آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چرا از سقراط متنفرم؟

وقتی تازه شروع به خواندن نیچه کرده بودم، بسیار از دشمنی‌اش با سقراط متعجب می‌شدم. مگر می‌شد کسی فیلسوف باشد و سقراط را نستاید؟...

غروب بت‌ها همیشه برایم کتابی رازگشا بود و هست؛ در همان کتاب بود که فصلی در باب سقراط نوشته شده بود و انحطاطی که سقراط در یونان و یونانیت در انداخت. شاید همانجا بود که برای همیشه از سقراط متنفر شدم؛ حتا بیشتر نیچه. اما به چه روی؟

سقراط بود که بذر ویرانگر جدل‌کاری و دیالتیک و منطق (به روایت جدل با سوفسطایی گری) را در خاک فلسفه کاشت و این خاک را به سترونی کشاند و هرزه گیاه نیهیلیسم را رویاند. میراث شومی که به فیلسوفان و پس از آن یزدان‌شناسان رسید. دست آخر کار به جایی رسید که جز اندیشه‌سوزی و از آن بالاتر آدم‌سوزی چیزی حاصل نشد و همه ی اینها از آن بدیونانی زشت‌رو بود..

بگذارید آدرسی نزدیک دهم؛ نیاز نیست برای فهم عمق فاجعه به اروپا یا آمریکا سفر کنید. در همین ایران بمانید؛ حتا نیاز نیست به گذشته‌ی دور بروید. ایران امروز، جایی که جولان‌گه کلامیون فیلسوف‌نما شده و جز کلامی‌گری و جدل‌کاری، کار دیگری نیاموختند. اوج لذت اینان چون سقراط منحط، نمایاندن تناقض منطقی در سخن مخالف است و پیروزی در جدل. عجیب نیست که اینان خود، به تبار پست‌شان واقفند و هر دم؛ در ذم سوفسطاییان و پیشاسقراطیان دهان به عقده‌گشایی باز می‌کنند.

من در عجبم که کسی چون هایدگر که عمری در یونان‌پژوهی گذراند و یونانی می‌دانست و هرمنوتیک؛ می‌گوید که: " امروز کلام ارسطو را نمی‌توان همچو ارسطو فهمید" و از این سو، کلامیون وطنی که جز عربی ناقص و ترجمه‌های ناقص‌تر ارسطو، چیزی دیگر ندانند، کاسه‌ی داغ‌تر از آش می‌شوند که: منطق ارسطو، یگانه اندیشه‌ی راست و نقض ناشدنی است.... کسی که جز این گوید، تناقض گفته و شعر....

بنگرید که چگونه از یونان، جز انحطاطش میراث نبردند! اینان در طعنه و بیراه گفتن هم تقلید افلاطون و سقراط می‌کنند!

فلسفه ی برین و برترشان هم، فلسفه ایست که خدا را اثبات کند، چونان که اگر کسی منکر برهان فلسفی(؟!) شان شد، سوفسطایی و لایعقل و دیوانه باشد؛ اگر دیوانگی مخالفت با اندیشه‌ی جدل‌جوی شما کودکان است؛ خوشا دیوانگی و مستی....

از این ویرانگرتر زمانی است که کلام و اندیشه‌ی اخته‌ی خویش را به دلار نفت و هسته‌ی اتم پیوند می‌زنند. سقراط هر چه بود، تهی دست تر از آن بود که لشکر و سپاهی سازد و مخالفش را از هستی ساقط کند.. اما ژن معیوب او در تن این فرزندان ایرانی ایران‌ستیز؛ با هسته‌ی اورانیوم و کربن نفت پیوند یافت و از اندیشه‌ی سقراطی؛ الهیات شکنجه برساخت. الهیاتی انسان‌ستیز و زاهدانه و نیهیلیستی. الهیاتی بس ویرانگرتر و نابسوده‌تر...

همینجا به تمامی این منطق‌دوستان سقراط گروی متکلم می‌گویم: من دیوانه‌ای مست و شاعرم! مرا با شما کاری نیست؛ هیچ کاری....

خواهش می‌کنم مرا از لیست دوستان و دوستی خود، برای همیشه حذف کنید؛ مگر نه این است که در شریعت شما، مستی و رقص حرام است و کفر، گناه نابخشودنی. مگر نه این است که شعر و موسیقی را بدان بار و راهی نیست؛ پس ای دوستان بدنیهیلیست و زاهد من؛ برای همیشه خدانگهدار....

