آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

خانه

خانه فقط فعلیت و حضور محیطی پیرامون من نیست، خانه موجودی ممتد است، تا بی نهایت می رود و به ریش همه ی مرزها می خندد. خانه، نامتناهی تر از تمام موجودات نامتناهی همچون آسمان و کهکشان و ... است، چه این که خانه مرزهای تمام امور حاضر و بالفعل را در می نوردد و به ساحت بالقوه گی ها و غیاب ها می رسد...
خانه تشویش و آرامشی ست میان حضور و غیاب امور. خانه خاطره ی مجسم است، حتا وقتی هیچ خاطره ای نداری، حتا وقتی که تازه در آن گام گذاشتی و نخستین بار با آن رویارو می شوی...
خانه نه آنجاست که تو باشی، خانه آنجاست که در آن بتوانی نباشی، آنجا که حتا اگر هم در آن نباشی، ردی از تو باشد.
خانه امانت دار بودن توست، هم شرط امکان و هم شرط امتناع حضورت، خانه بخشنده ی بی چشمداشت رخ داد بودن است. خانه عرصه ی خفا و پنهان شدن بودن است و خانه، جایی است که گذر دروغین زمان را پریشان می کند و خاطره ی آینده ی نامده را، در دل گذشته های گذشته، مهمان می کند. خانه، آن لحظه است که به امور از چشم انداز ابدیت و جاودانگی نگریسته شود.

این قرار عاشقانه را عدد بده...

صدهزار سال دیگر مانده ست،
به گذشتن این ثانیه؛
چه کس می گوید که اعداد
زمان را می فهمند؟!
زمان را نه با عدد
که با شدت حضور تو
باید اندازه گرفت
تویی که نبودی و نیستی و نخواهی بود...

برای خانه ای که خانه ای نیست

گاهی چفت و بست جهان شل می شود، همه چیز می لغزد و ناگهان روی سرت فرو می ریزد. در این هنگام وقتی به اشیای و اوضاع امور می نگری، می بینی همه چیز سر جایش است و هیچ چیز مطلقا تکانی نخورده.
فقط یک تفاوت رخ داده، دیگر بودن و نبودن این همه چیز و حتا چگونه بودن شان، هیچ فرقی برایت نخواهد داشت، گویی از ابتدا هم نداشته. با وجود این، اما همه چیز همچنان «هست» به جای آنکه نباشد.
آنچه چفت و بست این جهان بوده و حالا از دست رفته، نه خود اشیا، که جهان‌مندی یا جهان‌داری تو بود.
حالا تو ماندی و جهانی که هیچ ربطی به تو ندارد. تو ماندی و نوستالژی جهانی که دیگر نیست و چه بسا هیچ گاه نبوده، که اگر بود، به همین سادگی «وا نمی رفت».
دلتنگی برای خانه ای که در هر لحظه از دست می رود، حتا در لحظه ی آغاز. خانه ای که از ازل، در حال از دست رفتن بود: جهان‌داریِ انسانی که هر آینه جهانش را باز از کف میدهد...
دیگر دلم برای خانه، حتا تنگ هم نشده. حالا مدت هاست علاوه بر آنکه خانه و جهانم گم شده، فعلی که باید جای خالی این جمه را پر کند نیز، گم شده: دلم برای خانه....

شرم و آزادی

آنکه نیروی ضرورت ناشی از شرم [از اندیشیدن] را احساس نکرده باشد، هیچ گاه نمی تواند آزادانه در دشت تفکر گام بردارد.
آزادی بیش از آنکه مرتکب شدن بی شرمانه گی باشد، فهمِ شرمِ بودن در جهان است...

سلامت مزاج و میل به دانستن!

انباشت بی رویه ی اطلاعات و دانسته ها، از فلسفه و سیاست تا کوآنتم و روانکاوی و ادبیات، اگر هر حسنی داشته باشد؛ یک فاجعه بزرگ هم به بار آورده: تباهی مزاج!
در مقابل انبوهی از تز پراکنی(!) های بی وقفه ی این روزها، نیازی به بحث چندان دقیق و مفهومی و روش مند و ... نیست، نقدهای دقیق و قوی، هماره پیشاپیش شانی برای متعلَق نقد، هم مفروض می گیرند و هم ایجاد می کنند. بهترین پاسخ به ترهات بی وقفه ای که به صورت شهوانی از ذهن آشفته ی افراد صادر می شود و بیشتر کارکردی اغواگرانه برای گوینده-نویسنده و خطابی برای مخاطب-خواننده دارند، می توان تنها به یک سخن بسنده کرد: پرت و پلا نگو!
در این بین هم اگر با مطالبه ی دلیل و جدل و ... رویارو شدید، لازم نیست خود را به زحمت بیندازید و از قوای فاهمه ی خود کار بکشید، کافی ست به مزاج و سلیقه ی خود ارجاع دهید: من از این دست مهملات متنفرم!
و دست آخر اگر به بی منطقی و استبداد و خردگریزی و دین خویی و ... متهم شدید، آگاه باشید که هیچ ارزشی مطلق نیست و ارزش های مدرن و دموکراتیک، هر سودمندی ای داشته باشند، اما مزاج و ذوق اندیشه ورزی را تباه ساختند!
باری؛ انتخاب با شماست، اما من میپسندم گاهی در مقابل این اراده ی نامتناهی به دانستن و حقیقت به نفع سلامت مزاج و ذوق خود، صرف نظر کنم!

