آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نامه‌ای برای دیروزِ فردا، نه امروز(تاملات آشفته‌)

پیش‌نوشت: آنچه در پی می‌آید، دست‌نوشته‌ای فلسفی است، که روای روایت آشفته‌ی این روزهایم است، به زبانی رمزآگین و آشفته و چه بسا گنگ. پیشتر هم گفته بودم درگیر فقلی‌ام که گفتنش عین گشودن‌است، قفلی که تنها ویژگی‌اش ناگشودنی بودن‌اش است. پس، بی‌راه نیست اگر هر تلاشی برای واگویه کردن سخنان درونم، به یاجوج ماجوج‌هایی بینجامد که ذهن نظم‌دوست را می‌آزارد!
طعم بیش-و-کم هایدگری-نیچه‌ای این متن را انکار نمی‌کنم، باری بر آن نیستم که این هم‌همه‌ی سراسر گنگ را به آن بزرگان بچسبانم و یاوه‌سرایی‌هایم را به پای آنان بگذارم!

باید سال‌ها می‌گذشت تا به نقطه‌ی امروزین برسیم؟ این پرسش، کم پرسشی نیست. چالش فراخوان نهفته در آن، هر ذهنی را می‌آزارد. چالش و نه راز. اگر راز می‌بود و پاسخ داشتنش مایه‌ی نیستی‌اش می‌گشت، ما فراخوانده نمی‌شدیم. اگر راز بود، پاسخ‌اش عدم و نیستی می‌بود و اگر چنین بود، پس چیزی نبود. حال آنکه نیک می‌نیوشیم نوای گنگ و ممتدی را که "چیزی هست". که همین نوا، جدای از مایه‌اش، رانه‌ی ماست به آن که "چیزی هست".
فراخوانده می‌شویم و فراخوانش خویش را نیک "می‌فهمیم"، پس هست، اما چه؟ چه هست؟ چه نوایی هست؟
هیچ نمی‌توانیم گفت، همچنین نمی‌توانیم گفت "هیچ". این چنین، آغازیدن می‌گیرد طوفان توفنده‌ی درون و ما به چالش فراخوانده می‌شویم، به این که: آیا باید چونان "می‌شد" تا چونین "شود"؟
باری؛ بی‌پاسخان بدین پرسش، همچنان هستیم، همچنان "می‌هستیم" و همچنان، "می‌شود". اگر پاسخ این پرسش روشن می‌بود و یا دست کم، روشن‌شدنی می‌بود، ما را هیچ دگربودگی با دیگر هستندگان نبود. اگر بی‌پاسخ می‌بود و هیچ می‌بود پاسخش، پس هیچ "شدنی" و "هستیدنی" در کار نمی‌بود. اما آیا باید فراموش‌اش کرد؟ آیا باید از بازی آزارنده‌ای که دمادم آگاهی ما را به ریشخند می‌گیرد، گریخت؟
گیرم چنین باشد، گیرم "باید گریخت"، اما آیا ما را گریزی هست؟
نمی‌دانم، به راستی نمی‌دانم. تا به حال می‌پنداشتم که گریز-راهی هست، از آن بالاتر بر آن بودم که رندانه از آن گریختم. خام‌اندیش و خیال‌اندیش، به هر آویختنی می‌آویختم بر این گمان که گریزندگانی "فراموشنده‌ایم" و چنین "فراموشیدنی" عین "بودن"مان است. هر نشانه و فراخوانش از این چالش را به هر قیمت کور می‌کردم، اما نیک که می‌نگرم، راستانه و بی‌فریب که می‌اندیشم می‌بینم که هنگامه‌ی آن "کور کردن" و " در گور کردن"، خود عین آن خوانش چالش می‌شدم، نشانه‌ای که بودنش هم‌معنای آن چالش آرامش‌ستان است. خود می‌شدم ندا و بل فریادی که بر یاد هستی و هستندگان بیاورم، این چالش و بازی آزارنده را.
چه آویختنی‌ها که در آن ها آویختم و می‌آویزم و چه بسا که باز آویزم. هنر، موسیقی، فلسفه، دوستی، سکس، عشق، سیگار، مستی، فیلم، علم، ریاضیات، منطق، سیاست، شعر و هزار آویختنی دیگر. چه واژگانی که بر خاک افکندم و می‌افکنم. همه‌ی آن جوش-و-خروش و کوش-و-نوش، نه فراموشیدن و گریختن، که دگردیسیدن بود به آن چالش فراخوان، که یک‌پارچه نشانه‌ی آن چالش شدن بود. ای‌کاش که خیال گریز در سر نبود، دست کم آن بود که هستنده‌ای باشم، که هستنم هستنم باشد، نه نشانه آن چالش شدن، نه مهره‌ی آن بازی آزارنده شدن.
اما آیا جملگی راه‌ها بسته و حوالت تقدیر و اختر بخت ما چونان است که دم‌افزون آزرده‌ی این فرخوان چالش‌گر شویم؟ بی‌تردید، نه!
پایانی هست بر بودن، که مرگ می‌خوانندش، اما ما نیستی می‌نامیم‌اش. مرگ، واژه‌ی زیبایی و برازنده‌ایست، اما چونان دست‌مالی‌شده‌ی افکار پوچی‌زده(نیهیلیستی) گشته که دیگر یارای بر دوش کشیدن "جان کلام" را ندارد. مرگ مرده، مرگ را به مردن کشاندند با تئوری‌های "جاودانه‌انگارانه"‌ی روان‌ها و جان‌ها و تن‌های بیمار تاریخ. مرگ را هم‌عنان با زیستن و "بودنی از جنس دیگر" کردند و جان مرگ را از مرگ ستاندند. مرگ را آغازگه دوران دیگر، خواه قیام‌گاه دادگاه خدایگان، خواه مجال رخنه در کالبدی نو، پنداشتند و بدین نمط، آن را برای ترسوها و بیماران و رمگان آراستند.
مرگ را چونان رنگ زندگی زدند و بزک کردند و جهان پس از آن را آرمان‌گاه و آرام‌گاه ساختند، که هر زنده‌ی زندگی‌دوستی، عاشق آن شود.
نمی‌گویم که این وعده و وعیدها فریب و دروغ است، به هیچ رو بر آن نیستم که سوداگری در این پنداره‌سازی‌ها نهفته باشد، با آنکه این پنداشته را زاییده‌ی تن‌ها و روان‌های بیمار، می‌دانم، اما هیچ خردمندی را یارای این ادعا نیست که: "هر چه زاییده‌ی تنی بیمار باشد، لاجرم نادرست و دروغ است". چه بسا که چونان باشد. سخن بر سر آن است که، مفهوم و واژه‌ی مرگ، دیگر آبستن آن معنا که من می‌خواهم نیست.
آن پایان بر بودن، که نیستی نام نهادیم‌اش، معنایی دیگر از مرگ دارد: آن دم که دیگر به سوی آن چالش خوانده نشویم، چه آن که دیگر نیستم، دیگر نه‌هستیم، پس هیچ چیز ما را بدین چالش نمی‌خواند که : باید سال‌ها می‌گذشت تا به نقطه‌ی امروزین برسیم؟
چه آنکه، دیگر نقطه‌ای در کار نیست؛ پس چه پاسخ آری گوییم چه نه، فرقی نخواهد داشت، و این چنین است که این پرسش و چالش، به پایان می‌رسد و نیستی بالیدن می‌گیرد.
این معنا از نیستی، نه پاد-زندگی است و نه تلخ، لمحه‌ای سخت آرام و فریبا که هستندگانی از سنخ ما، فرجامی جز آن آرزو نمی‌توانیم داشت.
از برای این است که مستانه و رقصان با خود زمزمه می‌کنم:
هستندگان‌ایم،
که نیستی
حوالت هستی ماست
و چه نیکو حوالتی است ما را...

نظرات 7 + ارسال نظر
افسانه چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/


درود
تاملاتت را با گوشت و خون میتوانم لمس نمایم آنان که در این راه گام بر میدارند آنان که والاترینند همگی روزی چنین آشفته حال میشوند و چندی تهوعی بزرگ بر تمام وجودشان چنگ میزند. اما چه زیباست رقص و ترانه ای چنین بر فراز و نشیب زندگی ؟! آن سرود رقص با صدای زنگک های زندگی!

چه بگویم جز آنکه :

چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش...

افسانه چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/

کی میتونه بفهمه که راه بردن به دل این حقیقت میتونه باهات چیکار کنه؟!!!

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

ققنوس خیس پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ

خبرت خراب تر کرد وضع خراب جراحتمان را ...
قد یک دنیا حرف در دلم دارم رفیق ! به کامنت پاره ای نشاید ...
وسوسه ی شکستن کوزه هایم و آوارگی کوه و بیابان این روزها مدام وول می خورد در مغزم !!
...
احساس می کنم تاملات آشفته ات را درک می کنم !
دوست دارد یار ! این آشفتگی ؟!

[ بدون نام ] شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ق.ظ

هایل هیتلر!

فروز یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 ب.ظ http://falsafe69.blogfa.com

با نوشته ای درباره ی مرگ پذیرایتان هستم
و همچنین در وبلاگ راه ها با نوشته ای تحت عنوان فقیهان دجال:http://foruq.blogfa.com/

قاصدک یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ب.ظ http://www.baraneghasedak.blogfa.com

عشق یعنی میلاد دوباره انسان در جهانی عاری از هر نوع

خشونت و رنج و الودگی.


نمایشگاه اثار نقاشی هنرکده کرمانی.۲۷ بهمن تا ۴ اسفند.
ساعت بازدید(۱۰ صبح تا ۶ بعد از ظهر)

نشانی:کرج .مهرشهر.بلوار ارم.روبروی کاخ مروارید.جنب پارک هامون.فرهنگسرای مهر جوان

از شما دوستداران هنر دعوت میشود از این نمایشگاه دیدن کنید.



افسانه پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/

درود

نمیدانم در چه حالی ولی شاید بودنت در این روزها میتوانست کمکی باشد تا غرق شویم در اندیشه بلکه تسکینی یابیم نمی دانم... (گل)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد