ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
در ابتدا، با کور-سو امیدی آغاز میشود. امیدی که بیشتر شبیه به آرزوست و تو، بیم آن داری که با "امید" نامیدنش، خِرَدت به ریشخندت گیرد.
اگر محافظهکار و خرد-گرو باشی، جز در رویاهایت بدان نمیاندیشی. پیش دیگران که هیچ، حتا در "خودآگاه"ات نیز آن را بیان نمیداری و چنین است زایش تدریجی یک رویا.
اما روزی میرسد که تابات به سر رسد و یکدله با خود میگویی "باید بشود"، هر چه شود، گو بشو و باش! محافظهکاری به رادیکالیسم و خرد-گروی به شوریدهسری میرسد تا آنکه "رویای"ات، به واقعیت استحاله شود.
لحظههایت به معجونی از تپش و شور و بیم و امید بدل میشود و قوای تخیلات بیوقفه لحظههایت را "رنگ واقعیت" میزند، با خود میپنداری که باید چنین باشد لحظات زایش "واقعیتی دیگر" از دل یک "رویا"....
این زایمان اما درد-افزاتر از آنی میشود که میپنداشتی، با خود میگویی سترگی این "واقعیت نو" چنان شده که لحظات را یارای آرامیدن نیست، با خود خواهی گفت: چه شیرین روزگاری مرا چشم در راه است.....
لحظات کِــــش میآیند و خبری از آن نورسیده نمیشود. نرم نرمک بیتاب میشوی، دیگر "جعلیات" تخیل خود را باور نمیکنی. صدا طعن طاعنان و ناصحان روحت را میخراشد و تو از شر آن شریران پاکنیت به خویشتنات پناه میبری. اما حالا نوبت آن خردیست که از آن توست. خردی که به کناری نهاده بودیاش، خردی که به تو هیچ نمیگوید چه آنکه از جنس خودت است. خردی که آغوشاش برای تو و بازگشتنات گشوده است، اما نگاهش سنگینتر و تابنیاوردنیتر از همهی آن بیگانگان است....
دیگر تو را هیچ پناهی نمانده جز خواب. میخوابی ولی هنوز هم امید داری که آن "نوزاد" زاییده خواهد شد و این زایمان بیپایان، پایان خواهد گرفت.
.
.
.
.
.
از خواب برمیخیزی در حالی که هیچ "خوابی" ندیدهبودی، حتا کابوسها هم تو را تنها گذاشتند تا ژرف بیآرامی. میفهمی که فراموشی در راه است، فراموشیای بس بزرگ و تو چشم به راهش مینشینی.
.
.
.
.
حالا دیگر همهی آن لحظات سنگین دستخوش فراموشی شدهاند. تو ماندی و یک نوزاد مرده و رویایی که زیر زایمان این نوزادِ مرده، مرد.
تمام دلخوشیات آن شده که هر از چندگاهی بر سر مزار مردههایت بروی و "خاطره"ای از آن دوران پر شر و شور را مرور کنی. مرور کنی و به یاد خودت بیاوری که "من هنوز زندهام".
سلام
خنجر خرد چقدر تیز است.
قربانیش امید نباشد.
به روزم یا علی
جناب سعید گرانقدر درود بر شما چند کامنت در حاشیه و نه در نقد سخنان شما در وبلگ جناب سید محمدی درج کرده ام که اگر مایل بودید مطالعه بفرمایید گمان من ایسن است این بحث علوم انسانی اسلامی نیازمند پیش زمینه های بسیار زیادی است که اگر روشن نشوند تولید این دست جعلیات روز افزون همچنان ادامه خواهند یافت.
با درود و سپاس
با سلام
زیبا نوشته اید زایش و مرگ رویاها را ...
درباره رویاهایی که پیش از بدنیا آمدنشان با ترسها و محافظه کاریها می کشیم .
خرد آرام و با اطمینان است و رویا سرکش و عصیانگر .
آیا آنچه رویاهای ما را می میراند خرد نیست ترس است . ترس هم که زاییده جهل ...اماهر چه کنیم ترس باز هم در قسمتی از وجودمان هست .
اگر فراموشی نبود چه باید می کردیم ؟؟
اما خود ترس زاییدهی چیست؟ جز خرد-اندیشی و محافظهکاری؟
آن چه که تجربهی زیستهی من بوده، اما خبر از آن میدهد که قاتلی در کار نیست! اتمسفر جهانمان چنان است که نوزاد آیندهی نامدهمان مرده به دنیا آید و در این زایمان سخت، رویاهامان نیز بمیرد.
نمیدانم، شاید پس از آن رویایی نباشد و یا اگر هم باشد عقیم و نازا....
و تو خود باید گلوی خرد خویش را نیز بفشاری و او را از پای درآری ! چرا که خردیست این دنیایی و بدین سان خود ترک دنیا خواهی آموخت...
تا به حال که این خردم بوده گلویم را فشرده، اما هنوز از پای نیفتادم.
"هنوز زندهام!"
و همین شاید، این خرد سمج را از پای بندازد.....
سلام علیکم.
مبدأ «وجود» چیست؟
سخن گفتن از وجود، خواستگاه فلسفه است. به ویژه اگر فلسفه را همعنان با وجود شناسی بگیریم.
از آن طرف هم باید گفت که بحث وجود، چه در فلسفهی فیلسوفان پیشامدرن و چه در فلسفهی فیلسوفان مدرنی چون هیدگر به غایت پیچیده است. از پیچیدگی این مباحث همین بس که هیچکدام قادر به ارائهی تعریفی برای این مفهوم نبودند(و حتا قایل به تعریفپذیری نیز نبودند)
چندی پیش، روی بحثی کار میکردم به عنوان "زائد بودن وجود"
مطلب البته طولانیتر از آن است که در اینجا آن را طرح کنم اما همینقدر میگویم که اگر به مفاد آن مطلب قایل باشیم(که من هستم)، مفهوم وجود را به کلی باید از زبان فلسفی به کناری نهاد.
با توجه به چنین بحثی، پرسش شما که وجود را نه در محمول که در موضوع مینشاند، در عمل بیپاسخ میشود.(چه آنکه این پرسش در عمل به "بازی زبانی" بی معنایی فروکاهیده میشود)
سلام علیکم.
گمان نمی کنی داری «بازی ی زبانی» می کنی؟
گمان نمی کنی هایدگر حرفهایش و پیچیدگیهایی که به حرفهایش نسبت داده می شود، برای افرادی است که کله ی شان بوی قرمه سبزی می دهد؟
شاید نتوانند و نتوانی وجود را تعریف ارسطوئی کنی، اما این را هم عاجزید که بگوئید وجود از بدیهیات است؟
و:
پرسیدم «مبدأ وجود». مقصود من این بود فکر کنی. اصطلاحات و معلومات فلسفی ات محترم، اما عمیق فکر کنی. فکر کن:
شونصد تا فلسفه در دنیا هست که خود را مدرن و پسا مدرن و چه و چه می نامند. اگر من که سواد فلسفی ندارم به کله گنده های آن فلسفه ها بگویم شماها چه طور خود را فیلسوف و احتمالاً یعنی «وجودشناس» می دانید اما دغدغه ی «مبدأ وجود» آنچنان مشاهده نمی شود در شما، آیا رنگشان نمی پرد و به لکنت نمی افتند؟
آری:
مبدأ وجود.
در باب "بازی زبانی" البته باید بگویم مرادم "مهملبافی" نیست.
بازی زبانی، در معنای ویتگنشتاینی چونان گسترده میشود که حتا فیزیک و فلسفه را نیز "بازی زبانی" به حساب میآورد.
بازی زبانی، آن چیزی است که کاربر زبانی بدان "میورزد". اگر کمی چاشنی هیدگری نیز به کار اضافه کنیم، میتوان گفت: این بازیهای زبانی ماست که نسبت ما را با هستی برقرار میسازد و ما را در شبکهی حضور قرار میدهد.
ملاحظه میفرمایید که سخنان هیدگر، آنچنان هم "عجیب الخلقه" نیستند که فقط از برای "افراد ویژه" باشد.
این که میگویم بحث "وجود" بازی زبانیای بیش نیست، مرادم آن است که باید برای استفاده از این مفهوم، باید قواعد ویژهای را بپذیری تا بتوانی آنرا به کار ببندی. اگر بیرون از قاعدهی این کلمه آن را به کار بستی، ادامهی بازی فلسفه بیمعنا و ناممکن میشود.
مهمترین قواعد بازی کردن با وجود در بازی زبانی فلسفه چنین است:
1)این مفهوم تعریف نمیشود.(به محض تعریف وجود، از وجود بودنش خارج و ماهیت میشود)
2)این مفهوم فقط به شکل "شبه محمول" بر یک چیز اعمال میشود.
(یعنی میگوییم "ایکس وجود دارد" یعنی "ایکس هست" یا "چنین نیست که ایکس نباشد". اما بیشک "بودن" خبر ویژهای در باب چگونگی ایکس نمیدهد. تنها معنای "ایکس هست" فقط و فقط "ایکس هست" میتواند بود و این یعنی با یک محمول عادی مثل "ایکس قرمرز است" رویارو نیستیم.)
3)این مفهوم، موضوع نمیتواند بود و محمولناپذیر است.
(یعنی نمیتوان گفت: "وجود چنان است و چنین نیست" مثلا "وجود دارای مراتبی است" و یا "وجو دارای مبدایی است". چه آنکه اگر چنین سخنی بگوییم هیچ نتیجهی دیگری جز تکرار همان گزاره نمیتوانیم گرفت. این در حالی است که "سیب قرمر است" خبر و معنایی باخود دارد که غیر از تکرار صرف همین گزاره است.
به دیگر سخن، هیچ خبری در باب وجود بماهو وجود، نمیتوان داد)
4)با اینکه این مفهوم نه یک محمول کامل است(مثل قرمز بودن) و نه یک موضوع، اما استفاده از آن در مقام محمول رواست.
(یعنی با اینکه نمیتوان از "ایکس هست" چیزی بیش از "ایکس هست" فهمید، اما استفاده زبانی از آن معنادار است)
بسیار خب، در بازی زبانی فلسفه اگر ما وجود را با قواعد بالا به کار ببندیم، بازی ما معنا و نتیجه دارد. اما اگر این مفهوم را بیرون از این چارچوب به کار بستیم، فقط با الفاظ بازی بیمورد و بیمعنا کردهایم.
پرسش شما، تخطی از قاعدهی سوم است. شما وجود را در جایی به کار میبری که بیمعناست. آخر مگر میشود در نظر گرفت که "وجود"ی باشد که ما آن را مطالعه کنیم؟!
بگذارید کمی صریحتر بگویم، چیزی به اسم وجود، وجود ندارد.
البته که بدیهی است، چون بدون آن بازی زبانی فلسفه شروع نمیشود، اما این بداهت معنایی افزون بر این ندارد.
بلی، فیلسوفان امروزین دغدغهی "مبدا وجود" ندارند، چه آنکه نیک میدانند که این مفهوم(وجود)، دستپرورده خود آنان است، برای آن که فلسفیدن خود را آغاز کنند، نه چیزی بیشتر.
"وجود" از آن دست مفاهیمی است که استفاده نابجا از آن، مسائل حلناشدنی و بل بیمعنایی برای بشر برساخته که گرههای کور و ناگشودنی متافیزیک، به ویژه متافیزیک اسلامی، از جملهی آنان است.
آخر شما که پروای "وجود" داری، بفرما که معنایی عباراتی چون تشکیک و مرتبهمندی وجود و یا مبدا وجود و مانند آن چیست؟
(همینجا بگویم که حساب سخنان هیدگر در باب وجود، جداست. درست است که هیدگر کلمهی وجود را مینویسد و روی آن خط میکشد-چیزی شبیه به قاعدهی اول- اما باید توجه داشت که وجود نزد هیدگر، چیزی فراتر از بازی زبانی است و البته متفاوت از آن معنایی است که نزد متافیزیسینهای دیگر است.)
سلام
این پست بوی ترانه های یزدانی را داشت
مرگ تدریجی یک رویا و داغ
درود بر شامهی تیزت ای پسر!
اگر بگویم که واژه-واژهی این نوشتار را با "ستارهها رو خط نزن" نوشتم، دروغ نگفتم...
صدای رضا و ترانههایش، بدجوری با حال و هوای من دمخور شده.... گیتارش همیشه کوک باد!
سلام
مرده زایی سهم ملتی می شود که قرار نیست زندگی کند. و قرار نیست با پای امید راه برود.
رویاهایمان را در شب طوفانی به دست باد که بدهیم خاموش خواهد شد. چاره یی باید تا دست تطاول ، بر شاخسار بودن نرسد. لحظه های زایش رویا شکوهمند است اگر مرده زا نباشیم.
ما در کجای تاریخ ایستاده ایم که زایش را فراموش کرده ایم؟
شاید روزگاری برسد که زیستنیتر از امروز باشد، اما مرا با آن کاری نیست. امروز من و ما، چنین است. خواه مقصر ما باشیم، خواه دیگری..
باید شاد-خوارانه زیستن را آموخت، باید خندیدن به مرگ را آموخت تا بتوان زنده بود. این حتا از امید هم مهمتر است...
سلام
اقا سید دعوت کردند این گفت و گو را ببینم بنده هم که خاطره ی خوشی از بحث قبلی با شما دارم بی مقدمه وارد بحث میشوم.
پیش از انکه ببینیم برای استفاده از مفهوم وجود به بازی زبانی احتیاج داریم یا خیر سوالی از حضرت عالی دارم
1- ایا وجود یک مفهوم جعلی است یا یک مفهوم حقیقی.
ضمنا از اشخاص عبور کنید اینکه هایدگر چه گفته و ویتگنشتاین چه کار کرده است به موقعش خوب است اما فکر میکنم نظر انها دخلی در حقیقت دارد.و خلاصه انها هم ادم بوده عین من و شما .ضمنا به روزم!یا علی
من همیشه از بحث و گفت و گو با شما نکتهها آموختهام و بیشک از این پیشنهاد استقبال میکنم.
در باب پرسشی که پرسیدید، باید بگویم مرادتان را از "جعلی" یا "حقیقی" بودن وجود، نمیفهمم.
اگر مرادتان، پرسیدن از موضع من در باب اصالت ماهیت یا اصالت وجود است که باید بگویم من این هر دو را جز بازی زبانی که پیشتر گفتم نمیدانم. واژهی "اصالت" به ویژه در این بازی نقشی گنگ و مبهم دارد و از همین روست که سعی میکنم وارد بازی اصالت وجود یا اصالت ماهیت نشوم.
اما اگر منظورتان از جعلی بودن وجود، این است که آن را بازیای زبانی بیش ندانیم، البته چنین رایی دارم.
باری؛ این جعلی بودن وجود را چنان که گفتم به معنای اصالت ماهیت نیز نمیگیرم.
سلام
منظورم از حقیقی این است که در عالم واقع چیزی به نام وجود متحقق است یا خیر این صرفا یک واژه ای است که به جعل ما مفهوم خاصی پیدا کرده است نه انکه مفهومی باشد که از عالم خارج انتزاع شده و در ذهن ما تصور میشود بلکه مفهومی است که خودمان انرا ساخته ایم.یا علی
البته پیشتر نیز در پاسخ به جناب محمدی آوردم که "وجود، وجود ندارد" و این به گمانم پاسخی باشد که شما از من میخواهی.
سلام علیکم.
ببخشید.
در صورت تمایل، در گفت و گوی ذیل
http://eshragh-e-sohrevardi.blogsky.com/1389/08/30/post-3/
شرکت کن و نظرت را درباره ی این که حافظ از طرف آقای ستاریان «در اعلی درجه از معرفت الله» نامیده شده و آقای علایی خود را «سالها دست در عرفان و مسائل پیرامونش داشته» نامیده و آقای ستاریان گفته است «آقای علایی می فرماید اهل طریقت است» و تنها سر بهاء الدین خرمشاهی بی کلاه مانده و از طرف آقای ستاریان، خرمشاهی به صورت
«شعرا و ادیبان که فهمی از عرفان ندارند هر چند فصوص خوان و هر چند فتوحات خوان، حافظ را می خور می شناسند گویا کاتولیک تر از پاپ شده باشند»
نام برده شده، بگو، و ببین واقعاً عزیزان به «نـــــــــــــــــــــوشته های 8 گــــــــــــانه ی بـــــــــنده در آخــــــــــــرین کامنتــــــــــــــم»، واقعاً جوابی داده اند یا نه.
حافظ و شعرش، از آن دست چیزهایی است که نمیتوانم بسادگی از آن بگذرم.
به ویژه آنکه بسیاری از دانش ناچیزم از حافظ را مدیون استاد خرمشاهی ام.
اما حجم انبوه کارهایی که باید بکنم و نکردم، چنان سرم رو شلوغ کرده که شوربخاتانه فرصت پرداختن به این گفت و گو را ندارم.
اما به جد آن را پیگیرم. امیدوارم در آیندهای نزدیک به شما بپیوندم.
سلام علیکم.
منظور من از
بازی ی زبانی
تقریباْ لغوگویی و سر خود گرم کردن بود.
امیدوارم با توضیحی که دادم، این ابهام از بین رفته باشد.
باری؛ تاکید من نه بر بازی زبانی بودن که بیمعنا بودن پرسش شما بود. البته واضح است که شما معنایی از آن را در ذهن دارید، اما این معنا را در چارچوب قواعد بازی زبانی فلسفه نگذاشتید.
البته همچنان، منتظر معنایی هستم که از "مبدا وجود" مراد دارید، در این صورت، شاید بتوانم با دانِش کم خود، پاسختان را بگویم.
سلام
۱-عبارت وجود وجود ندارد به چه مفهوم است؟
۲-ایا وجود دوم در عبارت فوق معنایی متفاوت از وجود اول دارد؟
۳-گزاره (وجود ندارد) حکم و محمولی برای وجود است برای صدور حکم و صدق ان بر یک موضوع نیاز به تصور موضوع است چگونه ان را تصور کرده اید بدون انکه موجود شده باشد؟
۴-امکان حمل وجود و عدم در مورد وجود هست یا نه؟
۵-بدون توجه به وجود قواعد منطق ؛ریاضی ؛ فلسفه و.....چگونه قابل اثبات است.
۶-اگر وجود یک بازی زبانی است چگونه یک کودک ان را ادراک میکند بدون انکه از فلسفه و...چیزی بداند
۷-اینکه من با مشاهد عالم خارج مفهوم وجود و هست را درک میکنم و مثلا درک میکنم که مثلث چهار گوش تحققی در عالم خارج ندارد و وجود ندارد چگونه قابل توجیه است.یا علی
۱- معنای این گزاره به ظاهر ناهمساز، جز این نیست که: "وجود را هیچگاه نباید در مقام موضوع نشاند و محمولاتی بر آن حمل کرد". همانطور که گزارهی "ایکس، وجود ندارد" چنین معنایی دارد.
البته پر-واضح است که این فقط معنای سلبی-تجویزی این گزاره است، اما اگر معنای ایجابی-تجویزی و یا توصیفی صرف از من بخواهید، باید بگویم که این گزاره فاقد چنین معنایی است.
2- گزارهی اصلی در پس گزارهای که به کار بردم چنین است:"نباید خبری در باب وجود داد". اگر این گزاره را چنین بخوانیم این مشکل سر برنخواهد آورد.
3-گزارهای که من نگاشتم بنا بر قواعدی که در پاسخ به جناب محمدی بدان اشاره داشتم، یک بازی زبانی "بیمعنا" بیش نیست. ما هر گزارهی درستساختی را نمیتوانیم اینگونه تحلیل کنیم مگر آنکه معنا دار(مطابق با قواعد بازی زبانی باشد) وانگهی، پرسشهای بیپاسخی که طرح کردید، خود خبر از عدم رعایت قواعد بازی و بیمعنا بودن گزارهی من دارد.
4-وجود یا عدم که هیچ، ما هیچ محمول دیگری را نمیتوانیم بر وجود حمل کنیم. نه آنکه نتوانیم، اما اگر چنین کنیم جملاتی بیمعنا و مبهم خواهیم ساخت.
5- منظورتان را نفهمیدم، چه چیز قابل اثبات است؟
6-کودک وجود را ادراک نمیکند. او "چیزها" را ادراک میکند و با ورزیده شدن در جامعهی زبانی خود، قاعدهی بازی با واژهی وجود را فرامیگیرد.
7- به واقع درک شما از وجود محض چیست؟ اگر هگلی نگاه کنیم، جز عدم محض الخ...!
افزون بر این، وجود نداشتن مثلث چارگوش یک استفاده نابجا از لفظ وجود است. گزارهی اصلی چنین است:"مثلث چهار گوش پارادوکسیکال است". این یکی از غلطهای مصطلح در استعمال لفظ وجود است که آن را بر گزارههای پارادوکسیکال به شکلی منفی حمل میکنند. و البته چه بسا بتوان گفت که از فرط تکرار به تبصرهای بر "قواعد بازی لفظ وجود" بدل شدهاند.
باری؛ در اندیشهی فلسفی نیز عدم وجود اسب شاخدار هم معنا با عدم وجود مثلث چهارگوش نیست، همین نشان از سیال بودن معنای وجود است و نشان میدهد که برای کار با آن، راهی جز "ورزیدن" در جامعهی زبانی نداریم.
سلام
بسیار خب یک تصور کلی از فهم شما به دست اوردم حالا سوال دیگری دارم.
حمل یک محمول بر یک موضوع بدون وجود چگونه ممکن است؟؟؟
یعنی فرض بگیریم وجودی نیست در این صورت شما چگونه میگویید مثلا کاغذ ابی است؟
چگونه مدعی میشوید اجتماع نقیضین محال است در صورتی که اجتماع نقیضن منشا انتزاعش انجاست که میگوییم نمیشود یک موجود هم باشد هم نباشد.
یک کودک بودن اشیا را درک میکند و من هم همینطور.اگر وجود یک بازی زبانی بود مثلا فهم یک لال و یا یک امریکایی با فهم من از وجود متفاوت بود در صورتی که همه ی ما وجود را مشترکا ادراک میکنیم.
به گمانم این بحثی که میفرمایید کمی بی معناست و خودش یک بازی زبانی است از ان جهت که تمام عباراتی که حضرت عالی فرمودید اخباری در مورد وجود هستند انهم نه اخبار خود ارجاع که بگوییم با تغییر زبانی قابل رفعند و حکمشان حکم پارادوکس دروغگو است خیر این احکام احکامی وجودیند و برای فهمشان از وجود استفاده میشود.بنده میگویم با این رفتار راه شناخت بسته میشود.یعنی اگر حضرت عالی بگویید وجود یک بازی زبانی است حتی در معرفت شناسی که معرفت درجه دوم است نمیتوانید اظهار نظر کنید چون ابتدای تمام استدلالت شما از استحاله اجتماع وجود و عدم ناشی میشود و کسی که یک طرف این قضیه را منکر شود برای انکارش نیاز به هر دو این مفاهیم دارد تناقض است و برای اثباتش هم نیاز دارد که تحصیل حاصل است.حکم به استحاله وجود و عدم ناشی از تصور این شرایط است.
اصلا تصور هر چیزی یعنی موجود شدن ان در ذهن یعنی بودن و هست شدن اگر وجود نمود حقیقی نداشته باشد این تصور چگونه است؟؟؟
شرح بدیهی مشکل است اما تشکیک در ان مشکل تر چون به واسطه ی تشکیک باید تصوری در ذهن حاصل شود و برای این تصور باید از ان بدیهی استفاده شود.و این تناقض بزرگی است.
این که کلیت منظورم را دریافتید، البته بسیار نیکوست. به گمانم حالا مشکل اینجاست که من منظور شما را در باب وجود نمیفهمم!
در باب پرسشهایی که پرسیدید:
1) من گفتم که وجود را میتوان به عنوان محمول بر چیزها حمل کرد، اما بر خود آن نمیتوان چیزی را حمل کرد. از باب نمونه، "ایکس وجود دارد" با اینکه معنایی جز "چنین نیست که ایکس وجود نداشته باشد" ندارد، اما حمل آن بر ایکس رواست. این در حالی است که "ایکس قرمز است"، خبری مشخصی مثل "ایکس سبز نیست" را بدست میدهد و از همین نظر، وجود را شبه محمول میدانم تا یک محمول حقیقی.(همانگونه ویتگنشتاین در باب صدق آن را نه یک محمول بل یک شبه محمول میداند). از آنجایی که وجود شبه محمول است، پس چنین نیست که ناگزیر حقیقی باشد، چه آنکه یک محمول حقیقی مقید به چنین قیدی است.
2)این که میگویم وجود نیست، چنان که پیشتر نیز گفتم، معنای توصیفی و یا ایجابی ندارد. یعنی من خبری در باب وجود نمیدهم. این به سان همان قاعدهی فلسفهی اسلامی است که میگوید از معدوم مطلق نمیتوان خبر داد. شما این گزاره را خبری در باب معدوم مطلق حساب نمیکنید، بر همین قیاس، وجود وجود ندارد یا خبری در باب وجود نمیتوان داد، نیز حمل کردن چیزی بر خود وجود نیست.
همچنین دقت کنید، من وجود را به عنوان یک بازی زبانی پذیرفتم، پس نمیگویم که وجود محمول هم نمیتواند بود، پس بیراه نیست اگر بگوییم "این کاغذ هست". گرچه که این گزاره هیچ خبری، در باب کاغذ نمیدهد.
3)در باب اجتماع نقیضین، من از منطق گزارهای استفاده میکنم و نه منطق قدیم. یعنی میگویم
~(~p&p). این قانون، از هیچ انتزاعی بدست نیامده، فرا-قصیهی سازگاری، چنین ایجاب میکند. حال اگر "ایکس وجود دارد"، یک گزارهی درستساخت معنادار باشد(که البته چنین است)، آنگاه "چنین نیست که ایکس وجود دارد" یا "ایکس وجود ندارد" که نقیض گزارهی اول است، تنها و تنها به علت ناسازگاری صوری(و نه معنایی) با هم جمع نمیشوند.
منطق قدیم، یکی از فریبندهترین عواملی بود که موجب شد تا ذهنیت بشر در باب واژهی وجود مخدوش شود و منطق صوری جدید، این لغزش زبانی را تا حدود زیادی از بین برد.
4)دربارهی بازی زبانی، گمان میکنم هنوز نتوانستم مقصودم را برسانم. این که میگویم وجود بازی زبانی است، منظور این نیست که در یک زبان خاص و یا توسط ساز-و-برگ آوایی به کار بسته میشود. بازی زبانی است، به این معنا که در کاربست همگانی زبان، این واژه(در عربی وجود، در فارسی بودن، در انگلیسی Being ، در آلمانی Sein و ....) چنین به کار بسته میشود. درست است که دال آن در زبانهای گونانگون متفاوت است، اما مدلولی یکسان بین تمامی کاربران زبانی(حتی افراد گنگ و لال) دارد. زبان در اینجا به معنایی که در سنت تحلیلی فهمیده میشود مراد من است و نه به معنای متعارف. همچنین بازی زبانی.
5)در باب نمونهی هگلی که آوردم البته فقط خواستم پوچ بودن تصور در باب وجود محض را یاد آور شوم. در حال حاضر در موضع دفاع از هگل نیستم، گرچه هگل هم موضوع را اینگونه که فرمودید فهم نمیکند. برای فهمیدن آن سخن هگل باید از چارچوب منطق قدیم و وجود-شناسی خارج شد و در جهان فلسفی کانتی-دکارتی اندیشید تا مراد او را دریابیم. مسالهی هگل، شناختشناسیک است، او پروای "فهم وجود" و نه خود "وجود" را در فضایی سوبژکتیویستی دارد، که از موضوع بحث ما خارج است.
6)همچنین باید بگویم که بحث بازی زبانی بودن وجود، بیشتر دلالتشناسانه است تا شناختشناسانه. به دیگر سخن، بحث من ویتگنشتاینی است و نه کانتی. یعنی به مطلق اندیشیدنیها کاری ندارم، سخن من در باب مطلق اندیشیدنیهای معنادار است. برای من مهم نیست که شناختشناسی منحدم شود یا نه، اگر هم بشود باکی نیست! وقتی شناختشناسی تولید گزارهی بیمعنا کند، با او هم باید وداع گفت.(البته من دقیقا نفهمیدم که چرا بازی زبانی بودن وجود، انحدام شناختشناسی را نتیجه میدهد و هنوز توجیه نشدم)
7) از بخش پایانی کامنتتان اینگونه فهمیدم که میفرمایید: وجود بدیهی است، در باب بدیهی نمیتوان تشکیک کرد(منجر به پارادوکس میشود) بنابراین، نمیتوان درباب آن تشکیک کرد و آن را به یک بازی زبانی فروکاهید.
در پاسخ باید نکتهای را بگویم که چندین بار در گفت-و-گو باشما به آن اشاره کردم و این شاید ملالآور باشد، باری گریزی از بیان آن ندارم.
بنیادیترینِ مفاهیمِ فلسفهی پیشا مدرن و متافیزیک سنتی، مفهوم وجود است. همهی سازههایی که در آن فلسفه پدیدار شدهاند، همچون بحث تصور و تصدیق، ادراک، علم حضوری و حصولی و منطق سنتی و .... جملگی بر سازهی وجود بنا شدهاند. حال تصوراتی چون مطلق، بدیهی، امتناع تشکیک در بدیهی و ... بر این پایه استوارند که وجود، وجود دارد، یا چیزی به اسم وجود حقیقت دارد. این سبک اندیشیدن ثمراتی دارد و البته معایب فراوان. از جملهی این معایب زایش مفاهیم تو-در-تو و بیمعنا و پرسشهای بیپاسخی است که هیچگاه دست از سر متافیزیک بر نداشت.
با حرکتی که از دکارت آغاز شد تا به سنت تحلیلی و پراگماتیسم و .... رسید، شاهدیم که تمامی آن مسائل حلناشدنی زدوده شدند و در عوض مسائل دیگری جایگزین شدند که اگر هم بیپاسخ باشند، دست کم بیمعنا نیستند و نظم زبانی را مخدوش نمیکنند.
در نکاتی که در بالا نیز متذکر شدم، به پارهای از پاسخهای جایگزین سنت تحلیلی به پرسشهایتان اشاره کردم. من منکر پاسخهای سنت متافیزیکی نیستم، اما میگویم وقتی میتوان برای همان پرسشهای پاسخ دار متافیزیکی، پاسخی بدیل در سنت نا-متافیزیکی تحلیلی یافت، در حالی که بازی زبانی نیز به هم نخورد، چرا باید همچنان متافیزیکزده بمانیم!؟
تصور کردن وجود، به عنوان حقیقتی فراتر از یک بازی زبانی، چه سود فیلسوفانهای دارد؟
(پرسش من استفهام انکاری نیست، به واقع مایلم بدانم چه سودی هست که به بهای برهم زدن نظم زبانی متعارف باید آن را به دست آوریم)
سلام علیکم.
1) شما متدین به یکی از ادیان الاهی هست یا نه؟
2) اگر نیستی، که هیچ، ولی اگر هستی، چه گونه متدین شده ای به یکی از ادیان الاهی و نیز نام ببر آن دین الاهی کدام دین است.
سلام
بابت تاخیر عذر خواهم دیروز اینترنتم قطع شد.
1-دقت بفرمایید سخن از حقیقی بودن و حقیقی نبودن و امثالهم نیاز به وجود دارد.اگر بتوانم تلفنی با شما صحبت کنم شاید موضوع را بهتر توضیح دهم.اگر امکانش هست تلفونم را خصوصی برایتان میگذارم.
بگذارید اینگونه بگویم وجود بقدری مسلم است که اگر در ان تشکیک کنید حق استفاده از هیچ قاعده ای را ندارید چرا که همه ی انها نیاز به وجود دارد.صدور احکامی چون وجود حقیقی است یا حقیقی نیست یا تحصیل حاصل است یا نقض غرض چون مصدر انها وجود است.نمیدونم منظورم رو میرسونم یا نه اتفاقا من کاملا معرفت شناسانه بحث میکنم و از باب معرفت درجه ی دوم به وجود نگاه میکنم.صحبت من این است اساسا تک منبع شناخت شما وجود است و قواعد فلسفی بر روی ان بنا شده است.سخن من این است اگر بگوییم وجود حقیقت ندارد یعنی تمام گزاره های فلسفی من جمله همین (حقیقت وجود ندارد) حقیقت ندارد .معنای تمام این گزاره ها به وجود است.نگرش شما به وجود نگرش فلسفه ی غرب است و این نگرشی ناقص است یک ان سخن من را تصور کنید و معنای هست را از عبارات بگیرید متوجه این تناقض خواهید شد.وجود در فلسفه غرب مطابق تصور اشراقیون از وجود است در حالی که بعد از مرحوم بوعلی این تصور اصلاح شد و اشکالاتی که مطرح میکنید از ان پیراییده شد.
2-دقت بفرمایید در کامنت قبل چی نوشتم"از ان جهت که تمام عباراتی که حضرت عالی فرمودید اخباری در مورد وجود هستند انهم نه اخبار خود ارجاع که بگوییم با تغییر زبانی قابل رفعند و حکمشان حکم پارادوکس دروغگو است"
برای دفع این اشکال بود.قاعده ی حمل اولی که در باب پارادوکس (از معدوم مطلق نمیتوان خبر داد) استفاده میشود یک حکم وجودی است.در هشت مورد تناقض یک جنبه جنبه ی حمل است که در مورد معدوم مطلق استفاده میشود اما همه این هشت مورد گزاره های وجودی هستند لذا باب تنقضاتی حملی که بر وجود عارض نمیشود بسته است.توصیه میکنم جلد چهار اسفار را یک بار دیگر مطالعه بفرمایید.مرحوم ملاصدرا انجا به خوبی این موضوع را شرح داده است.
3-منطق گزاره ای از اسمان امده است؟؟قوانین و قواعدش از کجا و بر چه اساسی تدوین شده اند؟
حضرت عالی تا حدی از دستگاه فکری بنده مطلعید ولی بنده دقیقا نمیدانم شما چگونه می اندیشید اگر بدانم بهتر با شما همدل میشوم ایا شما به روش فلسفه تحلیلی بحث میکنید در این صورت قضایا را چگونه تقسیم بندی میفرمایید در مورد منطق گزاره ای چگونه اندیشه میکنید ایا معتقد به اصل تحقیق و اثبات هستید؟حدسم این است که به روش فلسفه تحلیلی و پزیتویسم منطق با بحث مواجه میشوید.
4-متوجه این موضوع هستم منظور من چیز دیگری بود.
5-بنده جایی در سخنم به هگل اشاره نکردم
6-بنده میگویم اگر وجود را از واقع بگیریم هیچ گزاره ای معنا ندارد.چون همه ی گزاره ها چه انشایی چه خبری چه سلبی چه ایجابی همه و همه عدمی میشوند.
7-بنده میگویم اصلا پروژه های شناخت شناسانه دکارت هم بدون وجود معنا ندارد.دقت بفرمایید بر ذهن قواعدی حاکم است که بالا بروید پایین بیایید نمیتوانید انها را تعطیل کنید مثلا قاعده علیت وجود ظرف تحقق تمام این قوانین است من کاملا مفهوم شناسانه بحث میکنم حدسم این است که شما متوجه نمیشوید منظور من از وجود چیست.اگر برایم مشخص شود دقیقا در چه دسستگاه فکر و به چه مختصاتی بحث میکنید راحت تر میتوانم منظورم را توضیح دهم.حقیر نمیدانم شما از کدام سوالات سخن میگویید که جوابش تو در تو است و یا داده نشده والله ما زقیر را که از سخت ترین کتابهای فلسفه اسلامی است راحت متوجه میشدیم ولی برای فهم فلسفه کانت به قدری سختی متحمل شدم که حد ندارد گفتند به خاطر ترجمه بدش است اما بعید میدانم.سودش درک حقیقت است انطوری که هست.
شمارهی تماستان را گرفتم، به زودی با شما تماس خواهم گرفت. اما ترجیح میدهم این بحث را همچنان در فضای "نت" ادامه دهیم. چه آنکه هم امکان پیوستن دیگران به بحث فراهم است و هم امکان غور و مداقهی بیشتری در سخن همدیگر داریم و هم کاری ماندگار-تر خواهد بود.
اما درباب بحثمان:
بگذارید در ابتدای کار چارچوب اندیشههامان را روشن کنیم، تا جایی که من دریافتم، شما با نگرشی صدرایی(اصالت وجودی) وارد بحث شدید و دربارهی خود نیز باید بگویم: با نگاهی ویتگنشتاینی(متاخر) به موضوع نگاه میکنم. البته بیشتر نظرم بر "در باب یقین" است تا "پژوهشها" اما بیشک با "رساله" و ویتگنشتاین متقدم، همراه نمیتوانم بود. از همینجا روشن است در وادی سنت تحلیلی هستم اما به هیچ رو پزتیویست نیستم. چنانکه میدانید، ویتگنشتاین در "رساله" هم پوزتیویست نبود(به ویژه از فقره 6.4 به بعد) اما میشد پزتیویستی و وینی او را خواند. باری؛ در جایی که من بنای کار خود را گذاشتم، حتا نمیتوان پزتیویسم را فهمید. مهمترین آموزهی ویتگنشتاین متاخر، آموزهی "بازی زبانی" اوست و چنانکه پیشتر گفتم، با "بازی زبانی" حتا فیزیک نیز به "بازی زبانی"ای چون دیگر بازیهای زبانی فروکاسته میشود که برتری معناداری به بقیه ندارد.(در سنت پدیدارشناسی هوسرلی هم میتوانم به "اینترسابجکتیویتی" اشاره کنم که کمابیش چنین نگاه دارد و پزتیویسم را با این مفهوم به سنجش میکشاند)
از همین گام نخست البته روشن است که باب بحث من و شما نا-گشودنی است! پیشفرض اصلی شما حتا از پیشفرض ارسطویی هم رادیکالتر است(اصالت و حقیقت را نه بر ماهیت که بر وجود حمل میکند) و این در حالی است که پیششرط خواندن کتابهای ویتگنستاین متاخر، وداع با هر گونه متافیزیک است. ویتگنشتاین از موضعی حتا غلیظتر از هیوم میآغازد و با بسیاری از مفاهیم، (حتا مفاهیمی نظیر صدق) در میافتد!
با آنکه بسیاری از شارحین ویتگنشتاین نمیپسندند اما من ویتگنشتاین را اینگونه میخوانم که او حتا اگر شکاک هم نباشد، اما کاری به حقیقت ندارد.(نه آنکه پی دروغ باشد) از باب نمونه در رساله میتوان از سوژهی متافیزیکی و کانتی سراغ گرفت که "مرز جهان" است و صدق گزارهها و معنایشان را میفهمد، اما در کارهای دورهی دومش تنها با "کاربران جامعهی زبانی" رویاروییم که "در-جهان" هستند و با "جهان-تصویر"های خود (و نه "تصویر جهان")، به اندیشهورزی میپردازد. در اینجا فلسفه قرار نیست که "مقرِر حقیقت" باشد، بل بناست "درمانگر" دردهایی باشد که ساختمان زبانمان برایمان درست کردهاند. بناست که با فلسفه از "بطری شیشهای" که با زبان خویش در آن افتادیم رهایی یابیم و از شر "معماهای بیپاسخ"، یک بار برای همیشه راحت شویم.
دقت میکنید که حتا از کانت و دکارت هم چنان دور شدیم که حتا اگر کانتی و نو-کانتی هم میبودید راه بحثمان ناهموار میماند.
دومین نکته مهم در باب این که راه بحث ما بسته است، مفهوم علم حضوری است. تا جایی که من میدانم در حکمت متعالیه وجود را تعریف نمیکنند اما بداهت آن را با علم حضوری تصدیق میکنند. این در حالی است که بحث نامدار ویتگنشتاین در باب "ناممکن بودن زبان شخصی"، مانع از علم حضوری خواهد شد. نه آنکه ویتگنشتاین علم حضوری را نپذیرد، سخن او بر آن است که علم حاصل از علم حضوری را نمیتوان به شکلی معنا-دار بیان داشت. چه آنکه برای این کار باید زبانی داشت که پذیرای گزارههای شخصی ما (گزارههایی که تنها در باب خویش و حالت خویش است) باشد و این البته ناشدنی است. روشن است با چنین نگاهی، شاید بتوان وجود را تصدیق کرد، اما هیچ گزارهای در باب آن نمیتوان گفت. و این یعنی انحدام حکمت متعالیه از نگاه ویتگنشتاینی.
البته بازیهای زبانیای هستند که در زبانی نا-شخصی از "وجود" استفاده کنیم، اما فقط در چارچوب قواعد آن بازی زبانی.
شما میپرسید که چه گونه میتوان وجود را بر چیزی حمل کرد وقتی خود آن حقیقت نداشته باشد، اما من از موضع ویتگنشتاین میپرسم: این یعنی چه که هر محمولی باید حقیقی باشد؟
ممکن است در پاسخ از من بپرسی که مگر خود همین بازی زبانی را حقیقی (نادروغ) نمیدانی؟
من در پاسخ باز از شما میپرسم(!) که حقیقی(نادروغ) یعنی چه؟
شما خواهی گفت که حقیقی، حقیقی است دیگر! و من(در حالی که روح ویتگنشتاین در جسمام حلول کرده!) دستم را بر پیشانی میکوبم و میگویم:آها فهیمدم! من فقط آن را "به کار" میبرم، همین!
من فقط سعی میکنم معنای حرف دیگران را بفهمم، پس وارد بازی زبانیشان میشوم. مگر غیر از این است که اگر گزاره "وجود اصالت حقیقی و ماهیت عرضی باشد" را به کار نبرم دیگر سخنان ملاصدرا را نمیفهمم، پس بی آنکه حتا لحظهای "حقیقت" را بجویم و فکر کنم که حقیقت ماهیت است یا وجود، میگویم که هر جا در سخن صدرا قید "حقیقی" دیدم باید از "وجود" استفاده کنم و الخ!
حالا فرض کنید صدرالدین شیرازی پیش روی سهرودی نشسته باشد و فلسفهی خود را برای او توضیح دهد، سهرودی چه خواهد گفت؟ میگوید: کذب است؟! پاسخ سهرودی به گمانم چنین است: آقای صدرالدین محمد بن ابراهیم قوام شیرازی! من سخنان شما را نمیفهمم! آخر اصالت با وجود است یعنی چه؟!
سهرودی به نفع اصالت ماهیت استدلال نمیکند، او فقط "معنا"ی سخن صدرا را نمیفهمد!
نه آنکه شیخ اشراق ذهنی الکن داشته باشد، او که هیچ، هیچ کس دیگر نیز این سخن صدرا را (که اصالت با وجود است)نمیفهمد! آنان فقط این سخن را به کار میبرند.
شاید به من بگویی که: من معنای سخن صدرا را میفهمم، علامه میفهمید، ایکس هم میفهمد، و تو اصلا خودت میفهمی چه میگویی؟!
من هم با سماجتی که فقط برازندهی ویتگنشتاین است میپرسم: اخر، "میفهمم" یعنی چه؟
در اینجا اگر از دست من و ایکیوی پایینم(!) جوش نیاری خواهی گفت: پسر خوب! میفهمم، یعنی میتوانم برایت توضیح دهم، میتوانم با آن به پرسشهای فلسفی نظیر اثبات خداوند پاسخ گویم، میتوانم مسالهی حرکت را حل کنم و خیلی کارهای دیگر!
و حالا روح مرحوم ویتگنشتاین بر من و شما حاضر میشود و با آن نگاه خطرناک و تیزش به من و شما میگوید: دقیقا همین است! معنا جز به کار بستن نیست، جز "ورزیدن" شما "کاربران زبان" نیست!
نتیجه آنکه اگر من و شما با اصالت وجود آغاز نکنیم، هیچ سخن فلسفی را نمیتوانیم بفهمیم و هیچ مساله فلسفی را نمیتوانیم حل کنیم(در سنت صدرایی) و یا معنای راههایی که صدرا رفته را نمیفهمیم.
حالا بازگردیم به مساله اصلیمان، اگر ما باشیم و تنها یک دال نوشتاری به شکل "وجود" و هیچ کاربر زبانی دیگری نباشد چه میتوانیم گفت: با راهی که در بالا پیمودیم پاسخ روشن است: هیچ!
آری، اگر ما باشیم و کاربران زبانی که مفهوم وجود را در سنت صدرایی به کار بستند، معنا مییابد به نیکی! اما متزَع از بازی زبانی صدراییها چه طور؟
اگر از یک کودکی که تازه زبان باز کرده و ضریب هوشیاش هم مثل من پایین نیست بپرسند: "عزیزم، اصالت با وجود است یا با ماهیت؟" آن کودک چه میکند؟
اگر بخواهید راهی که در باب معنای "معنا داری" پیمودیم را بگذارید کنار و سفت و سخت، وفادار به صدرا بمانیم میگوییم که کودک به علم حضوریاش رجوع میکند و پاسخ میگوید: "بدون شک اصالت با وجود است!"
من این آزمون را فراوان تکرار کردم! نتیجه گریه آور بود. برای کودکان که هیچ، من با اساتید دانشگاهی به بحث نشستم که تز دکترایشان در باب اندیشه صدرا بوده و حتا مدعیاند اندیشههایی صدرایی را چنان گستراندهاند که با اگزیستانسیالیسم هیدگر و سوبژکتیویسم هگلی پیوند یافته!! اما وقتی میپرسم "اصالت با ماهیت است یا با وجود؟" میگویند: لا ادری! من فقط سعی میکنم اندیشههای صدرایی را فهم کنم و بسط دهم! همین.
بعد میپرسم اصلا اصالت با ماهیت است یا با وجود یعنی چه؟ میگویند یعنی کدام حقیقی است، باز میپرسم حقیقی یعنی چه؟ کلی تز در باب حقیقت را برایم ردیف میکنند و آخر هم میگویند بسته به این که کدام را انتخاب کنی حقیقت تغییر میکند.
میبینید! باز هم همه چیز به کنش زبانی من به عنوان کاربر زبانی بستگی دارد.
باز میپرسم که پس صدرا چگونه این پرسش را پاسخ گفت؟
آنها میگویند: که صدرا چنین کرد، هیچ دلیلی نداشت! ببینم مگر خودت برای اینکه راه بروی دلیل اقامه میکنی که من پا دارم، سپس راه میروی؟!
صدرا چنین اندیشید که اصالت با وجود است و غیر از این ناممکن است. همانطور که بوعلی میاندیشد که "باید" خدایی(واجب الوجودی) باشد و جز این ناممکن است و الخ!
از خود صدرا هم بپرسی میگوید به سراغ علم حضوریات برو!
و من بارها به سراغ علم حضوریام رفتم و "وجود"ی نیافتم!
بعد، صدرا به تو میگوید: تو خودت میگویی نمییابم، پس داری میگویی وجودی هست که حمل بر چیزی میکنی!
در این بین که ویتگنشتاین که مثل همیشه از کوره در-رفته و با گستاخی تمام به میان سخن صدرا میپرد: مردک! این بچه میگوید "نمییابم"، او چیزی را بر چیز دیگری حمل نمیکند، او نمیتواند با آنچه که تا به حال آموخته سخنان شما را بفهمد! نمیتواند در قاعدهی زبانی جدیدتان "بورزد". نمیتواند "به کار ببرد"
صدرالمتالهین هم که از بیادبی این فیلسوف اتریشی بر افروخته شده با عصبانیت میگوید: نمیفهمد که نفهمد! مگر از کرهی ماه آمده!؟ مگر به زبان "آلمانی" صحبت میکنم؟! اصلا چه اهمیتی دارد چنین شاگرد کمهوشی فلسفهی مرا دریابد! مهم این است که در حقیقت اصالت با وجود است و تناقض است که غیر از این باشد!
.....
این بازی همچنان ادامه خواهد یافت، چه بسا که صدرالدین شیرازی این بار به لودویگ پر مدعا بگوید که کلامش را نمیفهمد! و البته حق هم داشته باشد.
در آن طرف نزاع بین ارواح علما(!)، هر دو شارحین و شاگردانی دارند که راه اساتید خود را ادامه میدهند و سخن استاد خود را میفهمند چه آنکه به جای نزاع بر سر صدق و کذب و معنای عباراتی که این هر دو "به کار" بستند، تنها سخنان و مفاهیم آنان را "به کار" میبرند.
امیدوارم از پریشاننویسی و رودهدرازی و تخیلپردازیام رنجیده نشده باشی و من هم توانسته باشم منظورم را بیان کنم.
فقط میخواستم تا مطالب سنگینی که در ذهن داشتم را کمی لطیفتر کنم. البته، هیچ کدام از جملات بالا شوخی نیستند، اینها پرسشهای کمر-شکن فلسفیای هستند که نباید به شوخی از کنارشان گذشت. خواهش میکنم که به سطر به سطرشان بیاندیشید، خیلیهاشان بیپاسخ ماندند و به پرسش دیگر رسیدند و برخی تکرار شدند و از همه مهمتر این که نتیجه دعوایی که شروع شد به هیچ رو مشخص نشد.
این که میگویم نظم متعارف زبانی، البته مقصود یک تز کواینی نیست که زبانی واحد و بیابهام از برای فلسفه و یا بشر بسازیم. منظورم آن است که همین زبان را چنان "درمان" کنیم که گرههای ناگشودنیمان "کمتر" شود.
من تزی ندادم، نه در باب زبان، نه در باب وجود و نه در باب هیچ چیز دیگر... تنها وصف تراژیک زبان فلسفی را بیان داشتم و مساله را طرح کردم، همین.
درود
ببخشید که ناگهانی میان بحث شما عزیزان وارد میشوم
هر چند فلسفه را چون شما سیستماتیک و در قالب آکادمیک دنبال نکرده و نمیتوانم قلم در دست بگیرم اما احساس میکنم توجه به یک نکته لازم است :
ابراهیم گرامی این دوست عزیزمان از دیدگاهی اسلامی به اصالت وجود نگاه میکنند نگاهی بر گرفته از اندیشه های مشایی و صدرایی و "اصالت " دارای بعدی اعتباری است، چرا که اصالت وجود از این منظر امری اعتباری است (برای مثال در اندیشه های ملاصدرا که بسیار شبیه دیدگاه این دوستمان است )
و اما شما عزیز بر مبحث "اصالت وجود" با دیدگاهی نیمه اگزیستانسیالیسمی بر گرفته از اندیشه کسانی چون نیچه و هایدگر و (شاید سارتر؟) وارد شده اید چرا که از این منظر اصالت بر پیش بودن وجود بر ماهیت قرار دارد آن هم چه ! در این باور ماهیت ساختنی است و درآغاز هیچ است!!!!
به گمان بنده این دوست عزیز (مشتی اسمال) اصالت را همراه با یک پیش فرض اخلاقی فرض مینمایند که در نتیجه نمیتواند همسانی داشته باشد با آرای کسانی چون نیچه برای مثال ابر مرد نیچه نمونه ای است از کسانی که ماهیت وجودشان را تعریف میکنند؛ انسان دارای ماهیت پیشینی نیست که به فرض خدا یا طبیعت آن را ساخته باشند انسان هم چون هر هستندهای امری ممکن است و نه ضروری.
خوشا آن هنگام که کامو در برابر گزاره دکارتی فریاد بر می آورد : "من طغیان میکنم پس هستم".
خواهش میکنم، فلسفهی اینکه این مباحث را در چنین فضای همگانیای پیش میبرم، از آن روست که دوستانی چون شما در این مباحث شرکت کنند.
به گمانم نکتهی مهمی را دریافتید و آن تقابل سیستماتیک نگرش من و جناب مشتی اسمال در باب وجود است. درست است که من در اندیشهی فلسفی خود بیش از هر کس شبیه به نیچه و هیدگر و دیگر اگزیستانسها هستم، اما در این بحث ویژه موضعی به تمامی ویتگنشتاینی(از نوع متاخر-کتاب پژوهشها و درباب یقین) دارم.
اما نکتهی مهمی را پیش کشیدید که فراموششده بود. مشتی اسمال عزیز نگاهی صدرایی (اصالت وجودی) است و من ویتگنشتاینی(تحلیل زبانی) و در گرماگرم این بحث، بزرگترین میراثداران "وجود" که همانا اگزیستانسها هستند، به فراموشی سپرده شدند. به هر رو فروکاهیدن مباحث وجود به بازیهای زبانی، تیغی است که تیزی آن هم بر سنت متافیزیکی صدرایی-اشراقی است و هم بر سنت اگزیستانس پسا-هیدگری.
اگرچه که کار اگزیستانسها را بارها بیشتر از هر دو سنت پیشگفته (صدرایی و تحلیل زبانی) میپسندم و "فیلسوفانهتر" میدانم، اما سعی میکنم با گام گذاشتن در جادهای ویتگنشتاینی به مباحث هیدگری برسم(کاری که شاید هیچ کدام از آن دو بزرگ-فیلسوف برنتابند!).
البته در این بحث نمایندهای از اگزیستانسها نداریم، اما اگر چنین میبود این بحث بارها روشنتر و چکشکاریشدهتر میشد.
باری؛ در نوبتهای بعدی این موضوع را بیشتر خواهم کاوید.
سلام
بسیار خب.حرفی نیست ان شالله تماس که گرفتین بعضی از مطالب را عرض میکنم یک نقطه ی اشتراک ویک فهم مشترک که پیدا شد همینجا ادامه میدهیم تا مورد استفاده بقیه هم باشد.حقیقت ان است که کلمات در بیان مفاهیم قصور دارند بعض وقتها.
درود بر تو!
"قصور کلمات" تمام آن چیزی بود که میخواستم از این همه رطب و یابس بافتن به آن برسم!
ما برای فلسفه مرکبی جز این واژگان ناقص نداریم و برای آنکه بهتر فلسفه ورزی کنیم نیز گریزی از سامان دادن این واژگان نداریم.
من با حکمت متعالیه آشنایی بسیار مختصری دارم و از بسیاری جهات آن را میپسندم(مگر میشود نیچهمزاج هیدگری چون من با حکمت متعالیه "حال" نکند!) اما به گمانم چنان در چارچوب واژگان معیوب و مریض محصور شده که کلیدیترین مفهوم این حکمت(که وجود باشد) چون طنابی به دور گردن خودش شده!
از این روست که با طنین ویتگنشتاینی، قایل به اخراج واژهی وجود از فلسفه هستم، مگر در مواردی که در قاعدهی بازی زبانی باشد.
(سخنی که افزون بر ویتگنشتاین میتوان رگهی راسلی هم در آن دید)