آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

Inception و بررسیدن پرسشی فلسفی

دیدن فیلم Inception و ایده‌ی فلسفی-روان‌شناسیک نهفته در آن، مایه‌ی آن شد تا به سراغ یکی از پرونده‌های بسته‌نشده‌ی ذهنم بروم. دوستانی که فیلم را تماشا کرده‌اند در خواهند یافت که پاسخ پرسشی که در زیر آوردم(آیا ما خواب نیستیم؟)، در این فیلم با ساده‌انگاری (به جهت حفظ خط داستانی)، داده شده‌اند، اما برای کسانی که چشم به ژرفا دوخته اند و تراژدی پرسش‌های بی‌پاسخ فلسفی را بیشتر از درام‌های سینمایی می‌پسندند، شاید این نوشته هم کمی جذاب باشد...

چندی پیش خوابی بس عجیب دیدم، در خواب هر کار می‌کردم و وقتی از من می‌پرسیدند چرا چنان کردی می‌گفتم: "اشکالی نداره، این فقط یه خوابه!". همچنین در رویایی مشابه، دیدم که افراد پیرامون‌ام کارهای نامعقولی می‌کردند و هنگامی که از نیت کارهاشان می‌پرسیدم ، پاسخ می‌گفتند:"خب این فقط یه خوابه!".
وقتی این رویاها را برای دوستی روان‌کاو بازگفتم، به من گفت: این به ناخودآگاه و "خواستِ گریز از واقعیت"ِ تو، بازمی‌گردد. تو در بیداری چنان خودت را درگیر "گریز از واقعیت" می‌کنی، که این ایده در ناخودآگاه‌ات و در رویاهایت بازنموده می‌شود. نکته‌ی نامعمول خواب‌های تو، نه این است که کارهای عجیب انجام می‌دهی یا افراد پیرامون‌ات انجام می‌دهند، بل عجیب آن است که تو در خواب‌ات نیز به خواب و امر ناواقعی می‌اندیشی....

ادامه مطلب ...

نامه‌ای برای دیروزِ فردا، نه امروز(تاملات آشفته‌)

پیش‌نوشت: آنچه در پی می‌آید، دست‌نوشته‌ای فلسفی است، که روای روایت آشفته‌ی این روزهایم است، به زبانی رمزآگین و آشفته و چه بسا گنگ. پیشتر هم گفته بودم درگیر فقلی‌ام که گفتنش عین گشودن‌است، قفلی که تنها ویژگی‌اش ناگشودنی بودن‌اش است. پس، بی‌راه نیست اگر هر تلاشی برای واگویه کردن سخنان درونم، به یاجوج ماجوج‌هایی بینجامد که ذهن نظم‌دوست را می‌آزارد!
طعم بیش-و-کم هایدگری-نیچه‌ای این متن را انکار نمی‌کنم، باری بر آن نیستم که این هم‌همه‌ی سراسر گنگ را به آن بزرگان بچسبانم و یاوه‌سرایی‌هایم را به پای آنان بگذارم!

باید سال‌ها می‌گذشت تا به نقطه‌ی امروزین برسیم؟ این پرسش، کم پرسشی نیست. چالش فراخوان نهفته در آن، هر ذهنی را می‌آزارد. چالش و نه راز. اگر راز می‌بود و پاسخ داشتنش مایه‌ی نیستی‌اش می‌گشت، ما فراخوانده نمی‌شدیم. اگر راز بود، پاسخ‌اش عدم و نیستی می‌بود و اگر چنین بود، پس چیزی نبود. حال آنکه نیک می‌نیوشیم نوای گنگ و ممتدی را که "چیزی هست". که همین نوا، جدای از مایه‌اش، رانه‌ی ماست به آن که "چیزی هست".
فراخوانده می‌شویم و فراخوانش خویش را نیک "می‌فهمیم"، پس هست، اما چه؟ چه هست؟ چه نوایی هست؟
هیچ نمی‌توانیم گفت، همچنین نمی‌توانیم گفت "هیچ". این چنین، آغازیدن می‌گیرد طوفان توفنده‌ی درون و ما به چالش فراخوانده می‌شویم، به این که: آیا باید چونان "می‌شد" تا چونین "شود"؟
باری؛ بی‌پاسخان بدین پرسش، همچنان هستیم، همچنان "می‌هستیم" و همچنان، "می‌شود". اگر پاسخ این پرسش روشن می‌بود و یا دست کم، روشن‌شدنی می‌بود، ما را هیچ دگربودگی با دیگر هستندگان نبود. اگر بی‌پاسخ می‌بود و هیچ می‌بود پاسخش، پس هیچ "شدنی" و "هستیدنی" در کار نمی‌بود. اما آیا باید فراموش‌اش کرد؟ آیا باید از بازی آزارنده‌ای که دمادم آگاهی ما را به ریشخند می‌گیرد، گریخت؟
گیرم چنین باشد، گیرم "باید گریخت"، اما آیا ما را گریزی هست؟
نمی‌دانم، به راستی نمی‌دانم. تا به حال می‌پنداشتم که گریز-راهی هست، از آن بالاتر بر آن بودم که رندانه از آن گریختم. خام‌اندیش و خیال‌اندیش، به هر آویختنی می‌آویختم بر این گمان که گریزندگانی "فراموشنده‌ایم" و چنین "فراموشیدنی" عین "بودن"مان است. هر نشانه و فراخوانش از این چالش را به هر قیمت کور می‌کردم، اما نیک که می‌نگرم، راستانه و بی‌فریب که می‌اندیشم می‌بینم که هنگامه‌ی آن "کور کردن" و " در گور کردن"، خود عین آن خوانش چالش می‌شدم، نشانه‌ای که بودنش هم‌معنای آن چالش آرامش‌ستان است. خود می‌شدم ندا و بل فریادی که بر یاد هستی و هستندگان بیاورم، این چالش و بازی آزارنده را.
چه آویختنی‌ها که در آن ها آویختم و می‌آویزم و چه بسا که باز آویزم. هنر، موسیقی، فلسفه، دوستی، سکس، عشق، سیگار، مستی، فیلم، علم، ریاضیات، منطق، سیاست، شعر و هزار آویختنی دیگر. چه واژگانی که بر خاک افکندم و می‌افکنم. همه‌ی آن جوش-و-خروش و کوش-و-نوش، نه فراموشیدن و گریختن، که دگردیسیدن بود به آن چالش فراخوان، که یک‌پارچه نشانه‌ی آن چالش شدن بود. ای‌کاش که خیال گریز در سر نبود، دست کم آن بود که هستنده‌ای باشم، که هستنم هستنم باشد، نه نشانه آن چالش شدن، نه مهره‌ی آن بازی آزارنده شدن.
اما آیا جملگی راه‌ها بسته و حوالت تقدیر و اختر بخت ما چونان است که دم‌افزون آزرده‌ی این فرخوان چالش‌گر شویم؟ بی‌تردید، نه!
پایانی هست بر بودن، که مرگ می‌خوانندش، اما ما نیستی می‌نامیم‌اش. مرگ، واژه‌ی زیبایی و برازنده‌ایست، اما چونان دست‌مالی‌شده‌ی افکار پوچی‌زده(نیهیلیستی) گشته که دیگر یارای بر دوش کشیدن "جان کلام" را ندارد. مرگ مرده، مرگ را به مردن کشاندند با تئوری‌های "جاودانه‌انگارانه"‌ی روان‌ها و جان‌ها و تن‌های بیمار تاریخ. مرگ را هم‌عنان با زیستن و "بودنی از جنس دیگر" کردند و جان مرگ را از مرگ ستاندند. مرگ را آغازگه دوران دیگر، خواه قیام‌گاه دادگاه خدایگان، خواه مجال رخنه در کالبدی نو، پنداشتند و بدین نمط، آن را برای ترسوها و بیماران و رمگان آراستند.
مرگ را چونان رنگ زندگی زدند و بزک کردند و جهان پس از آن را آرمان‌گاه و آرام‌گاه ساختند، که هر زنده‌ی زندگی‌دوستی، عاشق آن شود.
نمی‌گویم که این وعده و وعیدها فریب و دروغ است، به هیچ رو بر آن نیستم که سوداگری در این پنداره‌سازی‌ها نهفته باشد، با آنکه این پنداشته را زاییده‌ی تن‌ها و روان‌های بیمار، می‌دانم، اما هیچ خردمندی را یارای این ادعا نیست که: "هر چه زاییده‌ی تنی بیمار باشد، لاجرم نادرست و دروغ است". چه بسا که چونان باشد. سخن بر سر آن است که، مفهوم و واژه‌ی مرگ، دیگر آبستن آن معنا که من می‌خواهم نیست.
آن پایان بر بودن، که نیستی نام نهادیم‌اش، معنایی دیگر از مرگ دارد: آن دم که دیگر به سوی آن چالش خوانده نشویم، چه آن که دیگر نیستم، دیگر نه‌هستیم، پس هیچ چیز ما را بدین چالش نمی‌خواند که : باید سال‌ها می‌گذشت تا به نقطه‌ی امروزین برسیم؟
چه آنکه، دیگر نقطه‌ای در کار نیست؛ پس چه پاسخ آری گوییم چه نه، فرقی نخواهد داشت، و این چنین است که این پرسش و چالش، به پایان می‌رسد و نیستی بالیدن می‌گیرد.
این معنا از نیستی، نه پاد-زندگی است و نه تلخ، لمحه‌ای سخت آرام و فریبا که هستندگانی از سنخ ما، فرجامی جز آن آرزو نمی‌توانیم داشت.
از برای این است که مستانه و رقصان با خود زمزمه می‌کنم:
هستندگان‌ایم،
که نیستی
حوالت هستی ماست
و چه نیکو حوالتی است ما را...

عشق به بودن

خاموشی
فراسوی مرزهای تنم،
مرگ
چشم در راه
و
خفته در گورم،
نیستی
حوالت هستی‌ام،
چنین است قصه‌ی زندگانی‌ام
آوخ! ای روزگار آوخ!
که مرا فریب‌گاهی جز عشق به بودن نیست


پ.ن:از جملگی دوستان دیده و نادیده‌ام از باب محبت‌ها و پیام‌هاشان سپاس‌گزارم. این روزها دست-به-گریبان موضوعی هستم، سخت ناگفتنی! قفلی فرا-گفتنی که واگویه کردن‌اش عین گشودن‌اش است. فقط توانم گفت:

گر هر چیز بگذرد، لیک نیک دانم که این هیچ نگذرد...

با تمام این، هنوز در فریب‌گاه فریبای "عشق به بودن" می‌آسایم، هر چه نباشد، نیچه معلم من و دیونوسوس خدایگان مستی من است....

زندگی...

مرا زیستن می‌خواند
بی سببی
در راهی
که هیچ‌اش نیست پایانی
و من آری گویم‌اش
آری! این‌چنین بود زندگی....

صدای پای مرگ....

این روزها صدای گنگی از ژرفا می‌شنوم، صدایی شبیه به فریادی فرو-خورده و خفه شده.....

گمان می‌کردم، از فشار کارهایی است کرده‌ام و باید بکنم.

چند روزی هیچ نکردم و به خود کمی استراحت دادم، صدا اما قوی‌تر می‌شد.

تا آنکه امروز صدایش را شناختم، بی آنکه هیچ گاه شنیده باشم‌اش.

صدای پای مرگ بود،

که گام به گام به من نزدیک می‌شد و می‌شود.

توگویی با قلمی شکسته بر لوح وجودم می‌نویسند، «او نزدیک است»...

نه ترسی دارم و نه حرصی از برای زیستن.

نه بیم دوزخ و نه شور بهشت، به سان خوابی ژرف که در راه است...

ای مرگ، ای نیستی سرمدی، من آماده‌ام....

رویایی در راه...

و چه نیک گفت نیچه: زندگی بازگشت جاودان همان است، همان که رخ داد و هر بار از نو رخ می‌دهد....

پیشترها در باب مرگ تدریجی رویایی آبستن گفتم و حالا چشم در راه رویایی دیگرم، رویایی که نیک می‌دانم به همان مرگ تدریجی باز مردن خواهد گرفت....

و باز از همان نیچه آموختم که رسم زیستن، آری‌گفتن به این "بازگشت جاودانه" است.

پس، آری گویم‌اش، با آن که دیری نخواهد پایید....

درود بر تو! ای رویای در راه من....