ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
این روزها صدای گنگی از ژرفا میشنوم، صدایی شبیه به فریادی فرو-خورده و خفه شده.....
گمان میکردم، از فشار کارهایی است کردهام و باید بکنم.
چند روزی هیچ نکردم و به خود کمی استراحت دادم، صدا اما قویتر میشد.
تا آنکه امروز صدایش را شناختم، بی آنکه هیچ گاه شنیده باشماش.
صدای پای مرگ بود،
که گام به گام به من نزدیک میشد و میشود.
توگویی با قلمی شکسته بر لوح وجودم مینویسند، «او نزدیک است»...
نه ترسی دارم و نه حرصی از برای زیستن.
نه بیم دوزخ و نه شور بهشت، به سان خوابی ژرف که در راه است...
ای مرگ، ای نیستی سرمدی، من آمادهام....
متن تان خیلی خیامی است فقط امیدوارم در پشت این احساس نزدیگی مرگ واقعیت بیماری و چیزی چون ان در کار نباشد!
من وبلاگ فلسفه ام را با متنی در مورد نیچه به راه انداختم در وبلاگ خود پذیرایتان هستم.
ضمناْ در وبلگ مذهب نیز نقد ی بر دوستان نوشته شده است:http://foruq.blogfa.com/
http://falsafe69.blogfa.com/
البته بدون اجازه لینکتان را درج کردم!
سلام . جالب بود . من هم امیدوارم بیماری موجب نوشتن این متن نشده باشد. با این حال مرگ همزاد و همذات زندگی است. امیدوارم در کنار مرگ اندیشی به طرح اندازی نیز بیندیشید. تا هستیم مسوول هستن خود هستیم. نوشته شما از این حقیقت خالی بود. من تجربه بیماری ظاهراْ لاعلاج هم داشته ام. احتمال همیشگی مرگ که گاهی نزدیک و گاه دور می شود همیشه به طرح اندازی ها معنا می دهد. بختیار باشید.
در برابر این دل آشوبه ی سارتری من فقط خوش دارم این سخن شاملو را برای شما بازگویم که: انسان زاده شدنُ-تجسد وظیفه بود.
دوست عزیز من زه کمان خود را کشیده ام و تا پای جان کم نمی اورم. غربزدگی من مثل بوعلی سیناست. قصد کرده ام ؛سنجش خرد ناب : کانت را اگر ۴۰ بار هم شده زیر و رو کنم. تا نتوانم این کتاب را از آن خود کنم دست بر نمی دارم. امیدوارم شما هم کم نیاورید. به قول نیچه قویتران نیز لحظات سستی و ناتوانی خاص خود را دارد. باشد که این لحظات پای اراده تان را سست نکنند.
مگذاریم که اتش وجودمان به خاکستر بنشیند. هر کدام از ما باز هم به قول نیچه موجوداتی تک و اسنثنا هستیم که فقط یک بار فرصت زیستن و اندیشیدن و آموختن داریم. و این است نیهیلیسم مثبت من!
آرزویی ندارم
آزادم!
راه هاُ با نوشته ای بسیار گیرا شما را انتظار می کشد.
بر صفحه زندگیُ رقم می میرد
نقش طرب و نشان غم می میرد
بیهوده چه می هراسی از هیبت مرگ
با مرگ من و تو ُ مرگ هم می میرد
و اینکه :
آزرده دلی دارم و افسرده تنی
نومیدم و لب دوخته از هر سخنی
من در همه عمر مرگ را زیسته ام
مرگ است برای من چنین زیستنی
...
و زمانی می رسد که مرگ خود را به من می نمایاند. و من او را می بینم. و روزی می رسد که همه ی آن چه در امروز می تواند پوششی برای ندیدن مرگ باشد دیگر کارآیی شان را از دست می دهند و قدرت ندارند که واسطه یی میان من و مرگ شوند.
و زمانی می رسد که جهانم - شیشه ای می شود و من در همه جا از سوی مرگ دیده می شوم و من نیز در این جهان شفاف - مرگ را از ورای هر چیزی می بینم.
اگر این صدا صدای پای مرگ است .... چه خوش آهنگیست رهایی
با سلام
مرگ اگر مرد است تا درآغوشش بگیرم تنگ تنگ
البته تجربه ای است که باید همه بچشیم شیرینی و تلخی اش به مذاق اشخاص بستگی دارد.
برای تو که در بندی برادر جان برادر جان
چه دلتنگم
ازادی
والامقام؟
گر نباشی؟
در میان؟
باید که...