آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

«مامان می‌گفت...»، برای فروزان

 Mama, she has taught me well

مامان زندگی رو بهم خوب یاد داده بود

 Told me when I was young

وقتی جوون تر بودم بهم گفت

 Son, your life's an open book

پسرم! زندگیت یه کتاب بازه

 Don't close it 'fore its done

تا تموم نشده نبندش

 The brightest flame burns quickest

یه آتیش تند زود خاموش میشه

That’s what I heard her say

و شنیدم که می گفت

A son’s heart’s owed to mother

قلب فرزند همیشه مدیون مادرشه

 But I must find my way

اما من باید راهمو پیدا کنم

 

  Let my heart go

بذار دلم راه خودشو بره

  Let your son grow

بذار پسرت بزرگ شه

  Mama, let my heart go

مامان! بذار دلم راه خودشو بره

  Or let this heart be still

یا بذار این دل آروم بگیره

 

 Rebel my new last name

شورشی اسم تازه ی منه

 Wild blood in my veins

خون وحشی تو رگ های منه

 Apron strings around my neck

رد پیش بند دور گردنم

 The mark that still remains

علامتیه که هنوز باقی مونده

 Left home at an early age

خونه رو وقتی کم سن و سال بودم ترک کردم

 Of what I heard was wrong

کاری که می گفتند اشتباهه

 I never asked forgiveness

هیچ وقت نخواستم منو ببخشی

 But what is said is done

و سر حرفم موندم

 

 Let my heart go

بذار دلم راه خودشو بره

  Let your son grow

بذار پسرت بزرگ شه

  Mama, let my heart go

مامان! بذار دلم راه خودشو بره

  Or let this heart be still

یا بذار این دل آروم بگیره



 Never I ask of you

هیچ وقت سراغت رو نگرفتم

 But never I gave

ولی هرگز هم فراموشت نکردم

 But you gave me your emptiness

اما تو جای خالیت رو بهم دادی

 I now take to my grave

و حالا باید تا گور با خودم ببرمش

 Never I ask of you

هیچ وقت سراغت رو نگرفتم

 But never I gave

اما هرگز فراموشت نکردم

 But you gave me your emptiness

و تو هم «نبودنت» رو بهم دادی

 I now take to my grave

و حالا باید تا گور اونو با خودم ببرم

 So let this heart be still

پس بذار این دل آروم بگیره...

 

 Mama, now I'm coming home

مامان، دارم برمی گردم خونه

 I'm not all you wished of me

اون کسی که همیشه می خواستی، نشدم

But A mother's love for her son Unspoken

اما عشق مادر به فرزندش وصف نشدنیه

 help me be

پس کمکم کن باشم

Oh Yeah I took your love for granted

آوخ! که قدر عشق تو را ندانستم

 And all the things you said to me

و ارزش چیزهایی را که بهم می گفتی

 I need your arms to welcome me

من آغوشت رو برای خوش آمد می خواستم

 But, a cold stone's all I see

اما تنها سنگ قبر سردت رو دیدم...

 

  Let my heart go

بذار دلم راه خودشو بره

  Let your son grow

بذار پسرت بزرگ شه

  Mama, let my heart go

مامان! بذار دلم راه خودشو بره

  Or let this heart be still

یا بذار که این دل آروم بگیره

 

 Let my heart go

بذار دلم راه خودشو بره

 Mama, let my heart go

مامان! بذار دلم راه خودشو بره

 You never let my heart go

تو هیچ وقت نذاشتی دلم راه خودشو بره

 So let this heart be still

پس بذار این دل آروم بگیره...

 

 Never I ask of you

هیچ وقت سراغت رو نگرفتم

 But never I gave

ولی هرگز هم فراموشت نکردم

 But you gave me your emptiness

اما تو جای خالیت رو بهم دادی

 I now take to my grave

و حالا باید تا گور با خودم ببرمش

 Never I ask of you

هیچ وقت سراغت رو نگرفتم

 But never I gave

اما هرگز فراموشت نکردم

 But you gave me your emptiness

و تو هم «نبودنت» رو بهم دادی

 I now take to my grave

و حالا باید تا گور اونو با خودم ببرم

 So let this heart be still

پس بذار این دل آروم بگیره...


پ.ن: ترانه Mama Said از گروه متالیکا....

همه چیز بازخواهد گشت....

گذشته همچند امر گذشته، نیست. او همیشه در راه هست و ماهیت خود را در آینده روشن خواهد کرد. در هر روایتی از آنچه گذشته، همچون هر روایت دیگری، قسمی پایگان بندی برقرار است: چیزی نقش مرکزی بازی می کند و مابقی وقایع و موضوعات، یا نقشی حاشیه ای پیدا می کنند یا به نفع پی رنگ اصلی حذف می شوند.
این پایگان بندی، لازمه ی استحاله و تاویل گذشته است به امری که دیگر گذشته و باز نمی گردد. نیچه در آموزه ی بازگشت جاودان اما نکته ی مهمی را پیش می کشد: این آموزه در مقام یک هستی شناسی، بیانگر بازگشت هماره ی آن چیزی ست که گذشته، بازگشتی از امر گذشته اما در هیبت تصادف و تفاوت. گذشته هماره در آینده باز می گردد، اما این نه به معنای تکرار همان روایت ساختگی است که پرداخته ی یک سوژه ی استعلایی باشد، بل این به معنای تکراری تمام نیروهایی ست که برسازنده ی یک وضعیت بودند، نیروهایی که حالا می توانند در آرایشی جدید، امری متفاوت و سوژه ای دگرگون را بسازند. راز بنیادینی که در «آری گویی» نیچه به بازگشت جاودان نهفته است، نه انفعال و محافظه کاری که چیرگی بر تهوع است، تهوعی که سوژه ی بشری نسبت به گذشته دچار آن است و جعل روایت ها و پایگان بندی ها و سانسورهای حافظه، نمود این تهوع هایند.
پذیرش تام و تمام گذشته، نه فقط پذیرش آن چیزی ست که در ساحت آگاهی ما از امر گذشته بازتاب یافته؛ بل همچنین پذیرش آن نیروهای نهفته و کنشی است که از چشم ضعیف آگاهی و حافظه ی ما -به عنوان نیروهایی واکنشی- به دور می مانند و همیشه دارای نقشی حاشیه ای یا حتا بدون نقش در روایت های ما از امرگذشته هستند.
به بیانی نیچه ای، سوژه به عنوان بدنی متناهی، در ریل نامتناهی زمان، ناگزیر دوباره به «امر همان» می رسد؛ اما این جنس مواجهه ی اوست که تعیین می کند این مواجهه ی ابدی را بدل به یک رخداد کین توزانه کند و بر امر همسان و تکراری پوج تاکید ورزد یا تفاوت ها و نهفتگی را به ظهور رساند و برخود چیره شود..

No Leaf Clover

And it feels right this time

و اینبار واقعی به نظر می رسه

On this crash course we’re the big time

در این حادثه این بار ما برتر هستیم

Pay no mind to the distant thunder

به طوفانی که روبرویش بود توجهی نمی کرد

beauty fills his head with wonder, boy

زیبایی او را مدهوش کرده بود، پسر جان

Says it feels right this time

با خود می گفت که این بار واقعی به نظر می رسید

Turned around, and found the high line

در اطراف به دنبل نقطه روشنی می گشت

Good day to be alive, Sir

هی اقا، روز خوبی برای زنده ماندن است

Good day to be alive” he said

و او گفت، روز خوبی برای زنده ماندن است

Then it comes to be that the soothing light at the end of your tunnel

و آن نور آرامش بخشی که از انتهای تونل می آمد

Was just a freight train coming your way

تنها یک قطار باری بود

Then it comes to be that the soothing light at the end of your tunnel

و آن نور آرامش بخشی که از انتهای تونل می آمد

Was just a freight train coming your way

تنها یک قطار باری بود

Don’t it feel right like this?

آیا وا قعا همچین احساسی نیست؟

All the pieces fall to his wish

تمام رشته هایش پنبه شد

“Sucker for that quick reward, boy

(احمقی اگر فکر کنی به آن جایزه آسان دست پیدا می کنی)، پسرک

Sucker for that quick reward” they say…!

