آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

دگردوستی و ارزش

دگردوستی به هیچ نمی ارزد اگر نتوان آنچه را که در دیگری برایمان دوست نداشتنی ست، دوست داشت. و این یعنی دگر دوستی به هیچ نمی ارزد!

اما آنکه می کوشد به رغم محال بودن دگردوستی، دیگری را به تمامی و در دیگربودگی اش دوست بدارد و پنجه در پنجه ی امر ممتنع بیفکند، میتواند همه ی ارزش ها را از نو بیافریند..

عدمی که دلشوره دارد...

میبینی؟ خیلی وقت است تمام شدم. دیگر چیزی نمانده، هیچ! تا همین چند لحظه پیش مدام غمگین و نگران آخرین ذره های بودنم بودم، با خودم میگفتم اگر همین مایه ی کمی هم که مانده برود، چه میشود؟ اگر من باشم و یک عدم هولناک و تاریک، چه بلاها که سرم نمی آید؟!

اما همین که داشتم این عدم را تصور میکردم یادم آمد که تصور عدم محال است! پس این چه بود که مرا در برگرفت؟ من چطور از آن ترسیدم و هولناکی اش را حس کردم؟ از تصور چه چیز غمگین شده بودم؟ راستش هیچی! اصلا تصوری در کار نبود، من تمام شده بودم، این نه تصور عدم که خود عدم بود. عدمی که من بودم. چیزی که همیشه بودم، اما دلش را نداشتم به یادش آورم: عدمی که دلشوره ی بودنش را دارد، عدمی که خود را فراموش کنان، از عدم میترسد....

آه! اگر تا چند لحظه ی دیگر تمام شوم و چیزی از من نماند، چه می شود؟!

زیبایی وحشتناک سقوط

گاهی یک جور لذت و کیف وقیح به سراغ آدم می آید، چیزی که با تمام وجودت می خواهی در برابرش مقاومت کنی، اما نمی شود. نه آنکه او توانش بیشتر باشد و تو مغلوبش شوی، نه! گویی این کیف وقیح، پیشاپیش با تمام اندام های بدنت و عصب های مغزت تبانی کرده باشد، وضعی شبیه کودتا! همه چیزت با آنکه تحت فرمان توست، اما خود فرمان و اراده ات تحت فرمانت نیست!

این کیف وقیح، لذت بردن از ویرانی ست، ویرانی تمام جهان و خودت. چیزی ورای سادومازوخیسم، چه که در این ویرانی تو هیچ نقشی نداری و تنها پذیرنده و منفعل و متاثر از آنی. گویی تصویر جهان و خود در حال ویرانی ات، همچون یک صحنه ی مطلقا با شکوه رو به رویت نمایان می شود و تو بی اختیار محو آن میشوی. شکوه و زیبایی این ویرانی تنها یک تاثر و تلذذ عادی نیست، یک زیبایی تحمل ناپذیر است، چیزی ورای حد تحمل تو از زیبایی. تصاویری که تا کنون تو را به آستانه ی غیثان و تهوع می برد، حالا تو را تا مرز فروپاشی می برد، فروپاشی اما نه از فرط رقت انگیزی، که از فرط زیبایی، از فرط یک کیف، یک لذت عمیقا وقیح و در عین حال سمپات. حس کسی که در حال سقوط است، اما به جای دلزدگی و نا امیدی و ترس، دستخوش لذتی تحمل ناپذیر است، چنان تحمل ناپذیر که قبل از برخورد با زمین، از فرط آن حس می میرد... سقوطی که زیبایی وحشی و وحشتناک آن، آدمی را قبل از نقش بر زمین شدن، میکشد...

هسته ی تحمل ناپذیر

همیشه در زندگی یک هسته ی سخت و صلب پیدا میشود که شدیدا بی معنا و تحمل ناپذیر است. نمی توان آن را همچند یک تروما دانست، چه امر تروماتیک امری ست که موجب اختلال در نظم نمادین میشود و میتوان با آن مواجه شد. اما این هسته ی صلب و تحمل ناپذیر، امری در میانه ی زندگی و اساسا زندگی ناپذیر است. نمی توان با آن مواجه شد و یا با مکانیسم های دفاعی آن را زیست، و یا از سرگذراندش. در مقابل این هسته ی صلب، تنها میتوان دخل خود زندگی را آورد! خود را دفرمه و چند پاره کرد و زمان را با ریتم های ناهمساز و غیرهارمونیک گذراند و در یک کلام: مرد....

گرگیاس از لوگوس می گوید

سخن حکمرانی ست که با کوچکترین و نامحسوس ترین اندام، به اعمالی الهی تحقق می بخشد: وحشت را دور میسازد، از درد و رنج می کاهد، ... سخن آکنده از هنر، ابزاری برای دگرگون ساختن افکار و اعمال انسان است، با نمایاندن خطا راهنمای انسان هاست... قدرت کلام [=سخن] آرامش بخش روح آدمی است، همانگونه که دارو برای جسم آدمی.

-گرگیاس عزیز!

امید، ایمان، انحطاط

و از نشانه های انحطاط یکی آن است که امید به واپسین ابژه اش برسد: به خودش!

آنجا که تنها دلیل امیدواری، نفس امید باشد و امید به امید؛ همه ی عالم در آستانه ی نیستی است! چه امید نمی تواند ابژه ی خودش باشد، او تنها ابژه ی ایمان تواند بود...

کسی که به امیدواری امید بسته، برای امید داشتن بسی دیر رسیده و برای مومن بودن، بسی زود....