آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

عشق به بودن

خاموشی
فراسوی مرزهای تنم،
مرگ
چشم در راه
و
خفته در گورم،
نیستی
حوالت هستی‌ام،
چنین است قصه‌ی زندگانی‌ام
آوخ! ای روزگار آوخ!
که مرا فریب‌گاهی جز عشق به بودن نیست


پ.ن:از جملگی دوستان دیده و نادیده‌ام از باب محبت‌ها و پیام‌هاشان سپاس‌گزارم. این روزها دست-به-گریبان موضوعی هستم، سخت ناگفتنی! قفلی فرا-گفتنی که واگویه کردن‌اش عین گشودن‌اش است. فقط توانم گفت:

گر هر چیز بگذرد، لیک نیک دانم که این هیچ نگذرد...

با تمام این، هنوز در فریب‌گاه فریبای "عشق به بودن" می‌آسایم، هر چه نباشد، نیچه معلم من و دیونوسوس خدایگان مستی من است....

نظرات 2 + ارسال نظر
ققنوس خیس چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:11 ب.ظ

مرام خدایگان مستت همراهت ...

افسانه چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/

از اینکه سکوت خاکستری این وبلاگ شکست خوشحالمان کردی ... تنها میتوانم بگویم :

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می خورد و می تراشد.
این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و
اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می
کنند آنرا با لبخند، شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند- زیرا بشر هنوز چاره و
دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب
مصنوعی بوسیله ی افیون و مواد مخدره است – ولی افسوس که تاثیر اینگونه
داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماورا طبیعی، این انعکاس سایه ی روح که در
حالت اغما و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند، کسی پی خواهد برد؟ من
فقط به شرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و
بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زنده
ام، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است، زندگی
مرا زهر آلود خواهد کرد…

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد