آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

گفتگویی درباره اسلام سیاسی و ایران و چپ و راست سیاسی

- جوادجان مساله ی چپ ها از ابتدا مصادره ی 57 بود، و امروز هنوز هم در ساحت تئوری کماکان همین تقلا رو دارند. اما واقعیت اینجاست این اسلامیسم بود که در عمل چپ رو مصادره کرد. درست همانطور که خود اسلامیسم میخواست ایران رو به نفع امت متحده مسلمان مصادره کنه، اما اتفاقا خودش به مصادره ی ایران و تاریخش درآمد...


- اسلامیسم در دل خود ایران روییده است

و‌ چپ ها هم‌ راست ها هنوز هم‌توان اسلامیسم را ندارند

و قطعا در اینده هم نخواهند واشت‌

البته اگر اسلامیسم‌ وجود داشته باشد

امروز کسی دیگر با متن دبنی کاری ندارد

  ادامه مطلب ...

تئوریا، رتوریک و پراکسیس: درد و درمان جمهوری اسلامی

جوادجان یک ملاحظه ی کوچک بر نکاتت دارم که البته ارتباط مستقیمی با موضوع استوری ها ندارد. من متوجه شدم که در تحلیل هایت از دوگانه ای برای نیروهای سیاسی استفاده می کنی که به نظرم دقیق و درست نیست؛ یعنی دوگانه ی تئوریک و رتوریک. واقعیت اینجاست که عرصه ی سیاست نه در عصر کلاسیک، نه در عصر مدرن و نه امروز هیچ وقت عرصه ی نظریه و ایده و امر تئوریک نبوده و نیست. نسبت سیاستمدار با ایده و سخن، اصلا فی حد نفسه چیزی جز رتوریک نیست. هیچ سیاستمداری از آن جهت که خطابه می گوید قابل ملامت نیست. معیار سنجش سیاستمدار پراکسیس و رتوریک توامان اوست. تئوری کار دیگرانی است که نه سمت سیاسی دارند و نه سمت اجرایی. برنامه داشتن البته حسابش جداست، اما برنامه هم مندرج در مقوله ی پراکسیس است و نه تئوری. برای تئوری باید یقه ی اکادمیسین ها و مدعیان نظری را گرفت.

پراکسیس کنش معطوف به سودمندی یا فایده است و رتوریک هم سخنی است که مخاطبش را برای پراکسیس مهیا یا متقاعد کند. تئوریا اما سخنی است که وضع امور را قطع نظر از سودمندی یا زیان آن نشان می دهد. کار سیاستمدار پراکسیس است و بدیهی است که سخن او در صورتی معنا دار است که رتوریک باشد. سیاستمداری که در پی سخن تئوریک باشد، یعنی بخواهد وضع امور را قطع نظر از سود و زیانش توصیف و تبیین کند، کنش اش را زائل می کند. چون اولا مخاطبانش -اعم از مردم یا مدیران- را با کنش خود همراه و همدل نمی‌کند، در ثانی چون اساسا در حال و مقام کنش و پراکسیس است، نظرورزی یا تئوریای او ناقض و کاریکاتوری می شود. این دقیقا بلایی است که بر سر جمهوری اسلامی و نیروهایش آمده. آقایان اتفاقا لکنت در رتوریک دارند و تئوری هاشان هم به دوپول نمی ارزد. باید بهشان گوشزد کرد که شان شما اصلا نظریه بافی نیست. شما باید کار به قاعده و بسامان بکنید و اگر هم خواستید سخنی به زبان بیاورید باید برای تمهید همان کنش سودمندانه باشد، و نه تبیین امور و هستی و انسان و تاریخ و جهان.

برای اینکه محل بحثم روشن بشه بذار نمونه ای از یک نیروی سیاسی غیردولتی بیارم که به نظرم دوستان عدالتخواه تا حد زیادی تحت تاثیرش بوده و هستند: نادر فتوره چی. فتوره چی از نمونه های خلط رتوریک و تئوریا بود و بسیاری از سخنان رتوریکی اش را به نام نظریه و تئوری به ذهن مخاطبانش غالب کرد. همین مورد حمله به شجریان و شفیعی کدکنی و کیارستمی و امثال اینها که نقل دهان ایشان و دوستان عدالتخواه شد و تصور کردند آن حرف ها لابد نظریه ی انتقادی است، اصلا چیزی جز رتوریک نبود. فتوره چی در پی غایتی سیاسی که برای خودش و همفکرانش سودمندی هم داشت، شجریان را موضوعی سانتی مانتال و در حد تتلو و ساسی مانکن می نمود تا بتواند به رقیبش حمله و از منافع خود دفاع کند. درست نظیر پان ترکی که فردوسی را شوونیست یا فاشیست بخواند. این سخنان که ملکه ی مخاطبان تئوری نشناس شد، با نظریه اشتباه گرفته شد و رفته رفته از راه آنها به سیاست رسمی و برنامه های اجرایی هم راه یافت. فتوره چی اگر نیروی سیاسی بود و پشت نقاب تئوریسین پنهان نمی شد، اتفاقا سیاستمدار به شدت کارکشته تری از سیاستمداران فعلی می شد، چون چنان در رتوریکش حاذق بود که کسی در بین مخاطبان عامش اصلا متوجه رتوریکی بودن سخنانش نمی شد. مشکل نیروهای سیاسی فعلی اما این است که اتفاقا چنان در رتوریک مبتدی و ناتوانند که هر کسی با شنیدن سخنانشان پی به رتوریکی بودن آنها می برد. رتوریک برای آنکه رتوریک باشد باید پنهانی عمل کند، مخاطبش را قانع کند و در نفس او، به قول ارسطو، تاثیر بگذارد. اگر مخاطب بفهمد که این سخن از همان ابتدا رتوریکی جهت اقناع اوست، طبیعی است دیگر فریفته ی آن نمی شود. اتفاقا این ضعف در رتوریک هم بخشی به همان تقلای بیهوده ی مقامات برای نظریه پرداز بودنشان برمیگردد. اگر شان و حد خود را می دانستند و پای در کفش تئوریا نمی کردند، می توانستند چنان سخن بگویند که مخاطب دستکم جدی شان بگیرد. اینکه از پر لکنت ترین نیروهای سیاسی کل تاریخ جمهوری اسلامی امروز رئیس کابینه شده به خوبی نشانگر موقعیت ماست. رئیس جمهوری اصلا باید خطیب ترین سیاستمدار باشد، چرا که باید بتواند در سخنش شور و وفاق ملی و عزم کنشگری در نهادها پدید بیاورد. رتوریک شرط کافی نیست، ولی قطعا شرط لازم مقام ریاست جمهوری است. البته هر رتوریک و پراکسیسی دست آخر نیاز به مبانی و مبادی نظری دارد که اهل نظر باید بر روی آن کار جدی بکنند. کسانی که شان کنشگری و پراکسیس ندارند و به چنین مقامی هم برای خودشان قائل نیستند. مشکل فقر نظری جمهوری اسلامی به این برمیگردد که تقریبا هیچ گاه نتوانسته امکانی برای پرورش و رشد چنین افرادی فرآهم کند. باری تنها زمانی می توان امیدی به برون رفت داشت که سه پایه ی تئوریا، پراکسیس و رتوریک در جای درست خود قرار بگیرند. در آن صورت نیروی سیاسی با فراستی پدید می‌آید که هم کارش را درست انجام می‌دهد، هم کار درست انجام می‌دهد، و هم برای درست انجام دادن کار درست می‌تواند سخنی بگوید که دیگر نیروها و افراد را به درستی با خود همراه و همدل کند.

آیا 57 در معنای دقیق یک انقلاب بود؟

-سلام جواد جان!

در ادامه ی گفتگوهای انتقادی سابق مان، و با توجه به این استوری ها، میخواستم بپرسم اساسا این بن مایه ی تئوریک مربوط به انقلاب 57 که مدام به آن ارجاع میدهید دقیقا کدام است؟ چه سنت و مبانی مشخصی پشت آن است؟ چه تاریخ تطور مدونی دارد؟ اصلا چرا 57 را خارج از بیان های رسمی و تاریخ نگارانه باید دقیقا «انقلاب» خواند؟ در این انقلاب دقیقا چه چیزی منقلب شده؟ وقت آن است که جدا از گزارش های ژورنالیستی و گزاره های پرطمطراق دستکم یک بار به این پرسش ها پاسخ دهیم. اگر تکلیف اینها روشن نباشد، هیچ اهمیتی هم نخواهد داشت که 57 را اصلا چگونه تفسیر کنیم یا نکنیم

  ادامه مطلب ...

دادگری و حقیقت: انسان کنشگر یا حیوان منفعل خداگون؟

... 


درباره ویدئوی روستاگردی اخیرت هم به نظرم یک نکته ی قابل نقدی وجود داره.

این داستانی که تو درباره ی فرقه تعریف میکنی، یک ابرفرضیه ی متافیزیکی پشتش هست که به شدت مساله انگیزه، فرضیه ای که در قالب استعاره ی دریا و اقیانوس توضیحش میدی. من اسم این ابر فرضیه رو میذارم وجود حقیقت مطلق.

تمام تلاشی که به خرج میدی تا بتونی نظریه ت رو از نیهیلیسم و نسبی گرایی نجات بدی، اساسا برمیگرده به این ابرفرضیه. اما اصلا چرا باید وجود این حقیقت مطلق یا وجود هایدگری رو بپذیریم؟ چرا باید قبول کنیم چنین چیزی در کاره؟ بر اساس نظریه تو که هیچ دسترسی بی واسطه ای به این اقیانوس ناب نداریم و همه به ناگزیر در مناسبات فرقه ای قدرت منقاد شدیم، پس چرا اصلا باید چنین چیزی رو قبول کنیم؟ به نظر میاد که اساسی ترین دلیلی که تو در فرضیه ت ارایه میدی اینه که اگر چنین فرضیه رو نپذیریم دیگه هیچ راه برون رفتی از نیهیلیسم و انفعال نیست. اما این استدلال اساسا مغالطه آمیز و مبتنی بر مصادره به مطلوبه: تو میگی نظریه ت دچار نیهیلیسم نیست چون باور به یک حقیقت مطلق و ناب داره، بعد می پرسیم چرا چنین گزاره ای در نظریه ت وجود داره، و تو میگی چون اگر این گزاره در کار نباشه دچار نیهیلیسم میشیم!!

حاجی! این اتفاقا خود خود نیهیلیسمه. این که تو یک گزاره رو بر اساس خودش اثبات کنی، یعنی اساسا پذیرفتی که این گزاره اثبات ناپذیره. از اون گذشته، کنشی که روی چنین نظریه ای سوار شه، بی شک محکوم به انفعال/خشونته، چون از یک طرف به نحو هنجاری به حقیقت مطلق باور داره و بنابراین با دیگری نمی تونه گفتگو کنه، از طرف دیگه، چون حقیقت مطلق رو در بنیاد پذیرفته عملا اگر زورش به جایی نرسه، با طیب خاطر کنار میکشه و سکوت میکنه چون فکر میکنه حقیقت مطلقی هست که مثل یک اقیانوس عظیم میاد و مشکل رو حل میکنه!

اگر اسلامیسم معاصر ایران هم بر اساس چنین ابرفرضیه ی متافیزیکی دست به کنش زده، چندان عجیب نیست که چرا دچار این بحران تاریخی شده...


این رو هم اضافه کنم که از دید من مشکل بزرگ نظریه ی تو، نادیده گرفتن تفاوت ماهوی دو ساحت نظر و عمله. اساسا (ابر)فرضیات متافیزیکی، مباحثی در ساحت نظر هستند. اما ساحت عمل اساسا از ضابطه ی کاملا متفاوتی پیروی میکنه، ضابطه ای که افلاطون در فلسفه سیاسی بهش میگه عدالت، و فردوسی بهش میگه دادگری.

هیچ نظام سیاسی صرفا به خاطر تولید یا بازتولید یک نظریه ی متافیزیکی جامع مبدل به یک نظام پایدار یا درست نمیشه. اساسا المان سرزمین متافیزیسین ها و نظریه پردازان بزرگ بود، اما در تاریخ اروپای مدرن از بحران زده ترین کشورها بود. اما بریتانیا یا امریکا اساسا سرزمین متافیزیک های مینیمال ولی پیروز بلامنازع اروپای جدید بود.

اون چیزی که متافیزیک های بدوی امثال لاک و هابز داشت، اما کاخ بزرگ متافیزیک های المانی فاقدش بود، دقیقا توجه به همین تفاوت ضابطه ی عمل و نظر بود.

تو در دام یک جور متافیزیک پردازی کور افتادی که هر لحظه تو رو از اصل ماجرا دور تر میکنه. برای کنشگر بودن و نیهیلیست نبودن و اخلاق مدار بودن و در یک کلام شهروند/سوژه بودن، نیازی به ابرفرضیه های متافیزیکی نیست. اساسا عنصر اصلی حیات عملی مساله ی عدالت/دادگری است. البته نه با روایت تنگ و محدودی که ذیل مارکس و سوسیالیسم و بچه های عدالتخواه مطرح میشه (روایتی که در حدی ترین صورتش تنها در سطح نقد اقتصاد سیاسیه)، بلکه با روایت بنیادینی که مثلا در فلسفه سیاسی افلاطون یا الهیات سیاسی فردوسی صورت بندی میشه. بنیاد کنش اخلاقی/مدنی/انسانی عدالته، نه حقیقت.

تنها موجود مطلقی مثل خداست که بر اساس ضابطه ی صرف حقیقت عمل میکنه.

وقتی در نظریه کنش، به جای عدالت، به حقیقت ارجاع بدی، مثل این خواهد بود که به انسان ها بگی از خداوند تقلید کنند. بنابراین تو اصلا فاصله و تمایز بین انسان و خدا رو محو میکنی. این در حالیه که بنیاد نظریات عدالت از دیرباز، انسان بماهو انسان بوده. انسان عادل/دادگر اتفاقا متوجه حد و محدودیت انسانی خودش هست و برای همین، کنشگری و معناداری زندگی خودش رو موکول به حقیقت مطلق نمیکنه.