آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چرا تحلیل طبقاتی ذاتا سیاست زداست؟

جواد نکته ای درباره سیاست زدایانه بودن تحلیل های طبقاتی به ذهنم میرسه که میخواستم با تو در میان بذارم:

سیاست جایی است که مردمان درباره ی خیر و شر یا نیک و بد چیزها داوری میکنند. جامعه ی سیاست زدوده نیز جایی است که مردمانش توانایی داوری درباره ی نیک و بد را از دست میدهند و در عمل هر کاری را روا می شمارند.

تحلیل طبقاتی از آن جهت که اولا تحلیلی توصیفی و برآمده از جامعه شناسی است، مقولات هنجارین مثل نیک و بد و فضیلت و رذیلت رو کنار میذاره.

اما خود نیروهای سیاسی که مبتنی بر رانه های طبقاتی دست به کنش می زنند نیز دچار گرفتاری مشابه میشوند. آنها معیار را نه نیکی و بدی، بلکه منفعت طبقاتی میگیرند. برای نمونه اگر یک عرف عمومی مانع از منفعت طبقه شان بشود، آن عرف را منسوخ و به طبقه ی مخالف خود منسوب میکنند و به راحتی امکان بحث از نیک و بد را میبندند.

این سیاست ورزی و نظروزی در سطح دیگری هم مشکل درست میکنه: از آنجا که عمده ی مردمان به حکم طبیعت و سرشت بشری شان وضعی میانه حال دارند، چه طبقه فرودست باشند و چه طبقه فرادست، به این معنا که عمده ی مردمان نه کاملا ملکه ی فضایل را دارند و نه کاملا رذیل مندند؛ بنابراین میتوان در هر طبقه ای نیز رفتارهای غیرفضیلتمند و گاهی رذیلتمند را دید. اما کاری که اکتیویست های طبقاتی میکنند این است که هر رذیلت که در طبقه مخالف خود و هر فضیلت که در طبقه موافق خود می بینند را به سرشت همان طبقه منسوب میکنند. مثلا فرودستان میگویند فرادستان مصرف هستند و ما اهل قناعت و فرادستان میگویند فرودستان بی مبالات هستند و ما مودب. اما اساسا ادب و قناعت و ... تنها بازیچه ی آنهاست. برای آنها فضایل و رذایل به خودی خود پشیزی ارزش ندارد. و همین دقیقا معادل سیاست زدایی است.

گاه گداری در تحلیل هایی که تو میکنی و ذیل نام هستی شناسی طبقه متوسط اموری را به این طبقه منتسب میکنی چنین منطقی دیده میشه. در حقیقت بسیاری از رذایلی که به طبقه متوسط منتسب میکنی درباره شان صدق میکند، اما باید توجه کرد که برای فرودستان هم رذایل جمعی می توان برشمرد. در ثانی، این فضایل و زذایل برآمده از سرشت انسان و شرایط محیطی اوست. یعنی عاملیت خود افراد در پیدایش شان نقش زیادی نداشته.

در واقع اگر بناست از تحلیل جامعه شناسانه فراتر بریم و وارد ساحت تحلیل امر سیاسی بشیم، ناگزیریم نه به سراغ مردمان متوسط و رفتار اکثریت، بلکه به سراغ افراد استثنایی و رفتارهای ویژه بریم. سوژه سیاسی آنجا تحقق می یابد که بتواند از بند شرایط طبیعی و محیطی اش بگسلد. معلوم است اگر کسی مازاد درآمد داشته باشد زیاد مصرف میکند و اگر کم داشته باشد قناعت می ورزد، اما فضیلت قناعت جایی معنا دارد که درآمد مازاد باشد و مصرف گرایی نباشد. چنین سوژه ای واجد فضیلت قناعت میشود و میتواند سوژه سیاسی راستین طبقه متوسط باشد. اما روشن است که اینها کم شمارند. همچنانکه در میان فرودستان فرهیختگان اهل نظر کم شمارند. سوژه ذاتا نادر است

سبکیِ برنتافتنیِ بارِ گرانِ واژگان...

دیر زمانی است که این خانه برقرار است، هرچند گذر عابری بدان نیافتاده است. در این 12 سال، نمایش روزگار پرده‌ها عوض کرد و بسا پرده‌های دیگری که آمدنی و رفتنی‌اند. پرده‌های روزگار به مردمان می‌مانند. «مردم» واژه‌ای است که گذشتگان‌مان- آنها که پروای پارسی‌نگاری داشتند- به‌جای «انسان» می‌آوردند. نمی‌دانم از کی و کجا مردم شد مردم در معنای امروزینش؟ بگذریم، هم‌چنانکه «مردم» می‌گذرند...

داشتم می‌گفتم، پرده‌های روزگار به‌سان مردمان می‌گذرند. اما شگفت است که واژگان اینجا هنوز همان‌اند که بودند. واژگان، به‌خلاف میرایان که همانا آیندگان و روندگان‌اند، برجای خود می‌مانند. واژگان برجای‌مند هستند؛ و ای‌بسا که بتوان گفت به همین سبب ورجاوندند، بدان معنا که ارجمند و مینوی‌اند. در برابر پایگان لرزان و بی‌تمکن مردمان، واژهْ ایزدی است مانا و پایا، سنگین و پراحتشام، باوقار و آرام. وه که چه هراسناک است این گران‌باری واژگان! مردمان پُرگو آنها را بازیچه می‌پندارند، لیک خود لعبتکی در دست فلک‌اند، افلاکی که خود گرد واژگان پایا می‌گردند.

چه می‌شد اگر واژگان، این ایزدان فرخنده و خموش، به‌سان مردمان درمی‌گذشتند؟ شاید تکاپوی پُرگویان از برای همین باشد، آنقدر می‌گویند و می‌کوشند بگویند تا زبان را چون خود، بگذرانند. اما مگر می‌شود؟ مگر میرایی را می‌یارد که پنجه در پنجه‌ی مینوی دراندازد؟ وانگهی این خیال چندان هم دور و خام نیست. مگر جز این است که مردمان به نواخت روزگاران زبان‌شان را هم گذران کرده‌اند؟ واژگان خاموش‌اند، به‌سان جملگی ایزدان گذشته و آینده، و آوایی را می‌جویند که جز از نهاد مردمان برآمدن نتواند. مردمان پرگو آوا را گرو می‌گیرند، همچنانکه ایزد واژگان معنا را. پس کشاکشی هستی‌کُش در می‌گیرد مر میرایان و مانایان را! پایان نبرد اما از پیش پیداست: میرایان می‌روند و مانایان می‌مانند، به قیمت گزاف خاموشی.