و آنها گفتند: (احمقی اگر فکر کنی به آن جایزه آسان دست پیدا می کنی)

Then it comes to be that the soothing light at the end of your tunnel

و آن نور آرامش بخشی که از انتهای تونل می آمد

Was just a freight train coming your way

تنها یک قطار باری بود

Then it comes to be that the soothing light at the end of your tunnel

و آن نور آرامش بخشی که از انتهای تونل می آمد

Was just a freight train coming your way

تنها یک قطار باری بود

It’s coming your way

به طرفت می آید

It’s coming your way, oh yeah

آری به طرفت می آید

Here it comes…!

بگیر که آمد. . .!

Yeah Then it comes to be that the soothing light at the end of your tunnel

آری و آن نور آرامش بخشی که از انتهای تونل می آمد

Was just a freight train coming your way

تنها یک قطار باری بود

Then it comes to be, yeah

آری آخر سر آمد


پ.ن:  متن ترانه ای از متالیکا که "می تواند" شرحی از اوضاع این روزها باشد... وضعیتی که در صورت بی توجهی به پیچیدگی هایش ای بسا که بر سر ما بیاید...

مشارکت یا تحریم، مساله این نیست، وسوسه این است

یک تصمیم معنی دار، چه تاکتیکی باشد و چه استراتژیک، بیش از هر چیز باید «تکینگی زمانی» داشته باشد، به این معنا که بتواند نسبت به رخدادهای تکین و پراکنده، هوشمندانه تغییر کند و تغییرات خرد و کلان توازن قوا را در نظر آورد.
تصمیمات نامشروط، هماره میل به امحای تکینگی زمانی دارند و مسائل را به دوگانه هایی پیشنی فرو میکاهند. نسبت امر تکین و کلی را وارونه می نمایند و بازتولید هر مفهوم-کرداری را که فارق از دوگانه ی کلی و کلان خود باشند، سرکوب می کنند.
آنچه در عرف فضای عمومی کنونی ما، پیرامون تحریم یا مشارکت در حال بازتولید است، شباهتی به تصمیمات استراتژیک و تاکتیکی ندارد و بیش از هر چیز، منطق گفتاری متافیزیکی-بی زمان را نمایندگی می کند. پروبلماتیکی مبتنی بر: رای دادن یا ندادن مساله این است!
نکته این نیست که امر کلی را باید رها ساخت و هرگونه بحث درباره ی مشارکت یا عدم مشارکت را با برچسب شبه فلسفی و نخ نمای «متافیزیکی بودن» به دور ریخت، برعکس مساله این است که به تبارشناسی امور تکین و جزیی بپردازیم که امر کلی و ایده ی مشارکت/تحریم را برساخته اند و آن را به هیبتی فرا زمانی و استعلایی در آوردند.
وارد کردن امور تکین، نه مستلزم یادآوری کین توزانه ی گذشته است و نه فراموشی بی قید و شرط و واکنشی آن. باید به امور تکین و جزیی فرصت داد تا از خلال شکاف ها و ترک های ریز در دل امر کلی، نمایان شوند و تکینگی و خاص بودن فرآیند و تصمیمی که باید بگیریم را روشن سازند. برای برساختن امر نو و متفاوت، هماره نیاز نیست دیالکتیکی فرسایشی و انتزاعی را به جان بخریم و امور خرد را فدای ایده های بی گوشت و پوست بکنیم، کمی انتظار و تعلیق، کمین کردن و با عینکی نزدیک بین امور جزیی را رصد کردن، و نهایتا بردن توان و تمرکز به سوی امور نهفته و متفاوت -که در بحث های کلان و فرسایشی لاجرم سرکوب می شوند-می تواند تصمیم لحظه ی آخر را به شیوه ی معنی داری عوض کند و معنای روشنی به امر کلی تحریم/مشارکت بدهد..

از آسمانی که هدر می دهیم...

بار سنگین گذشته ای را که به دوش می کشی، در کدامین آینده به زمین می گذاری؟
نمی دانم؛
فقط میدانم که تو شبیه آینده ای و نه گذشته، امید... نه امیدی برای بازگشت و تکرار گذشته ای که حتا نگذشته. امیدی برای رخداد تفاوت، جهانی دیگرگونه، جهانی دگردیسیده
رفیق راه، عزیز دل! بزن به راه...بازگشتنت فانتزی شیرینی است، اما فقط یک فانتسم است و بس! می خواهمت که بروی، که برویم... که نمانیم، حتا منتظر هم...
آه که چه راست گفت آن دوست، که برای امیدوار ماندن به جهان، پای یک دوست باید در میان باشد. در این میان نیستی و نمی خواهی باشی؛ می فهمم... اما بیا تا با هم در آن میان باشیم... در میانه ی جهانی دیگر که می آید در آینده... و تو، چه قدر شبیه آینده ای... بیا تا بار سنگین گذشته مان را در آن روز بزرگ، به زمین بگذاریم... تا آن روز می جنگم، کاش که تو هم اهل جنگ باشی، اهل راه...

فراموشی لزوما شکلی از آزادی نیست!

اپیزود اول: جدالی بی پایان

در پایان یک رابطه بسیار پیش می آید طرفین با اراده ی معطوف به فراموش کردن، سعی می کنند هر نشان و خاطره و تعینی از هم را فراموش کنند. پرهیز از دیدارهای حتا اتفاقی، پرهیز از صحبت کردن باهم یا درباره ی هم، پرهیز از مواجهه با هر شی یا مکان یا آهنگی که یاد  آن «دیگری در حال سانسور» را زنده کند.

شبح او، اما هرجا حاضر می شود؛ به شیوه ی لجوجانه ای حتا در اشیا و مکان ها و صداهایی نفوذ می کند که پیش از این، هیچ نشانی از او نبودند. خاطره هایی که به زباله دان حافظه سپرده می شوند، اما مترصد یک لحظه حواس پرتی می مانند تا تصویری، صدایی، حسی را بی هوا و ناخواسته زنده کنند، ولو نگهبان سرکوبگر آگاهی سریع متوجه شود و این بار آنها را به سرزمین های پرت تری تبعید کند. جنگی فرسایشی برای نفی یکسویه ی قسمتی از آنچه بودی... جنگی پارتیزانی و چریکی و نامنظم. جنگی که گاه گداری به شیوه ی انتحاری القاعده انجام میشود و البته همیشه هم پیروز نهایی آگاهی و نیروهای سرکوبگر نخواهند بود. هماره اندک لحظاتی هست که تمام اراده و آگاهی ات در محاصره ی خاطرات و نشانه هایش در می آید و تو منفعل و ضعیف مجبوری تبعید شوی به سرزمین گذشته ها و تاریخ را در تخیل ات دوباره تکرار کنی. تکراری که شباهتی به قول مارکس ندارد، تکراری که نه کمیک، بل تراژیک میشود. تو مجبوری در سرزمین خیال در مقابلش بنشینی و این بار به جای خنده و سرشار شدن از او، غمگنانه حسرت بودنش را بخوری...

التماسش کنی که بماند و باشد، او اما صرفن نقشی که در خاطره ات پیشتر بازی کرده بود را بازی میکند و به سان یک بازیگر حرفه ای تیاتر اهمیتی نمی دهد تو چه میگویی، دیالوگ هایش را می گوید و رل اش را بازی میکند و وقتی با اصرار ملتمسانه ات رویارو می شود، به تو چشمکی می زند و می گوید: «عزیزم، متاسفم؛ خیلی دوست داشتم کمکت کنم، من اما فقط یک فیگورم، یک تخیل...»  و نگهبانان خودآگاهی ات سر می رسند، تو را با باتوم هایشان می زنند و با لحن تحکم آمیزی می گویند: هی تو! اینجا چه غلطی می کنی عوضی!؟ پاشو و گورت رو گم کن! تو باید به واقعیت بازگردی... یالا عوضی! پاشو! بابت این باید در انفرادی بمانی.... آشغال بی وجود! دخلت آمده....

و این نگهبانان در حال تو را می برند که با تمام وجود مقاومت می کنی، زمین را چنگ می زنی و با همه ی توانت فریاد می زنی و از فیگور پیش رویت کمک می خواهی... او اما بی تفاوت همچنان نقش اش را بازی می کند. دستت را سمتش دراز میکنی، اما این بار نیز با چشمکی شیطنت بار این عبارت را زمزمه می کند: «عزیزم! متاسفم»....

 حالا دوباره به مقر فرماندهی بازگشتی، به جهان واقعی، به مغز ات. این بار نیز مقررات سخت تری تصویب میکنی، گیت های امنیتی را چند برابر میکنی و ایستگاه های ایست-بازرسی را بیشتر خواهی کرد. چه بسا که ابایی هم نداشته باشی از نیروهای بیگانه کمک بگیری و ارتشی چند ملیتی را به سرزمین وجودت، با کمک رفقایت، کتاب های روانکاوی و فلسفه، فیس بوک و ... اعزام کنی و یا حتا برای سر «تروریست های خطرناک خاطره هایش» جایزه تعیین کنی. 

این بار اما اوضاع حتا پیچیده تر می شود، تمام نیروهای جدید که به کار بستی، برایت شک برانگیز میشوند: آه! نکند اینها ماموران مخفی او باشند، جاسوس خاطره هایش. حتا به قرص خواب آور توی دستت هم شک میکنی، نکند در خوابی که این قرص های لعنتی برایم می آورند، باز هم سر و کله ی او پیدا شود؛ نکند وقتی این پیک را به خیال فراموشی می نوشم، در مستی و نیمه هوشیاری من، فکرش باز به سراغم آید، لعنتی! در آن وضعیت که نیروهای خودآگاهی را ندارم چه توانم کرد؟ نکند این رفقا که به من تسکین می دهند، میخواهند خیالش را از سرم بیرون کنند تا خودشان به سراغش بروند؟ آه! مزخرف می گویم! اصلا بروند! به من چه ربطی تواند داشت؟ برای من چه اهمیتی دارد که دیگر با کسی باشد یا نباشد....

وضع روز به روز بدتر و امنیتی تر می شود، اما تو ناگزیر میشوی آن لبخند ماسیده و روشنفکرانه ات را بیشتر و بیشتر کش دهی: که بله! همه چیز کاملا تمام شده و چه خوب! 

هه! تو حتا اندازه ی آن خیالات و خاطره های خودش هم بلد نیستی نقش بازی کنی...

شاید به سرت بزند که بازگردی، بروی پشت درش، در بزنی و با لحنی آکنده از پریشانی، از همه آنچه که حتا نمی دانی چه بوده، ابزار پشیمانی کنی و نا امیدانه بخواهی که در را باز کند. اما کسی از پشت در جواب نمی دهد، این بار کمی عصبی تر به در می کوبی و خواهش میکنی در را بازکند؛ میدانی فایده ای ندارد، اما تن صدایت را بالاتر می بری؛ در حالی که دستانت از عصبانیت می لرزد و تنت پر از عرقی سرد شده، در حالی که حتا نمی دانی باید چه بگویی، مغلمه ای از التماس و تحکم و طعنه و عاشقانه را با صدای بلند، پشت درش فریاد میکنی... دیگر حتا همسایه هایش هم حال و صدایت را فهمیده اند، و سرشان را از پنجره بیرون کردند تا تیاتر آبزورد تو را، پشت در خانه ی وجودش به نظاره بنشینند. آبزوردی که برخی را به گریه انداخته و قهقه ی برخی دیگر را بر آورده...

و از هوش می روی؛ پشت درش، روی زمین می افتی و به خلسه ای عمیق فرو میروی و در حالی که ناتوان تر از همیشه ای، خیالات و خاطره هایش با تمام وجود، باز به تو هجوم می آورند و باز قصه ی نگهبانان و باتوم ها و تحقیرها و انفرادی های تاریک و کشنده تکرار می شود...


اپیزود دوم: شبح

آخرین باری است که به دیدار او رفتی؛ اما احتمالا این را نمی دانی، چه بسا که او هم این را نداند. همه چیز مثل قبل آغاز می شود. نگاه ها و خنده ها و چشمک ها و شوخی ها و در آغوش هم غرق شدن ها؛ روی نیمکتی در یک پارک، نیمکتی کنار پیاده روی خیابان، زیر آلاچیق یا حتا روی چمن های خنک و خیس. شاید سیگاری باشد و تو یا طرفت قطعه ای موسیقی از روی گوشی اش پخش کند، چه فرقی دارد، ساربان نامجو، یار قدیمی هایده، 

nothing else matter

از متالیکا و یا 

all i need

از ردیو هد.

شاید محض خشک نشدن گلویتان، چایی هم بخورید یا یک رانی پرتقال و اگر اوضاع جیب تان خوب باشد، شیر پسته یا معجونی

حتا امکان دارد در این دیدار آخر، درباره ی آینده ها با هم صحبت کنید و فانتزی های همدیگر را در خیال هم نقاشی کنید و در آخر هم برای هم، یک یادگاری، ولو کوچک بخرید و به هم هدیه کنید

این دیدار میتواند با همین شیب رویایی تمام شود. و پس از اتمامش طرف خانه، خوابگاه یا هر جای دیگری روانه شوید. در تمام مسیر می توانی پلی لیستی را که اخیرا درست کردی گوش کنی و فکر کنی و یا او فکر کند و شاید هم هر دوتان.

فکر کنید که همه ی این فیگورها رمانتیک و سانتی مانتال، چه قدر می تواند، مال خودت، خودش یا هر دو تان باشد. 

فکر کنی و حتا تردید کنی به این که چرا باید اسم این لذت باشد.

این تردید که از پیاده قدم زدنت آغاز شده و توی کله ات با هدفون و گذر زمان تشدید شده، میتواند حتا برای لحظه ای تمام لحظات پیشینت را واژگونه کند در نظرت

وقتی رسیدی، شاید چرتی بزنی، کتابی بخوانی، فیلمی ببینی یا موزیکی جدید گوش کنی و سعی کنی تردیدهایت را برای لحظاتی بیرون در اتاقت بگذاری. درست وقتی موفق شدی چنین و کنی غرق کارت و خودت شدی، ناگهان مسیجی از او بیاید و همه ی تردیدهایت این بار از درون پیام او توی صورتت پرت شود. پیامی با این مضمون که من تردید دارم، تردیدی کشنده...

خوب معنی حرفش را می دانی، اما همچون هنرپیشه ای حرفه ای در نقشت فرو میروی و  به یک فیگور گیج و مظطرب تبدیل می شوی. دلیل را می پرسی؛ دلیلی که خوب میدانی که نیست و قرار هم نیست باشد. چه که خوب می دانی این یقین است که دلیل میخواهد، نه تردید. آن هم تردیدی که شاید ساعتی پیش زندگی اش کردی...

اما این تیاتر نیست و تو هم آکتور نیستی. برخلاف آکتورها تپق می زنی، وقتی میخاهی مثل یک منجی تردیدهایش را پاک کنی. گند می زنی و حتا آن ها را تشدید میکنی!

برای لحظه ای از خودت، از ایگویی که هستی، از گوهی که هستی متنفر می شوی! 

مطمئن نیستی ولی اهمیتی نمیدی، بهش میگی فعلا بهتره تنها باشیم

خیلی ساده پاسخ می فرستد: اوهوم

و تو از فرط سر درد قرصی می خوری و به مقر همیشگی ات، یگانه تخت خوابت پناه می بری

بیدار که می شوی چیز زیادی یادت نمی آید، حتا برای لحظه ای می آیی برایش مسیجی بدهی و حالش را بپرسی، اما ناگهان مقاومت بی معنایی را حس میکنی، به مغزت فشار می آوری و یادت می آید که بهم زدی... چرا و چگونه اش را یادت نمی آید، همچنانکه چرا و چگونه با هم بودن تان یادت نمی آید...

همینکه از روی تخت بلند می شوی، حضور شبحی را بر فراز اتاقت حس می کنی، اهمیت نمی دهی. تصور می کنی حالا باید از دست آن تردید و سر درد راحت شده باشم! آره! خودشه! یه جور حس آزادی!

همان لحظه خنده ای ناخودآگاه به سراغت می آید، بی این که بخواهی حس میکنی تمام بدنت شروع به خندیدن می کند، هر کدام از اندام هایت بی توجه به اراده ی تو از فرط خنده مرتعش می شوند و تو کیف عجیبی به سراغت می آید

با خودت فکر می کنی باید اثر آن قرص ها باشد، اما خنده هنوز بی امان ادامه پیدا میکند. کم کم اعصابت خرد می شود، و حتا حس میکنی که داری از این وضعیت وحشت می کنی. خودت را جمع و جور میکنی و به سمت آینه ی اتاقت می روی، و چیزی را که میبینی باور نمی کنی، صورتت شبیه کسانی است که ساعت ها گریه کرده، شاید در خواب.  و ناگهان میفهمی احساست بیشتر شبیه یک گریه ی بی امان بوده، همچون میمیک صورتت

فکر میکنی که باید بازگردی، اما چیزی درون ایگوی متورمت، چیزی شبیه یک غرور به تو می گوید نه! 

و تو به ریش غرورت میخندی! میروی سراغ گوشی ات تا احیانا قضیه رو به حالت قبل برگردونی، اما با دیدن نامش در فون لیست دقیقن به یاد لحظات پیش از خوابت می افتی و آن دیدار که امروز داشتی

میفهمی که تو را نیروی دیگری دارد هل می دهد، تو دلتنگش نیستی و حتا تمایل چندانی به تکرار آن نمایش های رنگ و رو رفته و شاید تصنعی نداری...

شبح خاطرات اما هنوز هست، به سراغت می آید و تو را قلقلک می دهد، گاهی کلافه ات می کند و میل عجیبی در تو برمی انگیزد تا با این شبح، این فقدان، سخن ها بگویی، معاشقه ها کنی و حتا بیشتر از حضور سخت و صلب خودش و بدنش دوستش بداری..

و همان نیروی متفاوت و گنگ که تعادل تمام نیروهایت را بهم زده و می زند. نیرویی که سویه ی سلبی و مقاومتش تو را از نزدیک شدن دوباره به او باز می دارد و سویه ی ایجابی اش، تو را به فراسوی مرزها و خطوط گریز و پرواز میکشاند، به بازی کردن با آن شبح... شبحی که انگار یک بازنمایی صرفن ناخودآگاه یا کپی برابر اصل او نیست. شبحی که حتا شبیه او نیست. شبحی شبیه امتداد او، شبیه نهفتگی های او، تمام آنچه اونبود و نمی خواست بشود، اما می توانست بشود...

شبحی که آرام آرام با تو دوست میشود، دست هم را میگیرید و شیطنت وار به خاطره های گذشته می روید، میزانسن هایش را عوض می کنید، دیالوگ ها را حتا جا به جا می کنید و تمام خاطرات را نه بازسازی، که واسازی می کنید. خاطرات را تا آنجا که باید تمام شود رها نمی کنید، آنها را امتداد می دهید و حتا ماهیت آن ها را عوض می کنید

این بار به جای در رفتن از خاطرات و تپق ها و لکنت های زبان ناخودآگاه، آن ها را با آغوش باز می پذیری و به جای تجسم و تصور ذهنی شان، به آنها واقعیت لخت و بدن مند و مادی می بخشی

این شبح، این ماشین میل شیزوفرن، بهانه ای ست برای پرواز و دگردیسی. برای رویت امر رویت ناپذیر....

با او وارد بازی شو! و بازی را تا سرحدات خودش ادامه، تا دگردیسی تمام و کمال خاطره ی گذشت به خطوط گریز آینده. 

ما به این فراموشی نیاز داریم! آن فراموشی فعالی که به گذشته پرواز کند و ماهیت آن را به آینده تغییر دهد. به آن فراموشی که لزومن شکلی از آزادی ست..

و شاید باید سخن نیچه در باب تاریخ را به شیوه ای دیگر برای فراموشی بازنوشت:

ما به فراموشی نیاز داریم، اما به شیوه ای متفاوت با آنچه انسان های واکنشی به دنبال آنند...

Nothing else matters...

Never cared for what they say

Never cared for games they play

Never cared for what they do

Never cared for what they know

And I know