نظرات 12 + ارسال نظر
آتما جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:57 ق.ظ

چند صفحه ای از نوشته هاتونو خوندم. هیچوقت نتونستم این نوع از فلسفه رو که میگید درک کنم، منظورم هر دو نوعیه که تو همین جا اشاره کردید. بازم میام و می خونم تا بلکه بیشتر بفهمم. راستی یه شعری هست از شیخ محمود شبستری که یه جورایی تو نقد فلسفه اس، و باز هم هر دو موردِ، می خواستم نظرتونو بدونم راجع به این دو بیت. همینجا بنویسید میام و می خونم.
حکیم فلسفی چون هست حیران/ نمی بیند ز اشیا جز که امکان
از امکان می کند اثبات واجب/ از این حیران شد اندر ذات واجب
و اینکه بعدا می گم خدانگهدار، فعلا سلام
موفق باشی

بدرود من با روح سرگردان سقراط بود که در کالبد و فکر انسانها رخنه کرده؛ نه با شخص و فرد....
من دو فلسفه نمی‌شناسم؛ هر فلسفه از ضدش برساخته شده. حتا سقراط گرایی هم از سوفسطایی گری است، مگر نه این که جدل برای رد سخن مقابل؛ روش سوفسطایی بود که سقراط نیز همان را به کار بست؟... یک تفاوت ظاهری هست. پنداری سقراط حیات‌ستیز و سوفسطاییان آری‌گویند. اما واقع آن است که ستیز سقراط با حیات هم از آری‌گویی پنهان اوست، چیزی که با تواضع و باور به حقیقت تنها آن را می‌پوشاند.
شاید دور نباشد اگر بگوییم که فلسفه ی سقراط یک روان‌رجوری است؛ یک اراده معطوف به هیچ؛ اما چون اراده است نمی‌تواند هیچ شود...
باری؛ سقراط کسی بود که بیماری روانش را به اندیشه ی مکتوب کشاند و هنر تراژیک یونان را هم دست آخر با دیالوگ های افلاطونی بیمار ساخت.
شیخ شبستری را نمی‌دانم، اما ستیز عرفان‌گرایان ما با یونانیت آن چنان نیچه‌ای نیست؛ مگر در حافظ و خیام...
باید دید که کسی که به رد فلسفه ی یونانی و افلاطونی-سقراطی می‌پردازد چه بدیلی به ما می‌دهد؛ عرفان زهد گرایانه ی غزالی، خود مرض پیشرفته تری از مرض سقراط است... چیزی که اتفاقا آن را هم نیچه بررسیده: آرمان زهد....
اما بدیل و آلترناتیو حافظ یا خیام از جنس دیگری است..
مولای روم هم، البته اخلاق اندیش بود و چشم به جهان دیگر داشت؛ نمونه ای بسیار شبیه به مسیحیت و افلاطونی گری که باز هم دور از اندیشه ی سقراطی نیست...

ققنوس خیس جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 ق.ظ


از میان مایه و اندک مایه شکوه نکنید ، زیرا به رغم آنچه به شما گفته شده است ؛ میان مایه و اندک مایه در همه جا مهار کار را در دست دارند. گوته
به راستی که حق آن بود که گوته گفت و هنوز هم همان است. که هنوز هم حرف حساب مهجور است ... سقراط و شاگردش و پیام آوران ِ بسیاران ، غیر از پست کردن زمین و نوشاندن شوکران به زندگی چه برایمان آورده اند ؟ ... و چگونه ؟ با جدلگری !
جدل فن است ، و فن به کار مبارزه ی تهی دستان و بی سلاحان و چلاقان ِ پای چوبین ! ، می آید ، و این گونه مبارزه زور است ، زوری است ، و آری ! خدای زوری باید به جدل و با زور نشان دهد که بر حق است ! حال آنکه خورشید را چه نیازی به زور است ؟ مگر جز این است که آفتاب خود دلیل آفتاب است ... خدای زمینی و رقصان ما ، سبک پا و گریزپاست ، خدای ما نه زور می گوید ، نه زوری است ، و نه حرف زور را برمی تابد !
...
به راستی که آنها را باید به همان خدا بسپاری ...

به راستی که آنها را باید به همان خدا بسپاری.....
این مرگ‌ستایان حیات‌ستیز را مگر با مرگشان و وصال معشوق شان-مرگ- بتوانیم، دوست بداریم...

ققنوس خیس جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ق.ظ

سروش سقراطی ... !!!

سقراط هم سروش داشت، اما گوش نیوشا نداشت که اگر داشت، جدل در کار نمی‌کرد و حیات را به ستیزه نمی‌نشست...

محمد مهدی انصاری جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 ب.ظ

درود بر شما
درد، ماندگی ما هم همین موضوع است سرزمینی که ادعای همه چیز دارد حتی فلسفه اش و حتی علمش فسیل شده حال اینکه به این خرابه ها نیز می نازد در سرزمینی که اندیشه اخته شده وبه رکود نشسته، جای تعجب نیست که متکلمان سقراطی ابراز وجود می کنند اینجا سال هاست که پرسیدن و زیر سوال بردن فراموش شده،پویایی از بین رفته و اخته گی ومانگی مانده و البته فلسفه ای مریض وبه غایت مبتذل،که بیش از سقراط شایسته ی جام شوکران است! گوارا بادش فراموشی

کسانی هستند، حتا از تبار همین مرده ریگ فلسفه، پی احیای اندیشه و فکرند؛ دریغ که تا سقراطیان جدل‌کار بر کارند، حتا اینان هم ره به جایی نمی‌برند...
فلسفه ی این دیار مریض نیست، فیلسوفان کلامی‌گر این دیار به مرض سقراط مریضند...
وگرنه وجودشناسی ما، کم مایه نیست... البته امروز ویران شده، اما هنوز حرف گفتنی دارد... البته اگر کلامیون، کلامی جز اثبات خود و خدای خود و جمهوری ولایت‌مدار خود، از آن نفمند، دال بر این نیست که این فلسفه فقط همین است...
اشراق ما، بوعلی ما و حتا صدرای ما؛ جای کار بسیار دارند...

آتما جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ب.ظ

ممنون از توضیحاتتون.

مشتی اسمال شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ب.ظ http://http:/www.mashtee-smal.blogfa.com

سلام
اهنگ متن بیشتر به ساز و دهل جنگی شبیه بود تا نوازش و ارامش اشعار الحادی ابراهیم ابریشمی.
گویا میراث نیچه نفرت انگیز تر از سقراط است.
نفرت نفرت انگیز ترین واژه ای است که تا به حال شنیده ام.
انچه که رقص روان زبان را به یورش برنده ی شمشیر بدل کند دست نوازش انسان را به قبضه ی اسلحه محکم میکند.زبانی که به ناگاه مخالفش را پست تبار میخواند صاحبش را اطمینانی نیست ان هنگام که زین قدرت و افسار حکومت را به دستش بسپارند.
چه چیز ابراهیم من را ازرده کرده است؟
منطق یا تناقض؟
اما انکه از منطق سخن گوید و بر سبیل منطق میخرامد زبان و عملش چو ریتم کوک سیمهای ساز صدر و ذیلش به یک راه میرود و اینده اش مشخص است.
و انکس که بر سبیل تناقض قدم میزند چونان جادوگر زشت خوی و پری رویی است که سیب قرمز و شیرین را به زهری مهلک الوده است نه قابل پیش بینی است و نه راه و روانش مشخص است.
این است که صدر جدول حقوق بشر در جامعه ی جهانی امریکا است.و سربازان بی وطنش سالهاست که رنگ وطن را ندیده اند.
این است که در چند دهه ی اخیر غریب به 5 تن از وزرای اسرائیل جایزه صلح نوبل دریافت کرده اند.
مرغ پخته لای پلو قهقهه میزند از این ایده.
نیچه خدا را کشت نه او خیلی های دیگر هم خدا را کشتند اما کاش قضیه به همینجا ختم میشد پیروان نیچه به خدا قانع نشدند به جان خداپرستان هم افتادند.
اکنون بگذار من ادرس دهم نه انچنان دور تر از تو.
بگذار به مرزهای جنوبی و شرقی این کشور برویم سربازانی که اینبار نقش سینه اشان سلیب چپه است.پیمان اتلانتیک شمالی مرا یاد متفقین دوران جنگهای سلیبی میاندازد.
ما دموکراسی را به سلیب کشیده ایم انها برای دموکراسی امده اند.
پدر مقدس که اکنون همجنس گرا هم شده است به رسم کاتولیک های دوران قدیم گناهان این سربازان را به اسم دموکراسی پاک کرده است
"بکشید این دشمنان جزم گرای ضد دموکراسی را....در مذهب اینها مستی و رقص حرام است و کفر گناه نابخشودنی.دموکراسی (پدر مقدس سابق) همه ی گناهان شما را پاک کرده است"
سلاخی در پی سلاخی .
کاش جهنم دانته دوباره تقریر شود کمدی الهی جایش را به کمدی دموکراسی داده است.
و چه کمدی خنده دار و درداوری.الهایت شکنه بس شیرین تر از دموکراسی شکنه.
سوفسطاییانی چون گرگیاس و رنتوسیمو و پروتاگوراس اگر میدانستند اندیشه حرامزاده ی شک گرایی بنا است به صیغه ی محرمیتی برای رابطه ی نامشروع فلسفه ی تحلیلی و معنویت اگزیستانسیال تبدیل شود و مولود کریه این رابطه زیر بوته ی افراطی ترین نحله های هرمنوتیک اروپایی قد بکشد و باب تفسیر به رای را به نفع خودش بگشاید به رسم تمدنیان ان زمان خود جام شوکران را لاجرعه سر میکشیدند.
دریغا که رسم تناقض را نشناختند و اکنون دیکتاتوری خائنانه ای در حوزه ی معرفت به وجود امده است که حیات متناقضش در نابودی همه ی نحله های فکری خلاصه میشود و بس.
دکتاتوری خائنانه ای که از هزاران راه حق سخن میگوید و ان هزاران راه حق در خودش خلاصه میشود.
حرم را یادت هست؟
از من پرسیدی چرا فیلسوفان وطنی (ان زمان هنوز کلامیان فیلسوف نما نبودند) اثار فاخر فلسفی را ترجمه نمیکنند و به غرب عرضه نمیکنند
گفتم اگر چنین شود از این دیکتاتوری خائنانه ی غربی چیزی به جا نمیماند.باور نکردی اکنون به خودت نگاه کن به خدا نگهدارت به حذف کردن و حذف شدن از دایره روابط انسانی.نگاه کن که میراث نیچه و فلسفه ی غرب ریز ترین لذت های انسانی انسان ها را هم از هم میدرد و این دریغهای انسانی انقدر ادامه پیدا میکند و با مستی و رقص و موسیقی جایگزین میشود تا از انسان چیزی نمیماند جز نامش.که انرا هم به مدد پست مدرنیسم از بین خواهند برد.
سخن بسیار است بگذریم این دردی است که سالهاست به ان عادت کرده ام مردم سرزمین من گران خریده اند این میراث بدشگون را... گران.

آری، به دهل جنگ می‌ماند این کلام؛ به خشم و نفرتی نه شاعرانه...
اما اشتباه نکن، این پژواک دهلی است که دیگرانی نواختند و می‌نوازند؛ نه من.
روی سخنم نه با تو و چون تو که با دیگرانی است؛ به خود نگیر و دلگیر مشو. من با آن بازجویی سخن می‌گویم که دانشور-ترین دوستانم را، بی‌آزار-ترین‌شان را به تفتیش عقاید نشستند و با کلامی‌گری ناجوانمردانه، عقایدشان را، خدایشان را به ریشخند گرفتند.
با چشم‌بند و دست‌بند، با توهین و ریشخند، با حقانیت و فرهی ایزدی ولایت، به مناظره(؟!) و جدل‌ورزی سخن گفتند...
مشتی، من آزردم، آزرده از سربازان زبان‌نفهم و بدنام و گمنام؛ که بر خانه و کاشانه‌ی دوستانم می‌ریزند و به جرم دیگر-گونه اندیشیدن، می‌زنند و می‌برند و بذر کینه می‌کارند.
زخم من کهنه است، اما این روزها به مناسبتی که نمی‌توانم گفت؛ سر باز کرده...
مشتی، من هنوز هم علامه و صدرا و بوعلی را ستایش می‌کنم، اما آن بی‌شرم که به نام حکمت متعالیه، حق را در کف خود می‌بیند، جز نفرت چیز دیگر ندارم که بدهم، نفرتی که خود به من داد و ایدون، به او باز پس می‌دهم این نابسوده حس را...
مشتی، من از تو جز گفت-و-گو و رفاقت و اندیشه‌وری ندیدم؛ تو تبار سقراط نداری؛ تو چشم به نور فریبای وجود داری و گوش نیوشای نوای هستی... تو سر جدل نداری که خود با جدلیان سر ناسازگاری داری... پست تبار را آن می‌دانم که به حکم تعالی حکمت متعالیه، شکنجه می‌کند و حق شکنجه به خود و هم‌کیشانش می‌دهد...
نگو که ذهنم را از پروپاگاندای بی‌گانه پر کردم؛ مشتی، من به وجود خود، وجودشناسی این انسان‌نمایان را حس کردم.. من از بی بی سی و صدای آمریکا نقل نمی‌کنم، از تجربه ی شوم خود و دوستان دور و نزدیک خود، می‌گویم... از دوستانی که با تمامی زجر و رنجشان، شکایت به بی‌گانه و رسانه‌هاشان نبردند و درد دل با این قلم کردند...
آن که از علم و عالم و معلوم می‌نویسد، آن که آغاز و آخر حکمت تقریر می‌کند، آن که بر سفرهای چهارگانه حاشیه می‌نویسد، آن که بر اصول واقعیت سخن ساز می‌کند، فیلسوف است و نه کلامی فیلسوف‌نما؛ اما آنکه با شکنجه‌ی کلامی و بدنی فلسفه می‌ورزد و چشم قربانیانش را به وجود باری تعالی، باز می‌کند، جز کلامی جدل‌کار و فیلسوف‌نما نیست، مشتی نیست...
نیچه آزارش حتا به خودش هم نرسید مشتی، نیچه‌ی رحم ستیز، بر اسبی رنجور و نا-انسان هم می‌گریست. نیچه را به نفرت چه کار؟ نیچه هیچ گاه آرزوی حذف فلسفه و فیلسوفی نکرد، حتا سقراط و افلاطون را.... نیچه بر نفرت نهفته در اینان فقط خنده می‌زد و روی می‌گرداند... نیچه قاتل خدا نبود، نیچه و زرتشت و دیوانه‌اش مرثیه بر مرگ خدا می‌سرود... نیچه مرگ خدا را نیهیلیسم می‌خواند نه پیروزی.... نیچه پروای جان انسان داشت؛ پروای آزادگی اش، نفرت در فلسفه اش جا نداشت، که تمای فلسفه اش جز آری گفتن نبود... ستیزش هم با نفرت، نفرت‌انگیز نبود؛ خنده بود و رقص و مستی....
تو امروز از دموکراسی شکنجه در کشوری می‌نالی که نفرین بر دموکراسی کار حاکمانش است، نیچه در روزگار آن روز، در اروپای دموکرات، نقد دموکراسی می‌کرد و لیبرالیسم... نقد متافیزیک انسان‌محور... در آن روزگار نیچه از پس دموکراسی، پیشاپیش جنگ‌های جهانی را دید و نازیسم و خشونت عریان را؛ تو امروز در تجربه‌ای پسین...
مشتی، تناقض فقط در جایزه‌ی صلح وزرای اسرائیل نیست، وزرایی که هر چند مزورانه خواستند آتش جنگ را خاموش کنند؛ تناقض در کار ولایت‌مداران هم هست که رسول‌شان برای تمام کردن مکارم اخلاق مبعوث شده، اما خود شکنجه می‌کنند و برای بندیان چشم و دست بسته‌ی خود، خط و نشان می‌کشند.. تناقض است در نعره‌ی مستانه و دیو-گونه‌ی بسیجی که با لذتی لیبیدوییک دخترکی بی‌پناه را به اسم خدایش، به ضرب باتوم می‌نوازد.. تناقض است که با دعوی حکمتی متعالی و سلوک در راه حق، قلم می‌شکنند و در بند می‌کنند...
مشتی تناقض است، وقتی معلم سال‌های دبیرستانم، عبدالله مومنی را به جرم سخن گفتن و نوشتن، شکنجه می‌کنند...
مشتی، درست می‌شنوی، این دهل جنگ است، اما نه از دیار من و نیچه و یارانم، خوب بنگر و دقیق بنیوش که دهل دست کیست، اسلحه در کف کیست و قلم در کف چه کس؟
مشتی، مستی را، کفر و الحاد و گناه خود-خواسته را، زیباتر از جنون سادوخیستی چماق و باتوم می‌دانم؛ اگر به این جرم به جهنمم برد وجودبخش همه موجودات، گو ببرد، باکی نیست...

غرییه شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:22 ب.ظ

سلام

چه دردناک
به دنبال خواندن متن شما با اجازه این آخرین نظر را خواندم . نمی دانم چرا وقتی به اوج تنهایی می رسم و غمگین میشوم از این روزگار پر از درد به یاد این گفته ملاصدرا می افتم که می فرماید

بی نهایت است ولامکان وبی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می اید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
و به قدر ایمان تو کار گشا می شود
و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می شود...
پدر می شود یتیمان را و مادر
برادر می شود محتاجان برادری را
همسر می شود بی همسر ماندگان را
طفل می شود عقیمان را
امید می شودد نا امیدان را
راه می شود گمگشتگان را
نور می شود در تاریکی ماندگان را
شمشیر می شود رزمندگان را
عصا می شود پیران را
عشق می شود محتاجان به عشق را
..........
خداوند همه چیز می شود همه کس را....
به شرط اعتقاد- به شرط پاکی دل -به شرط طهارت روح- به شرط پرهیز از معامله با ادریس
بشوئید قلبهایتان را از هر احساس نا روا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک
و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها-ناراستی ها-نامردمی ها!
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند
در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند...
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود...؟

برایم سخت شده کمی قبلا گفتم که دارم متوجه میشوم
اما اکنون بعد از خواندن چند صفحه از کتاب چنین گفت زرتشت. تازه رسیدم به نقطه صفر
خیلی برایم سخت است یک نوع جهش شده برایم
اول از علوم پایه به روانشناسی و یوگا و مراقبه
دوم از روانشناسی به عرفان و فلسفه ملاصدرا سهروردی
در این سیر آخر خواندن کتاب ترس و لرز کگارد.سن عقل سارتر تهوع بار هستی و...
اینجا با نیچه آشنا شدم نمی دانم چرا قادر به هضم ان نیستم
دچار سردرگمی و سرگیجه شده ام. فکر می کنم دیگه نباید ادامه دهم چون نهایتش به این نتیجه خواهم رسید که زیستن در کنار انسانهای آدنما دردآور است و باید سر در گریبان فرو برد چون خیلی های دیگر

سپاس فراوان دارم از شما بزرگمردی که در نهایت لطافت پاسخگو بوده اید به دل نوشته هایم

محمد شعله سعدی یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ق.ظ

جناب ابریشمی
درود بر شما. چه تند و چه خروشان! از کدام بی مغزی تازه ای بر آشفته اید؟ شاید ما بی تفاوت شده ایم از بس که بی مغزی ها و گران فروشی های استادان و دانایانمان را لب گزیده ایم و کنج خلوت گزیده . با این حال این متن خروشان شما پرسیدنی هایی هم داشت.
1- جناب ابریشمی در آغاز از « دشمنی‌ نیچه با سقراط »گفته اید. به سخن خودتان ارجاع می دهم. مگر نه هر خوار داشتی ، گونه ای پاس داشت است؟ این جا نیچه کودک را نداریم . نیچه شیر را داریم که درست به هر کس که بیشتر مدیون است ، بیشتر می توفد . یا برعکس ، شیر را داریم که به هر کس می آویزد ، از او بیشتر بهره می برد. لااقل به نظرم این استادان وطنی از نیچه سقراط گریز ، فقط کلمات لعن و نفرینش را دیده اند و پژوهش اخلاق را که نیچه چون سقراط پی گرفت ، اهتمامش به آموزش دیگران حتی به قیمت قربانی ساختن خود ، بی اعتناییش به نیک یا بد گویی دیگران ، غم خواری اش برای فرهنگ و ملت که همه در اندیشه سقراط مسبوق به سابقه است ندیده اند. به خصوص ندیده اند که ما سقراط را جز در نوشته های افلاطون ، نمی یابیم! آیا باژگونه نیست؟
2- گفته اید «سقراط بود که بذر ویرانگر جدل‌کاری و دیالتیک و منطق (به روایت جدل با سوفسطایی گری) را در خاک فلسفه کاشت»... نیک می دانید که دوگانه خیر و شر یا نیک و بد یا درست و نادرست را خود نیچه به بسی پیش از سقراط و به زردشت ایرانی نسبت داده است. شاید بتوان گفت سقراط میراث بر پیامبر ایرانی است .
3- گفته اید «هرزه گیاه نیهیلیسم» . آن گونه که من آموخته ام ، از دید هیدگر و نیچه نیهیلیسم توفیق تمامی است که پس از یک بن بست تمام ، آغازی تازه را ممکن می سازد. اگر چه شما به مصائب منجر به نیهیلیسم اشاره کرده اید اما اشارت مبهم است.
4- این که متکلمین در این مملکت طی هزار سال گذشته عنوان فیلسوف داشته اند شکی نیست. این که آدم های امروزی دانشگاه و حوزه با ادعای فلسفی ، جز باز خواری میراث گذشتگان به باطل ، کار دیگری نمی کنند هم حرفی نیست. اما سقراط لااقل فروتن را با مدعیان فرومایه متفرعن در یک گروه نشاندن دور از انصاف نیست؟
5- این که دستکم چنین تلقی می شد که عالی ترین دستاورد فلسفی ایرانیان براهین صدیقین در اثبات وجود واجب بوده و دستکم با نقد عقل محض کانت بیهوده بودن این دستاورد آشکار است ، حرفی نیست ، اما چر ا امروزی ها را که نه اهل برهانند و نه اهل جدل . پیروزی آن ها در مباحثات ، فقط و فقط از اقتدار سرنیزه ، نشأت می گیرد. یعنی همان که پیوند تفلسف و هسته اتم و کربن نفت بیان کرده اید چنان که هستند نگفته اید؟ این ها کجا و مناظره و مجادله فلسفی و سفسطی. نه فقط مجادله ، دریغ از عبارتی فلسفی یا سفسطی و البته که من سفسطه را به هیچ روی خوار نمی دانم و فلسفه را برابر آن بر نمی کشم.
6- اما آقای ابریشمی عزیز یک نکته باقی ماند. اگر از بار گران متافیزیک و کلام و الهیات چون شتر نمی خواهیم باشیم ، چون شیر نیز با این گران باران نباید آویخت. به نقد نیچه از کانت توجه بفرمایید. کانت نیز کشیشی بود که وقتی سخن گفت جوجه کشیش های اروپا برایش هورا کشیدند. این از خصلت شیر وار کانت بود که در عبور از تنگناهای مابعدالطبیعه ، به آن مجدداً دچار آمد. چرا که او شیر بود و سر پیکار داشت و حاصل این پیکار بازتولید مجدد اندیشه مورد پیکار، در افق دیگر بود. در نقد سوم. آقای ابریشمی باید کودک بود. آزاد و شاد و چرخنده از میل خود نه به ارادت دیگری (شتر وار) یا مخالف دیگری (شیر وار) که در هر دو نتیجه یکی است. پیروز باشید.

