آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

دادگری و حقیقت: انسان کنشگر یا حیوان منفعل خداگون؟

... 


درباره ویدئوی روستاگردی اخیرت هم به نظرم یک نکته ی قابل نقدی وجود داره.

این داستانی که تو درباره ی فرقه تعریف میکنی، یک ابرفرضیه ی متافیزیکی پشتش هست که به شدت مساله انگیزه، فرضیه ای که در قالب استعاره ی دریا و اقیانوس توضیحش میدی. من اسم این ابر فرضیه رو میذارم وجود حقیقت مطلق.

تمام تلاشی که به خرج میدی تا بتونی نظریه ت رو از نیهیلیسم و نسبی گرایی نجات بدی، اساسا برمیگرده به این ابرفرضیه. اما اصلا چرا باید وجود این حقیقت مطلق یا وجود هایدگری رو بپذیریم؟ چرا باید قبول کنیم چنین چیزی در کاره؟ بر اساس نظریه تو که هیچ دسترسی بی واسطه ای به این اقیانوس ناب نداریم و همه به ناگزیر در مناسبات فرقه ای قدرت منقاد شدیم، پس چرا اصلا باید چنین چیزی رو قبول کنیم؟ به نظر میاد که اساسی ترین دلیلی که تو در فرضیه ت ارایه میدی اینه که اگر چنین فرضیه رو نپذیریم دیگه هیچ راه برون رفتی از نیهیلیسم و انفعال نیست. اما این استدلال اساسا مغالطه آمیز و مبتنی بر مصادره به مطلوبه: تو میگی نظریه ت دچار نیهیلیسم نیست چون باور به یک حقیقت مطلق و ناب داره، بعد می پرسیم چرا چنین گزاره ای در نظریه ت وجود داره، و تو میگی چون اگر این گزاره در کار نباشه دچار نیهیلیسم میشیم!!

حاجی! این اتفاقا خود خود نیهیلیسمه. این که تو یک گزاره رو بر اساس خودش اثبات کنی، یعنی اساسا پذیرفتی که این گزاره اثبات ناپذیره. از اون گذشته، کنشی که روی چنین نظریه ای سوار شه، بی شک محکوم به انفعال/خشونته، چون از یک طرف به نحو هنجاری به حقیقت مطلق باور داره و بنابراین با دیگری نمی تونه گفتگو کنه، از طرف دیگه، چون حقیقت مطلق رو در بنیاد پذیرفته عملا اگر زورش به جایی نرسه، با طیب خاطر کنار میکشه و سکوت میکنه چون فکر میکنه حقیقت مطلقی هست که مثل یک اقیانوس عظیم میاد و مشکل رو حل میکنه!

اگر اسلامیسم معاصر ایران هم بر اساس چنین ابرفرضیه ی متافیزیکی دست به کنش زده، چندان عجیب نیست که چرا دچار این بحران تاریخی شده...


این رو هم اضافه کنم که از دید من مشکل بزرگ نظریه ی تو، نادیده گرفتن تفاوت ماهوی دو ساحت نظر و عمله. اساسا (ابر)فرضیات متافیزیکی، مباحثی در ساحت نظر هستند. اما ساحت عمل اساسا از ضابطه ی کاملا متفاوتی پیروی میکنه، ضابطه ای که افلاطون در فلسفه سیاسی بهش میگه عدالت، و فردوسی بهش میگه دادگری.

هیچ نظام سیاسی صرفا به خاطر تولید یا بازتولید یک نظریه ی متافیزیکی جامع مبدل به یک نظام پایدار یا درست نمیشه. اساسا المان سرزمین متافیزیسین ها و نظریه پردازان بزرگ بود، اما در تاریخ اروپای مدرن از بحران زده ترین کشورها بود. اما بریتانیا یا امریکا اساسا سرزمین متافیزیک های مینیمال ولی پیروز بلامنازع اروپای جدید بود.

اون چیزی که متافیزیک های بدوی امثال لاک و هابز داشت، اما کاخ بزرگ متافیزیک های المانی فاقدش بود، دقیقا توجه به همین تفاوت ضابطه ی عمل و نظر بود.

تو در دام یک جور متافیزیک پردازی کور افتادی که هر لحظه تو رو از اصل ماجرا دور تر میکنه. برای کنشگر بودن و نیهیلیست نبودن و اخلاق مدار بودن و در یک کلام شهروند/سوژه بودن، نیازی به ابرفرضیه های متافیزیکی نیست. اساسا عنصر اصلی حیات عملی مساله ی عدالت/دادگری است. البته نه با روایت تنگ و محدودی که ذیل مارکس و سوسیالیسم و بچه های عدالتخواه مطرح میشه (روایتی که در حدی ترین صورتش تنها در سطح نقد اقتصاد سیاسیه)، بلکه با روایت بنیادینی که مثلا در فلسفه سیاسی افلاطون یا الهیات سیاسی فردوسی صورت بندی میشه. بنیاد کنش اخلاقی/مدنی/انسانی عدالته، نه حقیقت.

تنها موجود مطلقی مثل خداست که بر اساس ضابطه ی صرف حقیقت عمل میکنه.

وقتی در نظریه کنش، به جای عدالت، به حقیقت ارجاع بدی، مثل این خواهد بود که به انسان ها بگی از خداوند تقلید کنند. بنابراین تو اصلا فاصله و تمایز بین انسان و خدا رو محو میکنی. این در حالیه که بنیاد نظریات عدالت از دیرباز، انسان بماهو انسان بوده. انسان عادل/دادگر اتفاقا متوجه حد و محدودیت انسانی خودش هست و برای همین، کنشگری و معناداری زندگی خودش رو موکول به حقیقت مطلق نمیکنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد