آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نقدی بر نگاه متافیزیکی نوشته ی پیشین

نوشته ی پیشینم، چند خطای آشکار داشت...خطاهایی نه از جنس متافیزیک..

خطاهایی از جنس یک روان شناسی بایسته. و در دریافتن این خطاها، بیش از هر چیز وامدار دو دوست عزیز و تیزبین هستم: افسانه و ققنوس...

 در زیر کامنت این دو عزیز و پاسخی که به آنها دادم را می‌آوردم تا شما نیز به چند و چون خطاهای ناشی از یک نگاه متافیزیکی م به روان شناسی پی ببرید:


کامنت ققنوس خیس:

....اما ؛
اینجا را ببین ؛ یک نفر چشم هایش را دلیل زندگی خویش می داند ، دیگری زن و شراب را ، حقیقت را ، آن دیگری نشئگی را و ...دیگری ... دیگری ... آری خدا را !  آری اینها همه خداجویانند که دنبال دوای درد هستند ، دنبال ِ شفا هستند و نه بیماری ! دوا می خواهند و نه درد ! همان "همین توجیه ، حقیقت ، همان صدق " ، در جستجوی اکسیر ِ جمله دلیل ها ... اینها افلاتون و جالینوس را جستجو می کنند ... آری اینها همه شاعرانند !
آن جا را ببین ؛ می گوید ؛ خدایی را باور دارم که رقص بداند !! چه می گوید او ؟ او که بر تمام ِ اینجاییان خنده زده است ، حال خود نیز دنبال ِ دلیل است ! او که خود گفته بود ، خدا ، مرده است ! عجبا که حال خود خداجو شده است ... پس بر خود نیز خنده خواهد زد ! به راستی اما دلیل ِ او چگونه دلیلی است ؟ - دلیل او رقصان است و گریزپا ! - آری دلیل ِ او ذوق است ! همین ... او هم شاعر است ، اما نه شاعری بی ذوق ! و این ذوق که خود مفهومی نامشخص است ، خود دلیل شده است ! و حتی حجت ... سقراط ذوق ِ جوانان ِ آتن می کشت ، پس تنفربرانگیز است ... و حال این معادلات ِ عجیب و غیر ِ معمول یکی پس از دیگری شکل می گیرد ؛ سقراط زشت است ، پس تبه کار است ... او پست تبار است ، پس پست است ! ... او جاهل نماست (آیا جاهل نمایی از دانا نمایی هم بدتر است ؟ نه ! این برای سقراط ِ بی ذوق است که بد است ...) پس مردود است .... !  
و این همه دلایل ِ عجیب از آن روست که سقراط شراب ِ ذوق را نمی نوشد و شوکران ِ مرگ را می نوشد ... آری سقراط ِ تهی دست ، شوکران را نه تنها هنگام ِ مرگ ، بل در کل زندگی اش نوشیده بود و می نوشاند ... او ساقی ِ مرگ بود و نیچه ساقی ِ زندگی و زیستن ... نیچه بیماری را در آغوش می گیرد و بیمارتر می شود و با آن زندگی می کند و می رقصد ... سقراط ِ جدلکار اما به خود ِ زندگی شوکران می دهد و به ذوق هم ... و نه تنها به خود !
...
آری ! نیچه دلیل را از قاعده ی بازی بیرون نکرده است ، اما آن گاه که می خواهد از سر ذوق سخنی بگوید ، کودک می شود و دلیل را فراموش می کند ... آری او سقراط را از سر ِ ذوق می راند و نه از سر ِ دلیل ... و بگذار بگویم دلیل ! دلیل ِ نیچه ای ...
...
فرافکنانه ... سقراط و نیچه ! آری! ... دری جدید به روی ذهن ِ من باز شد در باب ِ نیچه ! درباره اش خواهم نوشت...
...
و این بیمارِ بی قرار ِ ما ، فرار می کند ... گریز ِ او اما از پی شناخت ِ عمیق ِ خویش است ... چه خوب گفتی ... چه خوب گفتی ... آوخ !
...
...
چه چیز ، دلیل ِ چه چیز است ؟ این پرسش ِ اندیشه سوز ...
آن قدر متخصص نیستم ، که پاسخی تخصصی بنگارم . حال که این کلمات را نوشته ام نیز نمی دانم ، به حتی  سوال ِ خود نیز وفادار بوده ام آیا؟ !! پاسخم دلیلی برای سوالم است آیا ؟ تا چه حد؟ !! چه چیز دلیل ِ چه چیز است ؟ نمی دانم ! من نه متخصصم و نه از بسیاران ِ بسیار خوان و بسیار دان ! آوخ ! من نیز از سر ذوق نوشته ام ، تنها همین.
سپاس.


پاسخ من:

سپاس از این که پریشان نویسی هایم را خواندی، نوشته ای که آکنده بود از واژگانی وحشی....
اما چیزی کم داشت، چیزهای بسیاری کم داشت، و آن همان است که تو گفتی:ذوق..!
و مگر نه این که دلیل همان ذوق است، که از ذوق بودنش ناراضی است و نقاب دروغین بر چهره می‌زند؟
یک روانشناسی حقیقی، روانشناسی ذوق است که روان همان ذوق است، و تو این را به نیکی دریافتی....
و این روانشناسی دلیل، این نام بی سر و ته، تنها نامی بدلی است، برای روانشناسی اصیل، روان شناسی ذوق ها...
و اگر این را ندانیم، بی شک در رفتن راه، اشتباه خواهیم رفت...
و تو با قلم ستودنی ات، قلم آشفته ی مرا باز نجات دادی، و باز با یک واژه: ذوق!
درود بر ذوق تو!


کامنت افسانه:

...دل آشوبه ای که منجر به پست « چه چیز دلیل چه چیز است»  شد تو را نیز به گمراهی کشاند و پریشان بافی را  برایت به همراه داشت،  گریزگاهی برای فرار از به دام دلیل نیافتادن!
آنچه نیچه در مورد زشت رویی سقراط مطرح می سازد سخنانی است روشن و ژرف ! نیچه خاستگاه این زشتی را در بالیدنی نارسا از آمیزش نژادها و بالیدنی رو به فروشد میخواند جایی که آشوب و بی سامانی غرایز تباهی زدگی و زشت صورتی را به همراه دارد. او اینچنین استدلال می کند که : «دیو چهر دیو نهاد است» آری  راه یافتن به بیخ و بن این جمله نیازمند آن است که به جان اندیشه نیچه دست یافته باشی آنجا که چهارخطای بزرگ را بزرگترین و خطرناک ترین خطاها میخواند:«نشاندن پی آمد به جای علت»!!! این تباه شدگی عقل راستین است.  اما یک عقل دوباره جان یافته ، یک عقل با ارزشهای خودساخته آنگاه که به این جمله مینگرد میداند دیو چهری علت  نخستین برای دیو نهادی نیست بلکه این دیو نهادی (فروشد فیزیولوژیکی) سقراط است که او را دیو چهر کرده است و چرخه ای میان این دو!
جوانی را تصور کن که دچار رنگ پریدگی و بی رمقی است، همگان می اندیشند ریشه ( دلیل ) این رنگ پریدگی در این یا آن بیماری ست اما عقلی نیچه ای می گوید : « همین که او بیمار شده است. همین که نمیتواند از پس بیماری بر آید، خود پی آمد یک زندگی نیروباخته است و فرسودگی ارثی» اوست.
یا در یک نظام سیاسی تصور کن هر گاه  یک نظام سیاسی شروع به لغزش میکند همگان می گوید : این نظام به سمت فروپاشی خواهد رفت ، اما در حقیقت آن نظام سیاسی فروپاشیده است و این لغزشها پیامد آن فروپاشیدگی است نه علت آن!
برای جانهای والا هیچ چیز دلیل هیچ چیز نیست چرا که نمیتوان دلایل همگانی برایشان یافت جز آنکه بدانیم هر چیز دلیل همان چیز است ، نیرو داشتن دلیلش در خود نیرو نهفته است ، و ضعف در ضعف ، آری آفتاب آمد دلیل آفتاب!و نیچه به راستی تنها کسی است که این بی دلیلی و بی گناهی را به جهان شوند باز گرداند با ستاندن بنیادهای دینی و اخلاقی که همه چیز را در یک فرمول کلی و بنیادین : چنین و چنان کن یا مکن تا سعادتمند شوی ! می گنجاند! این است ارزیابی دوباره ی همه ارزشها!

اما آنچه در خصوص روانشناسی نیچه آوردی ، تنها از زبان خود او با تو سخن می گویم ! وی در ابتدای غروب بتها در قسمت گزین گویه ها می آورد :
« گاه میشود که ما روان شناسان (هنگام مشاهده) ، همچون اسب، از دیدن سایه مان که در پیش مان بالا و پایین می پرد، رم میکنیم. روان شناس می باید چشم از خود بردارد تا چیزی ببیند»

و در جایی دیگر در فراسوی نیک و بد بند 281 می آورد :
« میشود مردم این را از من باور کنند؟ باری آرزو دارم که این را از من باور کنند که من همیشه کمتر در اندیشه ی خود بوده ام و درباره ی خود اندیشیده ام، آن هم گاهی که مجبور بوده ام، آن هم بی هیچ علاقه ای «به موضوع» و با گرایشی به جدا شدن از «خود» و همیشه بدون اعتقادی به نتیجه : زیرا شکی خدشه ناپذیر به امکان خویشتن شناسی کارم را بدانجا کشانده است که مفهوم «شناخت بی واسطه» را که اهل نظر برخود روا شمرده اند، نوعی «تناقض میان اسم و صفت» احساس میکنم: این واقعیت کلی کمابیش مسلمترین چیزی است که درباره ی خود می دانم. در من باید نوعی بیزاری از باورداشتن به چیزی معین درباره ی خویش وجود داشته باشد. گویا درین ماجرا معمائی در کار باشد؟ شاید ، اما معمائی که گشودن گرهش خوشبختانه کار دندانهای من نیست.
شاید این نشان دهنده ی نوعی باشد که من از آنم؟ اما نه (نشان دهنده ی من) به خودم – و خوشا به حال من.»

پاسخ من:

درود بر تو و جانِ جان شناست!
همه ی آنچه مرا به این گرداب بی‌معنایی انداخت را نیک شناختی! به راستی که هنگام نبشتن این نبشته جانی در گرو متافیزیک و تفکر متافیزیکی آن داشتم...
آن دل بستگی به دلیل و برنشاندنش همچو ابژه ی بنیادین روان شناسی..
آن تاکید بر جمله ی بی معنا که یک روان شناس تنها خویشتن را می‌شناسد..
تو بهتر از من تناقض درونی و بهتر بگویم، جنگ بی پایان درونم را بازشناختی و به نیکی نشان دادی که چگونه وجدانی بیمار، در پس پشت واژگانی چون "دلیل"، "خودشناسی" و ... نهفته است..
تو این را دریافتی "علیت همچون اصل بنیادین" چگونه در ژرفای هر گونه خودشناسی، کار خود را می‌کند..
شناخت بی‌واسطه، علم حضوری، شهود محض...
واژگانی اند بی ارزش هر گونه پژوهیدن از برای شناخت جان و روان!
باید به قول خود نیچه، با هنر، با نگاه ناعلمی به علم، به دلیل و به همه ی اینها به سراغ فهم روان بشر رفت...
آری! اعتراف می‌کنم؛ روان شناسی دلیل، خودشناسی و راستین پنداشتن یک وجدان بیمار؛ پریشان بافی های یک ذهن بیمار بود..
باید به سراغ یک روان شناسی ذوق رفت، یک روان شناسی که دلیل و علت را همچو پیامد بررسد...
باید به هر انگاره ی متافیزیکی شک کرد و باید با جانی آزاده، جان ها را برشناخت..
نیچه، یک روان شناس پیامد بود، نه روان شناس علت یا دلیل؛ و همین شاه کلیدی بود که در هنگام نبشتن این نبشته گم کرده بودمش...
اما از این نبشته ی خود همچنان راضیم! نبشته ای که باز مرا به بن بست متافیزیک رساند...
نوشته ای که برایم آشکار ساخت که چگونه، حتا از پی یک نیت روان شناختی میتوان همچنان کارگزار متافیزیک بود....نوشته ای که آشکار ساخت که چگونه پیش فرض و پیش داوری وجدان ناآسوده میتواند در والاترین نیت ها، در نیت نقد بنیادین دلیل، رخنه کند...
اگر این نوشته نه همچون تبیینی عِلی، که همچون تبیینی پیامدی خوانده شود، همچنان یک سند راستین روان پژوهی است..
آری! نیچه در پی خویشتن شناسی نبود، که اساسا خویشتنی در کار نبود، به ویژه برای او...
او در پی دلیلِ دلیل نبود، او در پی علت دلیل نبود.... او در پی فروپاشی دلیل بود تا دلیل را بشناسد..بی اینکه هیچ اهمیتی داشته باشد دلیل این کارش چیست...
خطای آشکارم در اینجا بود. من باز هم خواستم برای دلیل پژوهی نیچه دلیل بیاورم و این یعنی نفهمیدن نیت اصلی روان شناسی ای که روان شناسی دلیل نامیدمش..
این صحیح است که نیچه بیش از هر چیز در پی واکاوی دلیل بود، اما نه به دلیل خویشتن شناسی یا هر دلیل دیگری...
نیچه میخواهد «ناخویشتن» را که خویشتن و دلیل را میسازد، بشناسد..
در پی شناخت ذوق است و ذوق چیزی جز نیرو نیست و نیرو، بی دلیل ترین دلیل ساز بشری است...
و از همینجاست که روان شناسی نیرو ها و ذوق ها نزد نیچه، به دلیل ها و سقراط ها میرسد...
سقراطی که برساخته نیروها و بی سامانی غرایز تباهی زده است...
آری زنده باد روان شناسی دلیل، اما به واقع باید گفت که روان شناسی اصلی دلیل، جز روان شناسی نیروها نیست....

سخنی با ققنوس خیس؛ چه چیز دلیل چه چیز است؟

درود!

چندی است که به دنیای وب بازگشتم. به هر سو سرکی کشیدم، اما نه چیزی چشمم را گرفت و نه حتا شوقی برای نوشتن برایم ماند...

همه چیز تکرار در تکرار، تکرار واژگان بی سر و ته، همه چیز سر سری نویسی و سر سری خوانی...

پنداری، آدم ها را وادار کردند که باید نوشت، حال هر چیزی که شد!

اما ناگهان به یاد وب نوشت هایت افتادم، شک نداشتم که چیزی خواهم یافت، جانی که با خون خود می‌نویسد...برای جان های آزاده...

رسیدم به یکی از نبشته هایت، با این عنوان "چه چیز، دلیل چه چیز است؟"...خواندمش...

هنگامی که هنوز تمامش نکرده بودم با خود می‌گفتم: چه لذت ها که پس از خواندن این نبشته مرا چشم در راه است!

اما همین که تمام شد، خشکم زد! باورم نمی‌شد که چه می‌بینم! نه در نوشته ی تو، که در ژرفای روان و جانم! حسی تهوع آکند و بهتر بگویم خود تهوع!

آشوبی سخت و توفانی نابهنگام! تصویری که از دیدنش هنوز به خود می‌پیچم:

تصویر سقراط، سقراطی که می‌خندید و بر خود خنده می‌زد، ناگهان چهره اش چون نقابی فرو ریخت! پس پشت آن نیچه بود! نیچه ای که می‌گریست..!

اما حس کردم که چیزی در چشمان نیچه هست که برایم کمی بیش از اندازه آشناست، او نیچه بود، اما با چشما من!!

همه ی این تصویر آشفته، از دل یک واژه از نبشته است به صورت من پاشیده شد، از دل واژه ی به غایت غریب: "دلیل"...!

تکینگی در میان واژگانت که پیوستاری آنها را میشکند و همه معناها را به درون خود می‌بلعد و بی‌معنایی محض قی می‌کند!

به راستی چرا باید چنین واژه ای میانه ی متنی از نیچه باشد؟! متنی که سقراط نیز در آن حضور گنگ دارد؟! و مگر دلیل، مساله ی نیچه یا سقراط بود؟!

به گمانم چیزی بسیار شگفت، حتا شگفت تر از شگفتی اندیشه ی نیچه در اینجا خفته است، چیزی که تمام هیبت اندیشه و سخنان نیچه ی بزرگ را به سخره می‌گیرد!

یک شعبده بازی، یک خنده ی پنهان، یک شوخی در پس پشت جدیت روان خودآگاه آدمی، یک شیطانک موزی...یک دلیل!

آری! بازی روان ما، بازی دلایل است. مگر میشود دلیل را جدی نگرفت و از قاعده برون کرد، اما همچنان روان را، "جان" را، "Psycho" را در بازی دید؟

چگونه می‌توان به نیچه ی روان‌پژوه این را بست که او "دلیل" را از قاعده ی بازی برون کرده؟!

همه ی آنچه نیچه وامی‌شکافد مگر جان و روان نیست؟ و مگر شالوده ی جان های اندیشمند، دلیل نیست؟

نیچه همان است که دلیل را تا سطحی ترین وضع ممکن، تا بی ارزش ترین جزئیاتش واکاوی می‌کند، تا جان را، تا روان را بشناسد....و مگر یک روان شناس آزاده، جز جان و روان خویش را می‌تواند شناخت؟!

پس آیا نیچه همان نیست که برای جست و جو در پنهان ترین لایه های روانش، به جانِ "دلیل" می‌افتد و به جانِ "معنا"؟ تا بشناسد، ناشناختنی های خویش را؟

این سقراط، این دلیل، این زشت رویی، این همه درد و دردشناسی، آیا همه از دل روان کاوی های نیچه از خودش نبود؟

پس آیا نیچه ای که "قواعد معادله" را به قول تو بر هم زده، آیا روان شناسی نیست که از روان شناسی روان خودش، از پژوهیدن دلیل و متافیزیک که در ژرفای جان خودش است، به ستوه آمده و در فرافکنی بی سر و ته که به دشمنی با یک مَرد مُرده-سقراط- می‌ماند، تمام نفرتش را بالا می‌آورد؟

نیچه ای که سخت در ژرفاست، در ژرفای روانش و از دیگرسو، وجدانی سخت نا آرام دارد از این ژرف نگری...پس سطحی بودن را، بی‌دلیل شدن را، فرار از تاریکی ژرفا را فریاد می‌زند...

آری! مگر تمام فلسفه نیچه، فرار او از خودش نیست؛ فرار از "تا به این پایه ژرف شدنش در روان خویش..."

می‌بینی ققنوس! این همه از دل یک واژه از نبشته ات، از دل یک پرسش آشکار شد:"چه چیز دلیل چه چیز است..."

و تو و نیچه حق دارید که از دلیل، از این مرموز ترین و پیچیده ترین آفریده ی روان و جان تان، بگریزید...

ولی گریزی از نه روی اهمیت کم این واژه-دلیل-؛ بل گریزی از آنجا که روح و روان تان، و روح و روان هیچ کس یارای تاریکی و ژرفای این شعبده بازی بزرگ روان ما را ندارد...

روان همه ی ما، بزرگترین دست ساخته اش، همین دلیل است، همین توجیه، همین حقیقت، صدق...

ولی رازهای پس پشت آن، همه ی ما را از "روان شناسی دلیل" و "روان شناسی  صدق"، و در نتیجه "عطف نظر به دلیل" می‌ترساند...

نه نیچه، نه من و نه تو، نمی‌توانیم از هیبت و لذتی که روان مان از این پرسش می‌برد، بگریزیم:

این که "چه چیز، دلیل چه چیز است؟"

و اگر می‌گریزیم، این از سقراط صفتی خودمان است، همانگونه که نقد نیچه به سقراط، نقد او به سقراط صفتی روان خودش بود...

و چنین است دوپارگی تومان و همیشگی روان همه ی ما...و حتا نیچه...

نیچه در همان لحظه که به سقراط و دلیل، و به ژرف نگری روان شناسانه ی خود، نه می‌گوید، سقراط تر از خود سقراط است!

و آنجا که تو پرسیدی آیا نیچه زشت رویی را دلیل تباه بودن و دشمن بودن با سقراط گرفته؟

باید گفت که در ظاهر چنین است، یعنی واژگان نیچه چنین شهادت می‌دهند..و اما این دلیل سست، جز به سخره گرفتن دلیل و در نتیجه، گریز از "روان شناسیِ دلیل" نیست؟

و این گریز از روان شناسی، جز پناه بردن به دامان متافیزیک و در نتیجه سقراط بودن نیست؟ و باز این گریز از حقیقت روان شناختی و پناه به حقیقت متافیزیکی جز، یک وجدان نا آرام و یک خجالت از خود نیست؟ خجالت از زشتی خود...

می‌بینی! این نبشته ی کوتاه نیچه از یک سو، سست ترین دلیل جهت دشمنی و نفرت نیچه است و از دیگر سو، همین نوشته نشانگر روان بیمار نیچه است که چون آینه ای چهره ی نیچه بیمار را به صورت زشت سقراط نشان می‌دهد...پس این نوشته محکم ترین دلایل جهت نفرت نیچه است از سقراط..او از سقراط نفرت دارد، چون زشت و چون هر چیز زشت برای یک روان شناس، یا بهتر بگویم یک جان شناس، زشتی روان خویش است..

می‌پرسی نفرت نیچه به مرده ای که دو هزار سال پیشت مرد، چرا؟

و میگویم، سقراطی که نیچه از آن گریزان است، صورت روان بیمار خود نیچه ایست که روان شناس است، پس چه چیز زنده تر از این سقراط و البته نفرت انگیز تر...

روان دوپاره ی نیچه، روان شناسی ژرف کاوانه اش، تمایل ناخواسته ی روانش به گریز از روان شناسی و پناه به متافیزیک و جنگی که بین این روان شناس دلایل  و این بیمار روان پریش گریزپا، پایان ندارد...

آری! این است حکایت نیچه...

نه یک شوالیه، نه یک ابرانسان؛ که یک روان شناس روان پریش که در پی درمان خویش است...

و این "نیچه ی بزرگ و نیچه ی شگفت" و .. که من و تو به او میگوییم، اساسا به او مربوط نیست..

او پی درمان خودش بود که ناکام هم ماند...

این "نیچه ی بزرگ" ما، بازتاب روح روان شناس ما در آیینه ی واژگان است که به صورت نیچه در آمده...ما همه از این روان شناس درونی مان، و از این جنگ و دوپارگی که در روان ما در انداخته به وجد می‌آییم..

آری، نیچه مرد و ما هم خواهیم مرد و بشر، همچنان روان پریش به جان خود خواهد افتاد و نیچه را خواهد ستود و سقراط را خوار خواهد داشت..

پس زنده باد، "روان شناسی دلیل"ها...

برای فروغ...

تو ای دخترک زیباترین واژگان،

با من از «ایمان به آغاز فصل سرد» بگو،

با من از جاودانگی پرواز و مرگ پرنده

با من از ماندگارهای صداها بگو،

بگو با من از عاشقانه‌ها

فروغ شعر و

دلتنگی ترانه‌ها،

بگو از ماه، چشمه، بوی اقاقیا

از هجوم بی‌امان خستگی‌ها...

بگو، حتا شده از فراغ بگو

از ذره ذره مردن آن اشتیاق بگو،

بگو که گر تو بگی هیچ باکی نیست

از حجم سبز احساس تو

واژه را روی غمناکی نیست..

بگو از هر چه دل تنگت می‌خواهد

که تلخ تر از صدای سکوت تو

مرا هیچ نوای سوزناکی نیست...


-90/10/8