آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

هایدگر، کانت، رسوایی بزرگ فلسفه: بیرون و درون

واقعیت به مثابه مساله ی هستی و اثبات پذیری «جهان بیرونی»


در ترتیب پرسش‌های برشمرده شده درباره ی واقعیت، پرسش انتولوژیکی، یعنی این پرسش که به طور کلی معنای واقعیت چیست، در مرتبه ی نخست است. با این حال مادام که یک پرسمان و یک روش انتولوژیکی محض مفقود بود لاجرم این پرسش، حتا اگر به طور کلی به گونه ای صریح مطرح می‌شد، با بحث درباره ی «مساله ی جهان بیرونی» در هم می‌آمیخت؛ زیرا تحلیل واقعیت تنها بر بنیان دسترسی مناسب به امر واقعی امکان پذیر است. اما از دیرباز شناخت شهودی را به مثابه شیوه ی دریافت امر واقع معتبر شمرده اند. این شناخت به مثابه رفتار روان، رفتار آگاهی «است». تا آنجا که واقعیت از خصلت در-خود و مستقل برخوردار است پرسش از معنای واقعیت با پرسش از امکان استقلال امر واقعی «از آگاهی»، یا امکان تعالی آگاهی به «سپهر» امر واقعی، گره می‌خورد. امکان تحلیل انتولوژیکی کافی از واقعیت وابسته به این است که خود چیزی که امر واقعی باید از آن مستقل باشد، چیزی که باید از آن تعالی جست، تا کجا از حیث هستی اش روشن شده است. تنها بدین گونه است که نوع هستی «تعالی جستن» به نحو انتولوژیکی قابل درک می شود. و سرانجام نوع دسترسی اولیه به امر واقعی باید بدین معنا تضمین شود که بتوانیم درباره ی این پرسش که آیا به طور کلی شناختن می تواند چنین نقشی را برعهده گیرد، تصمیم بگیریم.

این پژوهش ها، که بر هر پسش انتولوژیکی درباره ی واقعیت تقدم دارند، در تحلیل اگزیستانسیال کنونی انجام شده اند. طبق این تحلیل، شناختن وجهی بنیاد شده {اشتقاقی} از دسترسی به امر واقعی است. امر واقعی ذاتا تنها به مثابه هستنده ی درون‌جهانی دسترس پذیر است. هرگونه دسترسی به چنین هستنده ای از حیث اونتولژیکی در تقویم بنیادی دازاین، یعنی در-جهان-هستن، بنیان گرفته است. در-جهان-هستن دارای تقویم وجودی نخستینی تر پروا (فراپیش خود-پیشاپیش هستن در جهانی-به مثابه هستن در کنار هستنده ی درون‌جهانی) است.

این پرسش که آیا به طور کلی جهانی هست و آیا هستی آن می‌تواند اثبات شود، به عنوان پرسشی که دازاین به مثابه در-جهان-هستن آن را طرح می‌کند - و چه کس دیگری باید آن را طرح می‌کرد؟- بی معناست. به علاوه این پرسش در دلالتی دوگانه نیز گرفتار می‌ماند. جهان به مثابه «در کجا» در-هستن و جهان به مثابه هستنده ی درون جهانی، یعنی آنچه دل‌مشغولانه جذب آنیم، یا خلط شده یا اصلا متمایز نشده اند. اما جهان با هستی دازاین ذاتا گشوده است؛ با گشودگی جهان، همواره پیشاپیش «جهان» نیز مکشوف است. البته هستنده ی درون‌جهانی به مثابه امر واقعی، به معنای صرفا فرادستی، باز هم می‌تواند پوشیده بماند. با این حال امر واقعی نیز تنها بر بنیان جهانی از پیش گشوده قابل کشف است.و تنها بر همین بنیان است که امر واقعی می‌تواند باز هم پوشیده بماند. پرسش درباره ی «واقعیت» «جهان بیرونی» را بدون روشن سازی قبلی پدیده ی جهان به ماهو طرح کرده‌اند. در واقع «مساله ی جهان بیرونی» دائما به سوی هستنده ی درون‌جهانی (اشیا و ابژه ها) سمت گیری می‌کند. از همین روست که این بحث و بررسی ها به پرسمانی که از حیث انتولوژیکی تقریبا ناگشودنی است کشیده شده‌اند.

ادامه مطلب ...

منطق واکنشی و ...

منطقی که هر نوشتار را با پایگان‌بندی از پیش تعیین شده ای می‌خواند، گریزی از واکنشی بودن ندارد. به نگاه این منطق، کنش اصلی انجام شده و رد خود را در پایگان بندی پیشینی و ازلی به جای گذاشته، تنها چیزی که باقی می ماند، سنجنش واکنشی هر چیز دیگری با آن کنش بی زمان و مثالی است...
این منطق، دیگر «کنشی» بودن را هیچ گاه نخواهد فهمید

خرده تاملاتی در فیس بوک

پیشتر از این گفت و گویی با یکی از دوستان {در فیس بوک} داشتم، درباره ی سروش دباغ و روشنفکری دینی، به اقتضای بحث های فیس بوکی، نشد تا ارجاع و استنادی درباره ی موضوع بدهم، اما در عوض، خوبی فیس بوک هم این است که استناد دادن به شیوه ی خودش را ساده تر کرده، در ادامه قسمتی از آخرین استاتوس جناب دباغ را می آورم، تا به یکی از پایه های سست فکری روشنفکری دینی اشاره کنم: 

« ... امثال ژیژک هم در دل سنت خود نضج گرفته و بالیده اند و روی مسائل پیش روی سنت خود، کار کرده اند و در پی اصحاب مکتب فرانکفورت، نسبت به مدرنیته نهادینه شده در مغرب زمین انتقادات خود را طرح کرده و با پیشینیان خود دیالوگ انتقادی کرده اند؛ نه منسلخ از آنچه پیرامون آنها جاری و ساری بوده است. در میان ما، که هنوز فاقد نهادها و ساختارهای مدرنِ جا افتاده هستیم؛ جدی گرفتن و استفاده از ایده های متفکرانی رهگشاست که مسائل، دغدغه ها و نظام معرفتی آنها با شرایط کنونی ما تناسب و تلائم بیشتری دارد و نه لزوما زمانه زیستن آنها . تشخیص این مهم، البته در گرو درک درست و پخته و جامع الاطراف از مختصات فرهنگی و دینی و اجتماعی و سیاسی جامعه ای است که در آن زندگی می کنیم»

اما مشکل کجاست؟ مشکل نه در انتزاعی بودن این نقد است و نه این که یک صورت فرمال را تکرار می کند، چنانکه می توان به جای نام «ژیژک» هر نام دیگری گذاشت و باز این عبارات را با ژستی حق به جانب تکرار کرد.
مشکل حتا این هم نیست که نگارنده خود را عنصری خارج از بافت فرض می کند که حالا باید با لحن لطیف، جوانان را پند دهد که در واقع چه چیز برای خواندن خوب است و چه چیز بد..
مشکل این عبارت، مضمون خود آن است، که در آخر به این شکل آمده: « تشخیص این مهم، البته در گرو درک درست و پخته و جامع الاطراف از مختصات فرهنگی و دینی و اجتماعی و سیاسی جامعه ای است که در آن زندگی می کنیم». مشکل اینجاست که خود همین نقد، نمونه ی بارز «عدم تشخیص و درک شرایط کنونی و اجتماعی و ....» است.
به یک دلیل ساده: هیچ کدام از کسانی که در ایران، ژیژک و امثال او را به شیوه ای جدی پیگیرند، محض دل خنک کردن و فحش دادن به غرب و سرمایه داری و ... او را برنگزیدند. دست بر قضا، کسانی مثل فرهادپور و یوسف اباذری و ... حتا اگر هم اعتقاد به اصالت و تقدم ترجمه بر تالیف دارند، و یا اندیشه ی چپ های نو را ارائه می کنند، عمیقا آن را در پیوند با شرایط انضمامی و کنونی می دانند.
دست کم باید گفت، این ادعا را دارند و مبتنی بر پروبلماتیک انضمامی-تاریخی ما، به دنبال متفکرین چپ نو و انتقادی می روند.
جناب دباغ، برای در توضیح و توجیه واژه ی انتزاعی روشنفکری دینی، دست به دامان ویتگنشتاین دوم و «شباهت خانوادگی» می شوند، اما توجهی ندارند که پذیرفتن «اصل شباهت خانوادگی» به عنوان رویکردی ناذات گرا در نظریه ی دلالت، در جایی ممکن است که «متافیزیک وحی» در عمل، مورد تردید واقع شده باشد. و نکته ی مهم اینجاست که این نقادی «در عمل»، چگونه باید رخ دهد؟ آیا صرف تکرار گزاره ها در فضای مطلقا انتزاعی، چنین نقادی رخ داده؟ آیا پیوند مادی و ماتریالیستی و دیالکتیکی نهاد دین با تاریخ ما، با ترجمه و تالیف چند مقاله ی بی رمق، سست شدنی است؟
موضع بدتر هم، این است که بگوییم این کار سیاسی است و ما «فرهنگ و اخلاق و ...» را مقدم بر سیاست می دانیم. در این صورت باید پرسید: چگونه در جهان مدرنی که سیاست تقدیر ناگزیر آن است، می توان مفهومی، به ویژه تاریخی-اجتماعی را مطرح کرد و کاری به سیاست نداشت؟ در جهانی که بخواهیم یا نخواهیم هر کنشی «سیاسی» است، «گریز از سیاست» آیا خود یک موضع سیاسی محافظه کار نیست؟
و در آخر باید پرسید، به فرض آنکه ژیژک و آگامبن و دلوز و ... هیچ ربطی به ما نداشته باشند، آیا زمین و زمانه ی آنها نیز به ما بی ربط است؟ آیا ایران، سرزمینی متافیزیکی در جهان مُثُل است که باید آن را شناخت و سپس دیگری را؟ و یا اینکه ایران کنونی، در شبکه ی مناسبت انضمامی و عینی همین جهان کنونی است که می تواند ایران باشد؟ و اگر چنین باشد، آیا راه شناخت کنونی خودمان، نا گزیر از شناخت تفکر غربی، به ویژه از منظر متفکران کنونی آن، نمی گذرد؟

اندر مصائب تفکر کالا انگار

(این مطلب چرک نویسی بود، که در واکنش به یاوه سرایی ها نوشته بودم، اگرچه تمام منطق آن را هنوز قبول دارم، اما از آنجا که به نقد بی ارزش ترین حرف ها پرداخته بودم، پشیمانم... بگذاریم، آن را می گذارم تا تنها نشان دهم که با برخی اظهار نظرهای کودکانه تسویه حساب کردم، غیر از این می پسندیدم آن را به سطل زباله بسپارم. نه به دلیل بد بودنش، که به دلیل پرداختن به چیزهای بد و کودکانه که گاهی هم این روزها در بلاگستان بازتاب می یابند....)


ادامه مطلب ...

چنین گفت پروتاگوراس...

- گفت: بسیار خب. خیال می کنم صحبت با تمثیل و حکایت شیرین تر باشد و چنین گفت:


روزگاری خدایان بودند و موجودات فانی نبودند. اما وقتی ساعت آفرینش فرا رسید خدایان جانوران را از خاک و آتش و سایر عناصری که در دل زمین هستند قالب زدند و چون وقت آن رسید که جان به قالب آن ها دردمند به پرومتیوس و اپیمتیوس فرمان دادند که ابزار لازم را در اختیار آنها بگذارند و کیفیات و خواص مناسب را بین آنها توزیع کنند. اپیمتیوس به پرومتیوس گفت: من توزیع می کنم و تو بازرسی کن. با هم در این امر موافقت کردند. اپیمتیوس به توزیع پرداخت. بعضی را نیرو داد ولی چالاکی و تندپایی نداد و در مقابل به ناتوانان سرعت در حرکت بخشید. برخی را مسلح کرد و بعضی دیگر را مسلح نکرد تمهیدات دیگری برای حفظ حیات داد.

بعضی را تنومند ساخت و چثه ی تنومند را وسیله ی محافظت آنها ساخت و برخی را چثه ی نحیف داد که میتوانستند در هوا پرواز کنند یا در سوراخ های زیر زمین لانه سازند. آنهایی که تنومند کرد، بزرگی تن را وسیله ی دفاع شان قرار داد و به همین ترتیب نقص هر یک را به طریقی جبران کرد و چنین کرد تا نژاد هیچ جانوری نابود نشود. وقتی به آنها وسایل دفاع حملات یک دیگر را داد بر آن شد تا آنها را در مقابل قهر طبیعت و اختلاف فصول سال نیز، وسایل حفاظت بخشد، به این منظور بدن آنها را از موی انبوه یا پوست کلف پوشانید تا از سرما و گرما ایمن باشند. و چون میخواهند بیاسایند موی تن آنها بستری نرم باشد و رنجی به تن آنها نرسد. همچنین به آنها شاخ و سم و مو داد و پوست کف پا را کلفت کرد. پس به آنها انواع غذاها داد. خوراک بعضی جانوران را طعمه ی جانوران دیگر قرار داد. مقرر داشت تا عده ی بعضی جانوران کم باشد ولی قرار شد جانورانی که طعمه ی دیگران می شوند، پر نسل باشند تا نژاد آنها به جا بماند....

...چون نوبت آدمی رسید دیگر چیزی نمانده بود و اپیمتیوس دست تهی و سرگردان ماند. هنگامی که او در این سرگشتگی بود پرومتیوس برای بازرسی آمد و دید همه ی جانوران دیگر، انواع وسایل حفظ حیات و دفاع نفس را دارند، ولی آدمیزاد عریان و پابرهنه و نامجهز است. نه بستری دارد که بر آن بغنود و نه سلاحی که با آن از خود دفاع کند. ساعتی که مقرر بود تا در آن وقت آفرینش انسان تکمیل شود و روشنایی روز درآید نزدیک می شد. پرومتیوس که او هم در این کار مانده بود برای چاره ی کار رفت و فنون و هنرهای هفستوس و آتنه را دزید و به همراه آتش برای آدمی آورد. چه بی آتش از هنر هفستوس فایده ای نمی شد برد.

به این ترتیب آدمی عقل و خردمندی را که برای ادامه ی زندگی لازم است، دارا شد. اما از عقل سیاسی همچنان بی بهره بود زیرا آن در اختیار زئوس بود و پرومتیوس قدرت دست یافتن به قلعه ی آسمان را که مقر زئوس است نداشت، و گذشته از آن نگه بانان وحشتناک بر در آن قلعه پاسبان بودند. اما ورودش به کارگاه هفستوس و آتتنه با حیله گری بود، و در نتیجه ی آن آدمی دارای وسایل زندگی شد...

چون انسان در خواص خدایان شریک شد، تنها جانوری بود که به خدایان اعتقاد یافت، زیرا از خویشاوندان آنها بود. انسان برای خدایان معبد و محراب ساخت. طولی نکشید که سخن گفتن را اختراع کرد و بر خود نام گذاشت و برای خود خانه و پوشش و کفش و بستر ساخت و از زمین خوردنی گرفت. آدمی در آغاز پراکنده می زیست و شهر نداشت و در نتیجه جانوران درنده به او حمله می کردند و نابودش می ساختند، چه او از آنها ناتوان تر بود و هنرش تنها تامین عوامل و لوازم حیات بود و نه تامین عواملی که بتواند با حیوانات بجنگد. خوراک داشت اما هنوز به فن حکومت آگاهی نداشت و فن جنگ نیز از مشتقات فن حکومت است. چون زمانی بر این شهر گذشت، میل به بقا آدمیان را وادار به تشکیل اجتماع و شهرسازی کرد. اما چون هنوز فن حکومت را نمی دانستند با هم به ستیزه بر می خاستند و بیم آن می رفت که دچار نابودی و پراکندگی شوند. زئوس چون این دید، ترسید که نژاد آدمی منقرض شود. این بود که هرمس را نزد آنان فرستاد تا برایشان عفت و عدالت را که اساس تمدن شهر هاست هدیه برد. هرمس از زئوس پرسید که عفت و عدالت را چگونه تقسیم کند. آیا بدان قسم که حرفه ها و هنرها تقسیم شده است، عفت و عدالت نیز به بعضی از افراد آدمی عطا شود چنانکه مثلا هنر پزشکی به بعضی داده شده، و دیگران را نیز کافی است، یا آنکه باید به تساوی بین آدمیان قسمت شود. زئوس گفت باید همه ی افراد آدمی سهمی از عفت و عدالت داشته باشند، چه اگر عفت و عدالت خاص عده ی معدودی باشد، شهرها و اجتماعات به جا نمی مانند. و نیز به هرمس گفت: به فرمان من مقرر کن آن کس که قدرت کسب این فضایل را نداشت باید به هلاکت رسد، چه او دشمن اجتماع است.

پس ای سقراط به این دلیل است که وقتی امری به حرفه ها و پیشه ها چون نجاری و آهنگری مربوط است، اهل آتن و مردمان دیگر تنها صاحب فن و حرفه را در شورای خود راه می دهند، اما وقتی از مسائل مملکت و امور سیاست بحث می شود که عدالت و عفت اساس آن است، هر کس حق سخن گفتن و اظهار نظر دارد. این امری ست طبیعی، چه هر کس باید این فضایل را دارا باشد وگرنه اجتماع بر جای نمی ماند. این است ای سقراط دلیل آنچه می بینی.

ادامه مطلب ...

نفرت فلسفی و فلسفه ی نفرت!

1)«تفاوت» و فاهمه.

اگر «امر متفاوت» را از بیرون بنگریم، در نهایت چاره ای جز نفی و تخاصم با آن نداریم، «امر متفاوت» هماره از فاهمه ی فرد می گریزد و به او مجال نمی دهد تا آن را در دسته بندی های پیشین اش، ثبت کند. بنابراین، فاهمه در نهایت، راهی جز «نفی تفاوت» ندارد.

اما اگر فرد نتواند از «امر متفاوت» بگریزد، دست خوش نفرت و کین توزی نسبت به آن می شود.


2) فلسفه و تفاوت

بین ژست های فلسفی و فلسفه باید تمایز گذاشت.

ژست های فلسفی زمانی پدیدار می شوند که «چیزی برای گفتن» نداشته باشیم، چه این که هیچ حوزه ای به اندازه ی فلسفه نیست که «به هیچ چیز خاص»ی نپردازد و کلی گویی کند.
اما خود فلسفه، زمانی رخ میدهد که «چیزی متفاوت از همه» برای گفتن داشته باشیم، چیزی که با همه چیز فرق داشته باشد و برای همین هم ناگزیر است که به چیز خاصی نپردازد، چه اینکه تمام چیزهای خاص تکراری اند و برای گفتن «چیزی متفاوت» کفایت نمی کنند...


3) نفرت از فلسفه

با توجه به بند یک و دو، باید دانست که هماره خطری در کمین فلسفه و فلسفیدن است. از یک سو، فاهمه میل به امحای تفاوت و فهم امور در مقوله بندی محض خود دارد، از دیگر سو، فلسفه هماره در پی گریز از دسته بندی تکراری فاهمه است، بنابر این هماره ممکن است که در مواجهه با فلسفه، دچار نفرت از آن فلسفه و تفکر شویم.

و روی دیگر این سکه آن است که در مواجهه با کلی گویی های انتزاعی، دچار شیفتگی و توهم فلسفیدن شویم!

آیا حاضر به پذیرش تفاوت هستیم؟ 

اوضاع فلسفه ی ما، سنجشگر مناسبی برای این مساله است!

آوخ، حالا پس از سه سال

«آوخ» ندای دریغا و فسوس است، نهایت تمنای سخن گفتن و حال خویشتن را برون فکندن....حرفی که مازاد کرور کرور احساس و سکوت است، اما دیگر در سکوت هم نمی‌گنجد، و به آوایی دریغ‌ناک لبریز می‌شود، در «آه»، در «آوخ»......

«آوخ»، آوای آستانه است، آنجا که مرز نامرئی سکوت و سخن است. جایی که معنا هست، شور و احساس هست، دریغ و فسوس هست، اما دیگر هیچ «عبارت»ی یارای به دوش کشیدن این بار را نیست. حتا سکوت هم، زیر بار این نقطه ی تکین، این چگالی بی نهایت شور و حس، فرو می‌شکند و تاب نمی آورد...

«آوخ» آن آستانه و مرزی ست که فرد در نهایت تنهایی و غم غربت اش، دیگر نه ساکت است و نه سخن‌گو، جایی که عنان کلام از دست می‌رود و آوایی سوزناک چون شعله، ناخواسته از نهادش زبانه می‌کشد...

و زایش اینجا هم چنین بود. ناخواسته و نادانسته، بی آنکه من به اختیار قلم را لگام زنم، قلم مرا چنان راند که آوخ زاده شد. اکنون سه سال از آن «رخ داد» می‌گذرد، تصمیمی بی مبنا و بی معنا.

هیچ طرحی در ذهن نداشتم و هیچ اراده ای برای داشتن یک وبلاگ در من نبود.

پیشتر از این ها هم بلاگ می‌نوشتم، اما هیچ کدام مانند آوخ، زاده ی رخ داد و بی اختیاری نبود. هیچ کدام هم عمر آوخ را نداشتند و دیری نپاییدند.

در این مدت، هیچ گاه نشد که نوشتاری را با برنامه بنویسم. هر آنچه ثبت شد، حاصل رخ دادهایی مشابه زایش خود آوخ بود. یا گفت و گویی در همین بلاگستان و یا اتفاقی بیرون از آن، دستمایه می شد...اما نه، درست ترش آن است که آوخ برای آن اتفاق ها دستمایه شد تا در این دفتر سایبری ثبت شوند.

اوقاتی به سکوت می‌گذشت و اوقاتی به بحث و جدل های دراز دامن. دوستان بسیاری که بهانه ی آوخ آمدند و برخی نماندند و برخی هنوز هم سرکی می‌کشند.

در این میانه، من هم هیچ گاه همان من، نماندم. به دوستی ها و گفت و گو ها و حتا بازخوانی نوشته های خودم، دیگر می شدم و می شوم و این چنین بود که آوخ، چیزی فراتر از یک سرگرمی، که بخشی از «تاریخ من» شد..

در این که تا به کی، به آستانه بمانم و تا کجا، قلم مرا لگام زند و به نوشتن وادارد و در این سرا، رد بودنم را به جای گذارد، هیچ نمی دانم...اما می دانم اگر نشود که در اینجا چیز دیگری بنویسم، آوخ و نوشته ها و کامنت ها و گفت و گوهای آن، تا همیشه در من، خود را خواهد نوشت و تکثیر خواهد کرد و من به وسعت تمام دوستانی که یافتم و از آنها آموختم، زندگی را زیستنی تر، خواهم زیست...

امیدوارم باز هم بازگردم و باز هم بنویسم و باز هم دگر شوم و باز هم دوستی کنم و باز هم رد این دوستی ها و دگرشدن ها را در این دفتر، حک کنم.

و دست آخر، سپاس از تمامی دوستانی که با من، این دفتر را نوشتند و هم نفس و هم سخن شدند و آوخ را چنان که هست سرودند و خواندند.

سپاس گزار دوستانم هستم و آن ها را به شور و امید و خدنگ های اشتیاق میخوانم، به چیزی که با تمام افق های باز نسبت دارد، به زندگی...

باز هم نیچه: سنجشگری، روشنگری، افسانه ی حقیقت

نسبت نیچه با حقیقت، روشنگری، شناخت شناسی و سجنشگری کانتی چیست؟

در ادامه چند نکته می آورم تا این نسبت را کمی روشن تر بکنم. کوششم بر آن است تا نشان دهم نیچه نه همچون شاعری رمانتیک، که همچون یک فیلسوف سنجشگر و جدی، به مساله ای پرداخته که به تعبیر دوست عزیزم، سوفیا، مساله ی زمان ما و بلکه مساله ی همه ی زمان هاست!

این نوشتار را تقدیم می کنم به سوفیا، که با پرسش گری دیالکتیکی اش، به سان یک ماما، این متن را به دنیا آورد...

ادامه مطلب ...

واگویه ی مرگ...

 - مرگ دیگری مطلق است، مطلقا دیگری... مبهم، راز آمیز، تا زنده ای هیچ گاه پیدایش نمی شود!

- دستت را بر نبضت بگذار، بین هر دو تپش مرگ را تجربه کن...

- و شاید این خود مرگ است که در هر تپش، و نه در میانه ی آنها، رخ می دهد، آن تَپ را خموش می کند و به یغما می برد...

کانت، هگل، ژیژک: منطق والایی و شی فی نفسه

آنچه در ادامه می آید، قسمتی از کتاب عینیت ایدئولوژی ژیژک است. در این قسمت، ژیژک با زبان خاص خود، به طرح نزاعی پیچیده بین فلسفه ی کانت و هگل می پردازد. در واقع، موضوع باز می گردد به نقد سوم کانت، جایی که کانت پیرامون امر والا و پدیدار و شی فی نفسه سخن می گوید.  از همین بحث خاص است که می شود رویارویی دو متفکر بزرگ را دید: کانت و هگل. در واقع ایراد هگل به شی فی نفسه ی کانت، موضوع سر راستی نیست، از یک سو اگر بخواهد منکر شکاف شی فی نفسه و پدیدار شود، باید با کل تفکر نقادی کانت وداع کند و به متافیزیک پیشین بازگردد و از سوی دیگر، اگر بخواهد آن را بپذیرد، امکان فلسفیدن به محاق می رود و تمام موضوع فلسفه تا حد یک معرفت درجه دو و متدولوژیک فروکاسته می شود. آیا راهی هست که بتوان هم فلسفی بود، هم کانتی؟ پاسخ هگل دیالکتیک بود.

خوبی متنی که در ادامه می آید، شرح خودمانی و سر راست ژیژک از این قضیه است، چیزی که می تواند وضعیت فلسفی هگل را برای ما روشن کند و ما را از شر خوانش های عرفانی و رمانتی سیستی برهاند، خوانش هایی که هگل را به یک متافیزیسن ماقبل کانتی و شاعر و بی استدلال فرو می کاهد. آنچه در ادامه می آید، بی شک برای هر فلسفه دوستی، لذت بخش است و بسیار جذاب، آن را تقدیم می کنم به دوست عزیزم، محی الدین که می دانم سخت در پی فهم عقلانی هگل و به ویژه شیوه ی رویارویی او با کانت است:

ادامه مطلب ...