آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چرا تحلیل طبقاتی ذاتا سیاست زداست؟

جواد نکته ای درباره سیاست زدایانه بودن تحلیل های طبقاتی به ذهنم میرسه که میخواستم با تو در میان بذارم:

سیاست جایی است که مردمان درباره ی خیر و شر یا نیک و بد چیزها داوری میکنند. جامعه ی سیاست زدوده نیز جایی است که مردمانش توانایی داوری درباره ی نیک و بد را از دست میدهند و در عمل هر کاری را روا می شمارند.

تحلیل طبقاتی از آن جهت که اولا تحلیلی توصیفی و برآمده از جامعه شناسی است، مقولات هنجارین مثل نیک و بد و فضیلت و رذیلت رو کنار میذاره.

اما خود نیروهای سیاسی که مبتنی بر رانه های طبقاتی دست به کنش می زنند نیز دچار گرفتاری مشابه میشوند. آنها معیار را نه نیکی و بدی، بلکه منفعت طبقاتی میگیرند. برای نمونه اگر یک عرف عمومی مانع از منفعت طبقه شان بشود، آن عرف را منسوخ و به طبقه ی مخالف خود منسوب میکنند و به راحتی امکان بحث از نیک و بد را میبندند.

این سیاست ورزی و نظروزی در سطح دیگری هم مشکل درست میکنه: از آنجا که عمده ی مردمان به حکم طبیعت و سرشت بشری شان وضعی میانه حال دارند، چه طبقه فرودست باشند و چه طبقه فرادست، به این معنا که عمده ی مردمان نه کاملا ملکه ی فضایل را دارند و نه کاملا رذیل مندند؛ بنابراین میتوان در هر طبقه ای نیز رفتارهای غیرفضیلتمند و گاهی رذیلتمند را دید. اما کاری که اکتیویست های طبقاتی میکنند این است که هر رذیلت که در طبقه مخالف خود و هر فضیلت که در طبقه موافق خود می بینند را به سرشت همان طبقه منسوب میکنند. مثلا فرودستان میگویند فرادستان مصرف هستند و ما اهل قناعت و فرادستان میگویند فرودستان بی مبالات هستند و ما مودب. اما اساسا ادب و قناعت و ... تنها بازیچه ی آنهاست. برای آنها فضایل و رذایل به خودی خود پشیزی ارزش ندارد. و همین دقیقا معادل سیاست زدایی است.

گاه گداری در تحلیل هایی که تو میکنی و ذیل نام هستی شناسی طبقه متوسط اموری را به این طبقه منتسب میکنی چنین منطقی دیده میشه. در حقیقت بسیاری از رذایلی که به طبقه متوسط منتسب میکنی درباره شان صدق میکند، اما باید توجه کرد که برای فرودستان هم رذایل جمعی می توان برشمرد. در ثانی، این فضایل و زذایل برآمده از سرشت انسان و شرایط محیطی اوست. یعنی عاملیت خود افراد در پیدایش شان نقش زیادی نداشته.

در واقع اگر بناست از تحلیل جامعه شناسانه فراتر بریم و وارد ساحت تحلیل امر سیاسی بشیم، ناگزیریم نه به سراغ مردمان متوسط و رفتار اکثریت، بلکه به سراغ افراد استثنایی و رفتارهای ویژه بریم. سوژه سیاسی آنجا تحقق می یابد که بتواند از بند شرایط طبیعی و محیطی اش بگسلد. معلوم است اگر کسی مازاد درآمد داشته باشد زیاد مصرف میکند و اگر کم داشته باشد قناعت می ورزد، اما فضیلت قناعت جایی معنا دارد که درآمد مازاد باشد و مصرف گرایی نباشد. چنین سوژه ای واجد فضیلت قناعت میشود و میتواند سوژه سیاسی راستین طبقه متوسط باشد. اما روشن است که اینها کم شمارند. همچنانکه در میان فرودستان فرهیختگان اهل نظر کم شمارند. سوژه ذاتا نادر است

چرا آمیغ عرفان و روانکاوی سترون است؟

میلاد تا به حال چند بار کوشش کردم نقدم رو به پسا اسلامیسم صورت بندی کنم، اما فکر میکنم در رسوندن مقصودم ناموفق بودم. الان به صورت بندی جدیدی رسیدم که شاید گویاتر و شیواتر از بیان های قبلی باشه:

1. درکی که من از مساله ی الهیات سیاسی دارم اینه: خدایی که در مذهب و یا بیرون از اون ساخته میشه، همواره بر اساس تصویر یک انسان ایدئال پدید میاد، برای همین هم به خدای وحیانی خدای پرسونال یا متشخص میگیم. بنابراین مساله ی سیاست قادر نیست تحول بنیادین پیدا کنه، مگر اینکه تصویر خدا (=انسان ایدئال) در اون دگرگون بشه.


2. تو در پسا اسلامیسم (کتاب) ادعا میکنی که چنین دگرگونی الهیاتی دستکم در سه دوره در اسلام رخ میده. یکی در پیدایش خود اسلام نسبت به قبیله های پیشا اسلامی. دوم در سقیفه و به نزد خلیفه ی دوم، سوم (با یک جامپ کات عجیب!) در انقلاب اسلامی با الهیات استیت جدیدش.


3. اما در پسا اسلامیسم (درسگفتارها و فعالیت های عمومی اخیرت) در مقام آسیب شناسی تجربه ی انقلاب پیشنهاداتی برای تغییر وضع موجود ارایه میدی. من الان با این قسمتش کار دارم!


4. تو برای توضیح پاتولوژی وضع موجود به سراغ دو سنت میری: روانکاوی و عرفان. درست به خلاف سنت هایی که در پسا اسلامیسم (کتاب) برگزیده بودی، یعنی فوکو، دلوز و ابن خلدون! این سه اسم اگر در یک موضع مشترک باشند، حمله به نگره ی باطنی است که در عصر پیشا مدرن عرفان، و در عصر مدرن روانکاوی است! با این همه، هنوز ایرادی به کارت وارد نیست، چون این پسا اسلامیسم میخواد از پسا اسلامیسم کتاب فراروی کنه و دست به تجویز بزنه، بنابراین ناگزیر می بایست چارچوب پیشین رو کنار بذاره.


5. اما ایراد اصلی کار کجاست؟ مساله ی «انسان ایدئال» که در بند یک نوشتم! عرفان و روانکاوی دو دیسیپلین ناتوان از ترسیم تصویر خدای جدیدند، و البته تو خودت این رو خوب میدونی! تو اسم این ناتوانی رو میذاری غیرتاریخی بودن عرفان و میخواهی با ترجمه ی تاریخی کردن مفاهیم عرفان این نقیصه رو مرتفع کنی، اما این کار هم کمک زیاذی بهت نمیکنه!

عرفان و اندیشه ی باطنی یک کور اصلی داره که بهش بی توجهی. خدای عرفانی، از بیخ و بن غیر متشخص یا غیر پرسوناله! تمام وجوه پرسونال خدا در عرفان به مفهوم انسان کامل ارجاع داده میشه، اما خود خدا به عنوان کنز مخفی و مقام لابشرط مقسمی از انسان کامل فراروی میکنه.

بذار تصویری تر حرف بزنیم: تصویر خدا در عرفان برگرفته از طبیعت و ادیان طبیعی پیشاوحیانی است. به همین سبب هم عمده ی عرفان ها رو به شرق دور برمیگردانند. عرفان اسلامی، به ویژه ابن عربی، بازگشت و بازیابی ادیان طبیعی در عصر پساوحیانی است. مفهوم انسان کامل بناست کل اون چیزی باشه که خدای وحیانی (الله) بوده و خدای اصلی، آن بی نام مقام احدیت، میشود اصل آغازین. 

اگر اصل عرفان چنین چیزی باشد، معنای نهایی آن چیزی نیست جز امتناع الهیات سیاسی! اینکه عرفان ابن عربی تاریخی نشده به دلیل نا آگاهی ابن عربی نسبت به تاریخ نبوده و نیست. اینکه فرقه های عرفانی همیشه پرهیز از سیاست داشتند و صورت های سکتاریستی میگرفتند از سر تصادف نبوده! سیاست به معنای امر همگانی و اگزوتریک در اساس به تصویر خدایان متشخص برمیگرده و عرفان به عنوان اندیشه ی ازوتریک، چیزی جز سرکوب و پس زدن خدای متشخص نیست. 

اما اینکه چرا انسان سیاسی، چه مدرن و چه غیر مدرن، درگیر عرفان میشه توضیحی داره که به بحث فعلی مربوط نیست.

اون چیزی که پاشنه آشیل کل پیشنهاد پسا اسلامیسم تو رو شکل میده دقیقا همینجاست: تو چشم بر مساله ی الهیاتی سیاسی می بندی و میخواهی با چند «طرفند روانکاوانه» پای عرفان رو به تاریخ باز کنی، اما این کار، به سبب سرشت ویژه ی عرفان، پیشاپیش محکوم به شکسته.


6. حالا بیا فرض کنیم کل داستان های عرفانی که در پسا اسلامیسم تعریف میکنی یک «طرفند» برای پوشاندن راه حل اصلی توست، یا به بیان دیگه، عرفان تنها کارکرد رتوریکی و بلاغی برای پسا اسلامیسم داره. در این صورت، هسته ی کار تو، نه عرفان، بلکه «روانکاوی» خواهد بود.

آیا این کمکی به ما میکند؟ متاسفانه باز هم پاسخ منفی است! قبل از اینکه دلایل فلسفی و متافیزیکی اقامه کنیم، کافی است به «تاریخ» برگردیم: روانکاوی از بدو پیدایش شکوهمندش نزد فروید، و احیای عظمتش در لکان، تا امروز که به دست ژیژک به گند کشیده شده، هرگز مبدای یک پراکسیس سیاسی جدی نشده! روانکاوی در بهترین حالت سویه ی صرفا واکنشی و سلبی و آسیب شناختی به امر سیاسی داشته، و عمدتا هم ناتوان از مداوای امراض سیاسی بوده.

دلیل این مساله را باز باید در «مساله ی الهیات سیاسی» جستجو کرد. روانکاوی فرزند سر به راه الهیات سیاسی لیبرال بوده و خواهد بود! اصلی ترین مساعی روانکاوی به سیاست، درمان سوژه های سیاسی بیمار در ساخت های الهیاتی سیاسی مدرنه. روانکاوی خدا/انسان ایدئال جدیدی نمیاره، بلکه تنها میخواهد مومنین خدای استیت لیبرال را رگلاژ کند. روانکاوی فقه دولت جدید است، نه کلام و الهیات آن. 

هر چند کار نهایی که میخواهی بکنی اساسا همین رگلاژ سوژه های سیاسی مدرنه، اما توجه نداری که اینجا برخلاف غرب، الهیات سیاسی لیبرالی در کار نیست. کجاست آن خدایی که تصویر ایدئال انسانی باشد که بتواند توسعه و عدالت و آزادی بیاورد؟

در این بین، حتا میانبر زدن به عرفان هم کمکی به ما نمیکنه، چون همانطور که گفتم عرفان فی نفسه پرسش الهیاتی سیاسی رو منتفی و منحل میکنه. این گرفتاری اصلی پسا اسلامیسم توست.

حالا این وسط بند کردن به فقها و فقه، یا با تیغ طریقت ید شریعت رو بریدن، یا زدن به صحرای مارکسیسم و تحلیل طبقاتی جامعه و... هم نمیتونه کمک موثری به پروژه ی تو بکنه.

«چه بپسندیم چه نپسندیم...»؟!

میلاد یک نقد جدی و کلی به رویکرد تو وارده، که البته فقط هم مختص به تو نیست.

تو  (و خیلی از اوقات خود من) عادت داری از یک ترجیع بند کلیشه ای در نوشته ها و سخنرانی هات استفاده کنی؛ مثلا اگر درباره آوینی صحبت میکنی میگی «چه از آوینی خوشمون بیاد، چه بدمون بیاد ولی....». یا مثلا «چه اسلام رو قبول داشته باشیم و چه نداشته باشیم اما...».

این رتوریک رو اگر بخواهیم از زاویه دید روانکاوی بررسی کنیم باید بگیم یک گفتار به شدت ریاکارانه و خود برتر بینانه و در عین حال ترسو و الکنه. چون اولا به خلاف ژست بی طرفش، دقیقا میخواد از اون چیزی دربارش حرف میزنه طرفداری کنه. کسی که میگه «چه مارکسیسم رو بپذیری و چه نپذیری ولی نمی تونی انکارش کنی» در واقع داره میگه من مارکسیسم رو می پذیرم! اما تو هم جرات نداری انکارش کنی!! و   از همه مهمل تر اینکه، انگار مباحث نظری یک حقیقت متافیزیکی دارند که ورای قوه ی تحلیل و قضاوت انسان هاست! علاوه بر این، وقتی میگی «چه فلان چیز رو بپسندی چه نپسندی...» داری یک ادعای عجیب تر هم میکنی. انگار که تو داری میگی من همه کسانی که از فلان چیز خوششون میاد و بدشون میاد رو میشناسم. این هم حرف به شدت عجیبیه. چون اولا گوینده ی این حرف همه کسانی که فلان چیز رو خوششون میاد قطعا نمی شناسه، به این دلیل که خودش هم نمی دونه که خودش از اون خوشش میاد و فکر میکنه موضع خودش خیلی بی طرفانه و خنثی است. در ثانی، وقتی اینقدر در شناخت طرفداران اون چیز ناتوانه، چطوری میتونه درکی از مخالفانش داشته باشه؟

حالا این نقدها رو فقط به تو وارد نمیکنم. همونطور که نوشتم خود من هم در تحلیل ها و نوشته هام به شدت دچار این ویروس بودم. اما واقعا دوستانه پیشنهاد میکنم تو هم از این رتوریک مندرس فاصله بگیری. این رتوریک فقط به درد جذب کردن افراد خنثی میخوره، و به هیچ وجه قادر به دیالوگ کردن با مخالفان نیست، و دقیقا به همین دلیل هم یکی از ضد دیالکتیکی ترین رتوریک هاست..

گفتگویی درباره گفتار توسعه

- سیدجان من رفتم سخنرانی کامل رنانی رو گوش دادم. من زیاد اهل پیگیری صحبت هاش نبودم و جز چند مورد پراکنده ازش نشنیده یا نخوانده بودم. اما این سخنرانیش بسیار فکرشده و متقن و مستدل بود. من دقیقا نمیفهمم وقتی تو عباراتی نظیر ایده و علم و نظام علم و تئوری و ... را می نویسی، دقیقا داری به چه چیزی اشاره میکنی؛ و لی درکِ منِ دانشجوی فلسفه سیاسی از این مسائل اصلا دور از اسلوب سخنان رنانی نبود. عجیبه که برای نفی و نقد رنانی از این مقولات استفاده میکنی.

تصور میکنم یا از سر بی حوصلگی بحث هاش رو گوش دادی، یا چون دیدی که چپ های سکولار مسابقه در فحاشی به رنانی گذاشته اند، خواستی به عنوان چپ مسلمان از رفقای سکولار عقب نیوفتی


- با احترام واژگانش فقط رتوریک است و کاملا بی معنی است


  ادامه مطلب ...

مشکل اصلی اسلام با سرمایه داری چیست؟

... پست خوبی بود ... اما به نظرم هنوز خیلی جای کار بیشتری هست. چند و چون این تخیل سیاسی اسلامی در برابر سرمایه داری چندان پیدا و آشکار نیست. به ویژه وقتی اتصال کوتاهی بین مفاهیم سرمایه داری و ثروت اندوزی برقرار میکنی. اساسا نظم سرمایه دارانه نظم مبتنی بر شهوت ثروت نیست، بلکه نظم مبتنی بر قاعده مندکردن فرآیند تولید ثروته. اساسا روشن نیست که چرا تخیل سیاسی اسلام که ضد فقر و استضعاف است، باید ضد قاعده مندسازی فرآیند تولید ثروت هم باشد. جنگ فقر و غنا، جنگ با سرمایه داری نیست، اتفاقا جنگ سرمایه داری با فرآیند تولید ثروت پیشاسرمایه داری است. اینجاست که برای نقد و نفی سرمایه داری نیاز به چیزی بیش از این دست روایات پیدا میشود. مارکسیسم مخالف نظم سرمایه داری است، چون بهره ی مازاد و مالکیت ابزار تولید رو از آن کارگر میدونه. جنبش های سبز ضد سرمایه داری اند، چون معتقدند منابع زیست محیطی رو به سرعت نابود میکنه. اما مشکل اصلی اسلام با این نظم یا قاعده ی تولید ثروت چیست؟ تا پاسخ دقیقی به این پرسش نداشته باشیم، هرگونه اصرار بر ضدیت اسلام و سرمایه داری، ادعایی بی پایه است

سیاست: تاریخ یا اخلاق؛ مساله این است!

[در واکنش به توییت علی علیزاده که جمهوری اسلامی را دچار همان سرنوشت «هزار فامیل شدن» پهلوی می داند و دلیل آن را تاریخ هزاران ساله (کذا فی الاصل!) مناسبات قبیله‌ای عشیره‌ای ما می‌داند]


یک نکته هست که علیز بهش دقت نمی کنه و باعث میشه که روایت او به روایتی اخلاقی مبدل بشه، و اون خود تاریخ و فرآیند تاریخیه. کسی مثل علیز و همفکرهاش به رغم رتوریک تند سیاسی، سیاست را در حیطه ی اخلاقیات دنبال میکنند و تصور میکنند چه پهلوی و چه جمهوری اسلامی به سبب آدم های بدش به بن بست میرسند. ظاهرا در توییتش به تاریخ -اون هم از نوع چندهزار ساله!- ارجاع میده اما با این کلی گویی در واقع هیچ چیز راجع به تاریخ نگفته مگر اینکه کانون نفرت مردم رو به تاریخ خودشون برگردونه، انگار که تاریخ ما سراسر مناسبات قبیله و عشیره ای بوده و امروز هم جبرا باید بازتولید(!) همون مناسبات رو بکنه!

سیاست همیشه روی دوش تاریخ وارد واقعیت میشه. سیاست منهای تاریخ فقط یک ایدئالیسم اخلاقی بی حاصله که به درد روضه خوانی و مخالف خوانی میخوره. سیاست رهایی بخش راستین با خوانش انتقادی تاریخ شکل میگیره، خوانشی مبنی بر یافتن نقاط رهایی بخش و نقاط انحطاط. چپ گرایی منحط اروپایی خیلی وقته که بند نافش رو از تاریخ بریده و برای همین به درد همین غم ناله های انفعالی و کین توزانه می خوره

من اگر از سیدجواد -البته به نحو مشروط- دفاع میکنم دلیلش همین نگاه تاریخی و انتقادیه. سیدجواد اگر به تاریخ ایران رجوع میکنه، به خلاف خوانش پان ایرانی پان شیعی قوچانی، در کنارش هم نظریه ی انحطاط و زوال رو پیش میکشه

جالبه که سیدجواد در کتاب تاریخ اندیشه سیاسی در ایران، در مقاله آخر که به دوره تاریخی صفویه میرسه، دقیقا به خلاف خوانش امثال قوچانی، نظریه ی دولت ملی بودن صفویه رو زیر سوال می بره...

امتناع بازآفرینی انسان انقلابی

 - سید یک سوال جدی دارم: آیا اصلا جز اینه که انسان انقلابی همان انسان جدلی است؟


به خدا اره :)) ولی سوال خوبی است


- جدی ولی، این سوال رو مبشه در مورد تمام انقلابی های تاریخی پرسید و اتفاقا به نظر میاد پاسخش هم عموما مثبت بوده...


-برای عصر پسا انقلاب ما که واقعا صدق می کند؛ یعنی گویی فقط دیگری و جدل معنی داده است..


- خب سید در انقلاب فرانسه و امریکا و شوروی هم اگر خوب بگرذیم بیشتر جدل، یا دقیق تر بگم، انسان جدلی، پیدا میکنیم.

  ادامه مطلب ...

گفتگویی درباره اسلام سیاسی و ایران و چپ و راست سیاسی

- جوادجان مساله ی چپ ها از ابتدا مصادره ی 57 بود، و امروز هنوز هم در ساحت تئوری کماکان همین تقلا رو دارند. اما واقعیت اینجاست این اسلامیسم بود که در عمل چپ رو مصادره کرد. درست همانطور که خود اسلامیسم میخواست ایران رو به نفع امت متحده مسلمان مصادره کنه، اما اتفاقا خودش به مصادره ی ایران و تاریخش درآمد...


- اسلامیسم در دل خود ایران روییده است

و‌ چپ ها هم‌ راست ها هنوز هم‌توان اسلامیسم را ندارند

و قطعا در اینده هم نخواهند واشت‌

البته اگر اسلامیسم‌ وجود داشته باشد

امروز کسی دیگر با متن دبنی کاری ندارد

  ادامه مطلب ...

تئوریا، رتوریک و پراکسیس: درد و درمان جمهوری اسلامی

جوادجان یک ملاحظه ی کوچک بر نکاتت دارم که البته ارتباط مستقیمی با موضوع استوری ها ندارد. من متوجه شدم که در تحلیل هایت از دوگانه ای برای نیروهای سیاسی استفاده می کنی که به نظرم دقیق و درست نیست؛ یعنی دوگانه ی تئوریک و رتوریک. واقعیت اینجاست که عرصه ی سیاست نه در عصر کلاسیک، نه در عصر مدرن و نه امروز هیچ وقت عرصه ی نظریه و ایده و امر تئوریک نبوده و نیست. نسبت سیاستمدار با ایده و سخن، اصلا فی حد نفسه چیزی جز رتوریک نیست. هیچ سیاستمداری از آن جهت که خطابه می گوید قابل ملامت نیست. معیار سنجش سیاستمدار پراکسیس و رتوریک توامان اوست. تئوری کار دیگرانی است که نه سمت سیاسی دارند و نه سمت اجرایی. برنامه داشتن البته حسابش جداست، اما برنامه هم مندرج در مقوله ی پراکسیس است و نه تئوری. برای تئوری باید یقه ی اکادمیسین ها و مدعیان نظری را گرفت.

پراکسیس کنش معطوف به سودمندی یا فایده است و رتوریک هم سخنی است که مخاطبش را برای پراکسیس مهیا یا متقاعد کند. تئوریا اما سخنی است که وضع امور را قطع نظر از سودمندی یا زیان آن نشان می دهد. کار سیاستمدار پراکسیس است و بدیهی است که سخن او در صورتی معنا دار است که رتوریک باشد. سیاستمداری که در پی سخن تئوریک باشد، یعنی بخواهد وضع امور را قطع نظر از سود و زیانش توصیف و تبیین کند، کنش اش را زائل می کند. چون اولا مخاطبانش -اعم از مردم یا مدیران- را با کنش خود همراه و همدل نمی‌کند، در ثانی چون اساسا در حال و مقام کنش و پراکسیس است، نظرورزی یا تئوریای او ناقض و کاریکاتوری می شود. این دقیقا بلایی است که بر سر جمهوری اسلامی و نیروهایش آمده. آقایان اتفاقا لکنت در رتوریک دارند و تئوری هاشان هم به دوپول نمی ارزد. باید بهشان گوشزد کرد که شان شما اصلا نظریه بافی نیست. شما باید کار به قاعده و بسامان بکنید و اگر هم خواستید سخنی به زبان بیاورید باید برای تمهید همان کنش سودمندانه باشد، و نه تبیین امور و هستی و انسان و تاریخ و جهان.

برای اینکه محل بحثم روشن بشه بذار نمونه ای از یک نیروی سیاسی غیردولتی بیارم که به نظرم دوستان عدالتخواه تا حد زیادی تحت تاثیرش بوده و هستند: نادر فتوره چی. فتوره چی از نمونه های خلط رتوریک و تئوریا بود و بسیاری از سخنان رتوریکی اش را به نام نظریه و تئوری به ذهن مخاطبانش غالب کرد. همین مورد حمله به شجریان و شفیعی کدکنی و کیارستمی و امثال اینها که نقل دهان ایشان و دوستان عدالتخواه شد و تصور کردند آن حرف ها لابد نظریه ی انتقادی است، اصلا چیزی جز رتوریک نبود. فتوره چی در پی غایتی سیاسی که برای خودش و همفکرانش سودمندی هم داشت، شجریان را موضوعی سانتی مانتال و در حد تتلو و ساسی مانکن می نمود تا بتواند به رقیبش حمله و از منافع خود دفاع کند. درست نظیر پان ترکی که فردوسی را شوونیست یا فاشیست بخواند. این سخنان که ملکه ی مخاطبان تئوری نشناس شد، با نظریه اشتباه گرفته شد و رفته رفته از راه آنها به سیاست رسمی و برنامه های اجرایی هم راه یافت. فتوره چی اگر نیروی سیاسی بود و پشت نقاب تئوریسین پنهان نمی شد، اتفاقا سیاستمدار به شدت کارکشته تری از سیاستمداران فعلی می شد، چون چنان در رتوریکش حاذق بود که کسی در بین مخاطبان عامش اصلا متوجه رتوریکی بودن سخنانش نمی شد. مشکل نیروهای سیاسی فعلی اما این است که اتفاقا چنان در رتوریک مبتدی و ناتوانند که هر کسی با شنیدن سخنانشان پی به رتوریکی بودن آنها می برد. رتوریک برای آنکه رتوریک باشد باید پنهانی عمل کند، مخاطبش را قانع کند و در نفس او، به قول ارسطو، تاثیر بگذارد. اگر مخاطب بفهمد که این سخن از همان ابتدا رتوریکی جهت اقناع اوست، طبیعی است دیگر فریفته ی آن نمی شود. اتفاقا این ضعف در رتوریک هم بخشی به همان تقلای بیهوده ی مقامات برای نظریه پرداز بودنشان برمیگردد. اگر شان و حد خود را می دانستند و پای در کفش تئوریا نمی کردند، می توانستند چنان سخن بگویند که مخاطب دستکم جدی شان بگیرد. اینکه از پر لکنت ترین نیروهای سیاسی کل تاریخ جمهوری اسلامی امروز رئیس کابینه شده به خوبی نشانگر موقعیت ماست. رئیس جمهوری اصلا باید خطیب ترین سیاستمدار باشد، چرا که باید بتواند در سخنش شور و وفاق ملی و عزم کنشگری در نهادها پدید بیاورد. رتوریک شرط کافی نیست، ولی قطعا شرط لازم مقام ریاست جمهوری است. البته هر رتوریک و پراکسیسی دست آخر نیاز به مبانی و مبادی نظری دارد که اهل نظر باید بر روی آن کار جدی بکنند. کسانی که شان کنشگری و پراکسیس ندارند و به چنین مقامی هم برای خودشان قائل نیستند. مشکل فقر نظری جمهوری اسلامی به این برمیگردد که تقریبا هیچ گاه نتوانسته امکانی برای پرورش و رشد چنین افرادی فرآهم کند. باری تنها زمانی می توان امیدی به برون رفت داشت که سه پایه ی تئوریا، پراکسیس و رتوریک در جای درست خود قرار بگیرند. در آن صورت نیروی سیاسی با فراستی پدید می‌آید که هم کارش را درست انجام می‌دهد، هم کار درست انجام می‌دهد، و هم برای درست انجام دادن کار درست می‌تواند سخنی بگوید که دیگر نیروها و افراد را به درستی با خود همراه و همدل کند.

آیا 57 در معنای دقیق یک انقلاب بود؟

-سلام جواد جان!

در ادامه ی گفتگوهای انتقادی سابق مان، و با توجه به این استوری ها، میخواستم بپرسم اساسا این بن مایه ی تئوریک مربوط به انقلاب 57 که مدام به آن ارجاع میدهید دقیقا کدام است؟ چه سنت و مبانی مشخصی پشت آن است؟ چه تاریخ تطور مدونی دارد؟ اصلا چرا 57 را خارج از بیان های رسمی و تاریخ نگارانه باید دقیقا «انقلاب» خواند؟ در این انقلاب دقیقا چه چیزی منقلب شده؟ وقت آن است که جدا از گزارش های ژورنالیستی و گزاره های پرطمطراق دستکم یک بار به این پرسش ها پاسخ دهیم. اگر تکلیف اینها روشن نباشد، هیچ اهمیتی هم نخواهد داشت که 57 را اصلا چگونه تفسیر کنیم یا نکنیم

  ادامه مطلب ...