۱. نسبت نیچه و سقراط، نسبت نیک و بد نیست؛ نسبت شورمندی است که شورش را پاس می دارد و شورمند دیگری که خوار می‌دارد... پایان کار سقراط مرگی خود خواسته بود، نیچه به این مرگ خواستن سقراط می توفد. نیچه جان آزاد سقراط را بیش از خودش می‌خوست. این عمیقا نزدیکی به سقراط است....
2. شاید میراث زرتشت باشد، اما سقراط بود که آن را در خاک اندیشه و هنر یونانی کاشت که اگر چنین نمی‌کرد، نه از تاک نشانی می‌ماند و نه از تاک نشان. اندیشه ی نیک و بد، خود-ویرانگر است. اگر کسی آن را با وجود خود نیامیزد و خود را فدایش نکند، ادامه نمی‌یابد. درست به سان ویروسی که بودنش جز در بدنی دیگر شدنی نیست. اما بدیل این اندیشه، یعنی ستایش حیات و هنر، خود به خود زنده و جاری است. سقراط با کاشتن بذر آن در اندیشه و بدل کردنش به ارزش، دیگر فیلسوفان را مجبور کرد به این ویروس تن دهند و خود را ویران سازند...
3. نهیلیسم به گفت خود نیچه و هایدگر، آن دم مثبت و آغازگر می‌شود، که به این نیهیلیسم آگاهی یابیم. آیا اندیشه ی اینان جز، انکار نیهیلیسم شان نیست؟ آیا اتکایشان به اصل حقیقت، واگویه کردن پیروزی مطلق شان نیست؟ این آیا جز نیهیلیسم منفی که نمی‌خواهد مثبت شود نیست؟
4. انصاف سقراط هم نمایشی سخت سخیف بود. سقراط اگر انصاف داشت، هنر و حیات را چنین قاطع خوار و فرومایه نمی‌خواند. سقراط زیرک و دغل‌باز بود. تنها تفاوت این کلامیون، نداشتن آن زیرکی است و ساده‌اندیشی شان. سقراط یا سقراط افلاطون، کارش را می‌کرد، بی سر و صدا، اما اینان جز داد و قال نمی‌کنند و همین هم، مایه‌ی رسوایی شان شد.
باری؛ اگر از این بگذریم، به اصل جدل و اصالت بخشیدن به حقیقت و حقیقت را از کف حیات و انسان بیرون کردن باشد، سقراط آموزگار برین اینان است. به اعتراف خودشان...
5. شاید باید هایدگری تر دید، به گفت هایدگر در درسگفتار تفکر و شاعری؛ بشر هیچ گاه بیرون از فلسفه نیست و هر کنش اش، عین فلسفیدن اش و تفکرش است. به قول نیچه با پتک هم می‌توان فلسفید و به قول دکتر نیکفر، با شکنجه هم می‌توان پدیدارشناسی کرد. به گمانم وضع امروز، شکل نا گفتمانی یک فلسفه ی نیهیلیستیک است، فلسفه ی سقراطی، نه با طعم دیالوگ افلاطونی و منطق ارسطو. فلسفیدنی با اورانیوم و نفت و باتوم، فلسفه ای انسان ستیز و حیات ستیز و جهان ستیز...
6. با شما هم سخنم. شاید به جای واژه ی تنفر باید می‌گفتم: چرا به سقراط می‌خندم؟ که این بس کودکانه تر و آفرینشگر تر و آزادمنشانه تر است.
قبول دارم که هر سه دگردیسی را باید باهم هنگام داشت...

سیدعباس سیدمحمدی یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:11 ق.ظ http://seyyedmohammadi.blogsky.com

سلام.
نداها و فکرها و ایده هایی که فیلسوفان و انبیا درافکندند در بین انسانها، بسته به خصوصیات افراد و بسته به شرایط اجتماعی و زمان و مکان، اشخاص مختلفی را به سمت خود جذب می کند و اشخاصی را نیز از خود دفع می کند.
من سواد فلسفی ام در حد صفر است، اما شاید از سه آقایان ِ سقراط و افلاطون و ارسطو، این طور نیست که سقراط امّ المفاسد بوده باشد، و ارسطو و افلاطون ناجی ی بشر و عقل بشر بوده باشند. سیطره ی افکار ارسطو بر علم (البته خارج شدیم از موضوع فلسفه) آیا بیشتر از سقراط، مانع پیشرفت علمی در اروپا نبود؟ افلاطون را هم، خود بگو.

افرادی هستند با انقلابهای فلسفی و انقلابهای سیاسی، مملکت خود را و یک قاره را و دنیا را، ناگهان صد سال به عقب می برند.



شاید تمام وجه نقد من به سقراط، به این باشد که اندیشه ای نابسوده را پرورد... نه آنکه تمام فاجعه او باشد، چنانکه گفتم افلاطون و ارسطو هم در ویرانی ادامه کار او را گرفتند. بی شک، مولود ارسطو و منطقش؛ اگر سقراط نبود این‌چنین نبود...
و اما زیبا ترین عبارت در باب انقلاب فلسفی را از زبان تو شنیدم، ای سید فرزانه:
افرادی هستند با انقلابهای فلسفی و انقلابهای سیاسی، مملکت خود را و یک قاره را و دنیا را، ناگهان صد سال به عقب می برند.

