آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

سبکیِ برنتافتنیِ بارِ گرانِ واژگان...

دیر زمانی است که این خانه برقرار است، هرچند گذر عابری بدان نیافتاده است. در این 12 سال، نمایش روزگار پرده‌ها عوض کرد و بسا پرده‌های دیگری که آمدنی و رفتنی‌اند. پرده‌های روزگار به مردمان می‌مانند. «مردم» واژه‌ای است که گذشتگان‌مان- آنها که پروای پارسی‌نگاری داشتند- به‌جای «انسان» می‌آوردند. نمی‌دانم از کی و کجا مردم شد مردم در معنای امروزینش؟ بگذریم، هم‌چنانکه «مردم» می‌گذرند...

داشتم می‌گفتم، پرده‌های روزگار به‌سان مردمان می‌گذرند. اما شگفت است که واژگان اینجا هنوز همان‌اند که بودند. واژگان، به‌خلاف میرایان که همانا آیندگان و روندگان‌اند، برجای خود می‌مانند. واژگان برجای‌مند هستند؛ و ای‌بسا که بتوان گفت به همین سبب ورجاوندند، بدان معنا که ارجمند و مینوی‌اند. در برابر پایگان لرزان و بی‌تمکن مردمان، واژهْ ایزدی است مانا و پایا، سنگین و پراحتشام، باوقار و آرام. وه که چه هراسناک است این گران‌باری واژگان! مردمان پُرگو آنها را بازیچه می‌پندارند، لیک خود لعبتکی در دست فلک‌اند، افلاکی که خود گرد واژگان پایا می‌گردند.

چه می‌شد اگر واژگان، این ایزدان فرخنده و خموش، به‌سان مردمان درمی‌گذشتند؟ شاید تکاپوی پُرگویان از برای همین باشد، آنقدر می‌گویند و می‌کوشند بگویند تا زبان را چون خود، بگذرانند. اما مگر می‌شود؟ مگر میرایی را می‌یارد که پنجه در پنجه‌ی مینوی دراندازد؟ وانگهی این خیال چندان هم دور و خام نیست. مگر جز این است که مردمان به نواخت روزگاران زبان‌شان را هم گذران کرده‌اند؟ واژگان خاموش‌اند، به‌سان جملگی ایزدان گذشته و آینده، و آوایی را می‌جویند که جز از نهاد مردمان برآمدن نتواند. مردمان پرگو آوا را گرو می‌گیرند، همچنانکه ایزد واژگان معنا را. پس کشاکشی هستی‌کُش در می‌گیرد مر میرایان و مانایان را! پایان نبرد اما از پیش پیداست: میرایان می‌روند و مانایان می‌مانند، به قیمت گزاف خاموشی.