آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چرا آمیغ عرفان و روانکاوی سترون است؟

میلاد تا به حال چند بار کوشش کردم نقدم رو به پسا اسلامیسم صورت بندی کنم، اما فکر میکنم در رسوندن مقصودم ناموفق بودم. الان به صورت بندی جدیدی رسیدم که شاید گویاتر و شیواتر از بیان های قبلی باشه:

1. درکی که من از مساله ی الهیات سیاسی دارم اینه: خدایی که در مذهب و یا بیرون از اون ساخته میشه، همواره بر اساس تصویر یک انسان ایدئال پدید میاد، برای همین هم به خدای وحیانی خدای پرسونال یا متشخص میگیم. بنابراین مساله ی سیاست قادر نیست تحول بنیادین پیدا کنه، مگر اینکه تصویر خدا (=انسان ایدئال) در اون دگرگون بشه.


2. تو در پسا اسلامیسم (کتاب) ادعا میکنی که چنین دگرگونی الهیاتی دستکم در سه دوره در اسلام رخ میده. یکی در پیدایش خود اسلام نسبت به قبیله های پیشا اسلامی. دوم در سقیفه و به نزد خلیفه ی دوم، سوم (با یک جامپ کات عجیب!) در انقلاب اسلامی با الهیات استیت جدیدش.


3. اما در پسا اسلامیسم (درسگفتارها و فعالیت های عمومی اخیرت) در مقام آسیب شناسی تجربه ی انقلاب پیشنهاداتی برای تغییر وضع موجود ارایه میدی. من الان با این قسمتش کار دارم!


4. تو برای توضیح پاتولوژی وضع موجود به سراغ دو سنت میری: روانکاوی و عرفان. درست به خلاف سنت هایی که در پسا اسلامیسم (کتاب) برگزیده بودی، یعنی فوکو، دلوز و ابن خلدون! این سه اسم اگر در یک موضع مشترک باشند، حمله به نگره ی باطنی است که در عصر پیشا مدرن عرفان، و در عصر مدرن روانکاوی است! با این همه، هنوز ایرادی به کارت وارد نیست، چون این پسا اسلامیسم میخواد از پسا اسلامیسم کتاب فراروی کنه و دست به تجویز بزنه، بنابراین ناگزیر می بایست چارچوب پیشین رو کنار بذاره.


5. اما ایراد اصلی کار کجاست؟ مساله ی «انسان ایدئال» که در بند یک نوشتم! عرفان و روانکاوی دو دیسیپلین ناتوان از ترسیم تصویر خدای جدیدند، و البته تو خودت این رو خوب میدونی! تو اسم این ناتوانی رو میذاری غیرتاریخی بودن عرفان و میخواهی با ترجمه ی تاریخی کردن مفاهیم عرفان این نقیصه رو مرتفع کنی، اما این کار هم کمک زیاذی بهت نمیکنه!

عرفان و اندیشه ی باطنی یک کور اصلی داره که بهش بی توجهی. خدای عرفانی، از بیخ و بن غیر متشخص یا غیر پرسوناله! تمام وجوه پرسونال خدا در عرفان به مفهوم انسان کامل ارجاع داده میشه، اما خود خدا به عنوان کنز مخفی و مقام لابشرط مقسمی از انسان کامل فراروی میکنه.

بذار تصویری تر حرف بزنیم: تصویر خدا در عرفان برگرفته از طبیعت و ادیان طبیعی پیشاوحیانی است. به همین سبب هم عمده ی عرفان ها رو به شرق دور برمیگردانند. عرفان اسلامی، به ویژه ابن عربی، بازگشت و بازیابی ادیان طبیعی در عصر پساوحیانی است. مفهوم انسان کامل بناست کل اون چیزی باشه که خدای وحیانی (الله) بوده و خدای اصلی، آن بی نام مقام احدیت، میشود اصل آغازین. 

اگر اصل عرفان چنین چیزی باشد، معنای نهایی آن چیزی نیست جز امتناع الهیات سیاسی! اینکه عرفان ابن عربی تاریخی نشده به دلیل نا آگاهی ابن عربی نسبت به تاریخ نبوده و نیست. اینکه فرقه های عرفانی همیشه پرهیز از سیاست داشتند و صورت های سکتاریستی میگرفتند از سر تصادف نبوده! سیاست به معنای امر همگانی و اگزوتریک در اساس به تصویر خدایان متشخص برمیگرده و عرفان به عنوان اندیشه ی ازوتریک، چیزی جز سرکوب و پس زدن خدای متشخص نیست. 

اما اینکه چرا انسان سیاسی، چه مدرن و چه غیر مدرن، درگیر عرفان میشه توضیحی داره که به بحث فعلی مربوط نیست.

اون چیزی که پاشنه آشیل کل پیشنهاد پسا اسلامیسم تو رو شکل میده دقیقا همینجاست: تو چشم بر مساله ی الهیاتی سیاسی می بندی و میخواهی با چند «طرفند روانکاوانه» پای عرفان رو به تاریخ باز کنی، اما این کار، به سبب سرشت ویژه ی عرفان، پیشاپیش محکوم به شکسته.


6. حالا بیا فرض کنیم کل داستان های عرفانی که در پسا اسلامیسم تعریف میکنی یک «طرفند» برای پوشاندن راه حل اصلی توست، یا به بیان دیگه، عرفان تنها کارکرد رتوریکی و بلاغی برای پسا اسلامیسم داره. در این صورت، هسته ی کار تو، نه عرفان، بلکه «روانکاوی» خواهد بود.

آیا این کمکی به ما میکند؟ متاسفانه باز هم پاسخ منفی است! قبل از اینکه دلایل فلسفی و متافیزیکی اقامه کنیم، کافی است به «تاریخ» برگردیم: روانکاوی از بدو پیدایش شکوهمندش نزد فروید، و احیای عظمتش در لکان، تا امروز که به دست ژیژک به گند کشیده شده، هرگز مبدای یک پراکسیس سیاسی جدی نشده! روانکاوی در بهترین حالت سویه ی صرفا واکنشی و سلبی و آسیب شناختی به امر سیاسی داشته، و عمدتا هم ناتوان از مداوای امراض سیاسی بوده.

دلیل این مساله را باز باید در «مساله ی الهیات سیاسی» جستجو کرد. روانکاوی فرزند سر به راه الهیات سیاسی لیبرال بوده و خواهد بود! اصلی ترین مساعی روانکاوی به سیاست، درمان سوژه های سیاسی بیمار در ساخت های الهیاتی سیاسی مدرنه. روانکاوی خدا/انسان ایدئال جدیدی نمیاره، بلکه تنها میخواهد مومنین خدای استیت لیبرال را رگلاژ کند. روانکاوی فقه دولت جدید است، نه کلام و الهیات آن. 

هر چند کار نهایی که میخواهی بکنی اساسا همین رگلاژ سوژه های سیاسی مدرنه، اما توجه نداری که اینجا برخلاف غرب، الهیات سیاسی لیبرالی در کار نیست. کجاست آن خدایی که تصویر ایدئال انسانی باشد که بتواند توسعه و عدالت و آزادی بیاورد؟

در این بین، حتا میانبر زدن به عرفان هم کمکی به ما نمیکنه، چون همانطور که گفتم عرفان فی نفسه پرسش الهیاتی سیاسی رو منتفی و منحل میکنه. این گرفتاری اصلی پسا اسلامیسم توست.

حالا این وسط بند کردن به فقها و فقه، یا با تیغ طریقت ید شریعت رو بریدن، یا زدن به صحرای مارکسیسم و تحلیل طبقاتی جامعه و... هم نمیتونه کمک موثری به پروژه ی تو بکنه.

تفاوت «اندیشه ی ایرانشهری» با «ایدئولوژی ناسیونالیسم ایرانی» در چیست؟

...  حالا سید یک نکته بگم که پیوند دورادوری هم با محتوای این فرسته داره. این که من دال مرکزی اندیشه سیاسیم رو «ایران» یا «ایرانشهر» تعریف میکنم به معنای ایدئولوژی ناسیونالیسم ایرانی- با قرائت های متکثری که ازش شده- نیست. این دست رهیافت های ایدئولوژیک محل نزاع رو صرفا در زمین «ارزش» ها صورت بندی میکنند. برای همین هم دست آخر به کشاکش های جدی با اسلام و حتا غرب و اقوام و... میرسند. اما دفاع من از ایرانشهر یا ایران تنها ناظر بر حیثیت ارزشی نیست. هیچ ترجح مطلق ارزشی و اخلاقی نمیشه برای دال و مدلول ایران برشمرد. مساله ی ایران و ایرانشهر برای کسانی که اون رو به عنوان یک «اندیشه» سیاسی دنبال میکنند، مساله ی جمع میان ارزش و سودمندی است. ایران به حیث موجودیت سیاسی یک خیر عمومی محقق برای جملگی ایرانیانه. بنابراین وقتی از یک ارزش ایرانشهری بحث میکنیم فقط یک ارزش انتزاعی اخلاقی سیاسی یا متافیزیکی مدنظر نیست. ارزش ایرانشهری به ضرورت متناسب با خیر عمومی شهروندان ایرانه و برای همین بستری انضمامی و بنیادین برای هر نظام ارزشی و متافیزیکی دیگه از جمله اسلامیسم شیعی انقلابیه.

مشکل اصلی اسلام با سرمایه داری چیست؟

... پست خوبی بود ... اما به نظرم هنوز خیلی جای کار بیشتری هست. چند و چون این تخیل سیاسی اسلامی در برابر سرمایه داری چندان پیدا و آشکار نیست. به ویژه وقتی اتصال کوتاهی بین مفاهیم سرمایه داری و ثروت اندوزی برقرار میکنی. اساسا نظم سرمایه دارانه نظم مبتنی بر شهوت ثروت نیست، بلکه نظم مبتنی بر قاعده مندکردن فرآیند تولید ثروته. اساسا روشن نیست که چرا تخیل سیاسی اسلام که ضد فقر و استضعاف است، باید ضد قاعده مندسازی فرآیند تولید ثروت هم باشد. جنگ فقر و غنا، جنگ با سرمایه داری نیست، اتفاقا جنگ سرمایه داری با فرآیند تولید ثروت پیشاسرمایه داری است. اینجاست که برای نقد و نفی سرمایه داری نیاز به چیزی بیش از این دست روایات پیدا میشود. مارکسیسم مخالف نظم سرمایه داری است، چون بهره ی مازاد و مالکیت ابزار تولید رو از آن کارگر میدونه. جنبش های سبز ضد سرمایه داری اند، چون معتقدند منابع زیست محیطی رو به سرعت نابود میکنه. اما مشکل اصلی اسلام با این نظم یا قاعده ی تولید ثروت چیست؟ تا پاسخ دقیقی به این پرسش نداشته باشیم، هرگونه اصرار بر ضدیت اسلام و سرمایه داری، ادعایی بی پایه است

دادگری و حقیقت: انسان کنشگر یا حیوان منفعل خداگون؟

... 


درباره ویدئوی روستاگردی اخیرت هم به نظرم یک نکته ی قابل نقدی وجود داره.

این داستانی که تو درباره ی فرقه تعریف میکنی، یک ابرفرضیه ی متافیزیکی پشتش هست که به شدت مساله انگیزه، فرضیه ای که در قالب استعاره ی دریا و اقیانوس توضیحش میدی. من اسم این ابر فرضیه رو میذارم وجود حقیقت مطلق.

تمام تلاشی که به خرج میدی تا بتونی نظریه ت رو از نیهیلیسم و نسبی گرایی نجات بدی، اساسا برمیگرده به این ابرفرضیه. اما اصلا چرا باید وجود این حقیقت مطلق یا وجود هایدگری رو بپذیریم؟ چرا باید قبول کنیم چنین چیزی در کاره؟ بر اساس نظریه تو که هیچ دسترسی بی واسطه ای به این اقیانوس ناب نداریم و همه به ناگزیر در مناسبات فرقه ای قدرت منقاد شدیم، پس چرا اصلا باید چنین چیزی رو قبول کنیم؟ به نظر میاد که اساسی ترین دلیلی که تو در فرضیه ت ارایه میدی اینه که اگر چنین فرضیه رو نپذیریم دیگه هیچ راه برون رفتی از نیهیلیسم و انفعال نیست. اما این استدلال اساسا مغالطه آمیز و مبتنی بر مصادره به مطلوبه: تو میگی نظریه ت دچار نیهیلیسم نیست چون باور به یک حقیقت مطلق و ناب داره، بعد می پرسیم چرا چنین گزاره ای در نظریه ت وجود داره، و تو میگی چون اگر این گزاره در کار نباشه دچار نیهیلیسم میشیم!!

حاجی! این اتفاقا خود خود نیهیلیسمه. این که تو یک گزاره رو بر اساس خودش اثبات کنی، یعنی اساسا پذیرفتی که این گزاره اثبات ناپذیره. از اون گذشته، کنشی که روی چنین نظریه ای سوار شه، بی شک محکوم به انفعال/خشونته، چون از یک طرف به نحو هنجاری به حقیقت مطلق باور داره و بنابراین با دیگری نمی تونه گفتگو کنه، از طرف دیگه، چون حقیقت مطلق رو در بنیاد پذیرفته عملا اگر زورش به جایی نرسه، با طیب خاطر کنار میکشه و سکوت میکنه چون فکر میکنه حقیقت مطلقی هست که مثل یک اقیانوس عظیم میاد و مشکل رو حل میکنه!

اگر اسلامیسم معاصر ایران هم بر اساس چنین ابرفرضیه ی متافیزیکی دست به کنش زده، چندان عجیب نیست که چرا دچار این بحران تاریخی شده...


این رو هم اضافه کنم که از دید من مشکل بزرگ نظریه ی تو، نادیده گرفتن تفاوت ماهوی دو ساحت نظر و عمله. اساسا (ابر)فرضیات متافیزیکی، مباحثی در ساحت نظر هستند. اما ساحت عمل اساسا از ضابطه ی کاملا متفاوتی پیروی میکنه، ضابطه ای که افلاطون در فلسفه سیاسی بهش میگه عدالت، و فردوسی بهش میگه دادگری.

هیچ نظام سیاسی صرفا به خاطر تولید یا بازتولید یک نظریه ی متافیزیکی جامع مبدل به یک نظام پایدار یا درست نمیشه. اساسا المان سرزمین متافیزیسین ها و نظریه پردازان بزرگ بود، اما در تاریخ اروپای مدرن از بحران زده ترین کشورها بود. اما بریتانیا یا امریکا اساسا سرزمین متافیزیک های مینیمال ولی پیروز بلامنازع اروپای جدید بود.

اون چیزی که متافیزیک های بدوی امثال لاک و هابز داشت، اما کاخ بزرگ متافیزیک های المانی فاقدش بود، دقیقا توجه به همین تفاوت ضابطه ی عمل و نظر بود.

تو در دام یک جور متافیزیک پردازی کور افتادی که هر لحظه تو رو از اصل ماجرا دور تر میکنه. برای کنشگر بودن و نیهیلیست نبودن و اخلاق مدار بودن و در یک کلام شهروند/سوژه بودن، نیازی به ابرفرضیه های متافیزیکی نیست. اساسا عنصر اصلی حیات عملی مساله ی عدالت/دادگری است. البته نه با روایت تنگ و محدودی که ذیل مارکس و سوسیالیسم و بچه های عدالتخواه مطرح میشه (روایتی که در حدی ترین صورتش تنها در سطح نقد اقتصاد سیاسیه)، بلکه با روایت بنیادینی که مثلا در فلسفه سیاسی افلاطون یا الهیات سیاسی فردوسی صورت بندی میشه. بنیاد کنش اخلاقی/مدنی/انسانی عدالته، نه حقیقت.

تنها موجود مطلقی مثل خداست که بر اساس ضابطه ی صرف حقیقت عمل میکنه.

وقتی در نظریه کنش، به جای عدالت، به حقیقت ارجاع بدی، مثل این خواهد بود که به انسان ها بگی از خداوند تقلید کنند. بنابراین تو اصلا فاصله و تمایز بین انسان و خدا رو محو میکنی. این در حالیه که بنیاد نظریات عدالت از دیرباز، انسان بماهو انسان بوده. انسان عادل/دادگر اتفاقا متوجه حد و محدودیت انسانی خودش هست و برای همین، کنشگری و معناداری زندگی خودش رو موکول به حقیقت مطلق نمیکنه.

نوایرانشهری: راه سوم میان بنیادگرایی و سکولاریسم

دکترجان باز یادداشت نوشتی و من رو به صرافت نقادی انداختی! البته دور از شوخی، جای شکرش باقیه که کسی هست که طوری بنویسه که ارزش تامل انتقادی و کلنجار فکری رو داشته باشه، پس دمت گرم!

  ادامه مطلب ...

چرا ایرانیان از داعش و طالب ها متنفرند؟

سلام دکترجان، روزت بخیر

آقا دیدی مشکل دوستان از کجا بود؟ اونها اساسا بحث معرفتی خاصی با تو ندارند، فقط مشکل شون این بود که تو اونها رو کنار طالب ها گذاشتی.

مشکل این طیف رفقا با طالب ها هم عمدتا مشکل مذهبیه، این که اونها اهل تسنن هستند و این رفقا شیعه. وگرنه در کلیات چندان چالش استراتژیک و معرفتی بین اینها نیست.

اما چند نکته راجع به یادداشتت وجود داره که بد نمی دونم بهش اشاره کنم (خدا رو چه دیدی، شاید جای صفار و شهرستانی و یامین پور خواستی با ما ایرانشهری ها دیالوگ کنی :) )

  ادامه مطلب ...

دشواره ی پسا اسلامیسم و الهیات سیاسی لیبرال

...  در واقع میلاد تمام تفاوت پروژه ی تو با الهیات لیبرال به انگاره ی «قبیله فرم» برمیگرده. الهیات سیاسی لیبرالیسم، از هابز تا لاک، اساسا همین هدف تو، یعنی اومانیستی کردن دین رو دنبال میکنند.

اما تفاوت در مسیرهاست. الهیات لیبرالی سعی میکنه این کار رو با حذف دین از عرصه ی عمومی انجام بده، اما تو میخوای این کار رو با حذف دین از استیت انجام بدی. این دو تا گزاره البته برای کسی مثل هابز چندان متفاوت نیست، چون عرصه ی عمومی در نهایت همان استیته برای او. اما تو سعی میکنی با طرح قبیله فرم فاصله ای بین استیت و عرصه عمومی ایجاد کنی و دین رو در این فاصله جا بدی.

اما مشکل بزرگی سر راه تو هست. قبیله فرم اصلا یک فرم عمومی یا مدنی نیست. در ساحتی مثل یک قبیله ما هنوز ذیل مناسبات خصوصی هستیم، ولو مناسبات خصوصی جمعی. از طرف دیگه، همونطور که خودت هم در کتاب به درستی اشاره میکنی کار حضرت محمد اساسا تشکیل یک قبیله ی جدید در کنار قبایل قبلی نیست، بلکه تشکیل یک ابرقبیله بود که کلیه ی قبایل قبلی رو ذیل خودش و با عصبیت جدیدی بازتعریف کنه. بنابراین هرچند اسلام در آغاز یک استیت نبود و بیشتر شبیه قبیله مردم رو اداره میکرد، اما در عین حال این قبیله رو به سمت چیزی می برد که دیگه خیلی هم شبیه قبایل قبلی نبود. به بیان دلوزی ابن خلدونی، ما شاهد یک شدن یا تشکیل یک عصبیت جدید بودیم. اسلام شاید شبیه استیت «نبود» اما در حال تبدیل «شدن» به چیزی بود که شباهت بیشتری به استیت داشت تا قبیله.

اما منظورم چیه؟ گفتم که فرم قبیله از اساس یک فرم خصوصی یا غیر مدنیه. امر عمومی جایی شکل میگیره که قانونی صوری و به نحو «همگانی» بین افراد برقرار شه. جایی که این امر همگانی شکل نگیره، به دلیل فقدان «امر مشترک» یا  عدم حضور همگان، اساسا امر عمومی هم غایبه. شاید یک سری جمع یا اجتماعات (به قول تو هیئت یا راهپیمایی اربعین و...) شکل بگیره، اما این جمع کاری با «همگان بماهو همگان» نداره و بنابراین منافعی جزئی و خصوصی (و نه عمومی) رو دنبال میکنند. با کمک از استعاره ی افلاطون میتونم بگم چنین حمعی درست معادل «دسته ی راهزنان» هست. افلاطون به درستی اشاره میکنه که دسته ی راهزنان هم بین خوذشون مناسبات عدالت و اخلاقی دارند و اصلا اگر بین هم عدالت و انصاف رو رعایت نکنند نمی تونند کار گروهی راهزنی انجام بدن. اما مشکل اینجاست که عدالت انها عدالتی نسبی و خصوصی است و به زبان امروزی، نسبتی با خیر عمومی یا مصالح عمومی نداره. برای همین ضمن اینکه بین خوذشون عادلند، اما بر دیگران یا همگان ستم می کنند. قبیله اصلا چیزی نیست جز همین دسته ی راهزنان. حالا شاهکار محمد (در کانتکس عرب) اصلا همین بود که این دسته ی راهزنان رو از درون به سمت یک مدنیت و امر عمومی برد. یعنی بی اینکه بخواد از بالا (مثلا با مستعمره ی ایران یا رم کردن قبایل) وحدت استیتی به اونها تحمیل کنه، با کمک الهیات وحیانی اعراب رو مدنی کرد. شیوه ی مدنی کردن اون قطعا منحصر به فرده و نمیشه گفت عینا در حال تاسیس یک استیت کامله، اما در حال مبدل کردن قبایل نسبی و جزئی به یک ملت واحده ی مدنی است که حتا میتونه فراتر از اعراب رو هم پوشش بده. 

حالا تو میگی این فرآیند رو خلفا و بنی امیه منحرف کردند، تا اینجاش قابل قبوله که اونها تکنیک های حکمرانی محمد رو کنار گذاشتند، اما در عین حال باید توجه داشت که اونها در بستر پروژه ی سیاسی محمد چنین کردند، یعنی این محمد بود که امکان تشکیل یک امپراطوری جهانی اسلامی رو به اونها داد.

بنابراین برای جمع بندی باید بگم پروژه ی الهیات لیبرالی هنوز نسبت به پسا اسلامیسم واقع بینانه تر هست، چون مبتنی بر تفکیک مدنی امر خصوصی/امر عمومی است، اما پروژه ی تو بر تفکیک قبیله فرم/استیت فرم مبتنی شده که فی نفسه بلاتکلیفه. روشن بگم،  تاکید بر قبیله فرم اصلا یک رویکرد ضدمدنی به این معناست که منافع خصوصی رو بر منافع عمومی اولویت میده و سامان امر مدنی رو مضمحل میکنه، و این حتا بر خلاف سیر تاریخ سیاسی کنش محمده.

اما تو چطوری از این مشکل فرار میکنی؟ با تکیه بر تفکیک مدرن(لیبرالی) استیت از جامعه ی مدنی. تو به درستی میخوای دین رو از استیت بیرون بکشی تا وارد عرصه ی جامعه ی مدنی بکنیش. میخواهی ارزش های دینی به جای تحمیل شدن بر قانون، وارد رقابت با عرف و جامعه ی مدنی بشه. به این ترتیب قبایل برمیگردند، اما به جای اینکه جا رو برای استیت و مدنیت تنگ کنند، در سطح جامعه مدنی مستقر میشن تا استیت رو از طریق نرم کنترل کنند.

اما مشکل کجاست؟ این فرمول دو مشکل اساسی داره. اول اینکه جامعه ی مدنی عرصه ی خیر یا منافع خصوصیه نه عرصه ی عمومی. بنابراین نمی تونی کماکان ادعای امر عمومی داشته باشی. دوم هم اینکه اصلا تفکیک جامعه مدنی و استیت یک تفکیک برامده از استیت لیبرال هست. استیت های غیر لیبرال که مناسبات غیرسرمایه دارانه (به بیان دقیقتر: مناسبات مالکیت خصوصی) دارند، در عمل چیزی به اسم جامعه ی مدنی منفک از استیت ندارند و نمی تونند داشته باشند. از دید یک استیت غیر لیبرالی، جامعه ی مدنی یعنی اتحادیه ی راهزنان و قطعا چنین چیزی بایذ سرکوب شه! و از طرف دیگه پیدایش و تثبیت استیت لیبرال، از حیث الهیاتی و حقوقی اساسا متکی بر پیش فرض تفکیک امر خصوصی و امر عمومی و حذف دین از عرصه ی عمومیه. به زبان ساده تر، تو اول باید لیبرال بشی، مناسبات حقوقی و الهیات سیاسی لیبرالی رو برقرار کنی، دین رو به عرصه ی خصوصی ببری، تا اصلا در گام بعدش تازه بتونی قبیله فرم های اسلامی رو توی این جامعه مدنی (عرصه ی خصوصی) احیا کنی و به طریق نرم استیت رو تسخیر کنی.

به این ترتیب تو دو تا دردسر بزرگ برای خودت درست میکنی. از یک طرف، در برابر الهیات سیاسی تاریخی اسلام قرار میگیری و متهم میشی به تحریف سیاست نبوی. از طرف دیگه خودت رو در لیبرالیسمی قرار میدی که قاعدتا باید مهم ترین پشتیبان طرح تو باشه.

دلیل این دردسر دوگانه هم اینه که کار رو نه از سیاست، بلکه از جامعه آغاز میکنی، یعنی نه از امر عمومی، بلکه از امر خصوصی و برای همین هم قبیله فرم رو به رسمیت میشناسی. و این آغاز نکردن از سیاست، درست به دلیل همون چیزیه که اشمیت به درستی بهش میگه سیاست زدایی تفکر لیبرالی. پروژه ی تو با اینکه در نقد فکری مدرنیته است، اما هنوز زیاده از حد درگیر پیش فرض های سیاست زدایانه ی لیبرالیه...

در ستایش روشن رایی

(در واکنش به سخنرانی مصطفی ملکیان، در همایش رونمایی از کتاب  «امکان امر دینی در جهان معاصر» به قلم بیژن عبدالکریمی) 


سلام ایرج جان. من این سخنرانی را همان سال 97 شنیده بودم، همان زمان هم انتقاداتی (از جنس دیگر البته) بهش داشتم

اما الان از چشم انداز دیگری دوباره به مفادش نگاه کردم، اصلا تصورات و تصدیقاتم (!) ازش دگرگون شد.

  ادامه مطلب ...

فرق اندیشه سیاسی و فلسفه سیاسی چیست؟

من:

مصاحبت رو خواندم. چند تز انتقادی مشخص دارم که سریع و بدون ذکر استدلال هاشون برات می نویسم:


1. تو مدام در حرفات به «فلسفه سیاسی» ارجاع میدی و از فقدانش در حاکمیت و جریانات می نالی. اما اساسا لفظ را غلط به کار می بری. تو اساسا داری از «نظریه سیاسی» حرف میزنی، که حکم الگوی نظری و استراتژیک برای حکومت و جریانات سیاسی دارد. فلسفه سیاسی تعریف دقیق کاملا متفاوتی دارد.


2. اتفاقا «نظریات سیاسی» تو هم دقیقا فاقد «فلسفه سیاسی» است و این فقدان را با ترکیبی از علوم اجتماعی و الهیات سیاسی می پوشانی!


3. فلسفه سیاسی ارایه ی الگو و مدل برای حکمرانی نیست. فلسفه سیاسی طرح یک سری مبانی و آکسیوم نظری برای برنامه ریزی های عملی سیاسی نیست. فلسفه سیاسی ارایه ی آرمان های سیاسی جهانشمول نیست. فلسفه سیاسی تحلیل بی طرفانه ی مناسبات سیاسی یا اجتماعی عینی هم نیست.


4. مشکل دیگر من با متن تو، جایی است که جانب عدالتخواهی رو میگیری یا در واقع خودت رو عدالتخواه مینامی. من هیچ وقت نه از تو، نه از دیگرانی که خودشون رو عدالتخواه نامیدند تعریفی از عدالت ندیدم. اونها البته دعوی نظری نداشتند، ولی تو هم که ژست تئوریسین میگیری هیچ چیز درباره خود عدالت نمی گویی، و اساسا نمی توانی بگویی چون اساسا «فلسفه سیاسی» نداری!


5. مشکل دیگرم با جایی است که مدعی نظریه حکمرانی میشوی و تمام جریانات سیاسی و حتا خود جمهوری اسلامی را متهم به بی بصیرتی در باب آن میکنی. اما در کمال تعجب، تو هم پرسش اساسی  «حاکم شایسته کیست» را به سکوت برگزار میکنی و به این بسنده میکنی که حاکم باید داور بی طرق رقابت ها باشه و به بازار هم اصالت نده! خب حالا این حاکم بر اساس کدام ارزش ها باید چنین کند؟ چیز خاصی نمی گویی!


6. اما نقد آخر که جمع بندی تند و تیز بندهای پیشین است: تو بدون داشتن فلسفه سیاسی در معنای دقیق، با تلفیقی خامدستانه میان الهیات سیاسی و علوم اجتماعی، ژست تئوریسین میگیری و به همه جریانات و رژیم سیاسی و حتا کسی مثل فارابی نقد میکنی و اونها رو فاقد تئوری و دیالکتیک و... می نامی ولی با این ژست تئوریک تنها در حال دست و پا کردن نوعی منزلت سیاسی برای خودتی: تئوریسین فیلسوف رادیکال عدالتخواه نوگرای دیالکتیکی! چنین ژستی در این انسداد سیاسی قطعا هم خریدار دارد و البته من هم امیدوارم تو بتوانی فروشنده ی موفقی باشی، چون هرچند در مورد بنیاد نظری تو ابهام دارم اما در مهارت رتوریک و عملیت تردید ندارم و میدانم سلیم النفس و جوانمرد(=جنتلمن) هستی. اما تمام مشکل اینجاست که حتا در صورت توفیق سیاسی تو و جریانی که حامیش هستی، بحران های اساسی پابرجا می مانند و در برابر خیزآب این بحران ها، تو هم مثل شریعتی و اصلاح طلب ها و روشنفکران دینی و تئوریسین هاشان مدفون و مهار خواهی شد.

 

ادامه مطلب ...

تاملاتی در الهیات سیاسی اسلام

سلام دکترجان، وقتت بخیر

خطبه ی تو رو درباره فدکیه شنیدم. نقدهایی دارم که سعی میکنم تند و تیز و سریع و صریح برات بنویسم.



1. اعتراض دختر پیامبر اسلام این بود که چرا دارید به سنت «جاهلی» برمیگردید، اما تو این رو کاملا معکوس میخونی و میگی او معترض «دولتی شدن» اسلام بود! اما کاملا روشنه که سامان مدنی جاهلیت هرچه بود، استیت نبود! از قضا استیت (قدرت یکتای مرکزی) تناسب با وحی و توحید (خدای یکتا) دارد و عالم جاهلی و قبایلی تناسب با شرک و پاگانیسم دارد.

  ادامه مطلب ...