسفی(؟!) شان شد، سوفسطایی و لایعقل و دیوانه باشد؛ اگر دیوانگی مخالفت با اندیشهی جدلجوی شما کودکان است؛ خوشا دیوانگی و مستی....
از این ویرانگرتر زمانی است که کلام و اندیشهی اختهی خویش را به دلار نفت و هستهی اتم پیوند میزنند. سقراط هر چه بود، تهی دست تر از آن بود که لشکر و سپاهی سازد و مخالفش را از هستی ساقط کند.. اما ژن معیوب او در تن این فرزندان ایرانی ایرانستیز؛ با هستهی اورانیوم و کربن نفت پیوند یافت و از اندیشهی سقراطی؛ الهیات شکنجه برساخت. الهیاتی انسانستیز و زاهدانه و نیهیلیستی. الهیاتی بس ویرانگرتر و نابسودهتر...
همینجا به تمامی این منطقدوستان سقراط گروی متکلم میگویم: من دیوانهای مست و شاعرم! مرا با شما کاری نیست؛ هیچ کاری....
خواهش میکنم مرا از لیست دوستان و دوستی خود، برای همیشه حذف کنید؛ مگر نه این است که در شریعت شما، مستی و رقص حرام است و کفر، گناه نابخشودنی. مگر نه این است که شعر و موسیقی را بدان بار و راهی نیست؛ پس ای دوستان بدنیهیلیست و زاهد من؛ برای همیشه خدانگهدار....
"بودنم" را در آغوش خویش میفشُرم
سخت، چنان که پنداری
همان میشوم
که "بودنم" بود..
دریغا که
چیزی از من در "بودنم" هست نشد
و در کتم عدم ماند
چنین شد که بودنم
خود نشانهای گنگ به نبودن شد
به هیچی که فقط هیچ نیست...
آیا من هستم؟
گمان نکنم....
آغاز سکوت
آواز سقوط بود؛
سقوط من در من
ایدون مگر خدایی
پایان این آغاز کند
پایان این آواز
هنوز اما هیــــچ....
چه دیگر خدای مرده و
این انسان اخته،
خدایی نو نافریده....