درود بر این اندیشه ی پر توان...

افسانه یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/


چه کس تا به حال به اندازه سقراط در حق زندگی بد کرده است؟ او که با بیرون کردن هنر از پندار شهرش به نابودی انگیختاری اینگونه زورمند و والا کمر بسته بود.او همه توان جدلگری و منطق تراشی خود را در جنگ علیه هنر بسیج کرد چرا که باید حریف از میدان به در میشد تا جایی برای آموزه های او باز شود. هنر این مایه ی نوزایی و شورآفرینی بازدارنده ای بود بر سر راه شکل گیری آرمانشهری که آجر هر خانه اش ناگزیر باید به سکون ذهنی و جمود فکری مردمانش گواهی می داد. آنجا که کارخانه ی پر دود و دم یکسان سازی بی وقفه می غرید و کنسرو منطق گرایی و مطلق نگری تولید می کرد هنر سخن از گوناگونی و گستردگی میگفت! اما او ، آن دشمن هر شاعرانگی و هنر می خواست فرزانگی را چنان بر جوامع بشری حاکم کند که دیگر هیچ نشانی از دیوانگی بر جای نماند. او برای دستیابی به آن عقلانیت محض و بی واسطه و متکی به ذات که همواره سنگش را به سینه می زد حاضر به پرداخت هر بهایی بود از جمله : قربانی کردن شورها، نادیده گرفتن طبیعت و غریزه انسانی و پا فشاری بر دور شدن از آنچه که هستیم و میتوانیم بشویم!
کیست که بر سر این دشمن زندگی فریاد بر آورد که به راستی بی دیوانگی تخم کدام فرزانگی تاکنون بر روی زمین رسته و شکوفه داده است؟

افسانه یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/

«جامعه کامل» این لقمه ی گلوگیر ناگوار، دست پخت «منطق لنگ»او است. هنر از هر چیز کامل و مطلق پرهیز میکند. هنر در تارهای چسبنده ی عقلانیت دست و پا بسته از جنبش باز نمی ماند و طعمه ی عنکبوت منطق نمی شود. هنر رهایی ست!
سقراط در جمهوری وانمود میکند که گفت و گویی راستین پیرامون او در جریان است و او در مرکز توجه قرار دارد! و کار دیگران تنها مونولوگ های سقراط را طوطی وار تایید کردن است! گویا افلاطون ( این بزرگترین خائن در نقش راوی ) میخواهد با تکرار و تلقین عباراتی چون : «درست است» ، « راست می گویی» ، «حق با توست»، « تردید نیست» که اطرافیان در پایان هر جمله ی سقراط می گویند به دوش خواننده بگذارد که این سخنان را حقیقت مطلق بدانند و همه را بی چون و چرا بپذیرد! آری این دغل باز بزرگ گونه ای ترفند برای دزدیدن عقل خواننده را با مهر تایید زدن بکار بسته است! چشم خواننده از بس آری و البته در متن میبیند که ناخودآگاه عادت میکند هر کلام سقراط را با یک عبارت تحسین آمیز به پایان برساند.
اینکه هر کسی به هر دری بزند تا همگان او را حقدار بدانند نمایانگر چیست؟ چرا باید خود را با اینهمه دلیل و برهان گرانبار کرد؟ بی پرده بگوییم که سقراط می دانست حق با او نیست. او انگیزه ای برای زیستن نداشت. دشمنی با شورها واکنشی بود که بی اراده نشان داد. به راستی پیش از اینکه سقراط به زندگی پشت کند، زندگی به او پشت کرده بود! او چون راهی به دنیای هنر و شور نداشت، پندار شهری بر پا کرد و درها را به روی خود بست. او ناگزیر بود که زندگی را بیماری و مرگ را درمان بخواند. در دیده ی او تصویری جز این نمیتوانست نقش ببندد! آری این واعظ بزرگ مرگ که خندیدن نمیدانست!

...بی پرده بگوییم که سقراط می دانست حق با او نیست. او انگیزه ای برای زیستن نداشت. دشمنی با شورها واکنشی بود که بی اراده نشان داد. به راستی پیش از اینکه سقراط به زندگی پشت کند، زندگی به او پشت کرده بود!....

آیا این روح نیچه نیست که در قلم تو، به رقص می‌پردازد؟ آه که نمی‌دانی چه وجدی بود مرا، هنگامه‌ی خواندن این نبشتار... زیبا می‌نگاری و ژرف، و مگر ژرفا جز زیبا و زیبا جز ژرفاست؟...

Sahar یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 11:15 ب.ظ

چرا مثل آدمی زاد تایپ نمیکنید ک ما هم بتونیم از حرفاتون فیض ببریم

چون دلم میخواد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد