آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

فراموشی لزوما شکلی از آزادی نیست!

اپیزود اول: جدالی بی پایان

در پایان یک رابطه بسیار پیش می آید طرفین با اراده ی معطوف به فراموش کردن، سعی می کنند هر نشان و خاطره و تعینی از هم را فراموش کنند. پرهیز از دیدارهای حتا اتفاقی، پرهیز از صحبت کردن باهم یا درباره ی هم، پرهیز از مواجهه با هر شی یا مکان یا آهنگی که یاد  آن «دیگری در حال سانسور» را زنده کند.

شبح او، اما هرجا حاضر می شود؛ به شیوه ی لجوجانه ای حتا در اشیا و مکان ها و صداهایی نفوذ می کند که پیش از این، هیچ نشانی از او نبودند. خاطره هایی که به زباله دان حافظه سپرده می شوند، اما مترصد یک لحظه حواس پرتی می مانند تا تصویری، صدایی، حسی را بی هوا و ناخواسته زنده کنند، ولو نگهبان سرکوبگر آگاهی سریع متوجه شود و این بار آنها را به سرزمین های پرت تری تبعید کند. جنگی فرسایشی برای نفی یکسویه ی قسمتی از آنچه بودی... جنگی پارتیزانی و چریکی و نامنظم. جنگی که گاه گداری به شیوه ی انتحاری القاعده انجام میشود و البته همیشه هم پیروز نهایی آگاهی و نیروهای سرکوبگر نخواهند بود. هماره اندک لحظاتی هست که تمام اراده و آگاهی ات در محاصره ی خاطرات و نشانه هایش در می آید و تو منفعل و ضعیف مجبوری تبعید شوی به سرزمین گذشته ها و تاریخ را در تخیل ات دوباره تکرار کنی. تکراری که شباهتی به قول مارکس ندارد، تکراری که نه کمیک، بل تراژیک میشود. تو مجبوری در سرزمین خیال در مقابلش بنشینی و این بار به جای خنده و سرشار شدن از او، غمگنانه حسرت بودنش را بخوری...

التماسش کنی که بماند و باشد، او اما صرفن نقشی که در خاطره ات پیشتر بازی کرده بود را بازی میکند و به سان یک بازیگر حرفه ای تیاتر اهمیتی نمی دهد تو چه میگویی، دیالوگ هایش را می گوید و رل اش را بازی میکند و وقتی با اصرار ملتمسانه ات رویارو می شود، به تو چشمکی می زند و می گوید: «عزیزم، متاسفم؛ خیلی دوست داشتم کمکت کنم، من اما فقط یک فیگورم، یک تخیل...»  و نگهبانان خودآگاهی ات سر می رسند، تو را با باتوم هایشان می زنند و با لحن تحکم آمیزی می گویند: هی تو! اینجا چه غلطی می کنی عوضی!؟ پاشو و گورت رو گم کن! تو باید به واقعیت بازگردی... یالا عوضی! پاشو! بابت این باید در انفرادی بمانی.... آشغال بی وجود! دخلت آمده....

و این نگهبانان در حال تو را می برند که با تمام وجود مقاومت می کنی، زمین را چنگ می زنی و با همه ی توانت فریاد می زنی و از فیگور پیش رویت کمک می خواهی... او اما بی تفاوت همچنان نقش اش را بازی می کند. دستت را سمتش دراز میکنی، اما این بار نیز با چشمکی شیطنت بار این عبارت را زمزمه می کند: «عزیزم! متاسفم»....

 حالا دوباره به مقر فرماندهی بازگشتی، به جهان واقعی، به مغز ات. این بار نیز مقررات سخت تری تصویب میکنی، گیت های امنیتی را چند برابر میکنی و ایستگاه های ایست-بازرسی را بیشتر خواهی کرد. چه بسا که ابایی هم نداشته باشی از نیروهای بیگانه کمک بگیری و ارتشی چند ملیتی را به سرزمین وجودت، با کمک رفقایت، کتاب های روانکاوی و فلسفه، فیس بوک و ... اعزام کنی و یا حتا برای سر «تروریست های خطرناک خاطره هایش» جایزه تعیین کنی. 

این بار اما اوضاع حتا پیچیده تر می شود، تمام نیروهای جدید که به کار بستی، برایت شک برانگیز میشوند: آه! نکند اینها ماموران مخفی او باشند، جاسوس خاطره هایش. حتا به قرص خواب آور توی دستت هم شک میکنی، نکند در خوابی که این قرص های لعنتی برایم می آورند، باز هم سر و کله ی او پیدا شود؛ نکند وقتی این پیک را به خیال فراموشی می نوشم، در مستی و نیمه هوشیاری من، فکرش باز به سراغم آید، لعنتی! در آن وضعیت که نیروهای خودآگاهی را ندارم چه توانم کرد؟ نکند این رفقا که به من تسکین می دهند، میخواهند خیالش را از سرم بیرون کنند تا خودشان به سراغش بروند؟ آه! مزخرف می گویم! اصلا بروند! به من چه ربطی تواند داشت؟ برای من چه اهمیتی دارد که دیگر با کسی باشد یا نباشد....

وضع روز به روز بدتر و امنیتی تر می شود، اما تو ناگزیر میشوی آن لبخند ماسیده و روشنفکرانه ات را بیشتر و بیشتر کش دهی: که بله! همه چیز کاملا تمام شده و چه خوب! 

هه! تو حتا اندازه ی آن خیالات و خاطره های خودش هم بلد نیستی نقش بازی کنی...

شاید به سرت بزند که بازگردی، بروی پشت درش، در بزنی و با لحنی آکنده از پریشانی، از همه آنچه که حتا نمی دانی چه بوده، ابزار پشیمانی کنی و نا امیدانه بخواهی که در را باز کند. اما کسی از پشت در جواب نمی دهد، این بار کمی عصبی تر به در می کوبی و خواهش میکنی در را بازکند؛ میدانی فایده ای ندارد، اما تن صدایت را بالاتر می بری؛ در حالی که دستانت از عصبانیت می لرزد و تنت پر از عرقی سرد شده، در حالی که حتا نمی دانی باید چه بگویی، مغلمه ای از التماس و تحکم و طعنه و عاشقانه را با صدای بلند، پشت درش فریاد میکنی... دیگر حتا همسایه هایش هم حال و صدایت را فهمیده اند، و سرشان را از پنجره بیرون کردند تا تیاتر آبزورد تو را، پشت در خانه ی وجودش به نظاره بنشینند. آبزوردی که برخی را به گریه انداخته و قهقه ی برخی دیگر را بر آورده...

و از هوش می روی؛ پشت درش، روی زمین می افتی و به خلسه ای عمیق فرو میروی و در حالی که ناتوان تر از همیشه ای، خیالات و خاطره هایش با تمام وجود، باز به تو هجوم می آورند و باز قصه ی نگهبانان و باتوم ها و تحقیرها و انفرادی های تاریک و کشنده تکرار می شود...


اپیزود دوم: شبح

آخرین باری است که به دیدار او رفتی؛ اما احتمالا این را نمی دانی، چه بسا که او هم این را نداند. همه چیز مثل قبل آغاز می شود. نگاه ها و خنده ها و چشمک ها و شوخی ها و در آغوش هم غرق شدن ها؛ روی نیمکتی در یک پارک، نیمکتی کنار پیاده روی خیابان، زیر آلاچیق یا حتا روی چمن های خنک و خیس. شاید سیگاری باشد و تو یا طرفت قطعه ای موسیقی از روی گوشی اش پخش کند، چه فرقی دارد، ساربان نامجو، یار قدیمی هایده، 

nothing else matter

از متالیکا و یا 

all i need

از ردیو هد.

شاید محض خشک نشدن گلویتان، چایی هم بخورید یا یک رانی پرتقال و اگر اوضاع جیب تان خوب باشد، شیر پسته یا معجونی

حتا امکان دارد در این دیدار آخر، درباره ی آینده ها با هم صحبت کنید و فانتزی های همدیگر را در خیال هم نقاشی کنید و در آخر هم برای هم، یک یادگاری، ولو کوچک بخرید و به هم هدیه کنید

این دیدار میتواند با همین شیب رویایی تمام شود. و پس از اتمامش طرف خانه، خوابگاه یا هر جای دیگری روانه شوید. در تمام مسیر می توانی پلی لیستی را که اخیرا درست کردی گوش کنی و فکر کنی و یا او فکر کند و شاید هم هر دوتان.

فکر کنید که همه ی این فیگورها رمانتیک و سانتی مانتال، چه قدر می تواند، مال خودت، خودش یا هر دو تان باشد. 

فکر کنی و حتا تردید کنی به این که چرا باید اسم این لذت باشد.

این تردید که از پیاده قدم زدنت آغاز شده و توی کله ات با هدفون و گذر زمان تشدید شده، میتواند حتا برای لحظه ای تمام لحظات پیشینت را واژگونه کند در نظرت

وقتی رسیدی، شاید چرتی بزنی، کتابی بخوانی، فیلمی ببینی یا موزیکی جدید گوش کنی و سعی کنی تردیدهایت را برای لحظاتی بیرون در اتاقت بگذاری. درست وقتی موفق شدی چنین و کنی غرق کارت و خودت شدی، ناگهان مسیجی از او بیاید و همه ی تردیدهایت این بار از درون پیام او توی صورتت پرت شود. پیامی با این مضمون که من تردید دارم، تردیدی کشنده...

خوب معنی حرفش را می دانی، اما همچون هنرپیشه ای حرفه ای در نقشت فرو میروی و  به یک فیگور گیج و مظطرب تبدیل می شوی. دلیل را می پرسی؛ دلیلی که خوب میدانی که نیست و قرار هم نیست باشد. چه که خوب می دانی این یقین است که دلیل میخواهد، نه تردید. آن هم تردیدی که شاید ساعتی پیش زندگی اش کردی...

اما این تیاتر نیست و تو هم آکتور نیستی. برخلاف آکتورها تپق می زنی، وقتی میخاهی مثل یک منجی تردیدهایش را پاک کنی. گند می زنی و حتا آن ها را تشدید میکنی!

برای لحظه ای از خودت، از ایگویی که هستی، از گوهی که هستی متنفر می شوی! 

مطمئن نیستی ولی اهمیتی نمیدی، بهش میگی فعلا بهتره تنها باشیم

خیلی ساده پاسخ می فرستد: اوهوم

و تو از فرط سر درد قرصی می خوری و به مقر همیشگی ات، یگانه تخت خوابت پناه می بری

بیدار که می شوی چیز زیادی یادت نمی آید، حتا برای لحظه ای می آیی برایش مسیجی بدهی و حالش را بپرسی، اما ناگهان مقاومت بی معنایی را حس میکنی، به مغزت فشار می آوری و یادت می آید که بهم زدی... چرا و چگونه اش را یادت نمی آید، همچنانکه چرا و چگونه با هم بودن تان یادت نمی آید...

همینکه از روی تخت بلند می شوی، حضور شبحی را بر فراز اتاقت حس می کنی، اهمیت نمی دهی. تصور می کنی حالا باید از دست آن تردید و سر درد راحت شده باشم! آره! خودشه! یه جور حس آزادی!

همان لحظه خنده ای ناخودآگاه به سراغت می آید، بی این که بخواهی حس میکنی تمام بدنت شروع به خندیدن می کند، هر کدام از اندام هایت بی توجه به اراده ی تو از فرط خنده مرتعش می شوند و تو کیف عجیبی به سراغت می آید

با خودت فکر می کنی باید اثر آن قرص ها باشد، اما خنده هنوز بی امان ادامه پیدا میکند. کم کم اعصابت خرد می شود، و حتا حس میکنی که داری از این وضعیت وحشت می کنی. خودت را جمع و جور میکنی و به سمت آینه ی اتاقت می روی، و چیزی را که میبینی باور نمی کنی، صورتت شبیه کسانی است که ساعت ها گریه کرده، شاید در خواب.  و ناگهان میفهمی احساست بیشتر شبیه یک گریه ی بی امان بوده، همچون میمیک صورتت

فکر میکنی که باید بازگردی، اما چیزی درون ایگوی متورمت، چیزی شبیه یک غرور به تو می گوید نه! 

و تو به ریش غرورت میخندی! میروی سراغ گوشی ات تا احیانا قضیه رو به حالت قبل برگردونی، اما با دیدن نامش در فون لیست دقیقن به یاد لحظات پیش از خوابت می افتی و آن دیدار که امروز داشتی

میفهمی که تو را نیروی دیگری دارد هل می دهد، تو دلتنگش نیستی و حتا تمایل چندانی به تکرار آن نمایش های رنگ و رو رفته و شاید تصنعی نداری...

شبح خاطرات اما هنوز هست، به سراغت می آید و تو را قلقلک می دهد، گاهی کلافه ات می کند و میل عجیبی در تو برمی انگیزد تا با این شبح، این فقدان، سخن ها بگویی، معاشقه ها کنی و حتا بیشتر از حضور سخت و صلب خودش و بدنش دوستش بداری..

و همان نیروی متفاوت و گنگ که تعادل تمام نیروهایت را بهم زده و می زند. نیرویی که سویه ی سلبی و مقاومتش تو را از نزدیک شدن دوباره به او باز می دارد و سویه ی ایجابی اش، تو را به فراسوی مرزها و خطوط گریز و پرواز میکشاند، به بازی کردن با آن شبح... شبحی که انگار یک بازنمایی صرفن ناخودآگاه یا کپی برابر اصل او نیست. شبحی که حتا شبیه او نیست. شبحی شبیه امتداد او، شبیه نهفتگی های او، تمام آنچه اونبود و نمی خواست بشود، اما می توانست بشود...

شبحی که آرام آرام با تو دوست میشود، دست هم را میگیرید و شیطنت وار به خاطره های گذشته می روید، میزانسن هایش را عوض می کنید، دیالوگ ها را حتا جا به جا می کنید و تمام خاطرات را نه بازسازی، که واسازی می کنید. خاطرات را تا آنجا که باید تمام شود رها نمی کنید، آنها را امتداد می دهید و حتا ماهیت آن ها را عوض می کنید

این بار به جای در رفتن از خاطرات و تپق ها و لکنت های زبان ناخودآگاه، آن ها را با آغوش باز می پذیری و به جای تجسم و تصور ذهنی شان، به آنها واقعیت لخت و بدن مند و مادی می بخشی

این شبح، این ماشین میل شیزوفرن، بهانه ای ست برای پرواز و دگردیسی. برای رویت امر رویت ناپذیر....

با او وارد بازی شو! و بازی را تا سرحدات خودش ادامه، تا دگردیسی تمام و کمال خاطره ی گذشت به خطوط گریز آینده. 

ما به این فراموشی نیاز داریم! آن فراموشی فعالی که به گذشته پرواز کند و ماهیت آن را به آینده تغییر دهد. به آن فراموشی که لزومن شکلی از آزادی ست..

و شاید باید سخن نیچه در باب تاریخ را به شیوه ای دیگر برای فراموشی بازنوشت:

ما به فراموشی نیاز داریم، اما به شیوه ای متفاوت با آنچه انسان های واکنشی به دنبال آنند...

نظرات 2 + ارسال نظر
* پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:38 ب.ظ

نمی دانم درست فهمیدم یا نه اگر بگویم چنین فهمیدم :
فراموش نکنیم که برای تجسمٍ شبح ، خیال و یا خاطرات سرشار نیازمند فراموش کردن لحظه ایم . لحظه ای که ما را در زمان و مکان محصور می کند . فراموش نکنیم که آن سوی مرزها ، سالها دیرتر و زودتر از آنی که در آنیم هم می توان زیست اگر دیوار لحظه را بشکنیم !
...
نمی دانم چرا وقتی این یادداشت به آخر رسید ، در خیالم ،قلم را سپردم دست شبح .
چه کسی می داند اگر سایه ها هم توان نوشتن داشتند چه می نوشتند ؟
مثلن حرفهای سایه در بوف کور . کسی حرفهایش را شنیده ؟ کسی داستانش را آنگونه که خود سایه می داند نوشته ؟ گمان نمی کنم .

* پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:50 ب.ظ

این روزها بیشتر به این موضوع فکر میکنم که ،داستان های واقعی نوشته نمی شوند . لاجرم خوانده هم نمی شوند . شاید هر چه تاکنون نوشته شده و خوانده شده پیشگفتار ی بوده بر آنچه صاحبان هستی پیش از ماجرای اصلی نوشته اند و از نوشتن باقی آن دست کشیده اند . بیراه نیست این تعبیر زیبا که ادای کلمات زیبا را چون درّ سفتن می دانستند . کلمه که نوشته شود ، سبک می شود . سبک تر از وقتی که بود ، اما نوشته نشده بود . برای عبور نخی که کلمات را کنار هم بنشاند ، باید از کلمه کاست . و اینچنین باز آنچه نوشته می شود آنی نیست که بود .
البته شاید همه اینها که گفتم نادرست باشد . شاید هم اصلن حرف مفت باشد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد