ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
چندی بود که دستم
به نوشتن نمیرفت، نه آنکه ایدهای ذهنم را قلقلک ندهد و یا چیزی از برای نوشتن
نباشد. موضوع این بود که یارای قلم به-دست-گرفتن و لگامزدن بر کلملات وحشی روی
کاغذ را نداشتم. پس از روزگار سختی که بر من گذشت و هر روزش سخت تر از دیروزش شد،
حوصلهای جز نگاشتن شعرگونههایم نبود، شعرگونههایی که دستِ بالا به پیامکی برای
دوستی بدل میشد و دیگر هیچ....
از شما چه پنهان، هنوز هم مطمئن نیستم که به سان گذشته بتوانم با کلمات «دوست» شوم
و «روزهی سکوت» بشکنم. با آن که مطالعات و اطلاعات ذهنم دوچندان شده، اما چالاکی
گذشته را از کف دادهام، بی رو-در-بایستی پیر شدن خود را در اوج جوانی حس میکنم.
به قول نیچه و زرتشت اش: نیمروز بزرگ آغازیدن گرفته....
در این مدت دوستان بسیاری به اینجا سری زدند و پیامی گذاشتند و گاه پرسشی پرسیدند
و جویای احوال شدند. اما جز شرمندگی برایشان نداشتم، رسم ادب بود که پاسخشان را
زودتر از اینها بگویم، اما چه کنم که هجمهی بیامان رخدادها، رسم ادب و ادبورزی
را از من ستانده....
باری؛ اکنون سر آن
دارم تا بازگردم و باز نویسم و با شما دوستان نادیدهام به گفت-و-گو بنشینم، خواهان
آنم که به رسم کافکا، از صف مردگان بیرون جَهَم و به سبک نیچه بفلسَفَم. بیرون
جهیدنی که جز با نوشتن و فلسفیدنی که جز با خندیدن، شدنی نیست. پس مینویسم که
نوشتن و خواندن ما را سزاست.... مایی که در آغازمان هیچ نبود جز کلمه، مایی که
خدایمان نبود، جز کلمه....