پاره نوشتی برای دیده نشدن


1) در جایی که دیده شدن و میل به دیدن، بی وقفه ترین نیرویی ست که سرتاسر امور را در می نوردد؛ شاید رستگاری تفکر این باشد که پای خود را از هر عرصه ی مرئی و دیدارپذیری، پس بکشد.


2) دیدن، فعلی خنثی و بی طرف نیست؛ خواسته یا ناخواسته هماره مرکز التفاتی در هر ابژه ی دیداری خودنمایی می کند، چه بسا در شبکه ی در هم تافته ی امور انضمامی، هر شی پیشاپیش به سبب موضع و نسبتش با دیگر اشیا، توسط اشیای دیگر دیده می شود. بنابراین یک ناظر، به فرض استنکاف و امتناع ورزیدن از دیدن و التفات به نقطه ای خاص در دیدار یک شی،، باز خود را درگیر با دیدن امر مذکور کند: فردی که سعی میکند با پرت کردن حواس خود به اشیای حاشیه ای یک مجسمه، از دیدار آگاهانه و بی واسطه ی مجسمه طفره رود، خود را درگیر با چیزهایی میکند که حاوی اشاره و دلالتی آشکار نسبت به مجسمه اند، گنجشکانی که بالای سر یک مجسمه پرواز میکنند، به این دلیل میتوان دستاویزی برای ندیدن مجسمه باشند، که نزدیک مجسمه قرار بگیرند، چنانکه ناظر عمق میدان دید خود را تغییر چندانی ندهد و بتوان در همان ادراک مجسمه، پرنده ها را ادراک کند و به واسطه ی این «پوشش موازی ادراکی»، مجسمه را رفته رفته محو کند.

وقتی ناظر به تمامی متوجه پرنده ها شد و مجسمه را از خاطر برد، به دلیل نزدیکی پرندگان به مجسمه، مجددن مجسمه را رویت میکند، در حالی که دیگر فراموش کرده نباید آن را رویت کند. او به سبب نسبت مرئی میان مجسمه و پرنده، باز به شیوه ای التفاتی متوجه مجسمه شد.
التفات ادراکی در اینجا، نه در کنه سوژه بل در نسبت میان ابژه های ادراکی قوام می یابد و سوژه را درگیر خود می کند.


3) اگر هر التفات ادراک بصری، برآمده از جایی خارج از آگاهی و اراده ی بی واسطه ی سوژه باشد، پرسش از کیستی بیننده بی معنا خواهد بود و به سبب این، امحای میل به دیدن و دیده شدن نیز، خارج از اراده ی سوژه می شود و کنش های پارسامنشانه ی امتناع از دیدن یا خواست دیده شدن، ناکام باقی می مانند.


4) بنابراین رستگاری یک تفکر و متفکر به مثابه پس کشیدن خویش از میدان دیدارپذیری و رویت شدن، بیشتر از آنکه اتفاقی از سنخ کنش و عمل متفکر-شاعر باشد، به مثابه «رخداد»ی کاملا خارج از سوژه و نسبت های درونی اوست. رخدادی که تفکر را فارغ هر سوژه ی متفکر، اما از خلال این سوژه ها به جریان می اندازد. رخدادی که کشمکشی هولناک میان امر رویت پذیر و امر رویت ناپذیر را آشکار و هم هنگام پنهان کند.


5) این رخداد نه ابژه است و نه نسبت میان ابژه ها و یا سوژه ها و یا سوژه و ابژه ها. این رخداد دقیقه ای ست که هسته ی هستی امور، اعم از مرئی و نامرئی، به ملاقات با آنها می آید و ماشین بی وقفه ی ادراک بصری امور، از کار می افتد. جایی که چیزی باشد، بی انکه بخواهد دیده شود، دیده نشود، ببیند یا نبیند.

نشانه

برخی اوقات نشانه های خوشبختی، حتا بیشتر از خود خوشبختی آدمی را خوشبخت می کند.
هیچ می دانستی که آمدنت هم برای من از همین دست نشانه ها بود، مبارک باشی عزیز دل :)