آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

زیبایی وحشتناک سقوط

گاهی یک جور لذت و کیف وقیح به سراغ آدم می آید، چیزی که با تمام وجودت می خواهی در برابرش مقاومت کنی، اما نمی شود. نه آنکه او توانش بیشتر باشد و تو مغلوبش شوی، نه! گویی این کیف وقیح، پیشاپیش با تمام اندام های بدنت و عصب های مغزت تبانی کرده باشد، وضعی شبیه کودتا! همه چیزت با آنکه تحت فرمان توست، اما خود فرمان و اراده ات تحت فرمانت نیست!

این کیف وقیح، لذت بردن از ویرانی ست، ویرانی تمام جهان و خودت. چیزی ورای سادومازوخیسم، چه که در این ویرانی تو هیچ نقشی نداری و تنها پذیرنده و منفعل و متاثر از آنی. گویی تصویر جهان و خود در حال ویرانی ات، همچون یک صحنه ی مطلقا با شکوه رو به رویت نمایان می شود و تو بی اختیار محو آن میشوی. شکوه و زیبایی این ویرانی تنها یک تاثر و تلذذ عادی نیست، یک زیبایی تحمل ناپذیر است، چیزی ورای حد تحمل تو از زیبایی. تصاویری که تا کنون تو را به آستانه ی غیثان و تهوع می برد، حالا تو را تا مرز فروپاشی می برد، فروپاشی اما نه از فرط رقت انگیزی، که از فرط زیبایی، از فرط یک کیف، یک لذت عمیقا وقیح و در عین حال سمپات. حس کسی که در حال سقوط است، اما به جای دلزدگی و نا امیدی و ترس، دستخوش لذتی تحمل ناپذیر است، چنان تحمل ناپذیر که قبل از برخورد با زمین، از فرط آن حس می میرد... سقوطی که زیبایی وحشی و وحشتناک آن، آدمی را قبل از نقش بر زمین شدن، میکشد...

نظرات 1 + ارسال نظر
مدینه پنج‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 09:58 ب.ظ http://madinen.blogfa.com/

گاهی بار هستی انقدر روی دوشت سنگینی می کند که دلت میخواهد نه بگویی به هر جه در قبالش مسوولی یا فکر می کنی که مسوولی...گور بابای همه چیز... بعد دراز میکشی روی زمین و به عقربه های ساعت خیره میشوی و میخندی به ژستهای مسخره شان در رژه هایی که فقط دور خودشان میچرخند...آرام میگیری بی انکه دلهره زمان بی تابت کند ...خیلی کیف میدهد انفعال گاهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد